eitaa logo
سلام فرشته
169 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹زینب نگاهش در صورت به اشک نشسته خانم قدیری قفل شده بود. علی اصغر و سامان همان طور که چشمشان به شبکه پویا بود، یکدیگر را برانداز می‌کردند. زهرا، کنار خانم قدیری، مودب و آرام نشسته بود. در دلش غوغا بود. قلبش از دیدن اشک‌های دیگران از جا کنده می‌شد. دلش می‌خواست همه جا صلح و صفا باشد و همه با هم خوب و عالی زندگی کنند. نه دعوایی باشد نه صدایی بلند شود نه بی احترامی صورت گیرد. نه حقی خورده شود و نه هیچ بدی‌ای. خانم قدیری گفت:"نمی دانم با صادق چه مشکلی دارد ولی از وقتی برادرش به دنیا آمد دیگر او را نمی‌دید. نه خودش را و نه نیازهایش را. خیلی نگران صادق هستم . ترسیدم دست به کار احمقانه‌ای بزند که تماس گرفتم و از حاج آقا خواستم با او صحبت کند" زهرا گفت:"کار خوبی کردید. نگرانیتان به جا است. من هم بودم نگران می‌شدم. پس فکر می‌کنید که پدرش او را نمی‌بیند؟" خانم قدیری گفت:"بله. وقتی به خانه می‌آید برای سامان هله هوله می‌خرد و انگار نه انگار که صادق هم هست. وقتی لباسی چیزی می‌خرد فقط سایز سامان می‌خرد و اگر من نروم و چندبار از او درخواست نکنم که پولی بدهد تا برای صادق لباسی چیزی بخرم، خودش اصلا به فکر نیست." زهرا گفت:"عجب. فکر می‌کنید علت این رفتار همسرتان چیست؟" خانم قدیری گفت:"نمی‌دانم. بارها روی این مسئله فکر کردم." زهرا گفت:" مثلا امروز را بررسی کنید ببینید از صبح چه اتفاقاتی افتاد. از زمانی که خودتان یا همسرتان از خواب بیدار شدید." 🔸خانم قدیری فکر کرد. صبح زود بعد از نماز صبح، او دیگر نخوابیده بود و مشغول تلاوت شده بود. پرویز بعد از نمازِ سَرسَری ای که خواند، در رختخواب دراز کشید. چند بار به او نگاه کرد و او هم نگاهش کرد و بعد خوابید. دو سه ساعت بعد بلند شد و خواست صبحانه بخورد. دید وسایل صبحانه چیده نشده فریاد زد" پس کو صبحانه. اینجا خانه است مثلا؟" و بعد از اینکه او یادآوری کرده که "سحری خوردیم پرویز جان، روزه‌ای." عصبانی تر شد و گفت "چرا باید روزه بگیرم" و داخل اتاق رفت و در را کوبید. بعد هم او رفت و رختخواب را مرتب کرد. کمی گردگیری کرد. کمی دور و بر پرویز چرخید و حرف زد ولی پرویز محل نداد و چهره در هم کشیده بود و به گوشی‌اش ور می‌رفت. بعد هم به بچه ها سر زده بود و داد و فریاد سر صادق که "این تنه لَشت را جمع کن" و با لگد، او را از خواب پرانده بود. بعد به اتاق سامان رفت و کنار سامان روی رختخوابش دراز کشید و نوازشش کرد. بعد هم تلویزیون و باز هم موبایل. صادق که از اتاقش بیرون آمده بود را دید و دوباره تیکه ای حواله اش کرد. 🔹زهرا گفت:"وسط همه بررسی هایتان، به این هم فکر کنید که از صبح که بیدار شده اید، چه توجهاتی به همسرتان نشان داده اید. خیلی از دعواهای والدین با بچه ها، ناشی از بی‌توجهی یا کم‌توجهی همسران به یکدیگر است که به آن صورت بروز می‌کند. چند وقت پیش خانمی می‌گفت بعضی وقت‌ها از بچه‌ام متنفر می‌شوم. از میوه دلش متنفر می‌شود. انتهای صحبت‌هایش به این رسید که از دست همسرش عصبانی می‌شود و این عصبانیت را ناخودآگاه آنطور بروز می‌دهد." خانم قدیری فکر کرد و گفت:"شاید هم از من دلخور است. یا شاید چون سامان بیشتر شبیه خودش است او را بیشتر دوست دارد و صادق را نه. نمی‌دانم" زهرا گفت:"باید بررسی کنید و علت‌ها را یکی یکی برطرف کنید تا معلوم شود کدام است. الان خودتان فکر می‌کنید علت، نیازش به، توجه دیدن از سمت شماست؟" خانم قدیری گفت:"من همه توجهی به او می‌کنم. سحری و افطاری و... همه چیزش آماده و مرتب است. سعی می‌کنم همیشه خوش برخورد باشم با اینکه او مرا تحقیر می‌کند." 🔸صدای باز شدن درِ اتاق صادق، حواس خانم قدیری را به بالا منصرف کرد. صادق از اتاق بیرون آمد و به سمت روشویی طبقه بالا ‌رفت. خانم قدیری ریز، اشک ریخت و گفت:"بچه‌ام را خیلی تحقیر می‌کند. مدام بی عرضه و تنبل و بی شعور و نفهم و کم عقل و از این دست حرف‌هاست که نثارش می‌کند. اوایل جلویش می‌ایستادم که این چه حرفهایی است ولی دیگر خسته شدم از اینکه یکی بگویم و دوتا بشنوم و او باز هم بگوید و به تحقیرهایش ادامه دهد." زهرا گفت:"جلوی آقاپسرتان با همسرتان بحث می‌کردید؟" خانم قدیری گفت:"همان لحظه‌ای که تیکه می‌پراند یا حرف نامربوطی می‌زد می‌گفتم. اما دیگر آن طور نیستم. فقط به صادق می‌گویم بالاخره اخلاق پدرت این طور است دیگر. باید تحملش کنیم." خانم قدیری به صادق که با صورتی آب خورده، بی قید و رها به اتاقش برگشت نگاه کرد و گفت:"حاج خانم چه کار باید می‌کردم که نکردم. من خودم را فدای این بچه‌ها کرده‌ام که زندگی راحتی داشته باشند. درسم را رها کردم. از خانواده‌ام جدا شدم تا بهانه‌ای برای درگیری نباشد اما هنوز بچه‌هایم روی خوش زندگی را ندیدند." @salamfereshte
🔹جعبه را باز می کنم. قلب های فیروزه ای که با زنجیرک های نقره ای به هم وصل شده. چقدر زیباست. - مامان ببین. دست بنده. فیروزه است. خیلی قشنگه. مادر به سلیقه ریحانه خانم آفرین می گوید. پدر هم که در حال بردن کادوها به اتاقم است، از همان بالای پله ها، نگاه می کند و مبارک باشد می گوید. دست بند را به کمک مادر، دستم می کنم. خیلی زیباست. تلفن پدر به صدا در می آید. - پدر گوشیتون زنگ می خوره " جواب بده - بفرمایید. سلام. بله. گوشی.. می گن سرویس کرج دارین. " بگو تا ده دقیقه دیگه خودمو می رسونم. 🔻جمله پدر را تکرار می کنم. پدر سریع لباسهایش را می پوشد و از خانه بیرون می رود. کمی طول می کشد تا می فهمم جریان از چه قرار است. آن رنگ تیره دست های پدر، در اثر تابش آفتاب است. مثل وقتی که کنار دریا می رفتیم و صورت هایمان تیره و آفتاب سوخته می شد. یعنی پدر، بعد از کارش، می رود برای مسافرکشی؟ می خواهم از مادر بپرسم اما خجالت می کشم. همه این سختی هایشان به خاطر من است. بغض گلویم را می فشارد. از مادر اجازه می گیرم به خانه ریحانه بروم و کتابی از او بگیرم. مادر اجازه می دهد. چادر مادر را سر می کنم و با ویلچر، از خانه بیرون می روم. 