🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت344
- بیا بشین
با لحنی تند طوری که صداش بیرون نره گفت :
- نمیشینم
واقعا ازت بعید بود امیرحسین
از نظر من ، این کارت با دروغ هیچ فرقی نمیکنه
شاید به نظر تو هیچ مسئلهای نباشه اما از نظر من قابل اغماض نیست
و بیهوا درو باز کرد و زد بیرون
دنبالش رفتم بیرون و دیدم سفره رو دارن جمع میکنن
کیفشو از کنار مبل برداشت و گفت : با اجازتون زحمتو کم میکنم
- دایی : رحمتی دخترم این حرفا چیه ، من واقعاً به خاطر حرفهای خواهرم شرمندم
اگر میتونی قابل بدون و بمون
- خواهش میکنم ، دشمنتون شرمنده باشه ، از اولم تصمیم داشتم یکی دو ساعت بمونم و برم
- انشالله که از دست ما ناراحت نباشی
- اختیار دارید ، نه نیستم
رو کرد به سمت بقیه و خداحافظی کرد و رفت به سمت حیاط
- عمو : امیرحسین جان ، ما دیگه رفع زحمت میکنیم
- باشید عمو ، مریمو میرسونمو زود برمیگردم
- نه دیگه فعلا پیشش باشی بهتره ، الانم دیر شده ، باید برگردیم
- باشه اصرارتون نمیکنم ، اینجا خونه ی خودتونه ، تعارف نکنید
- ممنون عمو جون انشالله برای عروسیتون همه میایم دوباره
- حتما ، منتظریم
خیلی زحمت کشیدید ، انشالله عروسی بچهها جبران کنم
- اونقدر پدر و مادرت برای ما زحمت کشیدند که ما هر کاری برای بچههاشون انجام بدیم بازم کم کردیم
- زن عمو : خوشبخت شید امیرحسین جان ، دختر صبور و خانومیه
- ممنون زن عمو جان ، لطف دارید
با اجازه دیگه من برم ، بیرون منتظره
- عمو : برو به سلامت
وقتی رفتم تو حیاط روی پلهها نشسته بود و امیر محمد و زینب کنارش بودند
- امیر محمد : خاله مریم دیگه نمیای پیشمون ؟
- چرا میام عزیزم الان یکم کار دارم باید برم
- زینب اون خاله هه خیلی بده
من دیدم باهات دعوا کرد
- امیر محمد : اصلاً اینجا که خونه اون نیست ، خونه ماست ، تو نباید بری
لبخندی زد و سرشو بوسید
- معلومه که اینجا خونه ماست تازه
اصل خانواده ی خودمونه
هر کی هرچی میخواد بگه ، بگه .
- زینب : پس بمون دیگه
- زینب جان ما هم مهمون داریم ، من باید برم کمک کنم ، ولی خیلی زود همدیگرو میبینیم ، باشه ؟
- باشه
تکیه داده بودم به دیوار و حرفاشو گوش میکردم ، با بلند شدنش رفتم جلو
- بریم ؟
- مریم : بریم
سوار ماشین که شدیم زنگ زد به علی
- سلام علی جان ، کجایی ؟
میتونم بیام اونجا.... نه حوصله جمعو ندارم ...میخواستم تا مهمونا برن بیام اونجا ، البته اگه مزاحم نیستم ....
باشه ممنون ، میام
- بریم خونه ی علی
- باشه
بعد از مدتی سکوت گفتم :
- نمیخوای صحبت کنیم
- نه
- مریم ....
- بزار برای یه وقت دیگه
الان عصبانیم حرف نزنیم بهتره
- حرف بزن ، هرچی که دلت میخواد بگو
- دوست ندارم ، احترامی که بینمونه از بین بره
- مطمئن باش احترامی از بین نمیره ، حرفتو بزن
- حرف زدنم هیچ دردی رو دیگه دوا نمیکنه
- دیگه ، یعنی چی مریم ؟
اشک تو چشماش جمع شد و سرشو انداخت پایین
- ینی هر کاری که میکنم نمیتونم ، پیش خودم توجیه مناسبی برای اینکارت پیدا کنم !!!
