🍀سلامٌ عَلَى آلِ يس
🌸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللَّهِ وَ رَبَّانِيَّ آيَاتِهِ
🍀السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللَّهِ وَ دَيَّانَ دِينِهِ
🌸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ
🍀السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ
🌸 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللَّهِ وَ تَرْجُمَانَهُ
🍀السَّلامُ عَلَيْكَ فِي آنَاءِ لَيْلِكَ وَ أَطْرَافِ نَهَارِكَ
🌺 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ
🌹میلاد فرخنده منجی عالم بشریت، حضرت مهدی، بقیه الله الاعظم روحی و ارواح العالمین له الفداء مبارک🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#نیمه_شعبان
#امام_زمان
#مناسبتی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🎆 لوح | نیمه شعبان، مظهر امید به آینده
🔹 نیمهی شعبان، مظهر امید به آینده است؛ بقیه امیدها ممکن است بشود، ممکن است نشود؛ امّا امید به اصلاح نهایی بهوسیلهی حضرت صاحبالزّمان امید غیر قابل تخلّف است. السَّلامُ عَلَیکَ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه. ۹۷/۲/۱۰
🔻پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن سالروز ولادت حضرت ولیعصر عجلالله تعالی فرجه الشریف و عید نیمه شعبان، لوح «نیمه شعبان، مظهر امید به آینده» را منتشر میکند.
💻 @Khamenei_ir
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_پنج
🌸همه به اتفاق، اولویت را به نماز دادند. درهای ماشین قفل شد و پیاده روی چند دقیقه ای تا حرم را آغاز کردند. هوای قم برخلاف هوای شهرشان، گرم تر بود و از آن سرما و سوز آن هم در وقت ظهر، هیچ خبری نبود. همه دنبال پدر، از کوچه باریکی رد شدند که مسجدی اول آن کوچه بود. انتهای کوچه دست راست پیچیدند و وارد خیابان اِرَم شدند. از کنار کتابخانه آیت الله مرعشی گذشتند. پدر از خانم ها جدا شد. بعد از بازرسی مجدد همه با هم به سمت حرم رفتند. قرار شد تجدید وضویی کنند و بعد از نماز جماعت و زیارت خانم ، حدود ساعت دو و نیم به همین جایگاه بازرسی بیایند. پدر به تک تک دخترانش التماس دعا گفت. زهرا خانم را التماس دعای ویژه تری گفت و وارد قسمت مردانه شد.
🔹زهرا خانم و بچه ها هم کمی جلوتر، وارد قسمت خواهران شدند. صدای خادمان که زائران را برای نماز جماعت، به طبقه بالا فرامی خواندند در هم شده بود. قبل از وارد شدن و تحویل دادن کفش ها، وارد آسانسوری که گوشه سمت چپ همانجایی که ایستاده بودند شدند و به طبقه پایین رفتند. سرویس بهداشتی تمیز و بزرگی آنجا بود. وسایلشان را به جالباسی آویزان کردند و برای تجدید وضو، آستبن ها را بالا دادند.
🔸به محض بیرون آمدن از محوطه سرویس بهداشتی، باد خنکی به صورت ضحی خورد. صدای تلاوت قرآن، همه را به حرکت سریعتر واداشت. خادمی زائرین را برای نماز جماعت راهنمایی می کرد. هر دو لنگه در شبستان پایین باز بود و زائرین چندتا چندتا، داخل و خارج می شدند. ضحی چند پلاستیک از مسئول کفشداری گرفت. کفش ها را داخل کیسه های پلاستیکی گذاشتند. دم در ایستادند و اذن دخول خواندند. مادر، خوشحال از زیارتی که نصیبش شده بود، تشکر می کرد و اشک، چشمانش را زیباتر کرده بود. ضحی بغضش را فرو خورد و اشک هایش را گذاشت وقتی که خود را به ضریح می چسباند. اذن دخول را به همراه دو خواهر دیگرش خواند. حسنا کوله اش را روی دست گرفته بود. زیپش را باز کرد و پلاستیک کفشهایش را داخل کوله گذاشت. زیپش را بست. نگاهی به ضحی و طهورا کرد و گفت:
- یادتون نره برای کنکورم دعا کنینا.
🔹ضحی لبخندی تحویل خواهر کوچکش داد. دستش را گرفت و وارد شدند. حجم صدای تلاوت، گوششان را به یکباره پُر کرد. مجدد سلام دادند و با قدم های آرام جلوتر رفتند. صف های جماعت تشکیل شده بود. مادر پا تندتر کرد و داخل صف نشست. بچه ها هم کنار مادر نشستند. چند دقیقه ای که گذشت، تلاوت تمام شد و صدای موذن بلند شد. الله اکبر الله اکبر. الله اکبر الله اکبر.. بچه ها سجاده های کوچک جیبی شان را در آورده بودند و مودب، نشسته بودند. ضحی نگاهش به مهر بود و با موذن، اذان را تکرار می کرد. افکار متفاوتی در سرش می چرخید. سعی کرد تمام تمرکزش را به اذان بدهد و این فکرها را بگذارد برای بعد از نماز. اعوذبالله گفت و مجدد، عبارات اذان را همراه با موذن تکرار کرد.
🔸نماز تمام شده بود و هر کس به حال خودش، به زیارت خانم رفته بود. قرار بعد از بیست دقیقه دمِ در ورودی خواهران بود و ضحی، فارغ از هر چیزی، دو پله روبروی ضریح را آرام پایین آمد. نگاهش به ضریح خانم که افتاد، دیگر نتوانست اشکش را کنترل کند. اشک ریخت و گریه کرد. ناله کرد خانم جان دلم برایتان تنگ شده است.
🔹 خانم های زائر هر کدام با لهجه حرفهای دلشان را می زدند. چهار ردیف دور ضریح پر بود از خانم هایی که دوست داشتند دستشان را به ضریح تبرک کنند. برخی هایشان پارچه و روسری تبرک می کردند. خانم جوانی لباس نوزادی را تبرک می کرد. خانم دیگری بچه چند ساله اش را روی دست گرفته بود و می خواست به ضریح برساند. کودک سه ساله ای که لباس پشمی قهوه ای قدیمی برتن داشت، در آغوش خانمی از کنار ضحی رد شد. سرش روی گردنش صاف نبود و مانند نوزاد یک ماهه، افتاده بود. ضحی دلش بیشتر شکست. خواست کمک کند و او را به ضریح برساند اما با ناله جانسوز آن مادر، راه را برایش باز کرد. زائرین همدیگر را فشار دادند و عقب کشیدند تا کودک فلج را به ضریح برساند. اشک های ضحی، زبان قلبش را باز کرد:
- خدایا به حق خانم این بچه را شفا بده و جزو سربازان حضرت قرار ده. خدایا خودت مراقب دل این مادر باش. خدایا بمیرم براش چی می کشه این مادر هر بار که بچه اش رو می بینه. نمی دانم به حال این بچه گریه کنم یا به حال بقیه بیماران. به حال دل خودم و مشکلاتی که دارم ..
و اشک ریخت. کودک، به حرم مالیده شد. مادرش همانجا نشست و ناله زد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ
🌸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللَّهِ الَّذِي أَخَذَهُ وَ وَكَّدَهُ
🍀السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ
#آقاجان
🌺ما را در آنچه مورد رضای توست موفق گردان و همه سرمایه ای که بهمان داده شده را برای خود خرج کن.
🌸 ذره ای را برای من باقی مگذار که هر چه برای شما خرج شود باقی است و هر چه در دست من باشد، نابود شده است.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#امام_زمان
#مناجات_با_امام_زمان
#آقاجان
#صمیمانه_با_امام
#تولیدی
#سیاه_مشق
🍁مراقب باش، به خودت مشغول نشوی
🌺پای بند علاقه هایت نباش. پایت را از هر چه غیر خداست، بگسل. تا روز پرواز، بدون تاخیر، به پرواز در آیی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#نکته
#علاقه
#توحید
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_شش
🌸خادم های حرم، جلو آمدند و سعی کردند او را عقب بیاورند تا زیر فشارها و دست و پاها له نشود.
- خواهر گلم به فکر بچه تون باشین. تحمل فشارها رو نداره.
- نازی. چه پسر گلیه
- دختره
- خدا بهتون ببخشه. ان شاالله شفا پیدا کنه. خیلی نازه
🔹دو خادمی که به آن خانم کمک کردند، بچه را تا چند متر آن طرف تر بغل کردند و بوسیدند. یکی از خادم ها، از جیبش نبات تبرکی حرم در آورد و دست مادر داد. پیشانی بچه را بوسید و به محدوده جلو ضریح برگشت. ضحی غرق کارهای محبت آمیز خادم ها شده بود. نگاهش را از خادم گرفت و به ضریح دوخت. زیر لب گفت:
- خانم جان چقدر شما خواستنی هستین. این همه زائر به عشق شما اومدن. فداتون بشم الهی. چقدر دلم براتون تنگ شده. دلم نمی یاد نیام جلو. از طرفی بیام جلو بالاخره ممکنه فشاری به زائرینتون بیاد. خانم جان. خودتون بگین چی کار کنم؟ دلم برای بغلتون تنگ شده. می خوام سر به ضریح بزارم و انگار که سر گذاشته ام بر شونه هاتون اشک بریزم. آخه خانم جان گریه کردن از اینجا که ..
