eitaa logo
سلام بر ابراهیم
8.5هزار دنبال‌کننده
70.6هزار عکس
27.2هزار ویدیو
40 فایل
"خداحافظ رفیق "واژه ای است که شهدابه ما می‌گویند،نه مابه شهدا خداحافظ رفیق،یعنی خدا،ما راخرید وبرد وخدا، شمارا دربلیات دنیاحفظ کند💔 میزبان شما هستیم با خاطرات زندگی #شهدا،پست های ناب #سیاسی ، #شاه_بیت و ... انتقاد و پیشنهاد ⬇️: @Jahad_Emad
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺کراماتی از حضرت عبد العظیم حسنی علیه‌السلام 🌸از منبع موثّقی نقل است یکی از تّجار بازار تهران را مشکلی پیش آمد، روزی با یکی از همکارانش مشکل خود را در میان گذاشت، همکار او گفت برای حلّ گرفتاری خود به حضرت عبدالعظیم علیه السّلام متوسّل شو، وی گفت به آن حضرت نیز متوسّل گردیدم و مشکل برطرف نشد، همکار او گفت مشکل توسّط حضرت عبدالعظیم علیه السّلام حلّ شدنی است؛ ولی تو با اخلاص متوسّل نگردیده ای. حال بنشین تا سرگذشت خود را که تا کنون برای کسی نگفته ام برایت باز گو نمایم. من سال های گذشته ورشکسته شدم، بطوری که جهت معاش روزانه خود با تنگنا روبرو گردیدم و تصمیم گرفتم جهت رفع گرفتاری به حضرت عبد العظیم علیه السّلام متوسّل شوم، برای این کار نذر کردم چهل هفته پی در پی سحر پنج شنبه پیاده به زیارت آن حضرت بروم، ۳۹ هفته سپری شد، هفته چهلم فرارسید که مواجه با زمستان بود و روز چهارشنبه بعد از ظهر برف شدیدی باریدن گرفت، غروب که به منزل رسیدم برف تبدیل به کولاک شده بود و زمین تا زانوهایم پر از برف بود، عیالم که از قضیه با خبر بود پرسید مگر امشب به زیارت نمی روی، آخر هفته است، گفتم در این برف و بوران خود آقا هم راضی نیست، انشا ا... هفته دیگر. آن شب زود به خواب رفتم، در عالم رویا دیدم بر روی ریل ماشین دودی به طرف شهر ری می روم، به مقبره شیخ صدوق (ره) رسیدم آنجا وضو گرفته و دو رکعت نماز خواندم و به سمت حرم حضرت عبد العظیم علیه السّلام حرکت کردم، از خواب برخاستم. شب از نیمه گذشته بود. تصمیم خود را گرفته آماده حرکت شدم، عیالم گفت: چطور شد سر شب نرفتی و حالا که نیمه شب است و برف هم شدید تر شده! خواب را تعریف نموده و گفتم باید بروم حتیّ اگر به قیمت جانم باشد. 🌸به راه افتادم مسیر حرکتم همان بود که در خواب دیدم روی ریل ماشین دودی، بعد ها به این نکته رسیدم که آن شب تنها راه رسیدن به شهر ری خط آهن بوده و الا رسیدن به حرم حضرت عبدالعظیم علیه‌السّلام میسر نبود. راه را بر روی ریل ادامه دادم تا به ابن بابویه رسیدم، به تأسیّ از صحنه خواب وضو گرفتم دو رکعت نماز خواندم و بی درنگ به سمت حضرت عبد العظیم علیه‌السّلام حرکت کردم به حرم که رسیدم درب ها را تازه گشوده بودند و زمانی تا اذان صبح مانده بود، سرما و خستگی راه رمقم را گرفته و در گوشه حرم از هوش رفتم، در عالم خواب آقا سیّد الکریم علیه السّلام را دیدم کنار صندوق ایستاده، روی مبارک خود را به سمت من کرد و پرسید، چه مشکلی پریشانت ساخته؟ قصّه خود را عرض کردم دست به میان شال کمرش برد و دستمال گره زده ای را به کف دستم نهاد و فرمود این را سرمایه کسب حلال کن انشا ا... مشکلت حلّ شود دستمال را گرفتم به یکباره همه چیز محو شد. صدای موذن مرا از خواب بیدار کرد. و تنها چیزی که از آن رؤیا باقی مانده بود دستمال گره زده در دستم بود، باز کردم دوازده عدد سکّه یک قرانی داخل آن بود برخواستم وضو گرفتم نماز صبح را بجا آورده، با خوشحالی به سمت تهران براه افتادم. آن دوازده سکّه را به این کسب زدم و به سرنوشتی که توشاهد آن هستی رسیدم. 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
