هدایت شده از یاوران امام مهدی(عجّل الله تعالی فرجه الشریف)
❤سـاعـت عاشـقے❤
آیت الله قرهی(مدظله العالی):
🌹«السَّلامُ عَلَيکَ يا مولای یا بَقيَّةَ اللَّهِ»🌹
💟والله قسم اگر کسی هر شب این صحبت با آقا جان، ولو دو سه دقیقه را داشته باشد، اگر مانند حلقههای زنجیر منقطع نشود، به یک سال نمیرسد که خودش حالاتی را متوجّه میشود.
💟بارها بیان کردم: اگر کسی هر شب، بدون انقطاع، دقایقی قبل از خواب با آقا جان حرف بزند، به یک سال نکشیده یک چیزهایی را متوجّه میشود.
💟 طلبه عزیز در حجره هستی.دانشجوی عزیز در خوابگاه، یک گوشه ای دو سه دقیقه با آقا حرف بزن. هرشب تکرار کن، یک سال نشده، خودت مطالب را میفهمی. اگر نشد، بیا بگو. امّا به شرطی که هر شب باشد. بعضی جوانها آمدند عنایاتی را که شامل حالشان شده، بیان کردند.
💟ای جوانهای عزیز! چقدر با این صحبت کردنهای هر شب که گفتم و میگویم، خو کردید؟ آنقدر خصوصیّت دارد که مدام تکرار میکنم، در این غوغایی است.
🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
🆔 @emammahdy81
💎فرصت ورود بهشت
🌺امام رضا علیه السلام: مَن صامَ مِن شَعبانَ يَوماً واحِداً ابتِغاءَ ثَوابِ اللَّهِ ، دَخَلَ الجَنَّةَ ، ومَنِ استَغفَرَ اللَّهَ في كُلِّ يَومٍ مِن شَعبانَ سَبعينَ مَرَّةً ، حُشِرَ يومَ القيامَةِ في زُمرَةِ رَسولِ اللَّهِ صلى اللّه عليه و آله و وَجَبَت لَهُ مِنَ اللَّهِ الكَرامَةُ...
☘️هر كس يك روز از ماه شعبان را براى گرفتن ثواب خدا روزه بگيرد، حتماً به بهشت مىرود و هر كس در هر روز از ماه شعبان، هفتاد بار از خدا آمرزش بخواهد، روز قيامت، در گروه پيامبر خدا محشور مىشود و كرامت خدا بر او واجب مىگردد، ...
📚خصال : ص 582 ح 6
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#حدیث
#حدیثی
#استغفار
#شعبان
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_دو
🔸ضحی سرنگی برداشت و از جعبه آمپولها، چیزی برداشت. آن را داخل سرنگ کشید و به سِرُم فرو کرد. سِرُم کمی زردرنگ شد. سرنگ را داخل بطری کوچک آب معدنی انداخت. درش را بست و آن را کنار پایه میزعسلی گذاشت و گفت:
- سّرُم که تمام شد؛ شیرش را ببندین. در بیارین و در آبی رنگ آنژیوکت را سر جاش بگذارین. مراقب باشین سوزن داخل رگه. تقلای زیادی نکنه. فردا باید مجدد بیام.
🔹آقای فرهمندپور چیزی نگفت. بسته را مجدد جلوی ضحی گرفت. ضحی خواست رد کند اما فکری به ذهنش خورد. بسته را گرفت و همان جا روی هوا نگه داشت. تشکر خشکی کرد و منتظر شد. آقای فرهمندپور، گوشی ضحی را از جیبش در آورد و روی بسته داخل دست ضحی گذاشت. ضحی مجدد تشکر کرد. با دست دیگرش، گوشی را برداشت. زیر چادر برد و داخل کیف گذاشت. زیپش را بست. بسته را پایین آورد و یک قدم به عقب رفت. آقای فرهمندپور به سمت در اتاق رفت. کفش هایش را که دمِ در درآورده بود پوشید و پا به بالکن کوچکی گذاشت که ردیف پله ها، در یک قدمی اش بود. ضحی هم از اتاق خارج شد. کفش هایش را که فرهمندپور جلویش جفت کرده بود پوشید و پشت سر او، از پله های سنگی پایین رفت. منصوره خانم از آشپزخانه بیرون آمد. خواست چادر سر کند که فرهمندپور گفت نیازی نیست و کنار منصوره بماند. زود برمی گردد. در را باز کرد و از خانه خارج شد. ضحی هم پشت سرش رفت. بی هیچ فکری که حالا باید چه کار کند. یادش رفته بود که می خواست به بیمارستان بهار برود و درخواست کار و ادامه تحصیلش را در آنجا بدهد. فرهمندپور در سمت راننده ماشین مشکی شاسی بلندش را باز کرد. ضحی نگاهی کرد و به سمت عقب ماشین حرکت کرد. فرهمندپور به یک آن، جلویش ظاهر شد و گفت:
- می رسونمتون. می دونین که. هر چی کمتر بدونید برای..
- بله گفته بودید. کی گفته راحت تره. بگید ببینم با بچه چه کار کردید؟ کشتینش؟ پدر بچه کجاست؟
- خانم سهندی، این ها به شما مربوط نمی شه. لطفا سوار شید.
🔸آن رگ لجبازی ضحی گل کرده بود. جدی به چشمان مشکی فرهمندپور براق شد. پیشانی اش کمی چین برداشت. تیزی نگاهش، فرهمندپور را خش انداخت اما کم نیاورد. کمی به ضحی نزدیک تر شد. برایش فرقی نمی کرد که او را بغل کرده و سوار ماشین کند. یا حتی به خانه برگرداند و زندانی اش کند. کاری که این ماه ها با دخترباردارش کرده بود. ضحی کمی از جلوتر آمدن فرهمندپور جا خورد اما تغییری در نگاهش ایجاد نکرد. بوی عطر تن فرهمندپور، بینی اش را پُر کرد. خواست صورت به صورت فرهمندپور شود و سیلی ای نصیبش کند. خواست بگوید سوار نشم چه می کنید؟ گفتم بچه را کجا بردید؟ اما هیچ نگفت. فرهمندپور انتظار این عکس العمل را نداشت. سهندی را آدم باحیا و باوقاری می شناخت و انتظار داشت با جلوتر رفتنش، او عقب تر برود. خواست باز هم جلوتر برود که خانمی از کنارشان رد شد. نگاهی به آن دو که چشم در چشم هم کرده بودند کرد. از آن ها گذشت. قدمهایش را آرام کرد. به عقب نگاه کرد و تا نیمه، بدنش را چرخاند:
- خانم مشکلی پیش اومده؟
🔹ضحی جوابی نداد. فرهمندپور خرده قدمی عقب رفت. ضحی در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. فرهمندپور در سمت راننده را به آرامی بست. نگاه ساکنی به خانم رهگذر میانسالی که هنوز منتظر جواب بود کرد. از جلوی کاپوت، ماشین را دور زد. در راننده را باز کرد که صدای ضحی را شنید:
- نه خانم. مشکلی نیست. خدا خیرتون بده.
🔸داخل ماشین که نشست، نگاهی به ضحی انداخت که داشت پنجره ماشین را بالا می کشید. داخل جیب کت، دنبال سوئیچ گشت. نبود. جیب دیگر را گشت. آنجا هم نبود. دست به جاسوئیچی برد و تازه فهمید سوئیچ را روی ماشین جا گذاشته بود. در را بست و سوئیج را چرخاند. ماشین روشن شد. روسری را از روی صندلی راننده برداشت و به سمت ضحی گرفت. ضحی بی هیچ حرفی، روسری را گرفت اما لایه هایش را درست روی هم نگذاشت و گوشه چشم راستش را با لایه تاشده کمتری، پوشاند. نگاهش به علائم خیابان ها بود تا بفهمد کجا رفته است. محدوده خانه فرانک را فهمید. بسته ای که از فرهمندپور را گرفته بود از زیر چادر بیرون آورد. روسری را کمی بالا داد و بسته را باز کرد. دو دسته بزرگ اسکناس صد دلاری بود. فرهمندپور از شیشه جلو مراقب ضحی بود. ضحی روسری را مجدد روی چشمانش کشید و بسته را در دستانش فشرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
📿زرنگ باشید. با تسبیح تربت، ذکر بگویید
🌺مكارم الأخلاق ـ في فَضلِ المِسبَحَةِ مِن تُربَةِ الحُسَينِ عليه السلام ـ : رُوِي عَنِ الصّادِقِ عليه السلام : مَن أدارَها مَرَّةً واحِدَةً بِالاِستِغفارِ أو غَيرِهِ ، كُتِبَ لَهُ سَبعينَ مَرَّةً ، وإنَّ السُّجودَ عَلَيها يَخرِقُ الحُجُبَ السَّبَع.