🍀هنوز جمله اش تمام نشده بود که در زاویه ضریح، فضای خالی ای پیدا شد. ضحی سریع داخل آن فضا شد و از هر دو طرف، خانم ها فشارش دادند. نفر جلویی اش به سمت چپ رفت و جلویش خالی شد. نفر سمت راستی چسبیده به ضریح بود و حواسش نبود که بچرخد. ضحی خودش را به ضریح چسباند. ضریح را بغل کرد و بوسید و گریست. خانم ها می گفتند بچرخید اما به او کاری نداشتند. باز هم گریه کرد. ضریح را بوسید و خود را از ضریح کند تا بقیه زائرین هم تبرک کنند. عقب عقب رفت و با حالت احترام، گوشه ای قاتی بقیه زائرین ایستاد. چادرش را جلو کشید و از زیر چادر، ضریح را نگاه کرد. همهمه صدای زائرین، پس زمینه صدای نجوای او با خانم شد:
- خانم جان. کمکم کنین. کارم رو ترک کردم. کار جدید نتوانسته ام جور کنم. بیمارستان قبلی افتضاح بود. دوستی با سحر افتضاح بود. به من می گوید اجازه برگشتنت را گرفته ام ولی شرطش این است که مانند بقیه چادرت را در محل کار سر نکنی. می گوید حجابت که خوب است. چه اشکالی دارد. نگذار این تعصب جلوی رشدت را بگیرد. خانم جان، تازه می فهمم که در چه فضای بدی بودم. حتما تاثیرات بدی هم رویم گذاشته. خانم جان از خدا بخواهید پاکم کند. من آن رشدی که به خاطرش، چادرم را کنار بگذارم نمی خواهم خانم جان. مرا به این چیزها آزمایش نکنید. شما را به خانم حضرت زهرا مراقبم باشید. خانم جان دایی می گفت من ادعا دارم. سنگ رهبر را به سینه می زنم. ولایی عمل نمی کنم. خانم جان اخر با این خواستگارها چه کنم؟ خانم جان. مادرم در عذابه. پدرم هم همین طور. دیگه اوضاع جوری شده که .. خودتون می دونین. نمی دونم چی کار کنم. کمکم کنین.
🌸با چادر، اشک هایش را پاک کرد. به کتابخانه سمت چپش نگاهی انداخت و به سمتش حرکت کرد. زیارت نامه را برداشت. باز کرد و مشغول خواندن شد:
السَّلامُ عَلَى آدَمَ صِفْوَةِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَى نُوحٍ نَبِيِّ اللّه ...
🔹بعد از زیارت، سر قرار رفت. همه سر موقع آمده بودند. زیارت قبولی گفتند و به سمت ماشین حرکت کردند. پدر با کمک بچه ها، وسایل ناهار را بیرون آوردند و در فاصله ای که ماشین با ماشین دیگر داشت، روی زمین آسفالت زیرانداز پهن کردند و مشغول چیدن سفره شدند. کودکان روی چمن ها جست و خیز می کردند و چند نفری هم در سایه درخت ها، دراز کشیده بودند. بعد از خوردن ناهار، همه سوار ماشین شدند. پدر پول پارکبان را داد و خیابانی که آمده بودند را برگشتند. از جلوی ساختمان ناشران رد شدند. پدر گوشه ای ماشین را پارک کرد.
حسنا از همه مشتاق تر بود. پله های ورودی را دوتا یکی کرد و کنار مجسمه سر در، ایستاد تا مادر و بقیه هم بیایند. پدر به هر کدامشان تراول صد تومانی پول داد و گفت که خودش به طبقه اول می رود. طهورا و حسنا کتابفروشی ها را نگاه می کردند و داخل یکی شان شدند. پدر نسخه ای از صحیفه سجادیه را برداشت و مطالعه کرد. بلافاصله آن را خرید. به کتاب های دیگر نگاه کرد و پرسید چیزی نمی خواهد؟ مادر جواب منفی داد و از آن کتابفروشی بیرون آمدند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_هفت
🍀دو مغازه جلوتر، اسباب بازی و وسایل کمک آموزشی کودکانه بیرون از یک کتابفروشی توجه ضحی را جلب کرد. کتابفروشی بعدی، چشم پدر را گرفت و به آنجا رفت. مادر و ضحی جلوتر رفتند. از بین اسباب بازی های داخل مغازه، مادر لوگوهای خانه ای را انتخاب کرد و ضحی بازی" اکتشاف" را از زیر کارتن های بازی دیگر بیرون آورد. نگاهی به پشت جعبه انداخت. به نظرش جالب آمد. به مادر نشان داد. هر دو اسباب بازی را خریدند. با خرید این ها، تازه به فکر سوغاتی افتادند.
🌸پدر دو جلد کتاب حدیثی خریده بود و آدرس انتشارات شهید کاظمی را برای خرید چند کتاب از دوران دفاع مقدس، از مغازه دار گرفته بود. سوار پله برقی شدند و به طبقه اول رسیدند. حسنا پلاستیک به دست، جلویشان ظاهر شد. کتابهایی که خریده بود را همان جا داخل پلاستیک نشان پدر داد و با آن ها همراه شد. وارد انتشاراتی که شدند، حسنا کتابی که در حال مطالعه بود را نشان ضحی داد. ضحی تایید کرد و کتاب بغلی اش را برداشت. تورقی زد و در دست گرفت. دو سه کتاب دیگر هم برداشت. مادر کتاب حافظ هفت را برای دایی برداشت و کتاب گلستان یازدهم را برای زن دایی. کتاب قصه دلبری را برای طهورا برداشت و برای خودش هم، خاطرات شهید ابوترابی را. پدر هم کتابی به اسم تا خمینی شهر را برداشت. همه را روی هم گذاشت و حساب کرد.
