eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
867 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ زینب : بابایی جونم مامان برات از همون چایی هایی که دوست داری دم کرده ؛ بریزه برات با کیک بخوری ؟ _ دست مامان درد نکنه ، رو کردم بهش و با لبخندی تشکر کردم ‌ _ بی زحمت از اونجایی که امیر مهدی خورده برای من برش می‌زنی ؟ با لبخندی جوابمو داد و بلند شد از تو ساک همراهش بشقاب و چنگال‌های یکبار مصرفو درآورد و مشغول تقسیم کیک شد و اولین برشو با چایی داد دستم با نزدیک شدنش تپش‌های کر کننده ی قلبم به التماس افتاده بود که نگاهمو بالا بیارم و تو دو دوی چشمای عسلیش غرق بشم اما نمیشد ... نمی‌تونستم ... حتی ذره ای از کورسوی امید تو دلش نباید روشن می‌شد ، فقط چند روز دیگه مونده بود و بعد تموم می‌شد اما امان از عطر دستاش که عجیب تو چای تازه دَمش جُلون می‌داد و دلِ بی طاقتو بی جنبه مو بد به بازی گرفته بود و دیگه آروم آروم داشت به مرز جنون می‌کشوندم نه ... این حجم از خواستن و پس زدنش کار من نبود ... از پسش بر نمیومدم چایی رو روی میز گذاشتم و کلافه دستی به صورتم کشیدم ، همین که به خودم اومدم شنیدم که راضیه به بچه ها گفت : دیروز چرا من اومدم دنبالتون نیومدید با هم بیایم دیدن بابا ؟ بلافاصله دختر حاضر به جوابم گفت : چون می‌خواستیم با مامان بیایم ، مامانم قول داده بود امروز کیک درست می‌کنیم و با هم میایم با این حرفش حامد و مجتبی بهم خیره شدند ، دنیایی حرف پشت نگاهشون خوابیده بود ، الان بهترین موقعیت بود که یه چیزایی رو حالیه همه شون بکنم مخصوصاً مریم ... برای همین در کمال بی‌رحمی گفتم : _ بچه‌ها ممکنه یه زمانی ، یه وقتی ، موقعیتی پیش بیاد که مامان مریم نتونه یا فرصت نکنه خواسته‌های شما رو براتون انجام بده 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : مریم به آنی سرشو بلند کرد و خیره شد بهم ... باهوش بود دقیقاً تا ته منظورمو گرفت ، نیم نگاهی بهش انداختمو ادامه دادم : آبجی راضیه و آبجی رضوان هم حکم مادر رو دارند براتون وقتی چیزی میگن باید به حرفشون گوش کنید _ زینب : ما به حرفشون گوش می‌کنیم چون مامانم گفته باید با ادب باشیم ، اما هر جایی که بخوایم بریم فقط با مامان میریم ، خونه ی کسی هم نمیریم ... مگه نه بچه‌ها ؟ امیرعلی تایید کرد اما امیرمحمد تو سکوت فقط بهم خیره مونده بود پسر صبور و کم حرفم دیگه اونقدری بزرگ شده بود که همه چیزو بفهمه و درک کنه _ ببینید بچه‌ها ممکنه زمانی برسه که مامان مریم نتونه همیشه پیشتون باشه ، یعنی موقعیتی پیش بیاد که ... مریم به آنی بلند شد و عصبی و با صدای بلندی در حالیکه به من چشم دوخته بود پرید وسط حرفم _ مامان همیشه تا اونجایی که خدا بهش عمر بده هست ... تو هر موقعیتی ... تو هر شرایطی ... مطمئن باشید مامانتون هست و اومد بره بیرون که با لحن جدی و محکمی صداش زدم : بشین _ مریم : بلند شید بچه ها بچه ها بلند شدنو با خداحافظی آرومی رفتند بیرون ؛ یک قدم مونده بود از در خارج بشه که برگشت به سمتمون و با لحن خیلی تندی گفت : برام مهم نیست بشینید اینجا دور همدیگه و چه تصمیمی بگیرید ... اما من تا وقتی زنده‌ام نه به تو و نه به هیچ کس دیگه اجازه نمیدم اینقدر راحت سرنوشت منو بچه‌ها رو به بازی بگیرید و درو محکم بست و رفت با انگشت شصت و اشارم چشمامو که از درد شدید سرم حتم داشتم به سرخی میزد محکم مالیدم دختره ی لجبازو یک دنده اندازه ی یک ارزنم حساب نبرد ، بچه ها رو بگو که چه سریع به حرفش گوش دادنو رفتند !!!! بالاخره سکوت سنگین اتاقو حامد شکوند _ گفته بودم به شدت جبهه میگیره ، امیرمحمدم کامل متوجه شد _ مشکلی نیست یواش یواش عادت میکنند ؛ با وحیدو علی هم حرف میزنم که باهاش صحبت کنند _ مجتبی : داداش ... _ برای امروز دیگه بسه مجتبی 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😪 تکنیک‌هایی برای از بین بردن بی‌حوصلگی و بی‌انگیزگی ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
6.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چطوری شوهرمون رو نرم کنیم که همه حرفامون رو گوش کنه؟ 😅 روز جمعه هزار مرتبه می گی ... فقط مواظب باشید بلای ننه سیف الله سرتون نیاد روز جمعه ای😂😂 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
💞 "گله نکن" ناشکری نکن خدا حکمت همه کارها رو میدونه... فقط مرتب بهش بگو : ای که مرا خوانده‌ای "راه نشانم بده"...🍃✨ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
✨بعداز عصر روز جمعه هفتاد مرتبه بگويد:أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ وَأَتُوبُ إلَيْهِ از خدا،پروردگارم آمرزش مي جويم وبه سوي اومي پويم تاحق تعالي گناهان او را بيامرزد. ✍مفاتیح باب النعیم
1_1757624786.m4a
3.38M
💎 فواید عجیب صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی+متن صلوات 🎗️ ۱- دعای حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) شامل او خواهد شد. 🎗️ ۲- موجب نجات از فتنه های آخر الزمان خواهد شد 🎗️ ۳- دعا واستغفار ملائکه شامل او خواهد شد. 🎗️   ۴- موجب وسعت روزی می شود. 🎗️ ۵- موجب آمرزش گناهان انسان می شود 🎗️  ۶_ نور امام زمان در دل انسان زیاد می شود 🎗️ ۷- از گرفتاری های عالم آخرت نجات پیدا خواهد کرد 🎗️ ۸- بدون حساب یا باحساب آسان به بهشت خواهد رفت 🎗️ ۹- کارهای بد او به خوبی مبدل می شود. 🎗️ ۱۰- موجب برطرف شدن غصه و اندوه می شود. 🎗️ ۱۱- موجب کمال ایمان می شود. 🎗️ ۱۲- موجب اجابت دعا می شود. 🎗️ ۱۳-موجب دفع بلا می شود. 🎗️ ۱۴-مادامی که مشغول دعاست مشمول رحمت خداوند خواهد بود 🌸 صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی رو می توانیم هر روز بخوانیم این صلوات معجزه می کند به فضل الهی. اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
27.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اینـم جواب اونایی که مـیگن: پولی که میدین به لبنان رو باید بدید به مردم سیستان . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
4_5965453710057279534.mp3
4.72M