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
ای جانممممممم ، امیرمحمد و زینب چقدر ناراحتند
کلوچه های خوردنییییی ☺️☺️
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
34.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
•••====✨🌸💖🌸✨====•••
کلیپ شخصيت هاي
#رمان_رنج_عشق
•••====✨🌸💖🌸✨====•••
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
«حُبُّكَ فِي قَلْبي وَ إنْ کُنْتَ عاصیاً»
عشقِ تو در دل من است، هر چند گنهکارم..
یا حسیننننننننننننن❤️
16.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️دردِ ما این است... 😔
#امام_زمان ♥️
#تلنگر_مهدوی ✨
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت345
تو ترافیک مونده بودیم که در ماشینو باز کرد و پیاده شد
- مریم صبر کن ، کجا داری میری ؟
- فعلاً همدیگرو نبینیم بهتره ؟
و رفت
به رد شدنش از خیابون نگاه کردمو مشتمو محکم کوبوندم روی فرمون ولی حرصم خالی نشد
نه از اون بلکه از خودم ، از کار نسنجیدهای کرده بودمو حواسم نبود که چه تاثیری روی روحیش میزارم
برگشتم خونه و از رضوان و راضیه به زور خواستم که تعریف کنند برام خاله دیگه چی گفته که من نشنیدم
با تموم شدن حرفاشون خون خونمو میخورد و همون موقع با مجتبی و دایی رفتم خونه ی میثم
که اونجا هم ی بلوای دیگه به پا شد باید محکم برخورد میکردم که دیگه کسی به خودش اجازه نده هر توهینی رو که از دهنش در میاد به زبون بیاره .
باید کاری میکردم که دستش بیاد تا چه حد مریم برام مهمه و دخترش دیگه جایی تو زندگیم نداره
***
#دو_روز_بعد
#مریم
بچه ی علی امروز صبح زود به دنیا اومد ، مامان هما به دلیل پا درد زیادی که داشت نمیتونست بیاد پیشش و منو علی با همدیگه بالاسرش بودیم
ی عروسک خوردنیِ صورتی !😍
علی وقتی دیدش اونقدر احساساتی شد که گریش گرفت ، منم دست کمی ازون نداشتم ، خیلی دوست داشتم بچه ی علی رو ببینم و خدا رو شکر ، ی دختر سالم خدا بهشون داد
دمدمای وقت ملاقات بود و هما خوابیده بود ، من و علی لبه ی تخت نشسته بودیم و مثل ندید بدیدا به صورت قشنگ دختر کوچولوش زل زده بودیم
- شبیه منه نه ؟
- نه
- با دقت نگاش کن ، خیلی به نظرم شبیه منه
- هنوز خیلی پف داره نمیشه گفت شبیه کدومتونه ، یکی دو ماه دیگه مشخص میشه
- بهت قول میدم کپ خودم میشه
- ببین چه نازی میکنه تو خواب برات
- یعنی این فسقل به زودی به من میگه بابا ؟
- پس چی میگه انیشتین ، میگه پدربزرگ ؟؟؟
اصلاً حواسش به حرفام نبود که باهام کل کل کنه ، محو صورت ناز فرشته کوچولوش بود
- نمیدونم این جغله چی داره مریم ، که هنوز چند ساعت از به دنیا اومدنش نگذشته ، دلم میخواد همه زندگیمو به پاش بریزم
یعنی امیرحسینم اینطور بود ؟؟؟!!!
تقه ای به در خورد و صدای یالا امیرحسین تو اتاق پیچید
عجب حلال زاده ای!