🔹کتابها سنگین شده بود. حسنا چندتایی اش را داخل کوله گذاشت. ضحی چندتا را گرفت و بقیه را هم پدر آورد. می خواستند از پله ها بازهم بالاتر بروند و نشرهای طبقات بالا و پایین را ببینند. طهورا از آن طرف سالن به سمتشان آمد. کیسه ای دستش بود. یک تابلو هنری و یک جعبه زینتی دست ساز خریده بود. مادر سلیقه اش را تحسین گفت. پدر به ساعتش نگاه کرد و پرسید:
- نماز را همین جا بخونیم یا مسجد جمکران؟
🌸مادر چنان با قاطعیت گفت"مشخصه دیگه. مسجد جمکران" که همه خندیدند. پلاستیک کتاب ها را عقب ماشین گذاشتند و به سمت مسجد مقدس جمکران حرکت کردند. وارد بلوار پیامبر اعظم شدند. ضحی به پشت سر نگاه کرد و باز هم درخواست کمکش را از خانم حضرت معصومه سلام الله علیها تکرار کرد.
🍀حال و هوای غروب، همه را به سکوت واداشته بود. مادر دل نگران دختران دمِ بختش بود. طهورا نگران آینده و درس و دانشگاهش بود. حسنا می خواست رشته ای خوب قبول شود. ضحی هم دغدغه های خاص خودش را داشت. صدای دایی و خانم دکتر بحرینی مدام در سرش تکرار می شد. با خود مدام این جملات را تکرار می کرد: "من چطور می توانم عامل باشم. چطور می توانم وقتی می دانم فلان خواستگار، آن عیب را دارد، قبولش کنم؟ حرف یک عمر زندگی است. " واگویه می کرد:
- من هم دلم زندگی و فرزند می خواهد. من هم دوست دارم به کلام رهبرم جامه عمل بپوشانم و بچه بیاورم ولی وقتی شوهر نیست چطور این کار را بکنم؟ بیمارستان را چه کنم؟ سحر را چه کنم؟ درسم را چه کنم؟ یعنی بروم سر کارهای دیگر؟ بروم مامای مطب دکترهای زنان بشوم در حالی که خودم می توانم پزشک درمانگاه و اورژانس باشم؟ آخر من دوست دارم در حیطه تولد بچه ها کار کنم نه پزشک عمومی. دوست دارم تخصصم را بگیرم و به افراد نازا کمک کنم. خدایا چه کنم؟ چرا راه ها را بسته می بینم؟
🌸 هوا تاریک تر می شد و ماشین به مسجد جمکران، نزدیک تر. خیابان های اطراف جمکران بسیار شلوغ بود. پدر دو مرتبه، جمکران را دور زد و بالاخره یک جای خالی جلوی یکی از درها پیدا کرد. به علت ازدحام جمعیت، آن در را تازه باز کرده بودند. از ایست بازرسی رد شده و داخل محوطه شدند. روبرویشان باغچه مستطیل شکل پرگلی قرار داشت. گُله به گله، مردم روی زمین نشسته بودند. پدر مسیر ورودی خواهران را نشان داد و خودش به سمت دیگر رفت. قرار را چهل دقیقه بعد از نماز گذاشتند.
🍀همه صف ها پر بود. خانم ها چادررنگی به سر، مشغول نماز بودند. خادم ها، خانم ها را برای نماز جماعت، به طبقه پایین راهنمایی می کردند. هرچهارنفر، روبروی در ورودی مسجد ایستادند. مادر به پهن کردن فرشها توسط خادمین نگاه کرد و پرسید:
- زیر آسمون بخونیم یا زیر سقف؟
🔹به اتفاق آرا، زیر آسمان رأی آورد. کفش ها را داخل پلاستیک گذاشتند و روی یکی از فرش ها، در صف نماز نشستند. حسنا گوشی اش را در آورد. افق قم را در برنامه اذان گو تنظیم کرد و گفت:
- پنج دقیقه تا اذونه. به نماز امام زمان نمی رسیم فکر کنم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_هشت
🔹مادر جانمازش را از داخل کیف در آورد و پهن کرد. مفاتیح را برداشت. با صدایی که فقط دخترانش شنیدند گفت:
- به دعای فرج می رسیم.
بچه ها سرهایشان را جلو آوردند. مادر شروع به خواندن کرد:
- الهی عظم البلاء و برح الخفاء..