🔹کمی در خیابان ها می چرخم و گریه می کنم. مردم از کنارم رد می شوند و با نگاه های تعجب آمیز و ترحم آمیز، از من دور می شوند. پیامی می آید: + مادر چطورن؟ رنگ و روشون بهتر شده؟ - خوبن. من بیرونم. + بیرون چرا؟ چیزی شده؟ - ناراحت بودم اومدم بیرون. + کجایی؟ - خیابان مسجد حمزه. به پنج دقیقه نمی کشد که ریحانه پیدایش می شود. + دختر این جا اومدی چرا؟ چی شده؟ - همین طور می رفتم. قصد خاصی نداشتم. ریحانه... 🔸گریه ام می گیرد. ریحانه نرم نوازشم می کند و صبر می کند کمی آرام شوم. به خود مسلط می شوم. - ریحانه، بابا به خاطر من داره مسافرکشی می کنه. دستاش آفتاب سوخته شده. صورتش خسته است. وقت و بی وقت از خونه می ره بیرون. امروز فهمیدم. از تاکسی تلفنی زنگ زدن که سرویس داره. مادر به خاطر من به اون حال افتاده. همه دارن اذیت می شن. کاش می مردم. 🔻اشک هایم دست خودم نیست. همین طور سرازیر می شوند. ریحانه دستی به سرم می کشد. اشک هایم را با دستانش پاک می کند. پشت صندلی ام می رود و صندلی ام را هل می دهد. من همین طور اشک می ریزم و صورتم را با چادرم مادر، لای دست هایم پنهان می کنم. - اون ها به خاطر من اذیت می شن. کاش تو همون تصادف می مُردم که اینطور زجر کشیدنشون رو نبینم. آنقدر گریه می کنم که چادر مادر خیس می شود. صندلی از حرکت ایستاده است. آب بینی ام سرازیر می شود. 🔸دستمالی همراه نیاورده ام. بینی ام را بالا می کشم. ریحانه دستمالی دستم می دهد. کمی که آرام تر می شوم، سرم را بالا می کنم و چشمانم به چلچراغ بزرگی می افتد. به اطرافم نگاه می کنم. + این جا خانه خداست. خانه امن خدا. جایی که شیطان به درونش راه ندارد و دم درش معطل می ماند. هر چقدر می خواهی با خدا حرف بزنی بزن. اما با رضایت حرف بزن. از نگرانی ها و سختی های پدر و مادرت بگو. اما با قدردانی و رضایت بگو. وقتی می گی کاش می مردم، ناشکری نعمت حیات رو می کنی. با قدردانی از نعمت های خدا بگو. پدر و مادر هم نعمت اند. جزو بهترین نعمت ها. همان طور که زنده ماندن هم جزو بهترین نعمت هاست. 🔹قرآنی را روی پاهایم می گذارد. از من فاصله زیادی می گیرد. رو به قبله مکثی می کند و قامت می بندد. من می مانم و خدا. به حرفهای ریحانه فکر می کنم. از حرفهایم پشیمان می شوم. تصمیم می گیرم برای داشتن پدر و مادری چنین فداکار و مهربان، برای زنده ماندن و در کنار آن ها بودن، برای همه نعمت هایم نماز شکر بخوانم. من هم نشسته قامت می بندم. ***** 🔸چهره مادر نگران است. سعی می کند آرامشش را حفظ کند اما می توانم نگرانی را حس کنم. همان طور که وسایل مختصری را داخل کیفش می گذارد می گوید: = نرگس جان، ببین می تونی هماهنگ کنی بری خونه ریحانه؟ - چرا؟ جایی می خواین برین؟ = آره. باید به خاله ات یه سر بزنم. یه کاری داشته گفته برم کمکش. فرزانه هم کلاس رفته. هیشکی خونه نیست. اگه بتونی بری اون جا خیال من راحت تره. می دونم برات سخته . - باشه تماس می گیرم. 🔻از حرف مادر تعجب می کنم. اگه خاله کاری داشت من هم می توانستم به منزلشان بروم. حتما اتفاقی افتاده که نمی خواهند من بفهمم. به روی خودم نمی آورم. کنجکاوی هم نمی کنم. این را از ریحانه یاد گرفتم که تا زمانی که خودشان نخواسته اند، نخواهم سر از کار کسی در بیاورم. با ریحانه تماس می گیرم. @salamfereshte