✨یک ریال بده، دو ریال بگیر یکی از خادمین سادات نقل می کرد: یک روز صبح عیالم رو به من کرد که: «امشب مهمان داریم، برو چیزی تهیّه کن» از منزل بیرون آمدم در حالی که حتیّ یک شاهی هم نداشتم. آن روز نوبت کشیک من نبود. در آن وضعیّت کسی را نیافتم تا از او درخواست کمکی کنم. اگر هم می یافتم، از چنین درخواستی شرم می کردم. بنابراین بی اختیار به سمت حرم رفتم. حرم خلوت بود و معدود زوّار مشغول زیارت بودند. رو به ضریح به حضرت عبدالعظیم علیه السّلام عرض کردم: «یابن رسول الله تفضّلی فرما، شرمنده عیال و مهمان نشوم» بعد از این که این خواسته از قلبم گذشت، گوشه ای از حرم ایستاده بودم که زائری جلو آمد و به من گفت: «سیّد، یک ریال به من بده، وقتی از زیارت امامزاده حمزه علیه السّلام برگشتم، دو ریال به تو می‌دهم» این موضوع زیاد متعجّبم نکرد. بسیاری بودند که برای بیشتر شدن برکت مالشان این کار را می کردند، و به همین رسم پولی به دست سیّدی می دادند و آن را پس می گرفتند. خوشحال از اینکه بالاخره با این یک ریال ها به التفاوت می توانستم مهمانی آن شب را آبرومندانه برگزار کنم. امّا من همان یک ریال را هم نداشتم. به زائر گفتم: «آقا، یک دقیقه صبر کنید، الان برمی گردم.» بیرون آمدم، همینطور که دور و برم را نگاه می کردم، یکی از آشنایان را دیدم. به او گفتم یک ریال به من قرض بده نیم ساعت دیگر پس می دهم، یک ریالی را گرفته به نزد آن زائر رفتم. ایشان یک ریالی را گرفت و به زیارت امامزاده حمزه علیه السّلام رفت. و همان طور که گفته بود، وقتی از زیارت بازگشت یک سکّه کف دستم گذاشت. خادمین دیگر که این صحنه را زیرنظر داشتند، پرسیدند قضیّه چیست؟ ماجرا را گفتم. امّا آنان به حرف من اکتفا نکردند و از آن زائر هم پرسیدند. ایشان هم به آنان همان را گفته بود و از حرم بیرون رفته بود. من به خیال خودم رفتم، تا یک ریالی که قرض گرفته بودم، پس بدهم. امّا وقتی چشمم به سکّه افتاد، دیدم این دو ریالی زرد است و می درخشد! با تعجّب به بازار رفتم. سکّه را به یکی از طلا فروشان نشان دادم. عیار گرفت و گفت: «طلاست » و آن را ۳ تومان می خرد. از آن سه تومان یک ریال قرض را پس دادم و ۲۹ ریال بقیّه را به خانه بردم. آن زائر غریب را هیچ گاه قبل از آن ندیده بودم و بعدها نیز ندیدم. 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
✨﷽✨ 💢اثر رضایت پدر در قبر! ✍آیت‌الله آقا سیّد جمال‌الدّین گلپایگانی عارف بزرگی بودند. ایشان می‌فرمودند: در تخت‌ فولاد اصفهان - که معروف به وادی‌السّلام ثانی است، حالات عجیبی دارد و بزرگان و عرفای عظیم‌ الشّأنی در آن‌جا دفن هستند - جوانی را آوردند. من در حال سیر بودم، گفتند: آقا! خواهش می‌کنیم شما تلقین بخوانید. ايشان فرمودند: آن جوان ظاهر مذهبی داشت و خیلی از مؤمنین و متدّینین براي تشييع جنازه او آمده‌ بودند. وقتی تلقین می‌خواندم، متوجّه شدم که وقتی گفتم: «أفَهِمتَ»، گفت: «لا»، متعجّب شدم! بعد دیدم که دو سه بچّه شیطان دور بدن او در قبر می‌چرخند و می‌رقصند! از اطرافيان پرسیدم: او چطور بود؟ گفتند: مؤمن. گفتم: پدر و مادرش هم هستند. گفتند: بله، ديدم مادر او خودش را می‌زد و پدرش هم گریه می‌کرد. پدر را کنار کشيدم و گفتم: قضیه این است. گفت: من یک نارضایتی از او داشتم. گفتم چه؟ گفت: چون او در چنين زمانی (زمان طاغوت) متدیّن بود، به مسجد و پای منبر می‌رفت و مطالعه داشت، احساس غرور او را گرفته بود و تا من یک چیزی می‌گفتم، به من می‌گفت: تو که بی‌سواد هستی! با گفتن این مطلب چند مرتبه به شدّت دلم شکست! ايشان می فرمودند: به پدر آن جوان گفتم: از او راضی شو! او گفت: راضی هستم، گفتم: نه! به لسان جاری کنید که از او راضی هستید - معلوم است که گفتن، تأثير عجیبی دارد. پدر و مادر‌ها هم توجّه کنند، به بچّه‌هایشان بگویند که ما از شما راضی هستیم، خدا این‌گونه می‌خواهد. وقتی می‌خواستند لحد را بچینند، ایشان فرمودند: نچینید! مجدّد خود آقا پای خود را برهنه کردند و به درون قبر رفتند تا تلقین بخوانند. ايشان می‌فرمايند: اين بار وقتی گفتم «أفَهِمتَ»، دیدم لب‌هایش به خنده باز شد و دیگر از آن‌ بچّه شيطان‌ها هم خبری نبود. بعد لحد را چیدند. من هنوز داخل قبر را می‌دیدم، دیدم وجود مقدّس اسدالله‌الغالب، علی‌بن‌ابی‌طالب علیه السلام فرمودند: ملکان الهی! دیگر از این‌جا به بعد با من است ... 💥لذا او جوانی خوب، متدّین و اهل نماز بود كه در آن زمان فسق و فجور، گناهی نکرده بود امّا فقط با یک حرف خود (تو كه بی‌سواد هستی) به پدرش اعلان كرد كه من فضل دارم، دل پدر را شکاند و تمام شد! شوخی نگیریم. والله! اين مسئله اين‌قدر حسّاس، ظریف و مهم است. 📚گزیده‌ای از کتاب دو گوهر بهشتی آیت الله قرهی 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ گرفتﮐﻪ یکی از مذاهب ﺗﺸﯿﻊ ﯾﺎ ﺗﺴﻨﻦ ﺭا به عنوان ﻣﺬﻫﺐ ﺭﺳﻤﯽ ﮐﺸور ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ و اعلام ﮐﻨد. ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ شیعه ﻭ سنی ﺩﻋﻮﺕ ﮐﻨد ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﻨﺎﻇﺮﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ.  ﺩﻭﯾﺴﺖ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺷﯿﻌﻪ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺷﯿﻌﻪ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ( ﺭﻩ ) ﺑﻮﺩ. ﺳﻠﻄﺎﻥ محمدﺧﺪﺍ ﺑﻨﺪﻩ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﺩﻭﺭ ﺗﺎ ﺩﻭﺭ ﻣﺠﻠﺲﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺪ. ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﻌﻠﯿﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻠﺶ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ رفت ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺖ ﺣﺎﮐﻢ ﻧﺸﺴﺖ .. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﺪﯾﺪ ﺑﯽﺍﺩﺑﯽ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﺍ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺣﺎﻧﯿﻮﻥ ﺁن هاﺳﺖ. ﺳﻠﻄﺎﻥ محمد ﺧﺪﺍﺑﻨﺪﻩ ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽﭘﺮﺳﯿﺪ؟ ﻋﻼﻣﻪ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ صلی الله علیه وآله وسلم ﻓﺮﻣﻮﺩند ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﺁن جا ﺑﻨﺸﯿﻨﯿﺪ .  ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ مجلس ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺑﺎ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺍﺳﺖ .. ﺑﻌﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ علماء ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ از علامه حلی پرسید: ﭼﺮﺍ ﻧﻌﻠﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ هست؟ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺖ !!!! ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭼﺮﺍ؟ ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: در ﺭﻭﺍیتی ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ روزی ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ (ﺹ) بعد از اینکه ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩه و ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ(ص) ﺭﺍ ﺩﺯﺩﯾﺪ .ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻻﺑﺪ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻣﯽﺩﺯﺩﻧﺪ!!!  🍂ﺷﺎﻓﻌﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ اﺻﻼً ﺍﻣﺎﻡ ﺷﺎﻓﻌﯽ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ(ص) نبوده است! ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﺭﺍﺳﺖ می گویید؟ ﭘﺲ ﻣﺎﻟﮏ ﺑﻮﺩ. 🍂ﻣﺎﻟﮑﯽ ﻫﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﻟﮏ دویست ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ از ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ(ص) ﺑﻮﺩ. ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ پس ﺣﻨﻒ ﺑﻮﺩ😅 🍂ﺣﻨﻔﯽ ﻫﺎ هم ﻓﺮﯾﺎﺩ برآوردند ﮐﻪ ﺍﺻﻼً ﺣﻨﻒ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ نبوده. ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ ﺣﻨﺒﻞ ﺑﻮﺩﻩ . 🍂ﺣﻨﺒﻠﯽ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺣﻨﺒﻞ هم ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ(ص) ﻧﺒﻮﺩﻩ است. ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﭘﺲ شما می گویید ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ(ص)، ﻧﻪ ﺷﺎﻓﻊ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﻪ ﻣﺎﻟﮏ ﻧﻪ ﺣﻨﻒ ﻭ ﻧﻪ ﺣﻨﺒﻞ. ﺩﺭﺳﺘﻪ؟ علماء ﺍﻫﻞ ﺳﻨﺖ هم صدا گفتند: ﺑﻠﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ. 🍃ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﺟﻨﺎﺏ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺪﯾﺚﺭﺍ ﺟﻌﻞ ﮐﺮﺩﻡ ، می خواستم ﮐﻪ از ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﻫﻞ ﺗﺴﻨﻦ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﮐﻪ امامان آنها ﺍﺻﻼً ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ(ص) ﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ.  🍃ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺭﻡ ﺁﯾﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﯽﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ درزمان پیامبر(ص) ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﻧﺒﻮﺩ؟ ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﻠﻪ ﻋﻠﯽ(ع) ﺑﻮﺩ. ﻋﻼﻣﻪ ﺣﻠﯽ ﮔﻔﺖ: پسﮐﺪﺍﻡ ﻋﻘﻞ سلیم ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﮐﻪ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﯽ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺍﻭﻟﯿﻦﻣﺴﻠﻤﺎﻥ، ﻭﺻﯽ و داماد ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ، ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻓﻀﺎﺋﻞ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ(ص) ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻩ ی ﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩه ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭﮐﺴﺎﻧﯽ را ﮐﻪ در ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺳﻮﻝ (ص) ﻧﺒﻮﺩه اﻧﺪ را ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯿﻢ ⁉ 🌼(ﻭَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَﺍﻟﺴَّﺎﺑِﻘُﻮﻥَ ﺃُﻭﻟﺌِﻚَﺍﻟْﻤُﻘَﺮَّﺑُﻮﻥَ ﻓِﯽ ﺟَﻨَّﺎﺕِﺍﻟﻨَّﻌِﯿﻢِ ) به عشق مولا امیر المومنین علیه السلام💚 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃 🔴نکته بسیار مهم برای خانم ها❗️ 🔰یکی از شاگردان آیت الله مجتهدی تعریف می کند که یک روز با اصرار بعد از کلاس درس استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار غذا کشیدن از من خواست دوباره برایشان غذا بکشم، خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم، بعد از جمع کردن سفره طاقت نیاوردم از ایشان پرسیدم حضرت استاد ببخشید که ازتون این سوال رو می پرسم، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟ البته برای من باعث افتخار و خوشحالیست... 🍃استاد فرمودند سوال رو از من کردی برو جوابشو از خانومت بگیر! رفتم از همسرم پرسیدم موقع پختن غذا چه کردی؟ کمی فکر کرد و گفت باوضو بودم. رفتم به ایشان گفتم خانومم با وضو بوده! فرمودند اینکه کار همیشگی شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟ 🍃رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم غذا می پختم کمی باخودم روضه سیدالشهدا رو زمزمه کردم و قطره اشکی هم ریختم. نزد استاد رفتم و این را گفتم. لبخندی زدند و گفتند بله دلیل رفتارم این بود. 