eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
854 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺امام علی (ع)🌺 🔴خانه ای که در آن خوانده شود و خدا را به یاد آرند، برکتش زیاد میشود و به آن خانه وارد میشوند و شیاطین از آن دور میشوند. 📙اصول کافی۲/۶۱۰ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌چهلم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ تأثیر مسکن‌ها رفته بود و چشم‌های پونه بدجور می‌سوخت‌‌. یک‌ لحظه آرام نمی‌گرفت... _مامان؛ می‌سوزه. مامان تروخدا یه کاری بکن. خاله هق‌هق می‌کرد. اشک بود که مثل جوی از چشمم جاری می‌شد. پیمان سریع با چشم‌های سرخ اتاق را ترک کرد. پدر پونه مردانه بغضش را پس می‌راند؛ توی همین دو روز شقیقه‌هایش سفید شده بود. می‌گویند؛ مادرها مثل مداد هستند. آب شدن و کوچک شدن‌شان را می‌توانی ببینی... اما پدر‌ها مثل خودکار یک‌دفعه جوهرشان تمام می‌شود و کسی آب‌ شدن‌شان را نمی‌بیند... همه آب شدن و غصهٔ خاله را می‌دیدند ولی آقای سلطانی در خفا می‌سوخت!! پریا لیوان آب را به خاله رساند و او هم بدون معطلی قرص را در دهان پونه انداخته و آب را به او خوراند. طول می‌کشید تا قرص اثر کند. پونهٔ در تمام این مدت در آغوش مادرش ماند و خاله بدون هیچ حرفی مادرانه‌هایش برایش خرج کرد. دست روی کمر پونه می‌کشید و زیر لب قربان صدقه‌اش می‌رفت. گاهی هم مسبب‌های این اتفاق را لعن و نفرین می‌کرد... این اعتراض برپا شده فقط دامن مردم بی‌گناه را می‌گرفت، فقط... آهی کشیدم. مامان اشاره کرد تنهایشان بگذاریم. هم پونه و هم خاله الآن بهم نیاز داشتند، آن هم در خلوت! •♡• سرم را به شیشه تکیه داده بودم و خیابان را نگاه می‌کردم. مردم با صورتک‌های مختلف در رفت و آمد بودند. یکی از صورتش خوشحالی می‌بارید و آن یکی قیافه‌اش زار می‌زد... دلم پیش پونه مانده بود. وقتی می‌رفتیم، مسکن رویش اثر کرده بود و خوابیده بود. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌چهل‌و‌یکم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ لباسم را از تن کندم و روی تختم ولو شدم. سرم را روی بالش کوبیدم و چشمم‌ را بند سقف اتاقم کردم. افکارم در ذهنم وول می‌خورد و روی سقف تجسم می‌شد. یعنی الان حال پونه چطور بود؟ این وسط گاهی حلقه‌های آبی کسی پیام بازرگانی می‌شد و حواسم را از پونه پرت می‌کرد. یک جفت تیله‌های نیلگون که حسابی دل و دینم را به باد داده بود. سرم را به طرفین تکان دادم. تا چیزی برایم مشخص نشده نباید با این افکار خودم را گول بزنم و دلخوش کنم! این‌طور داستان بافی و فکر‌ها باعث می‌شد تهش به بیراهه کشیده بشوم! آمدیم‌ و جاده یک‌طرفه بود؛ آن‌وقت من می‌ماندم و دل صاحب‌مرده‌ام! از این فکر رعشه‌ای به تنم افتاد. واقعا چرا فکر کردم اگر من عاشق شوم او هم عاشق دخترکی مثل من می‌شود؟! غلتی زدم و روی گوشی‌ام خیمه زدم. توی مخاطبین دنبال پونه گشتم تا گپ‌و‌گفتی داشته باشیم که... آخ آدم حواس پرت؛ پونه دیگه نمی‌تونه چت کنه!! مغموم به حالت اول برگشتم. آهی کشیدم و پلک‌هایم را بستم. اصلا نفهمیدم چی‌شد و چطور به خواب رفتم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703 ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام رضا دلم برات خیلی تنگ شده🥺 تقدیم به همه دوستانی که دلتنگ امام رضا (ع) هستن ...  حتما قرار شاه و گدا هست یادتان آری همان  شبی که زدم دل به نامتان مشهد, حرم , ورودی باب الجــوادتان آقــا ... عجیــب دلــم گرفته برایــتـان کلیپ ودیدی اشکت جاری شد 😭 بفرست واسه عزیزانت از همگی شما خوبان التماس دعا دارم 🙏 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ زینب : بابایی جونم مامان برات از همون چایی هایی که دوست داری دم کرده ؛ بریزه برات با کیک بخوری ؟ _ دست مامان درد نکنه ، رو کردم بهش و با لبخندی تشکر کردم ‌ _ بی زحمت از اونجایی که امیر مهدی خورده برای من برش می‌زنی ؟ با لبخندی جوابمو داد و بلند شد از تو ساک همراهش بشقاب و چنگال‌های یکبار مصرفو درآورد و مشغول تقسیم کیک شد و اولین برشو با چایی داد دستم با نزدیک شدنش تپش‌های کر کننده ی قلبم به التماس افتاده بود که نگاهمو بالا بیارم و تو دو دوی چشمای عسلیش غرق بشم اما نمیشد ... نمی‌تونستم ... حتی ذره ای از کورسوی امید تو دلش نباید روشن می‌شد ، فقط چند روز دیگه مونده بود و بعد تموم می‌شد اما امان از عطر دستاش که عجیب تو چای تازه دَمش جُلون می‌داد و دلِ بی طاقتو بی جنبه مو بد به بازی گرفته بود و دیگه آروم آروم داشت به مرز جنون می‌کشوندم نه ... این حجم از خواستن و پس زدنش کار من نبود ... از پسش بر نمیومدم چایی رو روی میز گذاشتم و کلافه دستی به صورتم کشیدم ، همین که به خودم اومدم شنیدم که راضیه به بچه ها گفت : دیروز چرا من اومدم دنبالتون نیومدید با هم بیایم دیدن بابا ؟ بلافاصله دختر حاضر به جوابم گفت : چون می‌خواستیم با مامان بیایم ، مامانم قول داده بود امروز کیک درست می‌کنیم و با هم میایم با این حرفش حامد و مجتبی بهم خیره شدند ، دنیایی حرف پشت نگاهشون خوابیده بود ، الان بهترین موقعیت بود که یه چیزایی رو حالیه همه شون بکنم مخصوصاً مریم ... برای همین در کمال بی‌رحمی گفتم : _ بچه‌ها ممکنه یه زمانی ، یه وقتی ، موقعیتی پیش بیاد که مامان مریم نتونه یا فرصت نکنه خواسته‌های شما رو براتون انجام بده 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : مریم به آنی سرشو بلند کرد و خیره شد بهم ... باهوش بود دقیقاً تا ته منظورمو گرفت ، نیم نگاهی بهش انداختمو ادامه دادم : آبجی راضیه و آبجی رضوان هم حکم مادر رو دارند براتون وقتی چیزی میگن باید به حرفشون گوش کنید _ زینب : ما به حرفشون گوش می‌کنیم چون مامانم گفته باید با ادب باشیم ، اما هر جایی که بخوایم بریم فقط با مامان میریم ، خونه ی کسی هم نمیریم ... مگه نه بچه‌ها ؟ امیرعلی تایید کرد اما امیرمحمد تو سکوت فقط بهم خیره مونده بود پسر صبور و کم حرفم دیگه اونقدری بزرگ شده بود که همه چیزو بفهمه و درک کنه _ ببینید بچه‌ها ممکنه زمانی برسه که مامان مریم نتونه همیشه پیشتون باشه ، یعنی موقعیتی پیش بیاد که ... مریم به آنی بلند شد و عصبی و با صدای بلندی در حالیکه به من چشم دوخته بود پرید وسط حرفم _ مامان همیشه تا اونجایی که خدا بهش عمر بده هست ... تو هر موقعیتی ... تو هر شرایطی ... مطمئن باشید مامانتون هست و اومد بره بیرون که با لحن جدی و محکمی صداش زدم : بشین _ مریم : بلند شید بچه ها بچه ها بلند شدنو با خداحافظی آرومی رفتند بیرون ؛ یک قدم مونده بود از در خارج بشه که برگشت به سمتمون و با لحن خیلی تندی گفت : برام مهم نیست بشینید اینجا دور همدیگه و چه تصمیمی بگیرید ... اما من تا وقتی زنده‌ام نه به تو و نه به هیچ کس دیگه اجازه نمیدم اینقدر راحت سرنوشت منو بچه‌ها رو به بازی بگیرید و درو محکم بست و رفت با انگشت شصت و اشارم چشمامو که از درد شدید سرم حتم داشتم به سرخی میزد محکم مالیدم دختره ی لجبازو یک دنده اندازه ی یک ارزنم حساب نبرد ، بچه ها رو بگو که چه سریع به حرفش گوش دادنو رفتند !!!! بالاخره سکوت سنگین اتاقو حامد شکوند _ گفته بودم به شدت جبهه میگیره ، امیرمحمدم کامل متوجه شد _ مشکلی نیست یواش یواش عادت میکنند ؛ با وحیدو علی هم حرف میزنم که باهاش صحبت کنند _ مجتبی : داداش ... _ برای امروز دیگه بسه مجتبی 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😪 تکنیک‌هایی برای از بین بردن بی‌حوصلگی و بی‌انگیزگی ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطوری شوهرمون رو نرم کنیم که همه حرفامون رو گوش کنه؟ 😅 روز جمعه هزار مرتبه می گی ... فقط مواظب باشید بلای ننه سیف الله سرتون نیاد روز جمعه ای😂😂 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
💞 "گله نکن" ناشکری نکن خدا حکمت همه کارها رو میدونه... فقط مرتب بهش بگو : ای که مرا خوانده‌ای "راه نشانم بده"...🍃✨ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401