🍀دعا که تمام شد، صدای تلاوت قرآن هم بلند شد. مادر، مفاتیح را بست و به تلاوتی که از بلندگو پخش می شد، گوش داد. حسنا با گوشی اش ور رفت و برنامه های هفتگی اش را بالا و پایین کرد. طهورا کمی سردش شده بود. دست هایش را در هم قفل کرده و قوز کرده بود. یادش رفته بود بلوز گرم بپوشد و ژاکت روی مانتویش در مقابل بادی که می وزید، افاقه نمی کرد. ضحی، نگاهش به چراغ سبز رنگی بود که بالای گنبد سبز مسجد، وصل شده بود. دلش می خواست با امام زمان رو در رو حرف بزند و راهنمایی بگیرد. چشم از چراغ برداشت و به هیاهو خانم هایی که سعی داشتند خود را به صف های نماز برسانند نگاه کرد. به خادمین که تک به تک، جای نمازگزارهای صف اول را تنظیم می کردند و از کامل بودن نمازشان مطمئن می شدند. از همه طرف، مردم به سمت فرش ها می آمدند.
🔹 طهورا رد نگاه ضحی را گرفت. باد به صورتش خورد و بدنش به لرزه افتاد. چادرش را روی صورت کشید و زیر لب گفت "ووی چه سرده." مادر سلام نماز دو رکعتی اش را داد. به طهورا که خود را مچاله کرده بود نگاه کرد. از جا بلند شد. سجاده اش را از زیر پایش برداشت. حسنا سرش را از گوشی بالا آورد و متعجب به مادر نگاه کرد. مادر، سجاده را به طهورا داد و گفت:
- اینو دورت بپیچ. می خوای بریم تو؟ یا خودت پاشو برو داخل بعد همدیگه رو پیدا می کنیم
طهورا سجاده مادر را گرفت. از زیر، آن را روی شانه هایش انداخت و گفت:
- یادم رفت از زیر لباس بپوشم. همین خوبه. ممنون. ببخشید
🔹ضحی بسته شکلاتی را که مادر به هر کدامشان داده بود در آورد و جلوی طهورا گرفت. طهورا دوشکلات برداشت. روکشش را باز کرد و یکجا داخل دهانش گذاشت و با سر تشکر کرد. مادر تسبیح به دست ذکر می گفت و با اشاره سر، گفت که شکلات نمی خواهد. ابروها و چانه اش را بالابرد و به روبرویشان اشاره کرد. پسر بچه ای بهانه گیری کرده و مادرش را می زد. ضحی از جایش بلند شد. به سمت آن پسر رفت. پلاستیک شکلات را جلویش گرفت. پسر دستش روی پشت مادر خشک شد. نگاه به ضحی کرد و به شکلات ها و مادرش. اخم کرد و رویش را برگرداند و مجدد به پشت مادرش زد. ضحی، کل پلاستیک را جلوی صورت پسر گرفت و گفت:
- بگیر. اینا همه اش مال توئه.
🔸مادر پسرک با شنیدن صدای ضحی، سر چرخاند و ضحی را که خم شده بود و پلاستیکی پر از شکلات را جلوی بچه اش گرفته بود دید. تشکر کرد و به پسرش لبخند زد. پسر مجدد اخم کرد. خود را به بغل مادر انداخت و همان طور که سرش را در سینه مادرش فرو می کرد، از گوشه چشم به ضحی نگاه کرد. ضحی لبخند زد و پلاستیک را به مادر بچه داد و گفت:
- قابل شما رو نداره. بفرمایید.
🌸صدای موذن بلند شد. ضحی موفق از صحنه کارزار با آن پسرک، کنار مادر برگشت و نشست. مادر لبخند رضایت آمیزی زد و با صدای آرام، همراه با موذن، اذان گفت. از خدا دامادهای خوب و با تقوایی را برای بچه هایش خواست. نگاه به تک تک شان کرد و خدا را به خاطر آن ها شکر کرد. به سجده رفت. با صدای قد قامت الصلوه، از سجده برخاست و ایستاد. دخترانش هم همه ایستادند. همه خانم ها ایستادند.
🔹نماز که تمام شد، ضحی مفاتیح مادر را برداشت. ورق زد تا به نماز استغاثه به امام زمان رسید. دعایش را خواند و ایستاد تا نمازش را نیز بخواند. تکبیر نگفته، بغضش شکست. از امام زمان کمک خواست:
" آقاجان شما را به این مکان مقدس و حضرت معصومه قسم می دهم کمکم کنید. آقاجان نکند واقعا فقط مدعی هستم که می خواهم یارشما باشم؟ یار رهبرم باشم؟ آقاجان شما را به مادرتان قسم می دهم. بگویید چه کنم. می ترسم از زمانی که شما بیایید و من پشت سرتان حرکت نکنم. آقاجان چطور می توانم ادعایم را ثابت کنم؟ نه به دایی. به خودم. به شما. "
🔹باد، صورت به اشک نشسته اش را سرما داد. اشک هایش را پاک کرد و تکبیر گفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_نه
🍀نماز که تمام شد، به سجده رفت و آرام گریه کرد. نگرانی تمام این روزهایش را خالی کرد. یاد فرانک افتاد. برای او هم دعا کرد. برای همه بچه هایی که این چند روز به دنیا آمده بودند. دلش برای در آغوش کشیدن کودک تازه به دنیا آمده، تنگ شده بود. برای اذان و اقامه گفتن تنگ شده بود. برای بوسیدن لپ های چرب و نرم و گرم نوزاد تازه به دنیا آمده و گذاشتن در آغوش مادرش، تنگ شده بود. دلش تنگ شده بود تا از راهروهای خلوت بیمارستان این طرف و آن طرف برود و برای مراجعین، مسائل را توضیح دهد و راهنمایی شان کند و دعای خیرشان را بشنود. دلش تنگ شده بود حرفهای آرام بخش به مادران بزند و دردشان را تسکین دهد. آن ها را ماساژ دهد و کمردردهایشان را بهتر کند. دلش لک زده بود برای شنیدن صدای قلب بچه هایی که قرار بود چند ساعت یا چند هفته دیگر به دنیا بیایند. برای همه شلوغی های درمانگاه و ملاقات و ویزیت کردن خانم های باردار تنگ شده بود.
🔺سجده اش طولانی شده بود. ترسید از به دنیا آوردن بچه ای که یار امام زمان نباشد چه رسد به دشمن. ترسید از اینکه خودش یار امام زمان نباشد. ترسید از اینکه فقط حرف بزند و به قول سحر، سنگ رهبر را به سینه بزند. ترسید از روزی که چادرش را به هر علتی، از سر بردارد. گوشه چادر را داخل مشتش کرد و همان طور در حالت سجده التماس کرد:
- خدایا مرا هیچوقت از این چادر سیاه ساده دور نکن. خدایا چادر بهترین بانوی عالم حضرت زهرا را از من دریغ نکن. نمی خواهم آن کاری را که این چادر را از سر من بردارد.
🌸مادر و خواهرانش داخل مسجد رفته بودند و کسی کنارش نبود. زیر باد سردی که می وزید، گریه کرد و اشک ریخت. آنقدر اشک ریخت که مجبور شد سر از سجده بردارد و دستمال کاغذی را به سمت بینی اش ببرد. باد سرد به صورتش خورد. نگاه به چراغ سبز بالای گنبد انداخت. دستمال را داخل جیب مانتو گذاشت. نفس عمیقی کشید. سجاده کوچکش را داخل کیف گذاشت. از جا بلند شد. پلاستیک کفشش را دست گرفت و به سمت پله های ورودی ساختمان مسجد حرکت کرد. داخل مسجد که شد، گرمای بخاری به صورتش خورد. صدای همهمه بیرون، با همهمه ای آرام تر، جایش را عوض کرد. کمی دنبال مادر و خواهرانش گشت. می دانست که مادر معمولا ردیف های جلو می نشیند. دنبال چادر نماز مادر گشت و آن ها را دید. آرام پشت سر مادر نشست. سجاده کوچکش را باز کرد و تسبیح تربت را برداشت. مشغول گفتن ذکر صلوات شد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔹فکری به ذهنش رسید. پیشانی اش منبسط تر و چشمانش بازتر شد. عضلات گرفته صورتش، گشوده شد و ته لبخندی روی صورتش نشست. به سجده رفت و بی صدا گفت:
- خدایا، مسئله را می سپارم دست تو. هر چه صلاح است خودت برایم رقم بزن. خودت آنچه می خواهی را جلوی راهم بگذار و من همان را انتخاب می کنم. به نظرم این درست است. عقل پدر از من بیشتر است. پس به تحقیق او اکتفا می کنم. هر کسی را او تایید کرد، دیگر ایرادی نمی گیرم. به خاطر تو، به خاطر اینکه بتوانم من هم به فرموده رهبرم، نسل شیعه را زیاد کنم، هر چه پدر گفت همان را انجام می دهم. خدایا این مسئله را برایم راحت کن. نگذار سخت بگذرد و سخت باشد. آن کسی که باید را به خواستگاری ام بفرست. من همه خواسته هایم را به خاطر تو و رهبرم، کنار می گذارم. در اصل می خواهم با تو معامله کنم. من از خواسته هایم کنار می نشینم، تو از من راضی باش.
🔹انگار که دچار یک خودشگفتگی خاصی شده باشد، از سجده بلند شد. سجاده اش را برداشت و شاد و سرحال به صف جلوی رفت. کنار طهورا نشست. سجاده را جلویش گذاشت و در جواب طهورا که گفت بالاخره آمدی؟ شاداب جواب داد آمدم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💎از تبار قهرمان، قسمت اول:
🍀برای قهرمان شدن، کافی است یکی از قهرمان های هم عصرمان را پیدا کنیم. ویژگی هایش را بررسی کنیم و خودمان را شبیه او کنیم.
🌺با من موافقید که قهرمان عصر ما، سردار شهیدمان، حاج قاسم سلیمانی است؟ چقدر دلمان برایش تنگ شده. هنوز داغش برایمان تازه است و دوست داریم او را زنده، سرحال، کنار رهبر عزیزمان ببینیم که با او صحبت می کند و لبخند را روی لب های آقا می نشاند.
