🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•۱۱🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت350
یکم که گذشت بحثو عوض کرد و گفت : مریم من با اون پسره ...
اسمش چی بود ؟....
آهان مهران
به نظرت من با اون قابل مقایسهام
- نه اصلاً
- پس چرا حرفشو زدی
- حرفشو زدم برای اینکه بهت بگم همچین مسئلهای برام خیلی مهم بوده ، اونا فکر میکردن وقتی میان خواستگاری ، دیگه قضیه تموم شدست ولی من از این مسئله همیشه وحشت داشتم و بیشتر به خاطر همین جواب رد دادم .
- الانم وحشت داری ؟؟؟
با دست چشمامو فشردم
- خیلی
- مطمئنم که میدونی چقدر به اهل بیت ارادت دارم ، به همون اهل بیت برام خیلی ساله که تموم شده
- پس چرا این همه سال ازدواج نکردی
- چون بعد از ۴ سال که به خودم اومدم دیدم بابام مثل قبلاً نمیتونست ، مغازه رو اداره کنه
هم درس میخوندمو هم با بابا تو مغازه کار میکردم
و در عین حال باید ۶ دونگ حواسمو جمعِ خواهر و برادرام میکردم که یه وقت هرز نرن
مخصوصاً میثم و مجتبی
یه چند سالی که گذشت احسان اومد خواستگاری راضیه و اونم قبول کرد ، اون موقع سال اول دانشگاه بود ، بعدشم که نوبت رضوان شد
جهاز درست کردن و هزینه مراسمات و اینا هم که جای خودشو داشت
مجتبی و میثمم که دیگه زمان ازدواجشون بساط خونه و خرج عروسی و اینجور چیزا رو داشتند
الحمدالله به اندازه ی خودمون داشتیم ، اما برای منی که دانشجو بودم سخت بود حواسم به همه چی باشه ، و خانوادمو رو پا نگه دارم
یواش یواش داشتم رو غلطک میفتادم که تو اون هیرو ویر امیر محمد به دنیا اومد و بعدم که در کمال ناباوریمون زینب !
البته داستان داشتیما وقتی فهمیدیم ، ولولهای شد با بابا و مامان که بیاو ببین ، ولی دیگه شده بود
یه روزی برات تعریف میکنم
چند وقت بعد از به دنیا اومدن زینب مامان هم فوت کرد و بعدشم بابا
انصافاً به نظرت وقتی میموند که به خودم فکر کنم !!!
تازه یکی دو سالیه که با بزرگتر شدن زینب و امیر محمد ، زندگیم بالاخره رو روال عادیش افتاده
گاهی وقتا فکر میکنم خدا خیلی دوستم داشته که اون رفت
مطمئنم اگر وصلتی اتفاق میافتاد قطعاً بعد مدت کوتاهی پشتش جدایی بود، چون اصلا آدم زندگی نبود
- وقتی برگرده و با هم روبرو شید چی اون موقع من چه تضمینی دارم که دوباره....
- اصلاً این حرفو نزن به نظرت من اینقدردلم هرزه ...
- تو نه ، ولی اون چی ؟ خالت چی ؟
من بعدها از پسشون بر میام ؟
نمیتونم بهت دروغ بگم ، ممکنه با هم روبرو بشیم ، ولی باور کن با آدم غریبه ای که تو خیابون از کنارم رد میشه فرقی نداره
و اینکه از پسشون بر بیای یا نه خیالت تخت باشه ؛ من خودم هستم تو نمیخواد به این چیزا فکر کنی
اونقدری جنم دارم که اجازه ندم کسی بهت حرف بزنه ، فقط تو بهش دیگه فکر نکن باشه
- چیزی رو میخوای که واقعا نمیتونم اما سعی میکنم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
دوستان گلم ، ای کاش خوب حرف زدنو با همدیگه تمرین کنیم ، اینکه گاهی اوقات غرور و لجبازی رو بزاریم کنار و بشینیم برای بهتر شدن روابطمون وقت بزاریم
خیلی از طلاقهای عاطفی که بسیاری از خانواده ها امروزه در گیرش هستند و بعد ها منجر به از هم پاشیدن زندگی میشه از همین جاها شروع شده ، که کوتاه اومدن و آروم آروم این کوتاه اومدنا و حوصله به خرج ندادنا تبدیل به یک نقطه ی تاریک تو روابطشون شده و رفته رفته بزرگ و بزرگتر شده
شاید این پارت کمی از حوصلتون خارج بوده اما سعی کردم ی کوچولو نشون بدم که میشه به طرف مقابل با یکم وقت صرف کردن امنیت عاطفیی هدیه کرد ، که مطمئنا مزایای دو چندانش مستقیما به خودمون برمیگرده 👌
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
14.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌#ڪلیپ «ڪار ڪردن برای امام زمان»
🔸اصلا حواست هست ڪار برای امام زمان یعنی چی⁉️
امام صادق فرمودند: اگر در زمان ظهور قائم بودم تمام عمرم را صرف خدمت به ایشان میکردم...‼️
تا بحال از خدا تشڪر ڪردی بین این همه آدم تو رو انتخاب ڪرده تا بتونی برای امام زمان ڪار بڪنی⁉️
جهت سلامتی و تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان ارواحنا له الفداه صلواتی بفرستید
#امام_زمان♥
#نشر_حداڪثری👌🏻
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
🕊@salambaraleyasin1401🕊
••🌱♥️••
هیچاُمیدیرادردلِبندهامنِمیاندازم
مگراینکہتواناییرسیدنبہآنراداشتہباشد . . !🍃
#مهربونخدایمن:)
.
.
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت351
#یک_هفته_بعد
پنج روزه که دوره ی کارآموزیم شروع شده و از صبح تا ساعات ۴ بعد از ظهر یا دادگاه و دنبال کارهای اداری هستیم یا دفتر ، با اینکه خیلی برام سخته اما واقعا لذت بخشه برام
امروز برای اولین بار همراه استاد رفتیم دادگاه کیفری یک
خیلی خفن بود
و بعدش برگشتیم دفترو در کمال ناباوری ی قرار داد سنگین از یک کارخونه ی مواد غذایی رو بهم داد تا تنظیم کنم .
ی چیزی حدود ۴ ساعت ی بند سرش نشسته بودم تا بالاخره تمومش کردم
از پشت میز بلند شدم و چند ضربهای به در اتاق استاد بابایی زدم
- بفرمایید
- استاد اگه اجازه بدید من دیگه برم
- قراردادیو که گفتم بنویسی رو نوشتی ؟
- بله ، بفرمایید استاد
چند دقیقهای با دقت میخوند
به ساعت روی دیوار نگاه کردم ، دیرم شده بود و استاد بابایی هم که انگار نه انگار
- خوبه ولی بند ۱۴ و ۱۵ رو باید اصلاح کنی
- ینی چکار کنم ؟
- ینی تشریف میبرید پشت میزتون کتاب قانون تجارتو باز میکنید ، به استناد ماده ۲۵۳ و ۲۵۴ متوجه میشی کجاش اشتباهه
- استاد دیدم ، به استناد همین دو ماده نوشتم
- اشتباه استناد کردی ، چون به تبصره ی ماده ی ۲۵۳ یک رای وحدت رویه وارد شده ، اونو ندیدی برو بشین درستش کن
- الان استاد ؟
- پس کی ؟
خانوم صبوری درست نشه نمیتونی بری ! این قرارداد باید برای شنبه آماده باشه ، و منم عادت ندارم تعطیلات آخر هفته استرس کار نیمه تموم داشته باشم
برو تمومش کن
پفی کشیدم و برگشتم