🍀مكارم الأخلاق ـ در برترى تسبيح ساخته شده از تربت امام حسين عليه السلام ـ : از امام صادق عليه السلام روايت شده است : «هر كس ، آن را يك دور به ذكر آمرزش خواهى يا ذكر ديگرى بچرخانَد ، هفتاد مرتبه برايش نوشته مى شود و سجده بر آن ، حجاب هاى هفتگانه را مى دَرَد » .
📚مكارم الأخلاق : ج 2 ص 68 ح 2171 ، بحار الأنوار : ج 85 ص 334 ح 16 .
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#حدیث
#حدیثی
#استغفار
#شعبان
#تربت
📞 تلفن
🌺 به دوران نوزادی ات فکر کن. هیچ قدرتی نداشتی. گرسنه بودی و گریه می کردی. لباس هایت خیس شده بود. نیازهای دیگرت. خوب خودت را تصور کن که چقدر محتاج دستانی بودی که به تو رسیدگی کنند. محتاج آغوشی بودی که بغلت کنند و آرامت کنند. به یاد آن ضعف دوران نوزادی ات بیافت. خوب که تصور کردی و رقت قلبی در دلت پدید آمد و قدردان آن دستان پر مهر شدی که سالها به عشق تو، سختی ها را تحمل کرده اند؛ #تلفن_را_بردار . شماره مادر و پدرت را بگیر. همان دستانی که تو را آرام کردند و به تو، غذا خوراندند و قلقلکت دادند.
- الو. سلام بابا جان (مامان جون). حالتون چطوره؟ ممنونم. منم خوبم. شما خوبین؟ چه خبر؟ دلم براتون تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم. عیدتون مبارک. فدای مهربونی هاتون. ممنونم. خیلی دلم هواتون رو کرده بود.
☘️ادامه بده. حرفهایی که پدرو مادرت را خوشحال می کنند بزن. از تاثیر دعاهایشان در زندگی ات بگو:
- هر چی دارم مال شماست. هر چی هستم به خاطر شماست. اگه دعای شما نباشه که من نابودم. باور کنین.
🌸دلشان را که شاد کردی، تلفن را که قطع کردی، رو به قبله بایست و بگو:
- خدایا،ثوابش را هدیه می دهم به امام عزیزم، حجه بن الحسن ارواحنا له الفدا و اهل بیت علیهم السلام. هدیه ناقابلم را قابل کن و محضرشان بده.
حالا برو به زندگی ات برس. مطمئن باش دعایشان نور به زندگی ات وارد می کند.
🌺 امام حسين (علیه السلام) فرمود: «مَنْ سَرّهُ اَنْ يُنْسَاَ فِى اَجَلِهِ وَ يُزَادَ فِى رِزْقِهِ فَلْيَصِلْ رَحِمَهُ».
🍀كسى كه دوست دارد اجلش به تأخير افتد و روزى اش افزايش يابد، صله رحم به جا آورد.
📚بحار الانوار،ج۷۱ص۹۱
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#تلنگر
#والدین
#تولیدی
#سیاه_مشق
#حدیث
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_سه
🔹ضحی فکر کرد این همه پول، حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. چند دقیقه ای که گذشت گفت:
- من همان میدان پروانه پیاده می شم.