🌺ضحی از جا بلند شد و تند تند و پشت سر هم با چاشنی خنده گفت: - اومدم اومدم. ماشاالله چه زوری داری. در اتاقم کنده شد که. - ئه خب هر چی صدات می زنیم که مهل نمی زاری. تموم شد دیگه خانم دکتر بودنت. خاکی باش خواهرجان. بیا بریم. 🌸دست ضحی را گرفت و به سالن برد. مادر و طهورا نشسته بودند و چین های کنار چشم مادر نشان می داد که حسابی خندیده است. نگاهی به چهره باز و بشاش طهورا کرد و پرسید: - چیه؟ چه خبر شده که اینقدر خوش خوشانین؟ 🍀تا ضحی بنشیند، طهورا مجله ای را جلو آورد. آن را ورق زد و چاپ مقاله اش را نشان داد. خوشحالی اش برای همین بود. شیرینی هم خریده بود. یاد دوران دانشجوی خودش افتاد و در به در دنبال جایی که بتواند مقاله و تحقیقاتش را از ترکیب موارد پزشکی ثبت کند اما جایی را پیدا نکرده بود. وبلاگ زده بود و حرفهایش را آنجا نوشته بود. مجله را بست. چهره اش را پر از شوق و تحسین کرد. از جا بلند شد و طهورا را در بغل چلاند و آفرین گفت. به خنده ای که روی صورت طهورا پهن شده بود نگاه کرد. لپش را بوسید و برای اینکه سربه سر خواهرش بگذارد، خیلی جدی گفت: - حالا دیگه وقتشه که ازدواج کنی! 🌸یکی از شیرینی ها را برداشت و با ولع خورد. روی مبل کنار مادر نشست. جویدنش را کمی طول داد تا کسی از او سوال نکند. فکرش پیش فرانک بود. طهورا و حسنا سر همین مسئله سربه سر هم گذاشتند و ترکش هایشان به ضحی هم می خورد: - حالا اول ضحی بره. جلو راهمونو سد کرده! - ضحی و ازدواج؟ نه بابا. می گما ضحی، هر کودوم از خواستگاراتو نخواستی بفرستش برای من. - راست می گه. تو هم اگه نخواستی نفر سومی هست. بالاخره تو این خونه سه تا دختر دم بخته. مگه نه مامان؟ - شما که تا دیروز می خواستی درس بخونی شیطون؟ چی شده حالا شدی دختر دم بخت؟ - ئه ئه ئه. مامان نکته خواستگارمو رد کرده باشین؟ اون خیلی خوبه. پولداره. شاسی بلند داره! 🍀تا حسنا به شاسی بلند اشاره کرد، فک ضحی از جنبش ایستاد. توجهش به حرفهای حسنا رفت و یاد فرهمندپور افتاد. حتی اسمش را هم نپرسیده بود. فرانک را هم از دهان منصوره شنیده بود و منصوره را از دهان فرهمندپور. یواشکی به گوشی اش نگاهی انداخت. تماسی نبود. آن را داخل جیبش فرو کرد. شیرینی دیگری برداشت. پایش را روی پایش انداخت که مادر در گوشش گفت: - خوب این دوتا وروجک رو به جون هم انداختی ها. دایی ات باهات کار داشت. گفت تا نیم ساعت دیگه می یاد. می خوای خودت بری خونشون؟ خیلی وقته بهشون سر نزدی. - باشه چشم. 🌸از جا بلند شد. مکثی کرد و پرسید: - دایی نگفت چی کارم داشت؟ و از سوالش خندید و ادامه داد: - حتما بازم در مورد ازواج و خواستگاریه. بحث شیرین. برم که به بحث برسم پس. برای اینکه مادر بخندد، خندید. شیرینی دیگری برداشت و رو به طهورا گفت: - من از این شیرینی نارگیلیا خیلی دوست دارم. ممنونم. خوش مزه است. 🍀به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت تا کمی آب بنوشد. برگشت و مادر را پشت سرش دید. جا خورد. مادر دو دل بود که به ضحی چیزی بگوید یا نه. تصمیم گرفت نگوید. به سمت یخچال رفت. چند سیب قرمز برداشت و داخل بشقابی گذاشت. چاقویی برداشت و به ضحی تعارف کرد. ضحی گوشی را آورد. دایی زنگ زده بود. پیامک دایی را خواند: "سلام دایی جان، ی توک پا بیا خونه ی ما؟" 🌸ضحی مانتو و چادر و روسری سرمه ای رنگش را از کمد در آورد و جواب پیام دایی را داد. گوشی را از بیصدا بودن در آورد و روی میز گذاشت. منتظر خبری از فرانک بود. پیامی نیامد. کیف و گوشی را برداشت و از اتاق خارج شد. سیب قاچ شده دیگری از مادر گرفت و خداحافظی کرد. کفش کتانی مشکی اش را پوشید و در را باز کرد. سوز سردی به صورتش خورد. در را سریع بست و بسم الله گفت. 🍀جلسه ضحی و دایی بیش از انتظار طول کشیده بود. حسنا سفره ناهار را انداخت و پدر را صدا زد. - برا ضحی صبر نمی کنیم؟ - دایی گفت همونجا ناهارو می خوره - خیر باشه. دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی. این سبزی ها از باغچه خونگی مونه؟ - بله بابا. خیلی خوب تشخیص می دین. از کجا اینقدر خوب می فهمین؟ - از ساقه اش که آب توشه هنوز. بخوری هم ترده. 🔺پدر به آشپزخانه رفت. دستانش را شست. نمکدان را که حسنا فراموش کرده بود، از کشو در آورد و روی کابینت گذاشت. سماق پاش را از کنار گاز برداشت و به همراه نمکدان، سر سفره آورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍃 دو نعمتی که خیلی از مردم در رابطه با این دو نعمت، ضرر کرده اند. حفظه الله: 🌼 این جمله (تَکُنْ سَعِیداً فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ) ، ضمن اینکه خودش یک نصیحت ارزشمندی است، انگیزه جناب ابوذر را تقویت می کند. ما هم که داریم از این مطالب استفاده می کنیم، انگیزه مان تقویت می شود. ضمن اینکه می فهمیم این وصیت ها خیلی اهمیت دارد. که آن نتیجه و خروجی اش می شود سعادت مندی در دنیا و آخرت. 🌸با توجه به این مطالب، حضرت مجموعه ای از توصیه ها را در ادامه ارائه می کنند. یَا اباذر! نِعْمَتَانِ مَغْبُونٌ فِیهِمَا کَثِیرٌ مِنَ النَّاسِ الصِّحَّةُ وَ الْفَرَاغُ ای ابوذر، تو نعمتی است که خیلی از مردم در مورد آن، ضرر کرده هستند. مغبون. غبن. غبن در معاملات به این معناست که انسان یک چیزی را یا به کمتر از قیمت واقعی اش می فروشد، یا به بیشتر از قیمت واقعی اش می خرد. در هر دو صورت، ما ضرر را مشاهده می کنیم. 🍃حالا اینجا می گوید که دوتا نعمت است که خیلی از مردم در رابطه با این دو نعمت، ضرر کرده اند. یکی صحت است و دیگری فراغت است. دوستان این را خواهش می کنم با دقت گوش دهید. 🌺صحت و فراغ. خیلی ها قدر صحت را نمی دانند. یعنی همین قدرنشناسی، همین غفلت از اهمیت این نعمت است که از این نعمت، خوب محافظت نمی کنیم. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ شنبه 1400/08/15 ادامه دارد... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله