eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
854 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌پنجاه‌و‌سوم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ باز تعارفات معمول شروع شد. جملات کلیشه‌ای... "شما خودتون صاحب‌خونه‌اید، خوش‌اومدین منزل خودتونه..." با صدای مامان انگار بال درآوردم. _حلما‌خانم، مامان‌جان چای میاری برامون؟ با ذوق از جا پریدم و پر از استرس برگشتم که پونه با خندهٔ یک‌وری سینی پر از فنجان‌های چایی را دستم داد. _بفرما عروس خانم. چادرم را روی سرم انداختم و سینی را ازش گرفتم. به جای تشکر گونه‌اش را آب‌دار ماچ کردم. _تکی به مولا، جبران کنم برات... خنده‌‌اش رنگ باخت؛ سمت بیرون راهنمایی‌ام کرد‌‌. _حالا تو برو این دکترت رو بچسب در نره، وقت برای من زیاده اونم با این وضع. توی درگاه آشپزخانه، دور از چشم بقیه چشم غرهٔ تیزی حواله‌اش کردم و او را از حرفش پشیمان. محتاط و موزون قدم برمی‌داشتم و سمت مبل‌‌ها و افرادِ ساکنِ روی آن‌ها می‌رفتم. خواستم اول از بابا شروع کنم که اشاره زد اول مهمان... چادرم را سفت‌تر گرفتم و با سینی مقابل طاهره‌خانم خم شدم. _بفرمایید. لبخندی زد که شیرینی‌اش کاملاً ملموس بود. دستهٔ فنجان را دست گرفت و تشکری گرم کرد. _ممنون قشنگم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 برای خرید وی آی پی 40 تومان به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهى خدا از طريق آدمايى كه سر راهت قرار ميده بهت ميگه: من كنارتم‌‎ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ یاد خدا آرامبخش دلهاست(رعد/٢٨
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : روتخت زینب نشسته بودم و پاهامو تو سینم جمع کرده بودم و از پنجره به بازی بچه‌ها تو حیاط نگاه می‌کردم _ راضیه : مریم جون به هیچی که لب نزدی حداقل یکمی این شیر عسلو بخور چشم از حیاط گرفتمو تو سکوت به راضیه خیره شدم ، نمی‌دونم تو نگاهم چی دید که بلافاصله اشک تو چشماش جمع شد و دست گذاشت جلوی دهنش تا صدای گریه‌ش بلند نشه و انگار دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و لیوان شیرعسلو گذاشت کنارم و رفت بیرون ینی اینقدر ترحم انگیز شده بودم ؟!! ترنم هم از وقتی که فهمیده بود چه بلایی به سرم اومده از کنارم جنب نمیخوردو خواهر دوست داشتنیه همیشه همراهم مثل ابر بهار فقط اشک می‌ریخت ؛ اونم مثل من کاری که امیرحسین کرده بود رو نمی‌تونست هضم کنه دو روز بود هیچی نخورده بودم و کارم شده بود ساعت‌ها به در و دیوار خیره شدن و یا خوردن آرام بخش و خوابیدن تا بلکه چند ساعتی از این دنیای لعنتی فاصله بگیرم و یادم بره چه بلایی به سرم اومده ، اونقدر حالم بد بود که اصلا حواسم نبود بچه هام چکار می‌کنند میثم و آرام و راضیه و رضوان از اون شب پیشمون مونده بودنو آقا مجتبی هم مدام بهمون سر می‌زد ازون روز حتی یک کلمه هم جوابمو نداده بود و به آقا مجتبی گفته بود نمی‌خواد باهام حرف بزنه ، نمی‌تونستم باور کنم که عمر زندگی مشترکمون اینقدر کوتاه باشه ، نمی‌تونستم باور کنم داشتنش داره لحظه به لحظه برام محال تر میشه _ ترنم : تو رو خدا ی ذره این شیرو بخور آبجیِ قشنگم ، بخور مهربونم دستشو که جلوی دهنم گرفته بود پس زدم و همزمان صدای یاالله و سلام و علیک وحید رو شنیدمو بعد صداها تبدیل به پچ پچ شد و نمی‌دونم چقدر طول کشید تا بالاخره اومد تو اتاق 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : ترنم بلافاصله به احترامش بلند شد و وحید بعد از احوالپرسی باهاش نشست روبروم _ خوبی آبجی ؟ خوب ؟؟؟!!! مگه دیگه با جای خالی امیرحسین این کلمه می‌تونست در وجود من معنا پیدا کنه ؟ وقتی دید جوابی نمی‌گیره ، دست سردو بی‌جونمو تو دستاش گرفت و سرمو به سمت خودش برگردوند تا بهش نگاه کنم ، به چشماش که خیره شدم آروم آروم چشمام پر شد خودشو جلو کشید و سرمو رو سینه‌ش گذاشت ، آغوش برادرانشو اونقدر با محبت و بی‌ریا برام باز کرده بود که ناخودآگاه با صدای خیلی گرفته و خش داری که ثمره جیغ‌های اون روزم بود لب زدم : _ خوب نیستم ... خرابم ... یکی از زندگیم رفته که همه ی جون و تنمو با خودش برده بدون خداحافظی ... یهو ... ی دفعه دستش رو که روی کمرم حرکت می‌کرد تا به این واسطه آرامش بیشتری بهم تزریق کنه ثابت موندو حس کردم شونه‌هاش داره می‌لرزه ، نای بلند کردن سرمو نداشتم تا چشمای خیسو برادرمو برای امیرم ببینم ... عزیزم بالاخره جا باز کرده بود تو دل برادرم و مدت ها بود استرس روبه رو شدنشون رو فراموش کرده بودم _ وحید قربون دلت بشه یکی ی دونه من ، توکلت به خدا باشه چند روز پیش که با علی رفتیم بهش سر بزنیم کلی باهم حرف زدیم و از هر ده کلمه ای که از دهنش درمیومد ۹ تاش سفارشِ تو بود دلش خیلی شور تو رو می‌زد شور منو میزدو اینطور داغ رو دلم نشوند ، شور میزدو اینطور منو از زندگیش بیرون کرد ؟!!! _ گفته بود می‌خواد بره آلمان برای درمانش اما نگفت کِی ، ما هم فکر کردیم به این زودی‌ها نمیره ، شرمنده ما نمیدونستیم _ خودمم نمیدونستم چه برسه به شما 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا و دنیا را پر از عدالت کن اللهم عجل الولیک الفرج ❤️ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
13.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شادباش😂 وقتی رو شونه باباش بیشتر خوش میگذره😄🥸 ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا