مریم مریض شده زیر این بار اونوقت راضیه چی میگه 😒
شیطونه میگه همچین بزنم تو دهنش ...
🙄🤐
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا همینطوری یهویی شکرت!
واسه وجود خانوادمون؛ عزیزانمون؛ رفیقامون؛
واسه اینکه امروز طلوع خورشید رو دیدم؛
واسه فرصتایی که میدی تا اشتباهاتمونو جبران کنیم...
سختیایی که میتونست از این سخت تر باشه!
زمین خوردنا و واسه دوباره بلند شدنا؛
واسه تموم دلخوشی های کوچيک زندگی.
خدایا شکرت 🥰
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part168
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
نوچ نوچی کرد و دست دراز.
کلوچه را برداشت و یکی را طرف من گرفت.
با ولع گاز بزرگی بهش زدم.
قبل از اینکه دستش را پایین ببرد، سریع بوسهای نرم روی انگشتانش نشاندم.
کشیده شدن لبهایش به لبخند دیدنی بود...
_حالا یه قلوپ چایی میدی خانم؟!
اوهومی کرد، کم حرف شده بود عروسک عسلیام!
ندایی از درونم سرش فریاد میزد:
"من به خاطر تو دو روز تمام با مامان و بابان حرف زدم که این سفر جور بشه، که راضی بشن، که بتونم دوباره لبخند رو با لبات آشتی بدم!
آتیش به جونم نزن با این حالت..."
بخار چای به صورتم خورد و حواسم را جمع کرد. سر کج کردم و چای را نوشیدم که...
_آخ سوختم!!
چقدر داغِ...
چشمان نگرانش روی من نشست.
همین را میخواستم!
حالا شدی همان حلما...
گرم و عسلی نگاهم میکنی!
_چیشدی؟
با شوخ طبعی، گلایه کردم.
_خب یه راه بیدردتر برای خلاص شدنم پیدا کن!
تا ته معدهم سوخت.
سرش را پایین انداخت.
آرام و محتاط چای را فوت میکرد. چهرهاش را نمیدیدم ولی حس میکردم یک جوری شده!
وقتی سر بلند کرد و چای را دوباره مقابل دهانم گرفت؛ اشکهای حلقه زده در چشمهایش را دیدم.
ناباور اسمش را صدا زدم.
دستش را پس زدم و ماشین را کناری.
کمربندم را باز کردم و سمتش چرخیدم.
_حلما؟!
چرا گریه میکنی عزیزم؟
لبهایش را باز کرد.
کلمات خیس و اشکی بود.
_من جز تو کسی رو ندارم، دیگه نگو...که میخوام از دستت خلاص بشم!
چه شکننده شدهای، عشق چینی من!
دستانم را دو طرف صورتش گذاشتم. این وقت از روز جاده خلوت بود و بدون مزاحم...
با لبهایم بوسهای روی پیشانیاش مهر کردم. یک بوسهٔ داغ و طولانی...
به قد تمام دلنگرانیهای حلما!
به قد و قوارهٔ محبت و عشق مان!
به تعداد سالهایی که حلمایم بهار و تابستان و پاییز و زمستان را دیده بود...
ازش فاصله گرفتم.
اشکش جاری شده بود.
چشمهایم را گرم به تیلههای لرزانش، کوک زدم.
_نگران نباش حلما خانم، بیخ ریشت تا تهته دنیا گیریم!
خدا وقتی زندگیمون رو اینطور بهم گره زده؛ مطمئن باش راضی به پاره شدن این وصلت نیست...
روی لبهایش، سایهای از لبخند افتاد.
همین برای من بس بود...
همین خندیدنهای کمرنگ و دلربا...
خدایا شکرت!
خدایا شکرت بابت این عسلی که در محلول زندگیم حل کردی!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part169
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
صدای اذان میان عاشقانههایمان دوید.
حلما نگاهی به اطراف انداخت.
_همینجا نماز بخونیم؟
متعجب به بهش خیره شدم.
_اینجا؟
یه ربع دیگه استراحتگا...
مصمم گفت:
_نه! همینجا...
آرامتر ادامه داد.
_پشت سر تو!
لبخند روی لبم شکفت.
ای دلبر بلا!
_باشه چشم بانو...امر دیگه؟!
چشمهایش را تا جاده کشید.
_فعلا که عرضی نیست.
از ماشین پیاده شدم.
در صندوق عقب را باز کردم. زیرانداز و بطری آب را از پشت ماشین بیرون کشیدم.
باد تندی آمد که اورکتم را به بازی گرفت.
موهایم روی پیشانیام ریخت.
سنگین تا در طرف حلما رفتم. در را باز کردم.
_بیا آب بریزم وضو بگیر.
_من دارم.
ابرو بالا انداختم.
_بهبه خانم مقید و دائم الوضو.
پس زحمت بکش رو دست من بریز تا من وضو بگیرم.
هومی کرد و بطری را از دستم گرفت.
پاهایش را از ماشین بیرون انداخت و سمت من خم شد. اورکتم را درآوردم و روی صندلی پشت انداختم.
آستین پیراهن پاییزهام را بالا زدم.
_انگشتر و ساعتتم دربیار بده به من.
ساعت و انگشتر را به دستش دادم.
دستم را کاسه مانند نگه داشتم. حلما در بطری را باز کرد و برایم آب ریخت*.
آرام و با طمأنینه شروع به گرفتن وضو کردم.
چه صفایی داشت؛
حلما آمادهام میکرد تا با خدای این وصلت شیرین راز و نیاز کنیم...
یار همراه و با ایمانم خوب نعمتی بود!
در بطری را بست.
وضویم تمام شده بود. نسیم بیابان که به دست و صورت خیسم میخورد، لرز به تنم میافتاد.
حلما حولهٔ کوچکی از کیفش درآورد.
روی ساعد دستم انداخت و مشغول خشک کردن دستانم شد.
________________
*این نوع وضو گرفتن کراهت داره ولی باطل نیست.
https://www.islamquest.net/fa/archive/fa18812
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part170
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"همسفرِ حلما"
با چشم حرکاتش را دنبال میکردم.
حتی شمار پلکزدنش را هم از دست نمیدادم.
نرم و لطیف کارش را انجام میداد.
جوری که انگار شئ ارزشمندی را پاک میکند.
کارش که تمام شد فاصله گرفت.
سر بلند کرد که لبخند زدم.
_ممنونم خانمم!
شیرین و بسته خندید.
اورکتم را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانههایم انداخت.
_ممنون، خب حالا از کجا مهر پیدا کنیم؟
انگشتش را سمت جایی گرفت.
_اونجا سنگاش تخت و خوبه.
بیارم؟
سرم را تکان دادم.
_اوهوم برو بیار.
زیر انداز را پهن کردم که حلما با دوتا سنگ کوچک به طرفم آمد.
سنگها را مقابلمان گذاشت.
قامت بستم و شدم امام تنها مأموم عسلیِ محرمم!
•♡•
با دستان گره زده وارد صحن امامرضا شدیم.
ایوان آئینه مقابل چشمهایمان نقش بست.
چه جلال و جبروتی داشت این کریمهٔ اهلبیت...
دست روی سینه گذاشته و به خانم عرض ادب کردیم.
سلام دادن حلما، پر از بغض بود...
بغضی که دلیل بارشش را من میدانستم.
به ساعتم نگاه کردم.
_حلما جان یک ساعت دیگه بیا صحن امام خمینی.
اشک چشمش را گرفت و قیافهاش را کج کرد.
_من اینجاها رو بلد نیستم که.
دستم را پشت کمرش گذاشتم.
_از خادما بپرس بهت میگن.
برو، برو...
سرش را تکان داد و راه افتاد. از پشت راه رفتن را نگاه کردم.
با وقار راه میرفت، بانوی سیاه پوشم!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
❌به مناسبت یلدا تخفیف خورد ❌
♧♧♧35000♧♧♧
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
12 Be Vaghte Shaam (1403-09-18)Shahre Moghadas Ghom.mp3
33.18M
🔈 #به_وقت_شام
🔰 فصل سوم؛ قبیله سلمان، جلسه دوازدهم
📌 محور سوم: شام در آتش؛ آرامش قبل از ندای آسمانی محال است [3:38]
⚜️ مسیر حوادث شام؛ 12 گام در دل فتنهها [7:11]
1️⃣ اختلاف الرمحان؛ آغاز جنگ اصهب و ابقع [10:32]
2️⃣ رجفة الشام؛ تلاطم فتنه یا لرزش زمین؟ [11:13]
3️⃣ البراذین الشهب المحذوفة؛ زبانههای جنگ مدرن در دل شام [11:42]
4️⃣ الرایات الصُّفر؛ ورود پرچمهای زرد به آشوب شام [12:07]
5️⃣ صوت فتح از دمشق؛ نوای شادی در میان آتش [12:20]
6️⃣ و 7️⃣ خسف جابیه و حرستا؛ رانش زمین یا جنگ هستهای؟ [12:41]
8️⃣ خروج ترکها؛ سایه مغول بر افق آشوب شام [13:48]
9️⃣ هرجالروم؛ آتش فتنه از شام به سوی غرب زبانه میکشد [14:29]
0️⃣1️⃣ حمله اخوانالترک به جزیرة الشام [15:20]
1️⃣1️⃣ نزول رومیان در رمله [15:39]
2️⃣1️⃣ نبرد قرقیسیا؛ پیروزی سفیانی و حرکت او به سمت کوفه [16:38]
* سفیانی؛ ۱۵ ماه فتنه، محافظ صهیونیسم، قاتل شیعه [18:30]
* خسف حرستا؛ آغازی بر ظهور ابن آکلةالاکباد [25:47]
* وظیفه ما در برابر نشانههای آخرالزمان چیست؟ [33:10]
* مرگ سرخ و سفید؛ نابودی دو سوم از جمعیت زمین [1:03:30]
📲 مشاهده و دریافت مجموع جلسات #به_وقت_شام: 👇
https://taalei-edu.ir/workshop/480/a
#فتنه
#شام
#سفیانی
#قم
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
خداوند در سوره مبارکه مائده آیه ۴۱
خطاب به آقا رسول الله میفرماید:
اونایی که در ظاهر میگن مسلمونن اما به اسلام عمل نمیکنن، یه وقت ناراحتت نکنهها!
اینا تو دنیا با خفت و خواری زندگی میکنن؛
آخرتم گرفتارن...
✍️🏻کمترین برداشت اینه که علاوه بر ظاهرمون؛ لازمه که به دستورات دین اسلام پایبند باشیم.
زحمتها کشیده شده تا آوازهی این دین به گوشِ ما هم برسه
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤣🤣🤣
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