داشتم دنبال رای وحدت رویه میگشتم که گوشیم زنگ خورد
- بله
- سلام مریم جان
- سلام ، خسته نباشی
- ممنون عزیزم ، من رسیدم بیا پایین
- استاد تنظیم یک قراردادو بهم داده ، که دو تا بندش اشتباهه ، گفته تا درستش نکنم حق ندارم بیام بیرون
- باشه درستش کن بیا ، من منتظرم
مشکل اینه که نمیدونم چطور درستش کنم ، میخوای تو برو بچهها رو آماده کن بعد بیا دنبالم
- نه هستم ، درستش کن زود بیا
- شاید معطل بشی ؟
- اشکال نداره
تماسو قطع کردم و شروع به گشتن بین آراء وحدت رویه کردم ، هر چی میگشتم پیداش نمیکردم
ماشالله کم قانون و تبصره و رای وحدت رویه و نظریه مشورتی که نداریم
تو این موسسه علاوه بر دکتر بابایی سه وکیل دیگه هم کار میکردند
و سه تا خانم بودن که امورات دفتریشونو انجام میدادند و گاهی هم دوندگیهای بانکی و چکی و شورای حل اختلافو انجام میدادند ، همراه با دو کارآموز دیگه ، البته تنها کارآموز دکتر بابایی من بودم
با دیدن دکتر سرمد (وکیل دیگه ای که اونجا کار میکرد) که داشت به سمت اتاق استاد میرفت آروم صداش کردم
- آقای دکتر ، چند لحظه میشه کمکم کنید
- من ؟
- بله
قراردادو نشونش دادمو گفتم : نمیفهمم این دو بند ایرادش چیه
مشکوک نگام کرد و خندید
- خودتون باید پیداش کنید
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت352
- همین یه دفعه رو میشه کمک کنید
- بزارید به استاد بگم !
- نه نه استاد نمیدونن گفتن باید خودم پیداش کنم
- به ی شرط میگم بهتون !
- چه شرطی ؟
- پنج تا لایحه (متنی که وکلا با مستندات به دست اومده مینویسند برای دفاع از پرونده ) دارم که باید برام رونویسی کنید
چقدر سواستفاده چی !
حیف که مجبورم و وقت ندارم
- باشه رونویسی میکنم
- هر کدومش کمتر از ۱۰ صفحه نیستا
- وا رفتم ، چارهای نداشتمو کلافه گفتم : باشه
- برای هر دو تا بندش رای وحدت رویه ۹۷۸ میشه ، همینو استناد کنی کافیه .
این دیگه کی بود !!!
برای سه کلمه کمک کردنش ، ۵۰ صفحه ی A4 باید مینوشتم ؟
سریع نشستمو قراردادو تصحيح کردم و به استاد نشون دادم
اومدم برم بیرون که صدام کرد
- خانم صبوری
- بله
- بفرمایید ، اینم لایحهها
ببرید خونه بنویسیدو شنبه برام بیارید
نفسمو حرصی دادم بیرون
- باشه بدید
- خداحافظ تا شنبه
پروندهها رو از دستش کشیدم و زدم بیرون
نشستم تو ماشین و با حرص گفتم : پسره ی ِمزخرفِ بقیه پول خیارشور !!!
- امیرحسین : چیییییی ؟؟!!
- هیچی
- با کی هستی ؟
- با این پسره ی سوء استفاده چی
اخمی کردو گفت : کدوم پسره ؟
- با دکتر سرمدم
- مزاحمت شده ؟
- چییییی ، نه بابا
به اندازه ی سه کلمه کمکم کرد و رای وحدت رویه رو بهم شمارشو گفت
ولی به شرط اینکه لایحه هاشو پاکنویس کنم
- نگاه کن ، پنجاه _ شصت صفحه گذاشته کف دستم
واقعا نمیدونم چی بهش بگم
خندید و گفت : بقیه پول ماست شنیده بودم ولی خیارشورو دیگه نه
حالا کی هست ؟ من دیدمش ؟
- نمیدونم ، دوبار بدون من اومدی پیش استاد ، شاید دیده باشیش
- چند سالشه ، ازدواج کرده ؟؟؟
هنگ کردم ، خیلی زیر پوستی غیرتی شده بود !
- امیرحسین... ۲۰ سوالی میپرسی ؟
- نه ، فقط میخواستم بدونم
- فکر میکنم ۴۴ یا ۴۵ باشه ،
ازدواجشم نمیدونم
ماشینو روشن کرد و راه افتاد
- خب امروز چه خبرا بود ؟
تازه یاد ذوق صبحم افتادم
- وااااااای ، نمیدونی چقدر امروز هیجان انگیز بود ، با استاد رفتیم دادگاه کیفری یک ، نمیدونی چقدر خوب بود ، اونقدر ابهت داشت که همون اول که وارد شدم ، مجبور شدم دو تا از شکلاتامو سر به نیست کنم
خندش گرفت
- آخه نمیدونی کیفری یک مال جرائم خفناست
جرائمی که مجازاتشون ، اعدامو حبس ابدو ، حبس درجه ۱ ۲ ۳ و ...