طوری وانمود کرد که بسته را زیر چادر می برد. آن را روی صندلی گذاشت. چادر را روی آن کشید و مشغول استغفار شد. ماشین ایستاد. روسری را از چشمانش باز کرد. از پنجره دودی، بیرون را نگاه کرد. روبروی آتلیه میدان پروانه بودند. پیاده شد و با قدم های سریع به خیابان کناری رفت. خواست کوچه ها را بدود اما سرجایش ایستاد. به حماقتش خندید. چادرش را مرتب کرد. نفس نفس می زد. نمی دانست کجا برود. ساعتش را نگاه کرد. نزدیک ظهر شده بود. یادش آمد قصد بیمارستان بهار را کرده. دیر شده بود. مسیر خانه را پیش گرفت و آرام آرام قدم زد. توجهش با دیدن هر ماشین شاسی بلند مشکی، جلب می شد اما از فرهمندپور، خبری نشد.
🔸این بی خبری تا دو روز بعد هم ادامه داشت. ضحی مدام گوشی را نگاه می کرد بلکه تماسی از منصوره دریافت کند اما دریغ از هیچ تماسی. در این دو روز فکر می کرد آن مرد را کجا دیده و موفقیتی برایش حاصل نشده بود. در خانه، از صبح همه در حال و هوای سفر بودند. قرار بود به اتفاق دایی، کاروان کوچک زیارتی به قم راه بیاندازند. ضحی اما خسته تر از آنی بود که بتواند خوشحالی کند. دفتر یادداشت هایش را برداشت. خودکار آبی را برداشت اما پشیمان شد. خواست این سیاهه ها را با رنگ مشکی بنویسد. خالی کند و جوهر پس بیاندازد و آن ها را از دل، بیرون کند:
" خدایا، مرا ببخش. نمی دانم چرا. فقط می دانم اگر کار اشتباهی کردم مرا ببخشی. بارها خودم را توجیه کردم که جان مادر در خطر بود و با این جمله سعی کردم آرام شوم اما آرامشی در کار نیست انگار. آقاجان، آن پسربچه، نکند سرباز شما نشود و سرباز دشمن شود؟ آنوقت من چه جوابی دارم که به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها بدهم؟ آقاجان این دو روز خودخوری کردن هایم را همه فهمیده اند. تاب و توانی برایم نمانده. از فکر اینکه پدر آن دختر چه بلایی سر آن بچه آورده، غذا از گلویم پایین نمی رود. یعنی آن را کشته است؟ دلش می آید؟ چطور می تواند یک نوزاد را.. آخر مگر زمان جاهلیت عرب است که بچه ها را دفن می کردند؟ حالا تازه آن هم که دختر نبود. "
🔹دست از نوشتن برداشت. آرام اشک ریخت. خودکار به دست، سرش را لای دستانش گرفت و گریه کرد. انگار که از زیر باران سیل آسایی آمده باشد، تمام صورتش خیس شد. به قطره اشک چکیده اش نگاه کرد. دورش را با خودکار خط کشید. نفس عمیقی کشید. رفت سطر بعد:
"گریه می کنی که چه؟!!! هزارتا هم علامت تعجب برایت بگزارم باز هم کم است. تو مگر ماموری فقط اولیاءالله را به دنیا بیاوری. از همان اول که این شغل را انتخاب کردی می دانستی بچه هایی هم هستند که آنطور که انتظار داری خوب نمی شوند. مگر قرار است اعمال دیگری را به پای تو بنویسند؟ اگر ثوابی هم هست برای کمک به مادری است که جانش در خطر است. خودت را با این حرفهای الکی آزاد نده دختره ی گنده. خجالت بکش با این هیکل و تحصیلات گریه هم می کند. جدیدا خیلی حساس شدیا. کمی این لوس بازی هایت را کنار بگذار. بس است دیگر. قرار است امروز را در کنار خانواده به سفر بروی. به زیارت خانم. آنجا هر چه عقده داری خالی کن. ضریح را بغل کن؛ انگار خانم را در آغوش گرفته ای. سر بر شانه های ضریح بگذار و اشک بریز. حالا وقتش نیست. باید بروم کمک مادر. الحمدلله پایشان خیلی بهتر شده. کلیه شان هم کمتر درد می کند. باید حسابی مواظبشان باشم. می بینی. صدای شاد حسنا می آید. بلند شو به خانواده ات برس. روزهای زیادی را که از دست دادی. حالا را هم می خواهی از دست بدهی. نوشتن هم بس است. بلند شو.
🍀بعد انگار که چیزی یاد ضحی بیافتد نوشت:
سلام آقاجان. فدایتان شوم. مدتی است از آن عهد قدیمی ام می گذرد و گاهی فراموشم می شود. می خواهم دفتر جدایی بردارم که فقط برای شما باشد. آقاجان، مراقب آن دختر و بچه باش. نگذار کسی بهشان آسیبی بزند. من که دستم کوتاه است. آقاجان، دلم برایتان تنگ شده. قرار است امروز را به مسجدجمکران برویم. خیلی دوست دارم آنجا زیارتتان کنم اما لایق نیستم. هدیه برایتان، تا قم را هر چه صلوات فرستادم پیشکش می کنم. این بنده خطاکار را بازهم بپذیرید که شما مهمان نوازی کریم هستید.
🔸ضرب باز شدن در اتاق و هم زمان شدن صدازدن های حسنا، ضحی را از نوشتن بازداشت. خودکار را داخل جاخودکاری گذاشت. دفتر را بست و داخل کشو میز قرار داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مطالب اماده شده برای کانال مرکز
🌺امام صادق عليه السلام : كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ نافِذَ البَصيرَةِ صُلبَ الإيمانِ جاهَدَ مَعَ أبي عَبدِاللّهِ و أبلى بَلاءً حَسَنا و مَضى شَهيدَا؛
🍀 عموى ما، عبّاس، داراى بينشى ژرف و ايمانى راسخ بود؛ همراه با امام حسين (عليه السلام) جهاد كرد و نيك آزمايش داد و به شهادت رسيد.
📚عمدة الطّالب، ص 356
🌹🌸ولادت حضرت ابو الفضل العباس علیه السلام گرامی باد🌸🌹
📞 پاسخگویی تلفنی با شماره 096400
💻 ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو"
User.pasokhgoo.ir
📱 ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو "
cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات و مشاوره دینی
▪️ @pasokhgoo1 👈
#حدیث
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ تصویری
ماه #شعبان، ماه #توسل و #دعا و #توجه است
🌹الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه🌹
کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#شعبان
#دعا
#مناجات
#آیت_الله_خامنه_ای
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_چهار
🌺ضحی از جا بلند شد و تند تند و پشت سر هم با چاشنی خنده گفت:
- اومدم اومدم. ماشاالله چه زوری داری. در اتاقم کنده شد که.
- ئه خب هر چی صدات می زنیم که مهل نمی زاری. تموم شد دیگه خانم دکتر بودنت. خاکی باش خواهرجان. بیا بریم.
🌸دست ضحی را گرفت و به سالن برد. مادر و طهورا نشسته بودند و چین های کنار چشم مادر نشان می داد که حسابی خندیده است. نگاهی به چهره باز و بشاش طهورا کرد و پرسید:
- چیه؟ چه خبر شده که اینقدر خوش خوشانین؟
🍀تا ضحی بنشیند، طهورا مجله ای را جلو آورد. آن را ورق زد و چاپ مقاله اش را نشان داد. خوشحالی اش برای همین بود. شیرینی هم خریده بود. یاد دوران دانشجوی خودش افتاد و در به در دنبال جایی که بتواند مقاله و تحقیقاتش را از ترکیب موارد پزشکی ثبت کند اما جایی را پیدا نکرده بود. وبلاگ زده بود و حرفهایش را آنجا نوشته بود. مجله را بست. چهره اش را پر از شوق و تحسین کرد. از جا بلند شد و طهورا را در بغل چلاند و آفرین گفت. به خنده ای که روی صورت طهورا پهن شده بود نگاه کرد. لپش را بوسید و برای اینکه سربه سر خواهرش بگذارد، خیلی جدی گفت:
- حالا دیگه وقتشه که ازدواج کنی!