🍃اگر نیت کنید ثواب اين غذای امروز نذر يكی از ائمه شود، آنوقت هم آشپزی برايت دلنشين تر است، هم اينكه خانواده هر روز سر سفره يكی از ائمه نشسته اند. ✅🔆بزرگی برای خانم‌های کدبانو چند توصیه داشتند: 🔻برای آشپزی هر روز به نیت معصوم آن روز غذا طبخ کنید مثلا روز جمعه که متعلق به امام عصر (عج)می باشد تمام وعده ها را به نیت آن حضرت آشپزی کنید 🔻ابتدا قبل از آشپزی وضو بگیرید. 🔻هنگام وارد شدن به آشپزخانه بسم الله الرحمن الرحيم بگویید. 🔻اگر دیدید کارهایتان زیاد است لاحول ولا قوه الا بالله بگویید 🔻هنگام روشن کردن آتش اجاق گاز بگویید اللهم اجرنا من النار (یعنی خدایا مرا از آتش دوزخت دور کن) 🔻هنگام استفاده از آب صلوات بر پیامبر (ص)بفرستید تا از شفاعتش بهرمند گردید و از آب حوض کوثر بنوشید. 🔻اگر از میوه و سبزیجات وگوشت استفاده می کنید بگویید اللهم اسئلک الجنه (از خدواند در خواست بهشت کنید) 🔻هرچه را که با چاقو قطعه قطعه می کنید ذکر سبحان الله والحمدالله را بگویید. 🔻هنگامی که کارهایتان به اتمام رسید شکر خدای را بجا آورید. 🔻و اگر خسته شدید اعوذبالله گفته و بخدا پناه ببرید. 💠که با این کار همیشه در حال ذکر خدواند هستید و کسی که در حال ذکر باشد مانند کسی است که در حال جهاداست که هم آشپزی می کنید و هم جهاد.! 🌺🍃 🍃🌺 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
🎲 حلّ یک مساله ریاضى توسط حضرت علی علیه السلام دو نفر مرد در مسافرت ، با هم رفیق شدند، هنگام غذا در محلى نشستند تا غذا بخورند. یکى از آنان پنج قرص نان از سفره خود بیرون آورد و دیگرى سه قرص نان ،در آن هنگام مردى از آنجا عبور مى کرد او را دعوت به خوردن غذا کردند، او نیز کنار سفره آنان نشست و از آن غذا خوردند. مرد رهگذر پس از خوردن غذا و هنگام خداحافظى، هشت درهم به آنان داد و گفت : این هشت درهم را به جاى آنچه خوردم به شما دادم و از آنجا رفت. آن دو نفر در تقسیم پول نزاع کردند! صاحب سه قرص نان مى گفت: نصف هشت درهم مال من است و نصف آن مال تو؛ ولى صاحب پنج قرص نان مى گفت: پنج درهم آن مال من است و سه درهم آن مال تو است.! آنان نزاع و کشمکش خود را نزد على علیه السلام آوردند و داورى را به او واگذار نمودند. على(ع) به آنان فرمود: نزاع و کشمکش در این گونه امور، از فرومایگى و پستى است؛ صلح و سازش بهتر است؛ بروید سازش کنید. صاحب سه قرص نان گفت: من راضى نمى شوم مگر به آنچه حقیقت است و شما در این باره قضاوت به حق کنید. امیرمؤمنان علی(ع) فرمود: اکنون که تو حاضر به سازش نیستى و حقیقت را مى خواهى، بدانکه حق تو از آن هشت درهم، یک درهم است! او گفت: سبحان اللّه! چطور، حقیقت این گونه است؟! حضرت على(ع) فرمود: اکنون بشنو تا توضیح دهم: آیا تو صاحب سه نان نبودى؟ او گفت : بله؛ من صاحب سه نان هستم. على(ع) فرمود: آیا رفیق تو صاحب پنج نان است؟ او گفت : آرى. على(ع) فرمود: بنابراین، این هشت نان، ۲۴ قسمت (هر قرص نان سه قسمت ) مى شود؛ تو هشت قسمت نان ها را خورده اى (یعنی دو نان کامل خود و دو سوم از نان سوم خودت را)؛ و رفیق تو (صاحب پنج قرص نان) نیز هشت قسمت را خورده (یعنی دو نان کامل خود و دو سوم از نان سومش را ) و مهمان نیز هشت قسمت را خورده است (یعنی یک سوم از باقیمانده نان سوم تو را و دو نان کامل و یک سوم از باقیمانده نان سوم رفیقت را) و چون آن مهمان هشت درهم به شما دو نفر داده، هفت درهم آن، مال رفیق تو (که صاحب پنج نان ) است و یک درهم آن، مال تو (که صاحب سه نان ) است. آن دو مرد در حالى که حقیقت مطلب را دریافتند، از محضر على(ع) رفتند. 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند.. شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد... با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفتند و همه ی آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آوردند؛ قبل از اين كه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ .... گفت: هیچ. فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)! آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟ گفت: نه! آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...! گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین! این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت... تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: "من یاغی نیستم" 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
کوتاه و پندآموز 💠برخورد صحیح با بدگويان❗️ 🔻يكى از فرزندان عمربن خطاب كه در مدينه زندگى مى كرد امام كاظم عليه السلام را آزار مى داد و هر گاه به او مى رسيد بدگوئى مى كرد و اميرالمومنين عليه السلام را نيز مورد مورد لعن قرار مى داد. 🔻بعضى از ياران حضرت عرض كردند اجازه دهيد ما اين فاسق را بكُشيم، اما امام عليه السلام به شدت آنها را نهى كرد و آدرس محل كار و مزرعه آن مرد را سوال كرد. گفته شد او در ناحيه اى از مركب خود پياده شد و نزد او نشست و بارويى گشاده با او صحبت كرد و خنديد. 🔻آنگاه سوال كرد: چقدر براى زراعت خود خرج كرده اى؟ او در جواب گفت: صد دينار! حضرت فرمود: اميد دارى چقدر سود نصيب تو گردد؟ گفت: علم غيب نمى دانم! حضرت فرمود: گفتم: اميد دارى چه اندازه سود ببرى؟ گفت: اميداوارم دويست دينار سود ببرم. 🔻امام عليه السلام كيسه اى به او داد كه سيصد دينار در آن بود فرمود: زراعت هم مال خودت باشد و خداوند آنچه اميد دارى نصيب مى كند. آن مرد سر امام عليه السلام را بوسيد و از او خواست كه از خطايش در گذرد. امام عليه السلام بر او لبخندى زد و بازگشت. 🔻وقتى امام عليه السلام به مسجد رفت آن مرد را ديد كه نشسته است، وقتى چشمش به امام عليه السلام افتاد، گفت: "الله اعلم حيث يجعل رسالته" خداوند داناتر است كه رسالتش را در چه كسى قرار دهد. اصحاب آن حضرت پرسيدند قضيه چيست؟ 🔻امام عليه السلام فرمود: شما چيز ديگرى مى گفتید؛ حال شنيدند الان چه گفت؟ وقتى امام عليه السلام به منزل خود رفت به يارانش كه از او خواسته  بودند اجازه دهد آن مرد را بكُشند فرمود: كداميك بهتر بود آنچه شما مى خواستيد انجام دهيد يا آنچه من مى خواستم انجام دهم ؟ من با مبلغى او را اصلاح كردم و با اين شراو را از خود دور كردم. 📚بحارالانوار، ج ۴۸، ص ۱۰۲ و ۱۰۳ 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
📩✉📩✉📩✉📩 🔹براى امير المومنين علی عليه السلام نامه‏ اى از معاويه رسيد حضرت مهر نامه را شكست و قرائت كرد : " از طرف امير المومنين و خليفة‏ المسلمين ، معاويه بن ابى سفيان براى على :‏ اى‏ على ! در جنگ جمل هر چه خواستى با ام المومنين‏ : عايشه و اصحاب رسول خدا : طلحه و زبير كردى‏ اكنون مهياى جنگ باش " 🔸حضرت جواب نامه را اين گونه نوشت: از طرف عبدالله تو به رياست‏ مى نازى و من به بندگى خداوند. من آماده جنگ‏ هستم به همان نشان كه " انا قاتل جدك و عمك و خالك : من همان قاتل پدربزرگ و عمو و دايى تو هستم " 🔹سپس نامه را مهر و امضاء فرمود و از شاگردانش كه در محضرش بودند ، پرسيد : كيست كه‏ اين نامه را به شام ببرد ؟ كسى جواب نداد دوباره حضرت سوالش را تكرار فرمود و اين بار طِرِمّاح از ميان جمعيت برخاست و عرض كرد : على‏ جان! من حاضرم‏. حضرت ضمن اينكه او را از متن‏ تند نامه آگاه كرد ، فرمود : 🔸طِرِمّاح ! به شام كه‏ رفتى مواظب آبروى على باش‏ طرماح گفت : سمعاً و طاعة‏ً آنگاه نامه را گرفت و به سوى شام حركت كرد 🔹معاويه در باغ قصرش بود كه عمرو عاص خبر رسيدن‏ يكى از شاگردان على را به او رساند. معاويه‏ فورا دستور داد كه بساطى رنگين پهن كنند تا شكوه آن طرماح را تحت تاثير قرار بدهد و او را به لكنت بيندازد دستور انجام شد 🔸طِرِمّاح وقتى‏ وارد شد و آن فرش هاى رنگين و بساط مفصل را ديد ، بى اعتناء با همان كفش هاى خاك آلوده اش قدم ها را بر فرش ها گذاشت ، خود را به معاويه رساند و همان طور كه او بر مسندش لميده بود ، طرماح نيز لم داد و پاهايش را دراز كرد 🔹اطرافيان معاويه‏ به طرماح اعتراض كردند كه " پاهايت را جمع كن " اما او گفت : تا آن مردك ( معاويه ) پاهايش را جمع نكند ، من هم پاهايم را جمع نخواهم كرد 🔸عمرو عاص به معاويه در گوشى گفت : اين مردى‏ بيابانيست و كافيست كه تو سر كيسه ات را كمى شل‏ كنى تا او رام بشود و لحنش را هم عوض كند معاويه ضمن اينكه دستور داد تا سى هزار درهم‏ پيش طرماح بگذارند ، از او پرسيد : از نزد كه‏ به خدمت كه آمده اى ؟ 🔹طرماح گفت : از طرف خليفه‏ برحق ، اسدالله ، عين الله ، اذن الله ، وجه‏ الله ، امير المومنين على بن ابيطالب نامه اى‏ دارم براى امير زنازاده فاسق فاجر ظالم خائن ، معاوية بن ابى سفيان‏ معاويه ناراحت از اينكه‏ سى هزار درهم نيز نتوانسته است كه اين شاگرد على عليه السلام را ساكت كند ، گفت : نامه را بده ببينم ، طرماح گفت : روى پاهايت مى ايستى ، دو دستت را دراز ميكنى تا من نامه على عليه‏ السلام را ببوسم و به تو بدهم‏ 🔸معاويه گفت : نامه‏ را به عمرو عاص بده‏ طرماح گفت : اميرى كه ظالم‏ است ، وزيرش هم خائن است و من نامه را به خائنى‏ چون او نمی دهم‏ معاویه گفت : نامه را به يزيد بده‏ طرماح گفت : ما دل خوشى از شيطان نداريم‏ چه رسد به بچه اش‏ معاويه پرسيد : پس چه كنيم ؟ طرماح گفت : همان كه گفتم‏ 🔹بالاخره معاويه نامه‏ را گرفت و خواند بعد هم با ناراحتى تمام كاتبانش‏ را احضار كرد تا جواب نامه را اين گونه بنويسد " على ! عده لشكريان من به عدد ستارگان آسمان‏ است‏ مهياى نبرد باش " 🔸طرماح برخاست و گفت : من خودم جواب نامه ات را مى دهم‏: على عليه‏ السلام خود به تنهايى خورشيديست كه ستارگان تو در برابرش نورى نخواهند داشت‏ سپس خواست برود كه معاويه گفت " طرماح ! سى هزار درهمت را بردار و سپس برو " اما طرماح بى اعتناء به‏ حرف معاويه و بدون خداحافظى راه كوفه را در پيش‏ گرفت‏ 🔹معاويه رو به عمرو عاص كرد و گفت : حاضرم‏ تمام ثروتم را بدهم تا يكى از شما به اندازه‏ يك ساعتى كه اين مرد از على طرفدارى كرد ، از من‏ طرفدارى كند عمرو عاص گفت : به خدا اگر على به‏ شام بيايد ، من كه عمرو عاصم نمازم را پشت سر او مي خوانم اما غذايم را سر سفره تو مي خورم. ‏📚 الأختصاص ص ١٣٨ رحمت خدا بر علی و یارانش.👏🏻👏🏻👏🏻 اگر لذت بردی یک صلوات هدیه کن به امیرمومنان علیه السلام وشاگردش طِرِمّاح 🌸💞🙏🏼 🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
🚦 🚦 مردی نزد پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم آمد و گفت: در همسایگی ما مردی است که چشم از نگاه حرام نمی پوشد و همسایگانش را می‌آزارد. رسول خدا(ص) برآشفت و فرمود: او را نزد من بیاورید. در آن مجلس، شخص دیگری حاضر بود و این گفت و گو را شنید. وقتی برآشفتگی رسول خدا(ص) را دید گفت: یا رسول الله، آن شخص که بر او خشم گرفته‌اید، از پیروان و دوست داران شما است و سخت از دشمنان شما بیزار است. 👈🏻پیامبر(ص) فرمودند: او پیرو ما نیست. پیروان ما همچون ما رفتار می‌کنند. 📚بحارالانوار ج۶۸، ص۱۵۵ 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
🔴 آیت الله بهجت و جوان شراب خوار دانشجو بود...دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم می تونستی پیدا کنی.... از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم...قرار شد با حضرت آیت الله العظمی بهجت هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه... وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت...بچه ها تک تک ورود می کردن و سلام می گفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی می گفت و تعارف می کرد که وارد بشن...من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن...اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمی گردوندن...درحالی که بقیه رو خیلی تحویل می گرفتند...یه لحظه تو دلم گفتم:""حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه...تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره...!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی...!!!"" خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم...تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یک ماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم، از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن... اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن: "حمید..حمید...حاج آقا باشماست." نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره می کنن که بیا جلوتر...آهسته در گوشم گفتن: - یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی... 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0
🔹در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده می‌شود که باعث رشد سریع معنوی آنان گردیده است.این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی بوده و حتی در مورد داستان حضرت یوسف (ع)خداوند می‌فرماید: « هرکس تقوا پیشه کند و ( در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نماید. خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‌کند » که نشان می‌دهد این یک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت یوسف (ع) ندارد. در ماههاي اول پس از پيروزي انقلاب ، ابراهیم با همان چهره و قامت جذاب در حالی که کت و شلوار زیبائی می‌پوشید به محل کارش در شمال شهر می‌آمد. یک روز متوجه شدم ابراهیم خیلی گرفته و ناراحت است و کمتر حرف می‌زند، با تعجب به سمتش رفتم و گفتم: "داش ابرام چیزی شده ؟" گفت: "نه چیز مهمی نیست"، گفتم: "اگر چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم". کمی سکوت کرد و گفت: "چند وقته یه دختر بدحجاب تو این محله به من گیر داده و گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمی‌کنم" کمی سکوت کردم و بعد یکدفعه خنده‌ام گرفت، ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد: "خنده داره؟" گفتم: "داش ابرام با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست!" گفت: "یعنی چی؟یعنی به خاطر تیپ و قیافه‌ام این حرف رو زده". گفتم: "شک نکن". روز بعد دیدم ابراهیم با موهای تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار اومد، فردای آن روز با چهره ای ژولیده‌تر و حتی با شلوار کردی و دمپائی به محل کار آمد و این کار را مدتی ادامه داد تا اینکه از آن وسوسه شیطانی رها شد. *** 🔹حدود سال ۴۵ بود . مشغول تمرين بوديم كه ابراهيم وارد سالن شد . یکی از دوستان هم بعد از او آمد و بي‌مقدمه گفت:"داش ابرام ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده. وقتی داشتی تو راه می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودن و مرتب داشتن از تو حرف می‌زدن، شلوار و پیراهن شيك كه پوشیده بودی ، از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری". ابراهیم یک لحظه جا خورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت. برای همین از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می‌پوشید . هیچوقت هم ساک ورزشی همراه نمی‌آورد و لباسهایش را داخل کیسه می‌ریخت. هرچند خیلی از بچه‌ها می‌گفتند: "بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه می‌يایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم،آخه این چه لباسهائیه که می‌پوشی!" ابراهیم هم به حرفهاي اونها اهميت نمي‌داد و به دوستانش توصیه می‌کرد که: "اگه ورزش رو برای خدا انجام بدین می‌شه عبادت، اما اگه به هر نیت دیگه‌ای باشین ضرر می کنین."🌷 📚سلام بر ابراهیم 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2627731459Cc1072cffd0