.
ای جانمممممم امیر محمد با دیدن حال مریم یاد مامان خودش افتاده
😔😔
امیرعلی و زینب یادشون نمیاد پدرو مادرشونو ولی برای امیرمحمد خیلی سخته چون کاملا مادرشو یادشه
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت558
- امیرعلی : اورژانسی ینی چی ؟
-امیرحسین : یعنی فوری ، لزوما هم کسی که داره میمیره ، نمیره بیمارستان
مثلا بعضیا میرن بیمارستان برای اینکه نی نی به دنیا بیارند
و برای اینکارم قبلش مامان خانوما باید برن بیمارستان ی سری آزمایش انجام بدن برای اینکه دکتر سلامتی شونو تایید کنه تا بالاخره قرص نی نی رو براشون تجویز کنه
- زینب : تجویز ینی چی ؟
- ینی قرص نینی بده مامان بخوره
- امیرعلی : مگه نگفتی خیلی قرصش گرونه ؟
- خب الان پولامونو جمع کردیم بخریم دیگه
چشمام گرد شد
این چرندیات چی بود به خورد بچه ها میداد ؟؟؟!!!
- چی میگی برای خودت امیرحسین!!!
سرشو بلند کردو خندش گرفت
ابرویی بالا انداختو اشاره کرد که ساکت باشم و ادامه داد
- مثل الان که مامان مریمو میخوام ببرم بیمارستان برای آزمایش نی نی
دیگه چیزی نمونده بود چشمام از حدقه بزنه بیرون ، بچهها از خوشحالی نمیدونستن چه کار کنند اونقدر که بالا و پایین پریدن و خوشحالی کردند
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : البته بچهها بابا داره شوخی میکنه ، هنوز پولامون اونقدر جمع نشده
- امیرعلی : پول قلکهای ما الان خیلی شده ، تازه عمو حامدم اول مدرسهها بهمون پول داد ، همون موقع گفت دیگه الان پولتون میرسه به نی نی ولی شما گوش نکردید
امیرحسین بلند زد زیر خنده
- چه عالی ... اسپانسرمونم که تکمیله ، پس دیگه حتماً باید بریم مریم
بچه ها برید لباسای خاله مریمو با همدیگه بیارید تا بریم
وقتی بچهها دویدن تو خونه با عصبانیت گفتم : امیرحسین دقیقاً یعنی چی این رفتارت ؟ واجبه به خاطر آروم کردن امیر محمد همچین دروغی رو بگی ؟ گناه دارند باورشون میشه اون وقت مدام تو فکرِ ...
که باز خندید
نفسمو با فشار دادم بیرون و چند چند لحظهای فقط نگاش کردم ؛ دیدم نه مثل اینکه زیادی خوشحاله !
- آفرین به خنده هات ادامه بده ، اصلاً ازت توقع نداشتم ، از وقتی حالم بد شده چندمین باره که داری میخندی
و با حالت قهر پا شدم برم که دستمو گرفت و گفت : ببخشید عزیزم اگه ناراحت شدی
دستمو با دلخوری از دستش کشیدم و اومدم برم که جلومو گرفت
- قربون خانم دل نازکم بشم ، من دروغ نگفتم
با حرص گفتم : نه ... فکر کنم امشب زیادی سرخوشی داری چرند میگی
من دیروز با ترنم از دفتر که اومدیم بیرون سمبوسه خریدیم و خوردیم فکر کنم مسموم شدم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت559
- امیرحسین : عزیزم لازمه برات یادآوری کنم یا خودت میدونی که بنده پزشکم ؟
یادت رفته ؟
آدمی که مسمومه در هر حالتی تهوع داره نه اینکه بیاد تو هوای آزاد حالش خوب شه ، نه اینکه خونه پدربزرگش کولرو بزنه رو دور تند و پنجره آشپزخونه رو باز کنه و بعدش بهتر شه
کافیه یا بازم بگم ؟؟؟
کِی متوجه شد من رفتم آشپزخونه و پنجره رو ...
اصلا مگه من ...
