❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت997
خوشبختانه حالمو درک کردنو به روی خودشون نیاوردند اما بغضی که تو گلوی رضوان و راضیه بود رو تو ی نظری که بهشون انداختم به وضوح میشد تشخیص داد
خانوم مجتبی تو بشقابای یکبار مصرفی که آورده بودند کیک رو تقسیم کرد و یک بشقاب داد دستم و زن میثم هم از فلاکسی که به همراه آورده بود برای همه چایی ریخت
با اولین تیکه ای که تو دهنم گذاشتم بدجور دلم هواشو کرد ؛ بد عادتم کرده بود
از بعدِ ازدواجمون اغلب اوقات خودش به همراه بچه ها کیک میپخت و میدونست چقدر عطر کیکای تازه از فر دراومدشو دوست دارم ، همیشه طوری تنظیم میکرد که با رسیدنم به خونه آماده بشه تا اول ی برش کوچیک از کیک گرمشو برای من با چای تازه دمش بیاره
حتی اعتراض بچه ها هم کارساز نبود چون کیکشون دست خورده میشد میخواستند بعد از سرد شدن با هم تزئینش کنند ، حتی گاهی برای اینکه صدای بچه ها در نیاد مخصوص من کنار کیک بزرگشون کاپ کیکای پر ملاط سیب و دارچین درست میکرد
با یادآوری اون روزا کیکی که تو دهنم گذاشته بودم سنگ شدو به زور با چایی قورتش دادم ، هر چی رشته بودم تو این چند وقت و جلوی این دل بهونه گیرم با مصیبت قد علم کرده بودم خواهر و برادرام با این کارشون داشتند پنبه میکردند
از وقتیکه پامو تو این آسایشگاه گذاشته بودم حتی یکبار اجازه نداده بودم به ملاقاتم بیاد اما با این وجود نمیدونم چرا بی اختیار چشمم به سمت در راه گرفت تا شاید باز بشه و ی بار دیگه بتونم ببینمش
تو گیر و دار حرفا و شوخی های خواهر و برادرام نمیدونم چرا عجیب هوای خونه و بچه ها و عطر نفسای عزیزم تو سرم چرخ میخورد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
۸ آبان ۱۴۰۳
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت998
دیگه نتونستم بقیه ی کیکو بخورم و گذاشتمش روی میز کنار تخت و تلاش کردم ذهنمو با تلخیِ چای دم کرده ی رضوان منحرف کنم
رضوان هم خوب میدونست چایی رو با چه مخلفاتی دوست دارم و همونطور دم کرده بود اما به گردِ عطر چایهای مریمم نمیرسید انگار دستاش عطر دیگهای به چایی اضافه میکرد
چایی رو جرعه جرعه میخوردمو بی توجه به صحبت هاشون با خودم کلنجار میرفتم تا این افکارو کنار بزارم که در باز شد و کیکی رو با چند شمع روشن تو دستای زینب دیدم ، در حالیڪه امیرمحمدو امیرعلی هم دو طرفشو گرفته بودن
از درخشش صورت معصومانه شون با نور شمعها ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نشست
بدون هیچ اراده ای نگاهم کشیده شد به پشت سرشون ؛ با دیدنم درست میون چشماش برق خاصی نشسته بود و نمیدونستم با این حساب تو چشمای من چه خبره
به ثانیه نکشیده تو دلم آشوبی راه انداخت که تموم وجودمو به وسوسه در آغوش کشیدنش انداخته بود
از همین میترسیدم ... خدا میدونه چقدر به خودم نهیب زدم که زحمات این چند وقتمو خراب نکنم ، که به سمتش کشیده نشم ، که هوس گرمای دستاش دلمو هوایی نکنه ، دیگه چیزی به رفتنم نمونده بودو نباید تو دلش امیدی روشن میکردم
مطمئن بودم که حتی اگر یک بار بهش نزدیک بشم محاله بتونم ازش دل بکنم ، باید مقاومت میکردم باید میتونستم ... به خاطر خودش به خاطر اینکه عذاب بیشتری بهش تحمیل نکنم
صدای زینب قفل نگاهمو شکوند و بالاخره تونستم از چشمای اشکیش نگاهمو بگیرم
هر سه شون کیکو روبروم گرفته بودند و زینب دوباره لب زد : بابا شمعها رو فوت کن دیگه
با لبخندی شمعها رو فوت کردمو زینب شروع کرد به دست زدن و هورا کشیدن که مجتبی هول شده جلوی دهن زینبو گرفت
_ آروم زینب جان ... آروم عزیز داداش
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
۸ آبان ۱۴۰۳
چه کردی با جهانم
که به دور از یاد تو قلبم
نمیلرزد
نمیکوبد
نمیخندد
نمیرقصد
💔🍃
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
۸ آبان ۱۴۰۳
🔆میگفت..
هیچ زمان،آدمهایی که
تو را به خدا نزدیک میکنند رها نکن!
بودن آنها یعنی
خدا هنوز حواسش بهت هست!..🤍
-شهیدجهادمغنیه-
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
۸ آبان ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه آرامش ...
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
۹ آبان ۱۴۰۳
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهسیوهشتم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
خبری بود؟ نه!
خبر سلامتی، خبر بیمار شدن دلم!
خبر تب کردنم برای نهال عشقی ضعیف!
اخبار که زیاد بود، ولی مقصود پونه همان خبری بود که به علیآقا ختم میشد.
لب پایینم را زیر دندانهایم له کردم. هیجان بود که زیر پوستم میدوید و غلیان میکرد. پونه اولین کسی بود که میخواستم بهش بگویم، چیزی را که خودمم هنوز بهش اطمینان نداشتم.
ذوق داشتم....
دنبال کلمات بودم؛ دنبال سرآغاز این قصه؛ دنبال یک شروع خوب!
تلنگری زد، حوصلهاش سر رفته بود.
_زودباش دیگه.
ناشیانه به کلمات چنگ زدم. دست به دامنشان شدم.
_راستش...چطوری بگم...خب، خبر اینکه...من....
کلافه خودش را بالا کشید و تشر زد:
_ اِهَ چرا تیکهتیکه میگی یه سره کن دیگه قضیه رو.
بعد خودش رک و صریح حرف دلم را زد و راحتم کرد.
_عاشقش شدی؟
یخ کردم. شده بودم؟
به اختلال در ضربان قلب و افتادن فشارم موقع صحبت کردن با علیآقا، عشق میگفتند؟
نالهای از سر بیچارگی زدم.
_نمیدونم. فقط میدونم حالم کنارش طبیعی نیس.
دندانهایش را روی هم کلید کرد و با اشاره به من فهماند که جلو بروم.
_پیشونیتو بیار جلو دستم.
قلبم با این حرفهایش مچاله میشد. بیخبر از آخر داستان سرم را جلو بردم که با لمس کردن پیشانیام، محکم به آن زد.
_خنگ خدا! احمقخانم عاشق شده حالا تازه داره مُقُر میاد! باشه حلما خانم باشه...
دستم را جلوی دهانش گرفتم که باقی حرفش بریده شد. با لحنی کشیده گفتم:
_نفس بگیر بابا! من خودمم گیجم. اصلاً نمیدونم این حالم دلیلش چیه.
دستم را کشید و لبخند وسیعی زد.
_عین، شین، قاف. عشق.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
۹ آبان ۱۴۰۳
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهسیونهم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
احساس سبکی میکردم. بار حرفهای نزدهٔ قلبم را زمین گذاشته بودم. داشتم قلنج کمرش را میشکستم و بهش استراحت میدادم. یعنی میشد که این قصهٔ عاشقانه دو طرفه باشد...
بیقراری پونه برای چشمهایش شروع شده بود. لبهایش میلرزید و ناله میکرد. تا حالا اینطور ندیده بودمش. محزون و غمگین نگاهش کردم و از اینکه نمیتوانستم برایش کاری کنم، غصه میخوردم.
دستهایش را بلند کرد و نزدیک پانسمانش برد. سرش را به طرفین تکان میداد و بیقراری میکرد.
_آخ میسوزه! وایی، حلما کمکم کن!!
بغ کرده نگاهش میکردم و ریز ریز اشک میریختم. دستش را در دست گرفتم تا به باند آسیبی نرساند.
_چیکار کنم برات فداتشم! آخه من چیکار کنم.
رو کردم سمت در اتاق و بلند خاله را صدا زدم.
_خاله، پونه درد داره.
در کسری از ثانیه همه در چهارچوب در جا گرفتند. خاله اشک ریزان کیسهٔ داروهایش را جلو آورد و سرش را سمت پریا چرخاند.
_بدو یه لیوان آب بیار.
پریا بغضش را عقب راند و سریع بیرون دوید. خاله با غصه پونه را بغل گرفت و مادرانه برایش نوحه کرد.
_دردت به سرم! الهی بمیرم برات داری درد میکشی!
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
صعود به پارت اول شیفت شب 👇👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
۹ آبان ۱۴۰۳
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
۹ آبان ۱۴۰۳
۹ آبان ۱۴۰۳
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت999
انگار براشون خاطره ی بد اون شب تداعی شدو هرسه شون ترسیده عقب رفتند ، و تا میثم کیکو ازشون گرفت صدای خانوم رضایی مدیر آسایشگاه تو گوشم پیچید
_ ببخشید مزاحمتون میشم چند لحظه کارتون داشتم
_ بفرمایید خانوم رضایی
_ مبارک باشه تولدت پسرم ان شاءلله هرچه سریعتر خدا بهت سلامتی تو برگردونه
_ ممنون شما لطف دارید ، چیزی شده ؟
_ اومد نزدیکم و آهسته گفت : راستش امروز دیگه پرسنل دلشون نیومد خانومتو راه ندن ؛ ینی انصافم نبود که اجازه ندن بنده خدا بیاد ملاقات ؛ حالا اگر که مشکلیه من بهشون بگم بیرون تشریف داشته باشند
دوباره نگاهم به سمتش چرخید ، هنوز بیرون ایستاده بود
_ ممنون نه مشکلی نیست
لبخندی زدو گفت : خیلی دوستت داره پسرم قدرشو بدون ؛ خدا دلتو شاد کنه که دل غمگین این دخترو بعد از چند وقت خوشحال کردی ، باور کن شبانه روز دعام این شده که هر چه زودتر روبراه بشی و برگردی سر خونه زندگیت ، خوش بگذره بهتون
_ محبت دارید تشکر
وقتی رفت بیرون با دستمالی اشک چشمای مریممو پاک کردو پیشونیشو بوسید و چیزی کنار گوشش گفت
من قدرشو نمیدونستم ؟؟!!!
چی میدونست از دل بهونه گیر من که هر دقیقه دوریشو با چه جون کندنی سر میکردم
وقتی پاشو تو اتاق گذاشت تموم وجودم دیگه به التماس افتاده بود برای در آغوش کشیدنش ... محکم لبه ی تختو گرفتم تا بدن خیانت کارم بدون اراده ی من به سمتش کشیده نشه
زیر لب سلامی زمزمه کرد و با دیدن بقیه به وضوح جا خورد ، نگاهی دلخور و پر از گلایه ای بهم انداخت اما مثل همیشه متین و خانومانه با همه سلام و احوالپرسی کردو رو صندلیی که احسان از بیرون براش آورد نشست
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
۹ آبان ۱۴۰۳
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1000
جون کندنم تا ازش چشم گرفتم ، رو کردم به بچه ها و گفتم : ببینم شما نمیخواید بیایید بغل بابا ؟؟؟
پسرا تعلل کردند اما زینب تو چشمام عمیق خیره شدو همینکه دستامو به سمتش دراز کردم چونش لرزیدو دلتنگی بهش غالب شد ، خودش رو انداخت تو بغلم و دستاشو پیچید دور گردنم
_ دلم برات خیلی تنگ شده بود بابایی جونم
سر و صورتشو بوسیدمو لب زدم : منم همینطور نفس بابا
دست آزادمو دراز کردمو امیرمحمد و امیرعلی هم به خودشون جرات دادن بیان به سمتم
تو بغلم گریه میکردنو از دلتنگی هاشون میگفتند ، چشمامو بستم تا بتونم بغضی که هر لحظه بیشتر مجال خودنمایی پیدا میکرد و قورت بدم تا بالاخره حامد به دادم رسید
_ ببینم بچهها کدوماتون به کیک دستبرد زدید ؟
میثم هم با صدایی که به وضوح میلرزید و سعی در کنترلش داشت دنبال حرف حامدو گرفت
_ فکر میکنم موش کوچولویی یه گاز گنده از بغلش زده مگه نه بچه ها ؟
دم عمیقی گرفتم و چشمامو باز کردم ، همه بی صدا اشک میریختند و از همه بدتر برام نگاه سرخ از اشک مریم بود
_ امیرمحمد : آره ی موش کوچولوی همیشه گرسنه ... با اینکه مامان ی کیک دیگه پخته بود و همه مون با شیر خوردیم بازم این کیک از دست امیرمهدی در امان نموند
_ امیرعلی : بهش گفتم برای چی اینو خوردی دهنشو پاک کرد و گفت میخواستم ببینم چه مزهایه
همه خندیدیم و حال و هوای همه ی جورایی عوض شد
_ میثم : عمو میثمش قربون اون لپای افتادش بره که هرچی بهش بدن دست رد به سینه ی کسی نمیزنه
یاد گریههای از سر ترسش که افتادم دلم به درد اومد دیگه همه میدونستند که هر سه تاشون از من به شدت میترسیدند و برای همین تو این مدت یکبارم ندیده بودمشون
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
۹ آبان ۱۴۰۳
چی میدونست از دل بهونه گیر من که هر دقیقه دوریشو با چه جون کندنی سر میکردم
😢
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
۹ آبان ۱۴۰۳