علی نگاهی به هما کردو پتوشو مرتب کرد
- بفرمایید
و بعد با ی سبد گل تقریباً بزرگی وارد شد
- سلام قدم نورسیدتون مبارک
- سلام امیرحسین جان ، ممنون
زحمت کشیدی ، دستت درد نکنه
و بعد از احوالپرسی و روبوسی با علی دستشو دراز کرد طرفم و به ناچار باهاش دست دادم
- خب ببینم این خانم کوچولوتونو
و کنار تختش رفت و خم شد به طرفش
- ای جانمممم ، عجب فندقی دوست داشتنیه ؛ به نظرم سفید برفی میشه
- علی : واقعا ؟
- امیرحسین : بله ، چون زیادی صورتیه
- علی : آره ، زشته باباشه
- من : الان پف داره ، دلت میاد اینو بگی ؟
- امیرحسین : علی ، بابا شدن چه مزهایه ؟؟؟
- عالیییییییی
از وقتی دیدمش صاحب تموم قلب و روح و زندگیم شده ، نمیدونم جایی برای مامانش گذاشته یا نه
امیرحسین زد زیر خنده
- طفلک مامانش
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
علی ، بابا شدن چه مزه ایه ؟؟؟!!!
فکر کنم امیرحسین تموم حسرتشو برای بابا شدن تو این جمله ریخت
🙈😊
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
هرروزبنشینید
یكمقدارباامامزمان'عج'دردودلکنید..
خوبنیست شیعه روزششبشود
وشبشروزشود
"واصلابہیاداونباشد"!🌿☁️
آیتاللهمیلانی
#امام_زمان
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت346
امیرحسین زد زیر خنده
- طفلک مامانش
- من : دیگه نامرد نباش ، اول مامان بوده بعد این جغله اومده علی خان
- آره اما دیگه یواش یواش توازن برقرار کردنش ، خیلی سخت میشه
امیرحسین که محو صورت بچه شده بود گفت : میتونم بغلش کنم علی ؟
- آره حتماً
و با احتیاط بغلش کرد و رو تخت روبرو نشست
علی گوشیش زنگ خورد و رفت بیرون
- امیرحسین : سلام عمو جون
خوش اومدی به این دنیا
فرشته ی قشنگ
شما مثل عمه مریمت بیمعرفت نشیا که دو روزه گوشیشو خاموش کرده و دمار از روزگارِ دل ما درآورده !
به هما نگاه کردم که ببینم ی وقت بیدار نشده باشه
- از این تنبیههای سخت سخت برای آقاتون در نظر نگیریا ، فکر دل اون بنده خدارو هم بکن
- عه ... عمو جون بغض چراااا ؟
دلت به حال و روز من سوخته ؟
چشمت روز بد نبینه .....
به ی روزگاری منو انداخته که برای دیدنش آواره ی کوچه و خیابون شدم
به در اتاق نگاهی انداختم و گفتم :
- اشتباه فکر نکن ، دلش به حال عمش سوخته که دروغ گفتن بهش و چیزی رو که قبل از عقد باید میفهمید گذاشتن بعد عقد بهش گفتن ، تازه به خودشم نگفتن که
تو دعوا از دهنشون در رفت
وگرنه آدم حسابش نمیکردن که بگن
از دیدن حال و روز عمش داره گریش میگیره !!!
و بعد با خنده ی تلخی ادامه دادم :
چه زندگیی بشه این زندگی که از همین اولش اینه
هیچ حرفی نزد و همینطور فقط به صورت بچه خیره مونده بود
علی بالاخره برگشت و گفت: ببخش امیرحسین جان ، مدام زنگ میزدن و تبریک میگفتند ، طولانی شد.
- این حرفا چیه ، دیگه بابا شدیو سرت از این به بعد شلوغه
نیش علی تا جایی که جا داشت باز شد
- تصورشم نمیکردم که اینقدر زود ، مهرش به دلم بشینه
- امیرحسین : انشالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه و صالح و سالم باشه
_ تشکر ، میگم .... خانمتو یه شب دیگه قرض بگیریم ؟
گویا امشب اینجا موندگارند
- اختیار داری ، بالاخره خواهرته ، الان نباشه پس کی باشه
- لطف داری داداش
- سلام سلام ، اگه اجازه بدید کوچولوتونو ببریم ، وقت ملاقاته
نوزاد نباشه تو این فضا بهتره
هر کسی هم خواست بچه رو ببینه میتونه بیاد انتهای سالن ، راهروی سمت چپ ، از پشت شیشه ببینه
- امیرحسین بچه رو با احتیاط گذاشت روی تختش و پرستار بردش کم کم اتاق پر شدو خانواده ها اومدن
وقتی همگی رفتیم بیرون که بچه رو ببینیم قبل از اینکه بخوام وارد راهروی سمت چپ بشم دستمو گرفت و نذاشت جلوتر برم ، خم شد کنار گوشم و گفت :
- میشه گوشیتو روشن بذاری ، تا شب باهات تماس بگیرم
- نه
- باید باهات حرف بزنم
- حرفاتو قبلاً شنیدم
- من باید برم مطب ، اگه گوشیتو روشن نذاری مجبورم شب خسته و کوفته پاشم بیام اینجا
- لزومی نداره بیای
کلافه پوفی کشید و گفت : باشه اگه کاری نداری من برم
و با بیانصافی تموم گفتم : از اولم کاری نداشتم
و دیگه صبر نکردم و رفتم پیش بقیه
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
به من بفروش ناز ، ای تازه گل چندان که میخواهی
که تا جان و دلی دارم ، منو نازت خریدن ها ...
حرف دل امیرحسین 👆👆
خب حالا روزی سه دفعه ، هر دفعه چهل دقیقه میری پیشش منت کشی ؛
تا از دلش در بیاد ، یعنی چی که هیچی بهش نگفتییی هااااااان
😡😡😁😁
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
#شهید
مخاطب خاص دلم ❤️
آی تویی که رفتهای و رسیدهای ... !
من ماندهام تنهـای تنهـــا .. !
با نوشتهای از شمـا
و باری بر دوش
لااقل گاهی نگاهی
به خاطر خدا
#دستدلمرابگیر💔
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ثانیه از آنچه پس از فراموشیِ غدیر بر اهل بیت گذشت
ای منتظر! به هوش باش که جا نمانیم از بیعت، چرا که جاماندگان غدیر نیز بیش از دیگران مدعی قربت و یاری بودند...🙂
👤 #کلیپ زیبای "عاقبت فراموشی غدیر" تقدیم نگاهتان
📥 دانلود با کیفیت بالا
🌺 ایام #عید_غدیر
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فراهانی
#قسمت347
اونم دنبالم اومد و بعد از ۵ - ۶ دقیقه از همه خداحافظی کرد و رفت
***
شب روی تخت دراز کشیده بودم ساعت حدود ۹:۳۰ بود و هما بچه رو شیر داده بودو منم بعدش به اتاق نوزادان تحویلش دادم
اجازه نمیدادند تمام وقت بچه پیش ما باشه میگفتند بعد از سیر شدنش حتماً باید تحویلش بدیم
دیگه کم کم داشت خوابم میرفت که تلفن اتاق زنگ خورد
- بله
- سلام
امیرحسین بود !!!
- خداحافظ
خیلی جدیو محکم گفت : مریم قطع کردی نکردیا
- من اگه میخواستم باهات حرف بزنم گوشیمو روشن میکردم ، پس حتماً نمیخواستم که حرف بزنم
- باشه تو چیزی نگو من حرف دارم ، پاشو بیا پایین
با تعجب گفتم : کجا !!؟؟
- تو حیاطم ، پاشو بیا
- ینی چی این موقع شب پاشدی اومدی ، نمیام .
- مریم با روان من بازی نکن
میای پایین یا بیام بالا ؟
- نه میام ، نه میای .
- مریم ...
- گفتم نمیام امیرحسین برو خونه بچهها تنهان
- فقط بچهها برات مهمن ؟
اگه نمیخوای تا صبح اینجا بشینم بیا پایین
- ینی چی ..... و گوشی رو قطع کرد
- که چی مثلاً ؟؟؟
طلبکارم هست ، نمیام پایین ، اونقدر بشین که زیرت علف سبز شه
دراز کشیدم و ملافه رو کشیدم رو سرم
- نمیام ، اگه اومدم ، گوشیو رو من قطع میکنی ؟
چشمامو بستمو سعی کردم بخوابم ، مگه خوابم میبرد ، بچهها تنهان آخه ،چقدر بیفکره
تموم ذهنم این شده بود که پایین منتظرمه ، بعد ی مدت گوشه ی ملافه رو زدم کنار و تو نور کم اتاق به ساعت نگاه کردم ۲۰ دقیقه گذشته بود
- عه ... عه ... عه ....
با حرص بلند شدم و ملافه رو گوله کردم و انداختم رو تخت ، روسریو چادرمو سر کردم که برم
- فقط به خاطر بچهها
- بالاخره تصمیم گرفتی بری پیشش؟
- تو بیداری ؟؟!!!
- آره
- برم ببینم چی میگه
- تو این دوران این چیزا طبیعیه ، ما هم خیلی داشتیم ، فقط نزار این دلخوریا صدمه ای به رابطه تون بزنه
ای کاش واقعاً دلخوریای کوچیک دوران عقد شما رو داشتم ، کجا خاله ی علی اینجور بهت بیاحترامی کرده آخه ، کجا علی بهت ...
اما ترجیح دادم چیزی نگم تا فکر کنه موضوع همینه ، هیچ وقت از این اخلاق خوشم نمی یومد که مشکلات خصوصیمو جار بزنم تا همه بفهمن مخصوصاً الان که به هیچ وجه نمیخواستم وجهه ی امیرحسین پیش خانوادم خراب بشه
برای همین گفتم : هما جان فقط دلم نمیخواد کسی بفهمه
- مطمئن باش
- گوشیمو روشن میکنم ، اگه کاری داشتی زنگ بزن
- چه کاری عزیزم ؛ اونقدر خستم که فقط دلم میخواد بخوابم
- باشه بخواب ولی محض احتیاط روشن میگذارم ، خداحافظ
- رفتم حیاط بیمارستان ، چشم گردوندمو بالاخره پیداش کردم ، روی نیمکتی نشسته بودو با موبایلش مشغول بود
رفتم سمتش ، حضورمو احساس کرد و سرشو بلند کرد
- سلام ، بالاخره اومدی
- فقط به خاطر بچهها اومدم که تنها نمونند
- فکر کنم جواب سلام واجبهها
- سلام
- حالا شد
نشستم روی نیمکت و چرخید به سمت من و فقط نگاه کرد
- بهم گفتی پنج طبقه رو بیام پایین که فقط نگام کنی
- نه
- پس حرف بزن دیگه
- بزار یکم دلتنگیم برطرف شه ، بعد از دو روز دارم میبینمت
حیف که اینجا محیط بیرونه وگرنه جات اونجا نبود
اشاره کردهم به سینشو گفت : الان باید اینجا می بودی خانوم بی معرفت
😳😳
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
زیادی چرب زبون نیست این آقای امیرحسین!!!؟؟؟
تموم شد ، مریم الان غش میکنه با اینجور حرف زدنت، میفته رو دستت بعدش به هدفت میرسی 🤪😂
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
سلام سلام 👋
۱- ی دفعه بگید مریم گندشو درآورده و خودتونو خلاص کنید 😁
۲- بحث خیانت نبوده که ، بحث اینه که برای مریم مسئله ی مهمی بوده
حالا این وسط ی سری حق به امیر حسین دادن ی سری به مریم😉
۳- شما خوب داستانو نخوندیا ، امیر حسین میدونه تازه تو ی پارت باحالم با خواستگار قبلی مریم روبرو شده
حالشم خوب گرفت🙈
۴- آره دیدی بنده خدا زابراه شد اومد بیمارستان 😌
عاقبتشم ی منت کشیه خفنه😵💫
۱- ی بنده خدایی میخواست امیرحسینو به ۲۰ قسمت تقسیم کنه بیا شما روشو کم کن 😂
۲- والا دل خود مریمم بعد از این مدت زندگیشون میسوزه
ولی منت کشی های امیر حسین جزو خاطرات خیلی قشنگ شده براش 😅
۳- از دل عاشق امیرحسین شما چه انتظاری داری آخه 😐
۴- والا هنوزم سر حرفش هست مریم ، فقط ی کوچولو دلش گرفته
خوشحال میشم بشنوم ، جریان شما رو 😍
متاسفانه ، ازین دست پیامها زیاد به دستم میرسه
دوست خوبم به متن زیر دقت کن
این پیام بشارتیه که حضرت امام صادق علیه السلام دادند
بر اساس روایات، گروهی از زنان در روز قیامت با حضرت فاطمه زهرا سلامالله علیها محشور میشوند. این مطلب بر اساس روایتی است که از امام صادق علیه السلام در کتاب وسائل الشیعه نقل شده است. آن حضرت فرمودهاند که: «سه گروه از زنان هستند که خداوند عذاب قبر را از آنان برداشته و در روز قیامت، با فاطمه دختر پیامبر صلوات الله علیه محشور خواهند شد: اول، زنی که بر غیرت ورزی شوهرش صبر پیشه کند. دوم، زنی که بداخلاقی شوهرش را تحمل کند. سوم، زنی که مهریهاش را به شوهرش ببخشد. خداوند به هر کدام از این زنها ثواب هزار شهید را عنایت میفرماید و در نامه اعمال هر کدام از آنها عبادت یک سال نوشته خواهد شد.»
انشالله درست میشه ❤️❤️
۲- بله واقعا اوایل عقدشون ی جورایی زهرش شد ، بنده خدا 😔
۱- چی بزاریم بزرگوار که حس بدی نداشته باشید 😉😁
۲- خواهش میکنم ، من اگر ناراحت بودم به خاطر بی احترامی بود نه به خاطر پیامهای شما
همتون تاج سرید ،
فقط گاهی مشکلی پیش میاد که نمیتونم زمانی که همه توقع پارت بیشتر دارید ، بزارم
به بزرگواری خودتون ببخشید ، نمیخوام کسی رو اذیت کنم ولی فعلا توانم در همین حده 🌺🌺
۳- خیلی گلییییییی🌺🌺
۱- زنده باشییییییی
این گلا برای شما 🌼🌼🌼🌼
۲- بهم پیوی پیام بدید لینک بدم خدمتتون 🌼🌼
۳- آخ جوووون ، ی سادات خانومی پیدا شد میخواد بهمون عیدی بده
🤩🤩
ای بابا بعدشو خوندم خوشحالیم پر کشید ☹️☹️
آخرشو دیگه واقعا خراب کردید سادات عزیز ، درین مورد سوال بی سوال 😁
من دست تموم سادات همراهمونو ازینجا میبوسم ❤️❤️
۱- مریم بنده خدا طاقت نداشت ، اون دو روز داشت دق میکرد ، فقط شانسی که آورد زمان به دنیا اومدن بچه ی علی شد و سرش شلوغ شد
😅
۲- خدایااااااااااا ، از دست شما
🙈🙈🙊
۳- دل منم کباب شد 🥺
۴- دوست خوبم پارت بیشتر واقعا نمیتونم ، ولی ی رمان جذاب یکی دوستانم دارند مینویسند که به زودی تو کانال میزارم
محشره 👌👌
تبلیغاتو هم فرداش ادمین پاک میکنه
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت348
- بزار یکم دلتنگیم برطرف شه ، بعد از دو روز دارم میبینمت ، خانوم خانوما
حیف که اینجا محیط بیرونه وگرنه جات اونجا نبود و اشاره کرده به سینشو گفت : الان باید اینجا می بودی خانوم بی معرفت
- ظهر اینجا بودی که
- اون قبول نیست ، پیش خانوادت روم نمیشد خوب نگات کنم
- چشمی چرخوندمو به روبروم نگاه کردم
- میدونی ... راستش من بلد نیستم حاشیه برم
مریم جان... فقط میخوام باور کنی که نمیخواستم اذیت بشی
نمیخواستم ذهنت خراب بشه
اصلاً فکر نمیکردم برات اینقدر مهم باشه ، این موضوع مال ۱۷ -۱۸ سال پیشه ...من اشتباه کردم قربونت برم
قربونت برم ؟؟؟!!!
آب دهنمو قورت دادم
- بیا از این اشتباه بگذر،
ندیدنت ، گوشی خاموش کردنت ، این رفتار سردت برام خیلی سخته
- امیرحسین شاید هر کسی جای من بود براش مهم نبود اما برای من مهمه
علت اصلیی که مهرانو رد کردم همین بود ، مطمئن شده بودم که من تنها دختر زندگیش نبودم
میدونم درست نیست پیشت حرفی ازون بزنم ولی این دوروز نا خودآگاه حرفاش میومد تو ذهنم
من جنبه ی اینو ندارم که سایه ی کسی رو تو زندگیم تحمل کنم و بهش جواب رد دادم با اینکه کل خانوادم ازم توقع داشتند قبول کنم
خیلیا میتونن این قضیه رو نادیده بگیرن اما من در توانم نیست ، مخصوصاً اینکه فامیلید با هم
اونم که داره برمیگرده دیگه بدتر
میدونی من همیشه دنبال ی زندگی آروم میگشتم که تهِ تهِ مشکلاتش تربیت بچهها باشه ، اما یه دفعه دیدم این نیست ، دارم با چیزای جدید و ترسناکی روبرو میشم ، مثل کابوسی میمونه که انگار داره به حقیقت تبدیل میشه
- ازت میخوام صادقانه جواب ی چیزو بدی خب ؟
سرمو به معنای تایید تکون دادم
- اینکه اگر قبل از نامزدیمون میفهمیدی همچین موضوعی تو گذشته ی من بوده ، بهم جواب رد میدادی ؟؟؟
سکوت کردم و جاذبه ی چشمای مشکیش بهم اجازه نمیداد نگاهمو ازش بگیرم ، تا بیاختیار اشکی از گوشه ی چشمم چکید
- مریم ؟؟؟!!!
سعی کردم بغضی رو که تو گلوم نشسته بود کنار بزنم
- امیرحسین ، یعنی.... تو.... به خاطر این نگفتی که میترسیدی.... من جواب رد بدم ؟؟؟
- خدای بالا سرم شاهده که نه
حتی به ذهنمم خطور نکرد همچین چیزی
- پس چی ؟
و دیگه این بغض لعنتی بهم غلبه کرد و نتونستم خودمو کنترل کنم .
دستمو گذاشتم جلوی دهنم تا صدای گریم بلند نشه
- تو اینجوری اشک میریزی که دیگه من نمیتونم حرف بزنم
بیا ی سر بریم خونه !
به نظرم هر دومون بغل لازمیم ، هی میخوام بغلت کنم ولی لامصب اینجا نمیشه !!!
😳😳😳
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
بغل لازممممممم؟؟؟!!!
امیرحسین شیطووووون 🤦♀
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غدیر
#عید_غدیر
🔻 با وجود پیامبران برای هدایت بشر، دیگر چه نیازی به ائمه و اولیاء (س) ؟
🔻 اگر اهلبیت(س) نبودند چه می شد؟
استاد رحیمپور
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
🕊@salambaraleyasin1401🕊