🖊اما او، چه ویژگی هایی داشت ؟ می خواهم من هم قهرمانی چون او باشم.
💪قسمت اول: روحیه مقاومت
📌" دارای شجاعت و روحیهی مقاومت بود؛ شجاعت و مقاومت جزو خصلتهای ایرانی است. زبونی و عقبنشینی و انفعال و مانند اینها ضدّ روحیهی ملّی ما است. آنهایی که ادّعای ملّیّت می کنند و عملاً زبونی از خودشان نشان می دهند، دچار تناقضند. و او مظهر شجاعت بود، مظهر مقاومت بود؛ این را همه مشاهده می کردند و می دیدند. "(1)
💪شجاعت و مقاومت. از امروز من هم می خواهم مقاوم تر باشم. نسبت به حرفها، رفتارها، نوشته ها، بلایا، مصیبت ها، پیش آمدها و هر چه. آنقدر مقاومت از خود نشان می دهم تا خودم را برای سربازی و سرداری لشگر ولایت، آماده و تربیت کنم ان شاالله.
✨خدایا، دست عنایتت را از سر ما برندارد و ما را موفق به کسب فضایل و دوری از رزایل بگردان.
1. بیانات در دیدار دستاندرکاران مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و خانواده شهید سلیمانی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۹/۲۶
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#سردار_سلیمانی #مکتب_سلیمانی #به_وقت_سردار #سردار_شهید_سلیمانی #شهید_سلیمانی
#نکته #موفقیت
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصتم
🔸هوا تاریک تاریک شده بود. جاده شلوغ بود. تاریکی جاده، ضحی را در خلسه ای آرام بخش، فرو برده بود. دیگر از آن درگیری های درونی اش خبری نبود. خود را دست خدا سپرده بود و راحت و رها، به تاریکی بیابان نگاه می کرد. ماشین ها به سرعت در باند مخالف، حرکت می کردند و نورشان به چشم ضحی می خورد. مادر لقمه های نان و پنیر را در سکوت، برای پدر و تک تک دخترها می گرفت. نیم ساعتی بود که وارد جاده شده بودند. پدر مثل همیشه، رادیو را روی شبکه قرآن تنظیم کرده بود. مسافرت کردن با پدر به خاطر همین عادتی که داشت، شیرین و آرامش بخش بود. یاد دوران بچگی اش افتاد که پدر، هر سال در مسیر رفتن به مشهد، نوارهای صوت عبدالباسط را پخش می کرد. تکان های نرم ماشین، تاریکی و صدای آرام تلاوت، خواب را به چشمان ضحی آورد. چشمانش را بست و خوابید.
کم شدن سرعت ماشین و صدای مادر، ضحی را از خواب بیدار کرد:
- آره نگه دار حتما. بنده خدا ببین چی شده.
- بابا چی شده؟
🔹حسنا هم که تازه از خواب بیدار شده بود، سرش را جلو آورد و جاده تاریک را نگاه کرد. پدر، دنده را عوض کرد. دستش را پشت صندلی مادر گذاشت و به عقب نگاه کرد و ماشین را به عقب حرکت داد. حسنا به پشت سرشان نگاه کرد. فلاشر ماشینی چشمک می خورد. بوق ممتدی از کنارشان آمد. پدر نیش ترمزی زد و باز هم پدال گاز را فشار داد و خود را کنار آن ماشین رساند. ماشین را رد کرد و در شانه خاکی، نگه داشت. فلاشر ماشین را روشن گذاشت و از ماشین پیاده شد. باد سردی داخل ماشین پیچید. نور چراغهای جلو، روی پدر و جوانی که کنار ماشین پرایدی ایستاده بود افتاد.
🔸بعد از چند دقیقه حرف زدن، پدر به سمت صندوق عقب رفت. طناب قرمزی را بیرون آورد و مجدد به سمت ماشین جلویی رفت. طناب را به جوان نشان داد. آن را از هم باز کردند. کوتاه بود. جوان هم در صندوق عقب را باز کرده بود و دنبال چیزی می گشت. پارچه بزرگی را در آورد و آن را از وسط جر داد. دو قسمت پارچه را به هم پیچاند و وسطش گره هایی ایجاد کرد. طنابی که دست پدر بود را گرفت و آن را به پارچه لوله شده گره زد. پدر به سرعت به سمت ماشین آمد. در را باز کرد و سریع نشست. دستانش را به هم مالید و گفت:
- باد سردی می یاد. بنده خدا ماشینش خراب شده. چند ساعته اینجا وایستاده. قرار شد بوکسلش کنیم.