🌸یکی از شیرینی ها را برداشت و با ولع خورد. روی مبل کنار مادر نشست. جویدنش را کمی طول داد تا کسی از او سوال نکند. فکرش پیش فرانک بود. طهورا و حسنا سر همین مسئله سربه سر هم گذاشتند و ترکش هایشان به ضحی هم می خورد:
- حالا اول ضحی بره. جلو راهمونو سد کرده!
- ضحی و ازدواج؟ نه بابا. می گما ضحی، هر کودوم از خواستگاراتو نخواستی بفرستش برای من.
- راست می گه. تو هم اگه نخواستی نفر سومی هست. بالاخره تو این خونه سه تا دختر دم بخته. مگه نه مامان؟
- شما که تا دیروز می خواستی درس بخونی شیطون؟ چی شده حالا شدی دختر دم بخت؟
- ئه ئه ئه. مامان نکته خواستگارمو رد کرده باشین؟ اون خیلی خوبه. پولداره. شاسی بلند داره!
🍀تا حسنا به شاسی بلند اشاره کرد، فک ضحی از جنبش ایستاد. توجهش به حرفهای حسنا رفت و یاد فرهمندپور افتاد. حتی اسمش را هم نپرسیده بود. فرانک را هم از دهان منصوره شنیده بود و منصوره را از دهان فرهمندپور. یواشکی به گوشی اش نگاهی انداخت. تماسی نبود. آن را داخل جیبش فرو کرد. شیرینی دیگری برداشت. پایش را روی پایش انداخت که مادر در گوشش گفت:
- خوب این دوتا وروجک رو به جون هم انداختی ها. دایی ات باهات کار داشت. گفت تا نیم ساعت دیگه می یاد. می خوای خودت بری خونشون؟ خیلی وقته بهشون سر نزدی.
- باشه چشم.
🌸از جا بلند شد. مکثی کرد و پرسید:
- دایی نگفت چی کارم داشت؟
و از سوالش خندید و ادامه داد:
- حتما بازم در مورد ازواج و خواستگاریه. بحث شیرین. برم که به بحث برسم پس.
برای اینکه مادر بخندد، خندید. شیرینی دیگری برداشت و رو به طهورا گفت:
- من از این شیرینی نارگیلیا خیلی دوست دارم. ممنونم. خوش مزه است.
🍀به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت تا کمی آب بنوشد. برگشت و مادر را پشت سرش دید. جا خورد. مادر دو دل بود که به ضحی چیزی بگوید یا نه. تصمیم گرفت نگوید. به سمت یخچال رفت. چند سیب قرمز برداشت و داخل بشقابی گذاشت. چاقویی برداشت و به ضحی تعارف کرد. ضحی گوشی را آورد. دایی زنگ زده بود. پیامک دایی را خواند: "سلام دایی جان، ی توک پا بیا خونه ی ما؟"
🌸ضحی مانتو و چادر و روسری سرمه ای رنگش را از کمد در آورد و جواب پیام دایی را داد. گوشی را از بیصدا بودن در آورد و روی میز گذاشت. منتظر خبری از فرانک بود. پیامی نیامد. کیف و گوشی را برداشت و از اتاق خارج شد. سیب قاچ شده دیگری از مادر گرفت و خداحافظی کرد. کفش کتانی مشکی اش را پوشید و در را باز کرد. سوز سردی به صورتش خورد. در را سریع بست و بسم الله گفت.
🍀جلسه ضحی و دایی بیش از انتظار طول کشیده بود. حسنا سفره ناهار را انداخت و پدر را صدا زد.
- برا ضحی صبر نمی کنیم؟
- دایی گفت همونجا ناهارو می خوره
- خیر باشه. دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی. این سبزی ها از باغچه خونگی مونه؟
- بله بابا. خیلی خوب تشخیص می دین. از کجا اینقدر خوب می فهمین؟
- از ساقه اش که آب توشه هنوز. بخوری هم ترده.
🔺پدر به آشپزخانه رفت. دستانش را شست. نمکدان را که حسنا فراموش کرده بود، از کشو در آورد و روی کابینت گذاشت. سماق پاش را از کنار گاز برداشت و به همراه نمکدان، سر سفره آورد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺علی بن الحسین(علیه السلام) از بزرگترین نعمتهایی است که ذات مقدس حق بر بندگان خود به وجودش منت گزارده و آن سرور را از عالم قرب و قدس نازل فرموده برای فهماندن طرق عبودیت به بندگان خود.
📚امام خمینی، آداب الصلاة، ص ۱۵۲
🌹🍀 میلاد با سعادت امام زین العابدین، سید الساجدین، علی بن الحسین علیه السلام، مبارک 🍀🌹
📞 پاسخگویی تلفنی با شماره 096400
💻 ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو"
User.pasokhgoo.ir
📱 ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو "
cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
▪️ @pasokhgoo1 👈
#امام_خمینی رحمه الله علیه
#مناسبتی
#امام_سجاد علیه السلام
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_پنج
🔹یک ساعت و نیم بعد از زمانی که سفره ناهار، از سالن پذیرایی جمع شده بود، ضحی از خانه دایی بیرون رفت. به حرفهای دایی فکر می کرد. خودش هم معتقد بود دارد وقت تلف می کند. دیگر نه درسی و نه کاری و نه زندگی ای. باید به خانه برمی گشت. می خواست هر چه سریعتر به قم بروند تا در پناه ضریح خانم، آرام گیرد اما انگار آرامش، با او خداحافظی کرده بود. به گوشی نگاهی انداخت. بعد از پنج تماس بی پاسخی که موقع خوردن ناهار ثبت شده بود، دیگر زنگی نخورده بود. شماره ناشناس بود اما شماره قبلی نبود. نمی دانست منصوره شماره را گرفته یا فرد دیگری. با صدای گوشی، سریع آن را جلوی چشمش آورد. مادر بود:
- سلام مامان جان. ببخشید طول کشید. شرمنده دارم می یام سریع. بله. ئه چرا؟ باشه. ببخشید من باعثش شدم. شرمنده. بله گفتن. بله. باشه چشم. الان می رم. چشم. ممنونم. خدانگهدار
🌸از صدای مادر، انرژی گرفت. راهش را تغییر داد و به سمت خیابان اصلی رفت. کمی ایستاد تا ماشین مناسبی بیاید. تاکسی قدیمی نارنجی رنگی جلویش ایستاد.
- بلوار موسوی؟
🔸با تکان خوردن سر راننده، در را باز کرد و سوار شد. به میدان پروانه رسیدند. یاد منصوره و آن مرد افتاد. نگاه کرد. ماشینی آنجا نبود. راننده میدان را رد کرد و مستقیم رفت. نزدیک میدان سبز، ترمز زد. پسر نوجوانی جلو نشست. راه افتاد. به ماشین ها و آدم ها نگاه می کرد. هیچکدام منصوره و آن مرد نبودند. به چهارراه دوم که رسید ضحی تشکر کرد. پول را داد و پیاده شد. باقی پول را از پنجره سمت راننده گرفت و تشکر کرد. چند قدم جلو رفت. به سمت دیگر بلوار رفت. پول را داخل صندوق صدقات انداخت و مجدد منتظر تاکسی شد. تاکسی زردرنگی جلو می آمد. مستقیم را نشان داد. ایستاد. سوار شد و در را بست. برنامه قم کنسل شده بود و باید به بیمارستان می رفت. منشی بیمارستان با خانه تماس گرفته بود و قرار ملاقات امروز ضحی را با ریاست بیمارستان یاداوری کرده بود. فکر کرد نکند آن تماس های ناشناس هم از طرف همین منشی بوده باشد؟ با این فکر کمی خیالش از بابت فرانک راحت شد. سر چهار راه اول، پیاده شد و به سمت دیگر خیابان رفت.
🔹نگاهی خریدارانه به بیمارستان انداخت. عظیم و ساده. برعکس بیمارستان آریا که نمای تزیینی زیادی داشت. رنگ نمای بیمارستان را پسندید. قبلا هم اینجا آمده بود اما آن زمان، نگاهش چیز دیگری بود. صدای سحر در گوشش پیچید:
- نگاه کن ضحی. ببین اینجا همون جاس که می گن شرط پذیرفته شدنش، ازدواجه. این یعنی من و تو هیچی. اینم ی تیعیض گنده. اومدیم و من نخواستم ازدواج کنم. نباید اینجا رام بدن؟ این ها به نظر من دُگم بازیه. تعصبی بالاتر از این. اصلا خوشم نمی یاد ازش. حالا چرا می خوای بری تو؟
- گفتم که سحر جان. درجه علمی این بیمارستان کم از آریا نداره. حالا اونجا رو که رفتیم و خوب بود. سر زدن به اینجا که ضرری نداره. بریم؟
- بریم ولی گفته باشم اصلا ازشون خوشم نمی یاد. می گن پرسنلش خیلی بداخلاقن. اصلا اهل مراوده و رفت و آمد نیستن. همه اش پی درس و کار.
- این که خوبه که.
- کی گفته خوبه! وا! تو هم ی چیزی ات می شه ها. می خوای تو اینجا برو من می رم آریا.
- نشدا. از این حرفا نزن. هر جا بریم با هم می ریم. من که دوست صمیمی مو ول نمی کنم. می خوای نریم اگه دوست نداری؟
- نه بریم. حالا بعدا هی سرم غُر می زنی بهار نرفتیم. تو نزاشتی و از این جور حرفا!
- من کی سرت غُر زدم سحر جان! ی کم اخماتو وا کن که بریم تو.
🔺به محض ورود، سحر چنان حال و احوالی با تمامی پرسنل کرده بود و بلند بلند از بیمارستان و کادر آن تعریف می کرد که ضحی جا خورد و خنده اش گرفت. در گوشش گفت:
- نه به اون بیرونت. نه به این داخل. چته؟ آروم بگیر دختر!
- می خوام بدونن ما چقدر خوش برخوردیم. تو هم سلام علیک بکن قشنگ. ببین اون باید دکتر باشه. سلام آقای دکتر. خسته نباشین.
🔹صدایی که از نگهبان بیمارستان شنید با خاطره سحر، یکی شد. نگاهش به مردی افتاد که از بیمارستان بیرون آمد. از کنارش گذشت و جلوی نگهبان ایستاد. خودش را معرفی کرد و گفت که با ریاست قرار ملاقات دارد. نگهبان تماسی گرفت. با احترامی که در نگاهش وارد شد، میله های کشویی در ورودی را کمی بازتر کرد و بفرمایید گفت. ضحی تشکر کرد و میله ها و نگهبان را رد کرد. صدای نه چندان بلند نگهبان از پشت سرش آمد:
- طبقه همکف. اتاق مشخصه. بپرسین راهنمایی تون کنن.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمدو عجل فرجهم🌹
🌺سلام آقاجان. عیدتان مبارک.
ما ایرانی ها، سالمان نو شده. دوست داریم این سال و بهار را به شما عزیز دل، تبریک بگوییم.
✨آقاجان، خیلی دلم می خواست اولین کلماتی که در سال جدید می نویسم برای شما باشد. الحمدلله که به ما اجازه صحبت کردن با خودتان دادید. آقاجان، فدایتان شوم، اولین اقرار سال جدیدمان این است که ما شما را دوست داریم و دلمان می خواهد یار خاص شما باشیم. نور چشمتان باشیم.
☘️خدایا، فرج مولایمان را برسان.
خدایا آقایمان را به ما برگردان که سخت دل تنگ دیدارشان هستیم.
خدایا ما را مطیع فرامین ولایت قرار ده.
خدایا، تک تک اعمالمان را در این سال تا آخر عمرمان، مرضی خود قرار ده و از ما بپذیر.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
☘️🌸☘️🌸☘️
✍️برای همه شما عزیزان، آرزوی سلامتی، رزق و برکت و رحمت و عافیت می کنم. سالی پر از خیر و برکت داشته باشید.
#سیاه_مشق
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق