فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌چرا تصمیم نمیگیریم جزء ۳۱۳ نفر باشیم؟!...
#امام_زمان❤
#استاد_رائفی_پور🌱
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها.. 🤲🏻
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
🔆اَلذِّكرُ یونِسُ اللُّبَّ وَ يُنیرُ القَلبَ
وَ يَستَنزِلُ الرَّحمَة..
.
🔸ياد خدا عقل را آرامش میدهد
دل را روشن میکند
و رحمت او را فرود میآورد..🤍
-خدایمن-
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت کوتاه و شنیدنی از امام زمان عج♥️
🌸خوشنودی امام زمان عج صلوات🌸
┄┅┅┅┅❁🤍❁┅┅┅┅┄
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت985
همونطور که نگاهش به قطره اشک روی صورتم بود ، یکباره فشار دستش برداشته شد و افتادم ؛ ترسیده عقب عقب رفت و خورد به دیوار پشت سرش و من رو زمین ولو شدم
با هین بلندی هوا رو به ریه هام فرستادم و پشت بندش سرفه ای بود که ولم نمیکرد
رضوان بلند گریه میکردو میگفت: مریم جان حالت خوبه ؟
چه به روزش آوردی داداش ؟؟؟
سوی چشمام که برگشت میون سرفه هام نگاهم بهش افتاد
کنج دیوار وایساده بودو بدون اینکه پلکی بزنه ، ترسیده با چشمای سرخ و از حدقه دراومده تماشام میکرد ، رنگش پریده بودو سینش از نفس نفسی که میزد بالا و پایین میشد
_ آقا حامد : خاله شکوه بی زحمت دو تا لیوان آب قند ولرم بیارید
خاله چوبی که دستش بودو انداخت رو زمین ، اشکاشو با گوشه ی روسریش پاک کردو بدون حرفی رفت تا آب قند بیاره
با رفتنش آقا حامد رو کرد به منو پرسید حالتون خوبه مریم خانم ؟
با سر تایید کردم که خوبم و بعد رو به همسایههایی که تو حیاط ریخته بودند و گفت ببخشید مزاحم شدیم ما دیگه هستیم لطفاً تشریف ببرید
مردم که رفتند قرصی رو از جیبش درآوردو به امیرحسین گفت : اینو بخور
_ امیرحسین : من ... من داشتم چه بلایی سرش میاوردم ؟؟؟
هم ... همسایه ها اینجا چکار میکردند ؟
_ حامد : چیزی نیست آروم باش
امیرحسین : بچههام چرا دارن گریه میکنن ؟
_ آروم باش ... بیا این قرصو بخور حرف میزنیم
خاله که از در اومد بیرون پشت سرش امیرعلی دوید و خودشو انداخت تو بغلم ، ضعف رفتم از دردی که تو بدنمو بخصوص دستم پیچید
بی اختیار صدای نالم بلند شد و بچه ترسیدو خودشو کشید عقب
_ درد داری مامانی جونم ؟
_ چیزی نیست پسرم
_ گریش گرفت و گفت : بابا داشت خفت ...
بیجون دستمو بالا آوردم و گذاشتم روی دهنش تا جلوی امیرحسین ادامه نده اما شنیده بود و ناباور نگاش میکرد
آقا میثم و آقا مجتبی که رسیدند بدون اینکه به کسی نگاه کنه با قدمهای سنگین و آوار شده از کنارم گذشت و در اون حیاتو باز کردو رفت
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت986
رضوان دستمو گرفت و خواست بلندم کنه که صدای آخم بلند شد
_ چی شد عزیزم ؟
_ دستم خیلی درد میکنه فکر کنم انگشتام شکسته
_ آقا حامد به دستم نگاه کردو گفت : مریم خانم با این ورمی که انگشتاتون داره حتما شکسته ، با رضوان و مجتبی برید بیمارستان من و میثمم پیش امیرحسین باشیم بهتره ؛ خاله شکوه شما هم بیزحمت بچهها رو آروم کنید
اما بچه ها یکی یکی اومدن تو حیاطو امیرمهدی خودشو انداخت تو بغلم ، صدای گریه ش لحظه به لحظه بلندتر میشد طفلی وحشت کرده بود و من اونقدر درد داشتم که نمیتونستم آرومش کنم ؛ رضوان بغلش کرد که جیغ کشیدو دستاشو به سمتم باز کرد
و همزمان صدای وحشتناک خورد شدن شیشه ها بلند شد ، انگار یکی یکی پنجرههای بلندو قدی خونه ی قدیمی رو پایین میریخت و صدای فریادی بود که چهار ستون بدنمو به لرزه انداخته بود
دیگه از وحشت زیاد بچه ها گریههاشون به جیغ تبدیل شده بود و من همونطور کف حیاط نشسته بودمو نای بلند شدن نداشتم
آقا حامد و مجتبی و میثم دویدن تو اون خونه و رضوان هم به دنبالشون
دیگه رمقی برام نمونده بود ، سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سرمو چشمامو بستم و بیخیال از بیتابیهای بچهها فقط اشک ریختم
نفهمیدم چقدر گذشت که با صدای آقا مجتبی به خودم اومدم
_ زن داداش پاشید بریم بیمارستان
لای پلکامو باز کردم و رضوان صورت خیس از اشکمو پاک کرد ؛ زینب و امیرعلیو امیرمحمد نشسته بودن لبه ی باغچه و مظلوم نگام میکردند
_ بچهها کجان ؟
_ رضوان : نگران نباش میثم و خاله بردنشون تو و خواست بلندم کنه که صدای نالم بلند شد و زد زیر گریه
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
مگه دیگه ترس میزاره که بچه ها برن به سمت پدرشون 😔
و مریمی که دست گذاشت رو دهن امیرعلیش تا عزیزش چیزی نشنوه 😭
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
•••♥️✨•••
﴿وَإِنْیُرِدْكَبِخَیْرٍفَلَارَادَّلِفَضْلِه ﴾
واگرخداارادهخیریبرایتوکند
هیچکسنمیتواندمانعلطفششود… :)
حضرت آیتالله بهجت قدسسره: نجات برای کسی است که اهلبیت علیهمالسلام را در همه جا مورد تخاطب و حاضر ببیند
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهبیستوچهارم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
با انگشت به بازویش زدم و او را صدا.
_ازغدیجان.
با حال زاری به سمتم برگشت که خودم از جلو افتادنم، پشیمان شدم.
_آخه اینطور که تو نگاه میکنی کلاً از حرف زدن منصرف میشم.
خندید. دستم را از شانهاش آویز کردم و زیر گوشش پچپچ.
_بالاغیرتاً آبروی ما رو جلو اینا نبر، زنگ بزن دبیر فیزیکشون.
او هم به تقلید از من پچ زد.
_باشه چون تویی! جبران کن برام.
خندیدم و فاصله گرفتم.
_فرصت طلبیها!
سمت میز و تلفنش رفت. همانطور که شمارهگیری میکرد جواب من را داد:
_زندگی خرج داره باور کن!
برای اطمینان پرسیدم:
_پس حله دیگه؟
چشمهایش را به نشانهٔ تأييد بست و به مخاطب پشت خطش سلام داد. از دفتر خارج شدم. چشمهای منتظر بچهها روی من بود. یعنی انقدر بچههای خوبی بودند و گوش نایستادن؟!
تارهای صوتیام را با سرفهای صاف کردم.
_عرض کنم که، حل شد!
جیغ به هوا رفتهٔ بچهها لبهای من را به خنده ترکاند. نوری از سر و کوله دوستانش بالا میرفت.
_بچهها بریم از خانم تشکر کنیم!
این حرف شد شروع حملهٔ بچهها به سمتم. دست احسانپورم دورم حلقه بود و معقنهٔ کج شدهٔ من.
_اینجا چه خبره!!! سرکلاس...
داد خانم ازغدی گوش من را خراشید چه برسد به بچهها. در صدم ثانیه، سالن خالی از جمعیت شد. چه ضربه شصتی! مدرسه روی انگشت توانای ازغدی میچرخید اصلاً!
موبایل در جیبم لرزید. بیرون کشیدمش، اسم بابا زینتبخش صفحه شده بود. آیکون را کشیدم.
_جانم بابا؟
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهبیستوپنجم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
صدای مردانهاش آمد.
_سلام باباجان، کجایی؟
_مدرسهام هنوز.
_اِ پس نمیای؟
متحیر گفتم:
_مگه دنبالم نمیاین؟
او هم سوالی پرسید:
_تو منتظر منی؟
_آره منتظر شمام.
_عجبا! آخه دختر من مسیرم اونوری نیس.
بهانه آوردم.
_آخه این وقت صبح اونم توی این محل من از کجا تاکسی گیر بیارم. اسنپم که...
_چیزی شده دکتر...
صدایش مُهر سکوت به لبم زد. ضربان قلبم بیخودی بالا رفت. قلبِ بیجنبهٔ مریض!!
صدای مکالمهیشان از آن طرف خط، میآمد.
_دخترم قرار بود بیاد مراسم ماشین گیرش نیومده.
_کدوم محله هستن؟
_محلهٔ...
من هنوز داشتم بیاجازه به صحبتهایشان گوش میدادم که از پیشنهاد دکتر سعیدی داغ کردم. میخواست دنبال مادر خودش برود، مسیرش با مدرسه یکی بود!
حس کردم، یک دفعه دمای بدنم به نقطهٔ جوش رسید. قطعا دما سنجی کنارم بود از حرارت بالای من میترکید!
_الو؟ حلما؟ هستی؟
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
30.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماً ببینید و به نیت جهاد تبیین انتشار بدید.
حاج آقا خیلی روان توضیح میدن موضوع مقاومت رو
🎤شیخ اسماعیل رمضانی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 آقایون به حقالناسی که از بابت همسر به گردنتون هست توجه کردید؟
#آقای_دکتر_عزیزی
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه #آرامش
𓍲🌱🪷🦢
به زندگیات برس!
بیخیالِ کی چی گفتها و کی چهکار کردها و کی کدام قله را فتحکردها...
بیخیالِ غصهها، رنجها و اندوهها،
بیخیالِ مشکلاتی که هرچه بیشتر به آنها بپردازی، پررنگتر میشوند.
به زندگیات بپرداز و به آدمهای خوبِ جهانت و به کارهای کوچک و ارزشمندی که از عهدهشان بر میایی. غصه چرا؟ مقایسه چرا؟ حس بیکفایتی چرا؟ اگر رئیس یا مدیر خوبی نیستی، کارمند نمونهای باش، اگر کارمند خوبی نیستی، در شغل آزاد خودت خوب باش و اگر تمام اینها نیستی، مادر یا پدر خوبی باش که جهان درست از همین نقطهای که تو ایستادهای آغاز میشود.
قیاس، خطای محض است. هرکسی ماجرای خودش را دارد و در ماجرای خودش رنج و رسالت و آسیب خودش را.
به زندگیات برس و آرام باش و فراموش نکن که اگر سقف کوچکتری داری، زحمت و آسیب کمتری خواهیداشت و اگر سقفی وسیعتر، مسئولیت و آسیبی بیشتر و عدالت دنیا درست در همینجاست.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی وحشتناکه😔😭
مامان باباها بیدار و هوشیار باشید حواستون به بچه هاتون باشه .
#تربیت_فرزند
#خانواده
#مشاوره
#کودک
#نوجوان
#بانوان
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت987
_ به خدا مریم جان نمیدونم کجات آسیب دیده و چطوری بلندت کنم ، میخوای زنگ بزنیم به اورژانس ؟
_ نه .... خودم آروم آروم بلند میشم
تموم تنم له بود و با هر تکون ی نقطه از بدنم تیر میکشید ، جون دادم تو تونستم رو پام بایستم ، هر کاری کردن حریف امیرعلی نشدند و پسرکم با ما اومد بیمارستان
بعد از کلی عکس و ام آر آی و اینجور چیزا گفتن سه تا از انگشتهای دست چپم شکسته و مچم در رفته
و همین که مچمو جا انداختند دیگه از شدت درد از حال رفتم و چیزی نفهمیدم
***
با صدای جیغ امیر مهدی چشمامو باز کردم ؛ هوا روشن شده بودو من روی تخت زینب دراز کشیده بودم
با هر سختیی بود بلند شدم و خواستم برم بیرون که صدای آقا مجتبی رو شنیدم
_ بدش به من میثم ، دیشب تا حالا خسته شدی از بس چرخوندیش برو بگیر بخواب
با مصیبت روسری و چادرمو سر کردم و رفتم بیرون ؛ رضوان بیدار شده بودو بچه رو بغل کرده بود هرچی تکونش میداد آروم نمیشد و فقط جیغ میکشید ، با دیدنم دستاشو باز کرد تا بیاد بغلم
_ رضوان جان بدش به من
_آقا مجتبی : شما برین استراحت کنید زن داداش ، آرومش میکنیم
_ باید پیش خودم باشه تا آروم بشه فقط ممنون میشم اگه شیشهشو شیر کنید
_ رضوان : آخه تو با این وضعیتت میتونی بچه بغل کنی ؟
_ زحمت میکشی بیاریش تو اتاق
وقتی آوردش خوابوندمش روی تختو دراز کشیدم و شروع کردم کنار گوشش لالایی خوندن ... آروم آروم صدای جیغهاش کم و کمتر شد و تبدیل شد به هقهق
خاله که شیرشو آورد گذاشتم دهنش و همونطور که به خودم چسبونده بودمش لالایی خوندنمو ادامه دادم تا خوابش برد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت988
خواب امیرمهدی که عمیق شد اونقدر دلم شور میزد که نتونستم دوباره چشم روی هم بزارم و با شنیدن صدای خاله شکوه که برای دیگران جریان دیروزو تعریف میکرد با وجود کوفتگی زیاد بدنم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم
با دیدنم از سر میز بلند شدنو آقا میثم صندلی رو عقب کشید و گفت زن داداش بفرمایید اینجا بشینید
_ ممنونم
زیر نگاه ترحم انگیزشون دستمو گذاشتم روی میز و آهسته نشستم
رضوان بهم چایی تعارف کرد و با تشکری برداشتم و همه بدون صحبتی مشغول خوردن شدن
یکم از چایی خوردم و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و پرسیدم امیرحسین حالش چطوره ؟
کسی چیزی نگفت تا آقاحامد به حرف اومد
_ مریم خانم بهتره که اصلاً چند روزی پیشش نرید
همونطور که به چاییم نگاه میکردم گفتم : خودش خواسته ؟
_ از دیشب تا الان با هر بار که امیرمهدی بیدار میشد و گریه میکرد و صداشو میشنید بد جور به هم میریخت بهتره که شما رو اینطور نبینه
غمگین لب زدم : نصف شب صدای شکسته شدن پنجره ها رو شنیدم ؛ هوا سرده فضای خونه هم سرد شده سرما میخوره ، میشه ...
_ حامد : الان نمیشه طرفش رفت .... بدجور از خودش ترسیده ، دیروز اصلا نمیزاشت کسی نزدیکش بشه ؛ نگران نباشید میره طبقه ی بالا
یکم که آرومتر شد شیشه ها رو میندازیم
_ آقا حامد هیچ وقت به من نگفتید دقیقا چشه ؟
_ والا مریم خانوم هنوز نمیتونیم با اطمینان چیزی بگیم ؛ تنها چیزی که مطمئنیم اینه که شیمیایی نشده اما وقتی آوردنش رو سرش آثار ضرب و جرح زیاد بود و هنوز متوجه نشدیم این حالتاش حاصل اون ضرباته یا اینکه بابت اون ترکشی هست که تو سرشه
بغضمو با بدبختی قورت دادم اما اشک بیاجازه تو چشمام نشست
_ اون ترکشو نمیشه با جراحی ...
_ متأسفانه ریسکش خیلی بالاست
رضوان بلند زد زیر گریه و سریع اشکی که رو گونم سر خوردو پاک کردم
_ پس ... پس همیشه امیر من اینطوری میمونه ؟؟؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
.
ینی امیرحسین همینطوری میمونه؟؟؟
🥺🥺
لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🐦 توییت استاد #رائفی_پور
✍️ لطفا برای انتشار این کلیپ و رسیدن به مخاطبان غیر ایرانی کمک کنید.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
4_5965177032559038414.mp3
8.83M
سوره #انسان
این سه فرمول از خانم نیلچی زاده برا کسانیکه برای هدایت و عاقبت بخیری جوانان و فرزندانشون خیلی نگران و درمانده شدند👌
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 در دعوا، حتی اگر حق با شماست؛ به هیچ وجه بحث نکنید!
📺 از #استاد_شجاعی بشنوید
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
14.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا زندهای به هرنفسی یاحسین بگو !
فردا میان قبر تو هستی و حسرتش . . .
࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهبیستوششم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
از هپروت در آمدم و زبان سنگینم را تکان دادم. _ب...بله؟
_آماده باش نیم ساعت دیگه دکتر سعیدی میاد اونجا.
آب دهانم را با صدا قورت دادم. تعارف کردم، الکی!
_زحمتشون میشه.
بابا بیخبر از هر چی، توجیه کرد.
_نه مسیرشه. فقط بجنب.
چشم را لرزان ادا کرده و به گوش بابا رساندم. این حال غریبم که با قلبم قریب از آب در آمده بود؛ کجا بود؟
چی شد که یکدفعه چشم باز کرده و قاب یک جفت تیلههای آبی را بر دیوار دلم دیدم؟
همهٔ این افکار را تا کلاس دنبال خودم کشاندم. بسه حلما! حیا کن!
عظیمی داخل سالن روی پای افتخاری دراز کشیده بود و زیر گوشش حرف میزد. سرخوشانه به حرفهای درگوشی هم میخندیدند.
_بچهها، بدویید کلاس.
با شنیدن صدایم؛ هر دو از جا جهیدن. با دیدنم لب و لوچهیشان را آویزان کردند.
_خانم چرا انقد زود اومدین.
برگشتم طرف پلهها.
_ناراحتید برم؟!
عظیمی شیطون خندید و براق گفت:
_یعنی میشه؟
ضربهٔ آرامی به کمرشان زدم و به سمت داخل کلاس هلشان دادم.
_برین ببینم بچه پرروها!
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
-🌿🌻-
∞﷽∞
#شیفتِشب🌙
.ستارهبیستوهفتم.
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
وسط تدریس بودم که زنگ گوشیام در فضای کلاس بلند شد. در ماژیک را بسته و سمت گوشی رفتم. پونه بود...
گوش بچهها تیز شده بود تا مخاطب را تشخیص بدهند. خندهام گرفته بود، از قصد با احساس جواب دادم.
_جانم؟
_یاخدا؛ درست گرفتم؟
الو خانم، این گوشی حلما نیکنامه؟
زیر زبانی ناسزایی برایش فرستادم.
_سلام عزیزم.
_ببین خانمی که نمیدونم کی هستی، تلفن دوست منو جواب دادی، میشه لطف کنید بگین کی بیام.
با حفظ ظاهر جلوی بچهها گفتم:
_همین الان. تازه میخوای بیای؟
_جوش نزن گلم؛ دو قدم راهه. میام دیگه.
حرصی بین دندانهای کلید شده اسمش را بردم که جیغ بچهها هوا رفت. وحشتزده به سمت عقب برگشتم که فغانی داد زد:
_اَه بچهها مؤنثه؛ مؤنثه!
حرفی، ناسزایی؛
از گلویم بالا میآمد ولی جلویش را میگرفتم تا خارج نشود!
فضولهای...
_چه شاگردای پایهای. من حاضرم جات همیشه بیام سرکلاسها!
_کوفت؛ نخند ببینم. من نگران مدرسهام با تو و این بچهها.
خندید و جوابش در ارتعاش خندههایش گم شد...
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
بهقلمِ آئینه✍🏻
#کپیبههرنحویغیرقانونیوحراماست.
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 روشی برای عصبانی نشدن و کنترل آن/دکتر عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🔅 #پندانه
✍ دینت را از جای درست فرابگیر
🔹اسلام باید از سرچشمهاش آموخته شود، که اگر از سرچشمهاش فراگرفته نشود مانند آن است که شما در دل طبیعت نشستهاید و کتری آب خود را برای خوردن چای، از نهری پُر میکنید که در بالادستها کسی در آن ظرف میشوید و دیگری در آن نهر استحمام میکند.
🔸پس اگر طعم این چای بد بود، خطا از خود شماست که نتوانستهاید از چشمهاش کتری را پر کنید. مشکل از چشمه نبوده است.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401