.
عشق آن بُغضِ عجیبی ست که از دوریِ یار
نیمه شب بینِ گلو مانده و جان می گیرد
💔🍃
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
◖♥️✋🏻◗
-حسین جان!
به هردری زده ام اربعین حرم باشم
اگرنشد بیایم،مکن فراموشم...
‹♥️😔
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت442
- خوبی دختر جان
- ممنون
- چرا نمیاید برای ناهار ، از دهن افتاد این غذا
- دستتون دردنکنه خودمون میومدیم ، چرا زحمت کشیدید ؟
- ای بابا چه زحمتی ، دلم گرفته بود گفتم بیام بعد چند وقت دریا رو ببینم
پاشو دختر پاشو ، دنیا که به آخر نرسیده خدا کریمه
زن عمو باز جلوی دهنشو نتونسته بود بگیره و از سیر تا پیازو براش گفته بود
یکم که گذشت بچه ها رو صدا کردمو با هم برگشتیم
بچه ها رو فرستادم حمومو داشتیم ناهار میخوردیم که عمو محمد و بابابزرگ و عمه اینا رسیدند
- هه ... مثلا میخواستم تنها باشم
ماشیناشونو تو حیاط پارک کردنو ، سلام و احوالپرسی کردیم ، رفتم تو آشپزخونه چایی دم کردم و اونقدر موندمو سرمو گرم کردم به الکی تمیز کاری کردن تا چایی دم کشیدو براشون بردم و بعد از تعارف کنارشون نشستم
- بابا بزرگ : دختر بابا حالش چطوره ؟
- خوبم ممنون
نگاه سنگین همه رو کاملا رو خودم حس میکردم ولی به روی خودم نیاوردمو به سوالات عمو و بابا بزرگ ، نهایت تو دو کلمه جواب میدادم و بعدم سر دردو بهانه کردمو رفتم بالا تو اتاق دراز کشیدم
اونقدر موندمو ازین پهلو به اون پهلو شدم که اذان شد ، بلند شدمو وضو گرفتم و مشغول نماز شدم
رکعت آخر نماز مغرب بودم که در زدنو بعد از چند لحظه بابا بزرگ درو باز کرد
- مریم جان بابا چکار میکنی نمیای پایین ؟
اومد تو اتاقو درو بست ، سلام نمازو که دادم گفت : قبول باشه نفس بابا
به اجبار لبخندی زدم
- ممنونم ، قبول حق باشه
- میتونم چند کلوم باهات صحبت کنم ؟
-بفرمایید
- میخواستم ببینم ، تو این یک هفته فکراتو کردی ؟ میخوای چکار کنی ؟
- نمیدونم
با اون آرامش همیشگیش ، لبخندی زدو گفت : بابا جون میخوام ی رازیو بهت بگم که منو مادربزرگت برای هیچ کدوم از بچه هامون تا به حال نگفتیم
- بفرمایید گوش میکنم
- خب راستش این مسئله ای که برای شما پیش اومده ی کم بدترش برای منو مادر بزرگت پیش اومد با این تفاوت که من دلباخته ی یک دختری شدم که تو همسایگیمون بود
بعدها سر فرصت جریاناتشو مفصل برات تعریف میکنم ولی خلاصش اینه که اومدم به مادرم گفتم که این دخترو میخوامو ، اونم رفت خواستگاریشو بعد مدتی عقد کردیم ، به نظر راضی هم میومد دختر خوبی هم بود و براش جونمم میرفت ، اما درست پنج شیش روز مونده به عروسیمون ، ی روز اومد در مغازه و گفت پسرعموشو میخواد ، سرتو درد نیارم بابا جون اینکه چه ها گذشت و چه ها کشیدم بماند
خلاصه به هم خورد و دو سال بعد مادرم ، تو محله ی جدیدی که رفته بودیم ، مادربزرگتو تو جلسه ی روضه دیدو منو به زور بردن خواستگاریش
بعدِ ی مدت رفت و آمد با هم عقد کردیم و اینو بگم که ازون اولش دوستش نداشتم ، ولی اونقدر بهم محبت کردو مهربون بود و تو رفتارش باهام صبوری کرد که یواش یواش به خودم اومدم و دیدم چقدر خاطرشو میخوام
به خاطر اینکه داشتم خونه میساختم تا بیارمش تو خونه ی خودم ی کم عقدمون طول کشید و اون دختره هم که از پسر عموش خیری ندیده بود ، گشته بودو مارو تو محله ی جدیدمون پیدا کرده بود
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
ایولللل بابا بزرگ
همچین زیر پوستی اومده که ی سرو سامونی به این اوضاع بده
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﻧَﺪﺍﺭﻡ ﺑِﺒَﺮَﻡ "ﻣَﺤﻀَـــــﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ"
ﺳَﺮﻣﺎٰﯾﮧ ﺳـَﺮےٖ ﻫَﺴﺖ، ﻓـَﺪﺍٰےِ ﺳـَﺮِ ﺍَﺭﺑﺎٰﺏ"
ﺍَﺯ ڪﻮﺩَکے ﺍَﻡ ﯾﺎٰﺩ ﮔِﺮِﻓﺘـَــﻢ ﮐِﮧ ﺑِﮕـﻮﯾَﻢ:
"ﻣـﺎٰﺩَﺭ ﭘِـﺪَﺭَﻡ"ﻧَـﺬﺭِ ﭘِـﺪَﺭ ﻣﺎٰﺩَﺭ" ﺍَﺭﺑـﺎٰﺏ
#السلام_علیک_یااباعبدالله
@salambaraleyasin1401
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اربعین یک مراسم ساده مذهبی نیست!
👤 #کلیپ تلنگریِ " هشداری برای اربعین " با سخنرانی استاد #پناهیان تقدیم نگاهتان
📥 دانلود با کیفیت بالا
▪️ ویژه #اربعین
@salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_موسیقی « اربعینی»
دل پرزخم زمین، گفته کسی میآید،
زده فریاد که فریادرسی میآید !
ساقی از عهد و قراری ازلی برگشته،
پسر فاطمه «س» با تیغ علی «ع» برگشته.
انتخاب | علی قلیچ 🎶
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت443
خلاصه بگم اومدو بلوایی به پا کرد که بیا و ببین ، تو اون جریانات فهمیدم چقدر خدا بهم رحم کرده بود که عروسیمون باهاش پا نگرفت
البته خانواده ی مادر بزرگت میدونستند قبلا ی بار عقد کرده بودم ولی دختره و خانوادشو که دیدن نظرشون برگشت دیگه نزاشتن ببینمش ، بابا جان اون روزا بدترین روزای زندگیم بود ، دلم پر میزد برای اینکه ببینمش ، درست مثل حالای امیرحسین که ی جا بند نمیشه
مادر بزرگت ی مدت که گذشت دیده بود بدون من نمیتونه سر کنه ، یواشکی میومد مغازه و همو میدیدیم ، یامن نصف شبا که کسی تو کوچه نبود یواشکی میرفتم پشت در پنجره شونو با هم حرف میزدیم
هیییییی یادش بخیر ، عاشقی نعمت بزرگیه که خدا به آدما میده ، اگه بدونی چه یواشکی هایی منو مامان بزرگت داشتیم
- بابا بزرگ شما هم ؟؟؟
- خب آره مگه ما آدم نبودیم ، بعدشم زنم بودا
بعد از مدتها لبخندی روی لبم نشست
- یواش یواش دستمون پیش همه رو شد ، ولی وقتی دیدن اونقدر مادر بزرگت محکم پام وایستاده دیگه کوتاه اومدن ، خلاصه وقتی بعد اون مصیبت به هم رسیدیم خیلی بیشتر قدر همو دونستیمو بهترین روزا رو کنار همدیگه ساختیم
و دیگه همه میدونند که چقدر عاشق هم بودیم حتی ی روز بدون من جایی نمیموند هر جایی که بود وقتی موقع اومدن من میشد میومد خونه و همه چی رو برام مهیا میکرد ، منم هر کاری از دستم بر میومد براش میکردم
خدا خیلی دوستم داشت که اون دختر باهام به هم زدو مامان بزرگتو سر راهم گذاشت
با دیدن تو و امیرحسین احساس میکنم زندگی ما داره تکرار میشه
، مریم جان تو نمیخوای مثل مادربزرگت پاش وایستی ؟
جا خوردم از حرف بابابزرگ ، نگاهمو به فرش دوختم و اشک تو چشمام حلقه زد
- بابابزرگ آبرومون رفت ، من نمیخواستم اینطوری بشه
- اولا که آبرو با این چیزا نمیره ، مگه خبط و خطایی کردید ؟ ی از خدا بی خبری اومده همه چی رو به هم ریخته ، اونوقت شما دو تا میخواید تا آخر عمر چوبشو بخورید ؟
- حرمتی که بود بین خانوادهها ، از بین رفت شما نبودید ببینید خونه ی وحید چه آشوبی شد
- هرچی بوده بین وحیدو امیرحسین بوده ، هر دوتونم خدا رو شکر اونقدر عاقل هستید که دست به دست هم بدید اوضاع رو درست کنید فقط یکم صبوری میخواد بابا جون
- مامان بزرگ از عشق شما مطمئن بود بابا علی ؟
- نه اصلا ، اولش خیلی غصه خورد چون من اون اوایل بهش کم محلی میکردم ، دختره رو که دید بنده ی خدا خیلی اذیت شد ، منم واقعا شرمندش بودم ولی کاری از دستم برنمیومد
مریم وقتی گذشت کردو به خاطر من در برابر خانوادش وایستاد ، نمیدونی چه جایی تو دل من باز کرد ، اونقدر که شبانه روز تلاشم این بود که
رو لباش لبخند بیارم ، جونمم میخواست به پاش میریختم از بس که خانوم بود
برای همین تو فامیل میگفتن بابا علی زن ذلیله
- آره ، ولی حرفاشون ی ذره برام ارزش نداشت
حالا حرفم چیز دیگه ایه
ببین بابا جون ، اگر واقعا نمیتونی ازش بگذریو برات ارزش داره الانه که باید پاش وایستی
من تو این یک هفته ای که اومدی شمال ، خودمو تو این پسر دیدم ، وقتی دوباره و چند باره میومد تا باهامون حرف بزنه انگار تمام اون لحظه ها برام زنده میشد
دقیقا مثل من داره همه سعیشو میکنه که برت گردونه با این تفاوت که بهت قول داده آزادت بزاره تا راحت بتونی فکر کنی
مریم جان دیگه ... من ۷۵ سال از خدا عمر گرفتم ، کاملا میتونم تشخیص بدم که این پسر عاشقه ، سه شب پیش ساعت ۱۱ شب زنگ خونه رو زد ، جواب که دادم گفت : حاج آقا حالم خیلی بده منو امشب خونت راه میدی ؟
اومد پیشمو یک ساعتی باهام حرف زدو بعدشم اجازه گرفت تا وقتی که تو برگردی خونه بیاد اونجا ، طفلک میره بالا تو اتاقت میخوابه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110