▪️حکایتی زیبا از یک جوان که جواب سلام علیه‌السلام را می‌شنید!! 🎙حجت‌الاسلام عالی 📚 داستانهای شگفت (مرحوم دستغیب)، داستان ۸۸. بسیار زیباست👌 ✿ ⃟🇮🇷 ⃟ ✿أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪَ ألْـفَـرَج وَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ🌤🤲🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌چهل‌و‌دوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ با صدای دور مامان لای پلک‌هایم را باز کردم. _حلما، حلما پاشو بیا شام. از در اتاق دور شد و صدایش هم. دست‌هایم را مشت کرده و چشم‌هایم را مالیدم. خمیازهٔ بلند بالایی کشیدم. تَرق... استخوانم جا افتاد. پاهایم را از تخت آویزان کردم و روی آن راست نشستم. صفحهٔ موبایلم را روشن کردم. اوه... دو ساعته خوابم! راست ایستاده و سمت در اتاق رفتم. با صدای حرف زدن بابا و مامان ایستادم. آدم فضولی نبود! ولی خوب گوش‌هایم به اسمش حساسیت داشت‌. خودش خودکار فعال می‌شد!! _مجتبی خانم سعیدی باز زنگ زده، چی جوابش‌و بدم؟ _فعلاً شرایط روحی حلما رو می‌بینی که به خاطر پونه اصلاً دل و دماغ نداره. باشه یه وقت دیگه. آرام در را پیش کرده و فال‌گوش ایستادم. _منم گفتم همین‌و خودشم موافق بود فقط گفت در حد آشنایی و حرف باشه تا بعد بره سر اصل مطلب و خواستگاری. یک لحظه شک کردم. جانم؟! خواستگاری؟ خانم سعیدی؟! خانم سعیدی خود‌مان؟! مادر دکتر چشم آبی را می‌گفت؟! دلم قنج رفت! تو شوک بودم. این مکالمه واقعی بود یا بخشی از خوابم؟ چند ضربه به گونه‌ام زدم. آخ دردم اومد!! نه انگار بیدارم! پس واقعاً آقای دکتر پا پیش گذاشته؟ جیغی در گلویم مانده بود و منتظر راهی بود تا خودش را آزاد کند. دست روی دهانم گذاشته و ذوقم را خفه کردم. چشم‌هایم را محکم بستم. وای خدا شکرت! _حلما؟! این چه وضع‌شه؟! ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌چهل‌و‌سوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ دستم سریع افتاد. خوشحالی‌ام را بلعیدم و سعی کردم اثری از آن در چهره‌ام باقی نماند. مامان مشکوک و ریزبینانه نگاهی به تمام صورتم انداخت. آب دهانم را با صدا قورت دادم. _احیاناً گوش واینستاده بودی که؟! زبانم بند آمده بود. خدایا جواب مامان‌و رو چی‌ بدم! در ذهنم دنبال کلمات و حروف برای ساختن جمله‌ای توجیهی می‌گشتم ولی مگه پیدا می‌شد؟ هنوز مامان با ابرو‌های بالا رفته و نگاهی منتظر، انتظار جوابم را می‌کشید که بابای نازنینم بحث را به سمت شام سوق داد. _عاطفه، حلما بیداره؟ بیاین دیگه شام یخ کرد. مامان نگاهش را گرفت. _آره، اومدیم. نفس حبس شده‌ام را آزاد کردم. آخیش، خدایا شکرت لو نرفتم! به سرویس اشاره کرد و گفت: _بدو دستات‌و بشور بیا سر میز. چشمی به گوش مامان رساندم و در کسری از ثانیه داخل سرویس پریدم. چشم بستم و دست روی قلب تپنده‌ام گذاشتم. _نزدیک بوداا! چشم‌هایم را باز کردم و در آینهٔ روشویی نگاه. دخترکی با تیله‌های عسلیِ برّاق که حلاوت عسلش از آنها چکه می‌کرد! کم چیزی نبود؛ من منتظر آقای دکتری با چشم‌های بلوری و نگاه دریایی بودم که در راه بود!! لبخند در صورتم پخش شد. مثل جوهری که از بی‌حواسی نویسنده از قلم می‌چکید و روی صفحهٔ سفید پخش می‌شد... تقه‌ای به در خورد. _حلما؟ کجایی پس؟ لبم را به دندان گرفتم. مگه چند دقیقه‌ است که غرقم. سریع شیر‌آب را باز کردم. _الان میام‌. مامان از در دور شد ولی صدایش می‌آمد. _انگاری عاشقه، هوش و حواس نداره. کُپ کردم، دستم زیر آب خشک شد. از کجا فهمید؟ نکند حس ششم مادرانه است؟ با استرس دستم را با حوله خشک کردم و از سرویس بیرون زدم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . صعود به پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703 ..