- الان میگی حبس درجه یک و دو و سه ، من میفهمم یعنی چی به نظرت ؟؟!!
حالا سر وقت برات توضیح میدم ، بزار اینو بگم...
استاد اونقدر باحال دفاع میکرد......
با ذوق زیادی تعریف میکردمو ، اونم آروم رانندگی میکردم با لبخندی به حرفام گوش میکرد
بالاخره رسیدیم خونه و در پارکینگو زد و با ماشین وارد حیاط شدیم ، از ماشین پیاده شدیم و با کلید در ورودی ساختمونو باز کرد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
وای وای مریممممم ، به امیر حسین اینو گفتی حالا پا میشه میره سر وقت سرمد 🙊
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت353
کلید انداخت و درو باز کرد
- مگه خاله و بچهها نیستند که با کلید درو باز میکنی
- نه
یه قدم رفتم عقب
- چ ...چرا پس اومدیم... اینجا ، بریم خونه علی دیگه
- مریم جان ، مگه میخوام بخورمت که عقب گرد میکنی ، بیا بریم تو چند دقیقه دیگه مجتبی و میثم میان
- برای چی ؟
دست گذاشت پشت کمرمو به داخل هدایتم کرد
و در عین اینکه داشت به سمت آشپزخونه میرفت گفت : نقشه ی بازسازیِ خونه رو میخوان بیارن ی سری هم کاتالوگ برای رنگ و مدل کابینتها که من گفتم تو باید بپسندی
آهان
- منم از صبح با مجتبی دنبال خرید مصالح و این صحبتا بودم باید برم ی دوش بگیرمو لباسامو عوض کنم
چادرو روسریمو درآوردم ، اما مانتومو نه
از آشپزخونه اومد بیرون
- خاله لوبیا پلو گذاشته ، داغ کنم با هم بخوریم ؟
- بدم نمیاد
دوباره برگشت و به آشپزخونه و بعد از چند لحظه با ی ظرف میوه و دو تا شربت اومد بیرون
- بیا بخور ببین امیرحسین چه کرده
- دستت درد نکنه
شربتشو سرپایی سر کشید
- میرم بالا ی دوش بگیرم و زود برگردم ، بزار برات فیلم بزارم حوصلت سر نره
- ممنون
فیلمو گذاشت و رفت بالا و منم دست و صورتمو شستم و بعد دراز کشیدم روی کاناپه ی جلوی تلویزیون و اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
با صدای افتادن چیزی از خواب پریدم ، بلند شدمو به ساعت نگاه کردم ، نیم ساعتی خوابیده بودم
- عه بیدار شدی ، شرمنده قاشق از دستم افتاد ، بخواب مریم جان خستهای
- دستامو باز کردمو طبق عادت همیشگی کش و قوسی به بدنم دادم
به خودم که اومدم دیدم ، تموم توجهش رو منه
با خجالت بلند شدم و رفتم سمت دستشویی وقتی برگشتم دیدم دو تا بشقاب لوبیا پلو همراه یه کاسه سالاد شیرازی روی میز پای مبله
- دستت درد نکنه
- میگم... تو همیشه با مانتو میخوابی ؟
نشستم و اولین قاشقو گذاشتم تو دهنم
- هومممم خوشمزست ، آشپزی خاله هم خوبهها
- سؤالم جواب نداشت؟
- آقای دکتر اگه لباس داشتم حتماً عوض میکردم ، نداشتم که در نیاوردم
- مگه زیر مانتوت چیزی نمیپوشی
- چرا
- پس در بیار که راحت باشی
روم نشد که بگم زیر مانتوم یه تاپ تنمه ، برای همین گفتم :
- نه اینطوری راحتترم ، مگه قرار نبود آقا میثم و مجتبی بیان پس چی شد
- لبخندی به لبش نشست که معنیش برام گنگ بود
- میان
- پس سر کاری بود ؟
- نه میان واقعا ، پیام دادن تا ۲۰ دقیقه دیگه اینجان
- آهان ، ی چیزی رو میدونستی ؟
- چی ؟
- جای غذا خوردن اینجا نیست ، پشت میز ناهار خوریه
- تو رو جون هر کی که دوست داری سخت گیر نباش ، من خیلی وقتا ی بشقاب میریزمو همین جا غذا میخورم
- ولی بعد ازدواجمون ، این عادتتو باید بزاری کنار
- این یکیو ازم نخواه که مردِ این کار نیستم
- ببین ، شما شاید رعایت کنی ، ولی بچه ها نمیتونند
اگه عادت کنند به اینجوری خوردن ، صد در صد موقع خوردنشون غذا میریزه روی مبل و روی زمین
بعد دستای چربو چیلی شونو می مالن به اینور اونور و مخصوصا مبلا
بعد من باید دنبالشون با ی دستمال راه بیفتم که تمیز کاری کنم ، مبلا هم اون موقع نوئه ، سر یک سال داغون میشه بعد هر کی بیاد خونمون نمیگه که این امیرحسین خان بوده که این نحوه ی خوردنو به بچه ها یاد داده
میگن این خونه چه خانوم بی سلیقه ای داره ......
- خیله خب ، خیله خب .... متوجه شدم دیگه ادامه نده بلبل خانوم
- آخه میدونید آقای دکتر ....
باید اونقدر ادامه بدم که دیگه به طور قاطع تصمیم بگیرید اینجا غذا نخورید ، تازه جاروشو برات نگفتم
جونم براتون بگه ....
امیرحسین 😦😦
مریم 😁😁
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
آخه میدونید ....
ما خانوما اصولا برای اینکه حرفمونو به کرسی بشونیم شگردای خاص خودمونو داریممممم ، مگه نه خانومااااااااا
🙈🙈😂😂
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
سلام سلام به همگی دوستای بزرگوارم
۱و ۲- ممنون دوست خوبم ، شما محبت دارید ، تموم سعیم اینه که در غالب این داستان قشنگیهای یک زندگی مذهبی رو نشون بدم
که بگم اون مردی که رو خانومش و زندگی خصوصیش غیرت داره و دلش میخواد تو محیط بیرون همسرش پوشیده باشه و غیره و غیره که خودتون بهتر میدونید
و به اصطلاح خیلیا که تو این چند وقت بهم پیام دادید( مخصوصا سر لباس عقد مریم ) که میگفتید خیلی رو مخه و خشکه مذهبه و این صحبتا ، میتونه ی عاشق تموم عیار باشه ، ی کسی باشه که تموم توجهش به همسر خودشه چون اعتقادش بر اینه که چشم از نامحرم بگیره ، و این مزیتو بیشتر خانومای متاهل درک میکنند
امیدوارم که با این رمان قشنگیهای یک زندگی مذهبیو بتونم نشون بدم
🌸🌸🙏🙏
سپاسگزارم
۱- دوست بزرگوارم این پیامتون واقعا حالمو خوب کرد ، ای کاش واقعا همینطور باشه که میفرمایید
دعا کنید
چون اینجور رمانها خیلی باید روش بیشتر دقت بشه ، به نظرم کار خیلی سختیه ، مرز خیلی باریکی وجود داره که هم بتونیم رمان جذابی داشته باشیم و ی زندگی مذهبی رو تا اونجا که حدود در اون در حد متعارف رعایت بشه ترسیم کنم هم بتونم یکسری از دغدغههای تربیتی و دینی رو توش بگنجونم ، به نحوی که خواننده جذب #هدف زندگی مریم و امیر حسین بشه نه فقط ظاهر زندگیشون🙏🌸🌸
۲- اتفاقا مذهبیا عشقشون رنگی تره
چون دلاشون خداییه و هرز نیست
🌸🌸🙏
۳- امیرحسین خوب بلده خواسته هاشو به مریم تفهیم کنه ، خوبببببببببب😂
🌸🌸🙏