- امیرعلی :اینم از لباسهای خاله مریم ، زود برید بیمارستان
- امیر محمد : اینم از قلکامون
زبونم بند اومد ، آب دهنمو قورت دادم ، تازه انگار متوجه شدم چه خبره
خیره به امیرحسین مونده بودم
- بپوش عزیزم بریم
انگار زانوهام سست شد ، عقب عقب رفتم و نشستم روی تاب
- امیرحسین : بچه ها برید تو غذاتونو بخورید
- امیرعلی : نمیرید ؟
- چرا عزیزم شما برید تو من با مامان صحبت کنم
بارفتن بچه ها کنارم روی تاب نشست
- نمیپوشی ؟
- تو ... تو شوخی کردی مگه نه ؟
- نه عزیزم
- آخه ... مگه اینقدر الکیه ؟؟؟
ابروهاش پرید بالا و دوباره خندید
خیلی عصبانی شدم
- دیگه کُفرمو بالا آوردی ، بار دهمته که امروز بهم میخندی ، چیه خب نمیدونم ، من حقوق خوندم رشتم پزشکی نبوده که این چیزا رو بدونم ، مادرم ندارم که بهم یاد داده باشه ، از کسی دیگه هم نپرسیدم چون روم نمیشه ، تو گوگِلم هنوز سرچ نکردم چون اونقدر سرم شلوغ بوده و حواسم پرت کارام بود که وقت نکردم به همچین چیزایی فکر کنم
نگاهش رنگ تعجب گرفت و بعد جدی شد ، فکر نمیکرد اینقدر شاکی بشم ولی دیگه خیلی رو مخ بود
- دارم جدی صحبت میکنم ، ولی تو مدام مسخرم میکنی
- مریم ... من لحظه شماری میکردم برای همچین وقتی ، آرزوی همچین لحظه ای رو داشتم ، برای چی باید مسخرت کنم ؟
اخمی نشست رو پیشونیم
- ولی آرزوی من نیست ، من الان خیلی کار دارم
امیر من کارآموزم ... چند وقت دیگه آزمون دارم ... تازه ۹ ماه و نیمه از ازدواجمون میگذره من واقعا نمیتونم الان
- آرزوت بچه نیست ؟
فقط کارو تحصیلته؟
اولویت زندگیت فقط ایناست ؟
سرمو انداختم پایینو چیزی نگفتم
- به نظرت توقع خیلی زیادیه که تو این سن بخوام بچه ی خودمو بغل بگیرم ؟
- نه لابد من توقعم زیاده که حداقل میخواستم آزمون اختبارمو بدم
- آزمونتو میدی مشکلش کجاست مریم ؟
- اگه واقعا ... واقعا اینی باشه که تو فکر میکنی ، لابد روز به روز حالم بدتر میشه ، درس که هیچی نمیتونم دوندگی های این دادگاه اون دادگاه رو داشته باشم ، دوره ی کار آموزی یک باره و بهترین فرصته برای کار یاد گرفتن
عملا تموم زحماتم به باد میره
دلم نمیخواست بیشتر ازین برنجونمش اما واقعا دست خودم نبود ، اون لحظه مدام حرفای وحید تو سرم رژه میرفت
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
دیگه کفرمو بالا آوردی بار دهمه دیگه امروز بهم میخندی ...!!!😳
بنده ی خدا امیرحسین چقدر خوشحال بود ، چطور دلت اومد مریم جون بزنی تو ذوقش ؟؟ 🤨
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
اگر تحمل اشتباهات دیگران برامون سخته،
و ما رو بهم میریزه؛
احتمال اینکه ایراد از ما باشه، خیلی زیاده!
منبع :کارگاه اینکه گناه نیست
#امام_زمان🕊
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت560
دلم نمیخواست بیشتر ازین برنجونمش اما واقعا دست خودم نبود ، اون لحظه مدام حرفای وحید تو سرم رژه میرفت
چند لحظه ای سکوت شد بینمون
- امیرحسین : اگر خدا خواست و آزمایش دادی و ان شاءلله باردار بودی دکتر بابایی رو راضی میکنم به اندازه ی ۹ ماه دیگه کارآموزش باشی ، حله اینطوری ؟
- پس درسم چی ؟
- مریم جان مگه هر کی بار داره ، رو به موت میشه ؟ میشینی خونه درستم میخونی
- همه رو بشینم خونه می پوکم که
- ای بابا ... اگر دیدی توانت میکشه ، تا وقتی که ظاهرت مشخص نیست کارتم انجام بده
- مگه ظاهرم چش میشه ؟؟؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت
- مریم ؟؟؟
تازه متوجه شدم چی گفتم ، خندم گرفتو سرمو انداختم پایین
- خب خدا رو شکر که خندیدی بالاخره ، پاشو بریم آزمایشگاه
- ساعت نه و نیم شبه کجا بریم ؟
- میریم آزمایشگاه بیمارستان خودمون شیفت شبش فعاله
- بزار فردا میریم خب
- مریم من تا فردا خوابم نمیره پاشو بریم
و اونقدر بالاسرم ایستاد تا بالاخره آماده شدمو برای بچه ها فیلم گربه ی آوازه خوانو گذاشتیم و بعد از کلی سفارش بهشون رفتیم بیمارستان و آزمایش دادم
مسئول شیفت آزمایشگاه گفت نهایت تا نیم ساعت دیگه آماده میشه و بعدش چون بچه ها تنها بودند گفتم منو برسونه خونه ، سر راه برام غذا گرفتو منو گذاشت خونه
وقتی رسیدم ، بچه ها جلوی تلویزیون خوابیده بودند ، منم نشستم و غذامو خوردم و بعدش اونقدر خیره به تلویزیون موندم که بالاخره برگشت
- چی شد امیرحسین ؟
- تموم شد
- ینی چی ؟؟؟
از ته دل خندید و اومد به سمتمو محکم بغلم کرد
- ینی بالاخره بابا شدم مریم ،
تو هم دیگه واقعا مامان مریم شدی ، مبارکت باشه
مبارکمون باشه عزیزم
روی موهامو بوسیدو بلندم کرد
و من اصلا نمیدونستم چه عکس العملی در برابر این خوشحالی امیرحسین نشون بدم ، چون تموم برنامه هام به کل بهم ریخته بود
نمیدونستم به خاطر اینکه در وجودم موجود کوچولویی داره شکل میگیره که مطمئن بودم در آینده یکی از دوست داشتنی ترین عزیزانم میشه ، خوشحال باشم یا از آینده ای که اصلا براش آمادگی نداشتم بترسمو به خاطر کارم ناراحت باشم
اونقدر امیرحسین خوشحال بود دلم نیومد لبخند نزنم ، درست نبود به خاطر خودم شادیشو خراب کنم
پسرا رو برد تو اتاقشونو با زینب راهی بالا شدیم
- فردا هماهنگ کردم بریم سونو گرافی ببینم این فسقل بابا چند وقتشه باشه ؟
- باشه
- تو فقط به دنیاش بیار ، بعدش همه سخیاش گردن خودم ، میدونم غیر منتظره بود عزیزم ولی مطمئن باش نمیزارم برات سخت بشه
نبینم این مامان دیگه غصه بخوره ها
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
www.aeenzendegi.ir-mahdioon-jalaseh1.mp3
20.81M
.
🟣خانواده موفق
🌹#دکتر_سعید_عزیزی
💠قسمت اول
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
درجامعهایکهمردمشمیلنگند
بهکسیکهراهراستمیرودمیخندند🚶🏾♂️!'
#تلنگرانه
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت561
زینبو گذاشت تو جاشو روشو کشید و وارد اتاق شدیم و درو بست
تا اومدم برم سمت کمد از پشت سرم دستاش دورم حلقه شد ، از آینه ی میز آرایش نگاهش کردم وگفتم :
- چه کار میکنی امیرحسین ؟!
- معلوم نیست ؟
خندیدمو تا سرمو کج کردم روی گردنمو بوسید
- امشب دلم میخواست کربلا بودیم ، اولین باری که با هم رفتیمو یادته
تو اون بارون ، تو بین الحرمین من بعد از ظهور حضرت ، اولاد صالح خواستم و اینکه انشالله شیعه ی واقعی امیرالمومنین تربیت بشه
امشب من رو اَبرام مریم !
خدا به واسطه ی تو موهبتشو در حقم تموم کرده ، باید اولین فرصت بریم کربلا ...
- بدجنس نگفته بودی ، من فکر کردم هرچی رو که از خدا خواستی برام تعریف کردی
گونمو بوسید و دستشو گذاشت رو شکمم
- وقتش نبود که اون موقع برات تعریف کنم همه چی رو
با اخم حلقه دستاشو باز کردم و برگشتم به سمتش
- ببین امیرحسین ما از این وقتش نیست وقتش نیست ، خیلی ضربه خوردیم ، من هرچی تو دلمه بهت میگم توقع دارم تو هم همینطور باشی ؛ بایدِ باید هرچی تو دلته از این به بعد بهم بگی
ابروهاش پرید بالا و گفت : اوه مامان خانوم عصبانی میشود
بلافاصله دست گذاشت پشت کمرمو زیر زانوهام و از روی زمین بلندم کرد
لباسشو از ترس چنگ زدمو گفتم : این چه کاریه آخه ، الان میندازیم
- میدونی این مامان خانوم از این به بعد نباید عصبی بشه ؟
- داریم صحبت میکنیم چه عصبیتی
- خب پس اگه فقط صحبته که هیچی
گذاشتم رو تخت و ادامه داد : بفرمایید در خدمتم
- همیشه همینه وقتی نخوای چیزی رو بگی با یه شگردی بحثو عوض میکنی
- آخه عزیز دل من اگه بگم ته دل من چی میگذره و چی از خدا میخوام که به هم میریزی
نگران نگاهش کردم
- م ... مگه ... از خدا چه میخوای ؟
- ای بابا ... دویست سوالی مریم شروع شد !
- یالا ، زود باش بگو
خنده شیطونی رو لبش نشست و ادامه داد : ببین یادت باشه من نخواستم بگما خودت اصرار کردی
چهار زانو رو تخت نشستم و منتظر نگاهش کردم
- خب راستشو بخوای من همیشه دعام اینه که هفت هشت _ ده تا بچه از این سِرتِق خانومِ روبروم داشته باشم
که وقتی پام برسه خونه جوجههام بریزن جلوی درو بگن : بابا اومد بابا اومد ، منم همونجا جلوی در بشینم و حسابی خدمتم برسند ، عرضم به حضورت بعدش کف دست هر کدومشون یکی یه مشت نخودچی کیشمیش بریزم و سر اینکه مال کی بیشتره دعواشون بشه
بعد شما دوتا چایی زعفرون مَشتی برام بیاری و کنار هم بخوریم و تو سر و کله زدنشونو تماشا کنیم و خلاصه کلی کیفشو ببریم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
چه خوش اشتها !!!
هفت هشت ده تا 😳😳
مریم از الان دیگه کارتو تعطیل کن 🙃
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
-
جوانیکهوقتیبه
محرماتالهیمیرسد
چشممیپوشد،امامزمان
بهاوافتخارمیکند.. ✨
#امام_زمان❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کی میخواد به #امام_زمان برسه خوب گوش بده...
🎙استاد_پناهیان❤️
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت562
چشمام گرد شد و مشتی به بازوش زدم و گفتم : خیلی مسخرهای
وبلند شدم و رفتم سمت کمد
اون لحظه خدا میدونه چقدر از ته دلم خدا رو شکر کردم و خوشحال بودم که اون چیزی که فکر میکردم و به زبون نیاورد
- دست شما درد نکنه ، مسخرهام شدیم ؟!
- ناراحت نشو دیگه ، در واقع منظورم به حرفات بود ؛ آخه کی دیگه تو این دوره زمونه اینقدر بچه میاره ؟
- ما عزیزم ، ما میاریم
- منو قاطیِ نقشه های شومت نکن چون محاله همچین کاریو بکنم
خنده ی شیطونی روی لباش نشست
از همونا که فقط به من اجازه ی دیدنشو میداد
و اومد حرفی بزنه که دیگه صبر نکردم ببینم چی میگه و رفتم حموم ؛ وقتی برگشتم صداشو شنیدم که با کسی حرف میزد
- نه پوریا جان بیایم اونجا برامون داستان میسازن
- .... نه اصلاً نمیخوام ببینمش ، نمیخوام مریم دوباره اذیت بشه ، به اندازه کافی عروسیمونو زهر کردند
- .... خودت میدونی چقدر برام عزیزی اما باور کن با بساطی که سر ما آوردند میترسم بیام اونوری
... نه دیگه نیاییم بهتره
... منم خیلی دلم میخواست تو لباس دامادی ببینمت ، انشالله بعد از عروسیتون با مریم و بچه ها میایم دیدنتون
... خوشبخت باشید داداش
مواظب خودت باش ، یا علی
داخل اتاق شدم و دیدم پشت میزش نشسته و چند تا ورق گلاسه جلوشه و قلم برداشته تا بنویسه
نشستم روبروش ، روی میز و دستامو تکیه دادم به میزو ستون بدنم کردم
- ببخشید آقای دکتر شما خواب ندارید ؟
- امشبو فکر نکنم
- چرا اونوقت ؟
- چون زیادی ذوق زده شدم خوابم پریده
یکی از برگه ها رو که روش با قلم خیلی زیبا خطاطی کرده بود رو برداشتمو خوندم
"باید از عشق نگاه تو
شهرو به هم بریزم یه تنه
باید به آسمونا بگم
چشمای تو فقط مال منه "
نگاهش کردم
دست به سینه تکیه داده بود به صندلیو بهم چشم دوخته بود
میشه توجیه بفرمایید که این《 تو 》 کیه ؟
- ی سِرتِق خانومیه که خودشو زده به اون راه تا ازم اعتراف بگیره
خندم گرفت
- خب ... پیش این سرتق خانوم اعتراف کن
- بیشتر ازین که خوابو از چشمام گرفتی
- اون که به من ربط نداره به خاطر فندوقته
- همین دیگه نمیدونی این چشمای عسلی چه بلایی سر این دل به فنا رفته ی من درآورده ، اگه میدونستی این حرفو نمیزدی
این شعرو تو کانالی که عضو بودم دیدم و سیوش کردم ، امشب دیدم تموم حرف دلم تو این شعر خلاصه میشه ، فکر کردم حالا که متوجه شدم این چشم عسلی من قشنگ ترین هدیه ی عمرمو تو وجودش داره پرورش میده ، احساسمو بنویسم و قاب کنم به دیوار تا همیشه یادم باشه این شب قشنگ برام چقدر رنگی بوده ....
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
"باید از عشق نگاه تو
شهرو به هم بریزم یه تنه
🙈🙈
خدایا امشبو بخیر بگذرون 🤣🤣🤣
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣روش نماز خون شدن بچه ها
❌قابل توجه مادران😐😆
#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍🏻 مدتها قبل عرض کردم؛ پس از عصر «لامساس» که همان کرونا بود، عصر «فَاقْتُلُوا اَنْفُسَکُمْ» و کشتوکشتار خواهد بود.
🔹و آنچه سال گذشته در ایران رخ داد در مقابل آنچه در آینده در جهان به چشم خواهید دید، شوخی و فانتزیای بیش نیست.
🔸ایران جزیره ثبات و آغازگر عصر جدیدی در جهان خواهد بود.
🔹کمربندها را محکم ببندید، شما در ایستگاه آخرالزمان هستید و رسالتی تاریخی و الهی بر دوش دارید.
#رسالت_الهی_ایرانیان
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
🆔 @Masaf
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 شهیدمحمدرضادهقانامیری :شاید سخت تر از مدافع حرم بودن مدافع قلب شدن باشد
♻️#انتشارش_با_شما👇🏻
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
یه فرمول مهم برای تحمل راحتتر مشکلات و مصائب!...
#امام_زمان🕊
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲» بزرگمرد کوچک
احمد در پاسخ به اینکه اسرائیل میخواهد وارد شهرک بشود...
#فلسطین #طوفان_الاقصی #غزه
♻️#انتشارش_با_شما👇🏻
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت563
- البته بازم ادامه داره که اونو میخوام ی شب دیگه که مثل امشب حالم عالیه بنویسم
دیوار روبروی تختو میزاریم برای این خطاطی هام که صبح به صبح باهاش انرژی بگیریم
لبخندی گوشه لبم نشست
- میدونی امیر تو همه چیزت برای من خاصه
حرفات ، کارات ، خندههات ، حتی وقتی جدی و ترسناک میشی اون خط اخمت برای من همه چیزه
تو خیلی قشنگ بلدی عاشقی کنی ولی من مثل تو بلد نیستم
راستش من یه جور دیگه بلدم ، ی جور خیلی سادهتر
دستشو زیر چونش گذاشت و با لبخند گفت : داریم به جاهای خوب خوبش میرسیم ... این سادگی چه طوریه خانوم خانوما برام تعریفش کن
- خب ... راستش من برای عاشقی کردن بهانههای ریز و درشت لازم ندارم فقط همین برام کافیه که تو مثل امشب با همین برق عجیبی که تو چشمای سیاه قشنگت موج میزنه نگام کنی و منم ...
-امیرحسین : منم ؟؟؟
- منم ... لبخند بزنم ، همین
خندید و از رو صندلی بلند شد و دستاشو دورم حلقه کرد و سرمو روی سینش گرفت
- تو با همین سادگیات دل امیرحسینو بردی با همین حیای ذاتیت که حتی تو خلوت دو نفرمونم هنوز نتونستی کنار بزاری ، همین سادگیها این حجب و حیا و متانت ، مریمِ منو ساخته
همیشه برام خودت باش همین قدر ساده ، همین قدر دوست داشتنی ...
***
صبح با صدای در بیدار شدیم
- زینب : مامان ، بابا زندهاید ؟
مامان مریم ؟؟؟
چشمامو که باز کردم امیرحسین گفت: زینب جان برو پایین الان ما میایم
- باشه زود بیایید ما گشنمه مونه
نشستم روی تخت
- بخواب مریم جان من میرم صبحونشونو میدم
- نه منم میام ، خیلی گشنمه
لبخندی زد و گفت : آهان ی لحظه یادم رفت ، باشه عزیزم پاشو بریم که از این به بعد باید حسابی به خودت برسی
- امروز نرفتیم پارک
- نرفتیم نداریم ، نرفتم !
چون شما نمیای
- چی چیو نمیای منم میام
- مریم جان شما دیگه نمیتونی اینطور سنگین بدویی
- هیچی دیگه شروع شد
- چی ؟
- اوامر جناب عالی
- اینقدر با من چونه نزن ؛ موهاتو برق گرفته ...بیا بشین شونه شون کنم گل سر بزنم ، خوشگلت کنم .
- خودم دست دارم برای شونه کردن ، بعدشم اگه شما راه نیفتی پشت سرم و مدام بافت موهامو باز نکنی دیگه برق نمیگیرتشون
- مدام سر موهات غر بزن خب ؟
نشست تا موهامو شونه کنه که برسو گرفتم و گفتم : کی دیشب بهت زنگ زده بود ؟
- پوریا ، پسر دایی مرتضی
- عه عروسی اوناست؟
- مریم خانوم گوش وایستادن کار خوبی نیستا
- من اهل این کارا نیستم آقای دکتر ، از حموم اومدم بیرون داشتم موهامو خشک میکردم که شنیدم
- آهان پس ببخشید زود قضاوت کردم
- دفعه ی آخرتون باشه
بعدشم چرا نمیریم ؟
- چراشو مگه نشنیدی ؟
- دایی مرتضی خیلی برای ازدواجمون زحمت کشید ، با پسر داییتم که خیلی جوری ، بده اگه نریم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
یا خدا ... 😨😨
مریم میخواد امیرحسینو راضی کنه برن اصفهان عروسی ، قاطیه قوم شوهر
با فرزانهععه و خاله سوریییی 😵💫😬
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294