🔹دنده را جا زد و جلوی ماشین جوان رفت. کمی دنده عقب گرفت و فاصله را با ماشین جوان تنظیم کرد. موتور را خاموش کرد و از ماشین پیاده شد. حسنا برگشته بود و به عقب نگاه می کرد. طناب ها را وصل کرده بودند. پدر سوار ماشین شد. جوان بعد از چک کردن طناب، سوار ماشین شد. نور بالا زد و پدر آرام، راه افتاد. فلاشر هر دو ماشین روشن بود. ضحی پرسید:
- چطور تا الان نیومدن کمک؟
- دو کیلومتر پایین تر تصادف شده بود.
- آره. چندتا ماشین بدجور زده بودن به هم. چهارپنج تا رو همون موقع که ما رد شدیم بوکسل کردن. پلیس و آمبولانس و اورژانس هم اومده بود.
- واقعا؟
🔸و متعجب به عقب و لاین مخالف نگاه کرد. چیزی دیده نمی شد. جوان را دید که داخل ماشین، آرام نشسته و چراغ داخل ماشین را روشن کرده. پدر آرام آرام سرعت را زیادتر کرد. کمی که جلو رفت، خواست از شانه خاکی کنار بکشد و وارد لاین سمت راستی جاده بشود. چیزی از زیر چرخ ماشین رد شد و ماشین به یکباره سرعت گرفت و رها شد. پدر ترمز کرد. طناب پاره شده بود. دنده عقب گرفت و مجدد به ماشین جوان نزدیک شد. موتور را خاموش کرد و پیاده شد. جوان هم پیاده شد.
🔹طناب رشته رشته شده را روی دست گرفته بود و نگاه می کرد. قابل استفاده نبود. به سمت ماشینش رفت. پدر هم پشت سر او حرکت کرد. چاقویی را از داشبورد ماشین برداشت. در عقب را باز کرد. زانویش را روی صندلی عقب گذاشت و مشغول بریدن چیزی شد. داخل تر رفت و مجدد چیزی را برید. از ماشین بیرون آمد. چاقو را روی صندلی کمک راننده جلو انداخت و در ماشین را بست. حسنا که تک تک کارهای جوان را نگاه می کرد با هیجان گفت:
- عجب فکری. زد ماشینش رو ناقص کرد که
با این حرف حسنا، همه سرشان را به عقب چرخاندند. حسنا گفت:
- کمربندهای ایمنی صندلی عقب رو بریده تا به جای طناب ازشون استفاده کنه
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🖊مرور
🌸همه صداها خوابیده بود. همه خوابیده بودند. بعد از یک روز کاری خیلی شلوغ، تازه توانسته بود کمرش را به زمین برساند. صدای همهمه مهمان هایی که چند ساعتی منزلشان بودند، صدای فریاد و خنده و جیغ کودکان خودش و خانواده خواهر و برادرانش، صدای مجری تلویزیون و این کانال اون کانال شدن شبکه های تلویزیونی و خرده صداهای دیگر مانند صدای جاروبرقی، صدای ماشین لباسشویی وقتی به دور خشک کن می رسد و حتی صدای حباب های آکواریوم؛ هنوز در سرش بودند. انگار نه انگار که حالا سکوت مطلق بود و هیچ صدایی از هیچ کس در نمی آد. چشمانش را بست و مشغول نگاه کردن خودش شد.
🔹صبح زود قبل از اذان صبح، بدون اینکه ساعت گوشی اش زنگ بخورد بیدار شده بود. وضو گرفته و دعای وضو خوانده بود. نماز شب را خواند و بعد از اذان صبح، نماز صبحش را. همسر و دخترش را برای نماز صبح بیدار کرده بود و خودش مشغول تعقیبات نماز شده بود. یاد تسبیح تربت و ذکرها تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها افتاد. خدا را شکر کرد که شروع معنوی ای داشته است. دخترش از خواب بلند شد و نمازش را خواند. خدا را شکر کرد که با نماز مشکلی ندارد. همسرش به مسجد رفت و نماز جماعت خواند. خدا را شکر کرد که چنین همسر با خدایی نصیبش شده است. همین طور ساعت ها را پشت سر هم طی کرد و خودش را دید و کارهایش را نظارت کرد و خدا را شکر کرد تا رسید به آن فریادی که سر کودکش زده بود.
🔸اخم هایش در هم رفت. استغفار کرد و با خودش گفت حتما باید از دلش در بیاورم. نقشه کشید که چه کار کند تا کودکش را راضی و خوشحال ببیند. مجدد استغفار کرد و جلوتر رفت. یاد آب جوشی که روی دستش ریخته بود افتاد. انگشت روی قسمت سوخته شده کشید و استغفار کرد. حتما کار خطایی مرتکب شده بود. به خاطر خطاهایی که متوجهش هم نبود استغفار کرد. یادش افتاد با لحن بدی به همسرش دستور داده بود. شلوغ بود و وقت نداشت. استغفار کرد و تصمیم گرفت در اوج شلوغی ها، هوای همسرش را بیشتر از خودش داشته باشد. باید از دلش در می آورد. نگاهش کرد. خواب خواب بود. آیت الکرسی خواند و به سمتش فوت آرامی کرد. تصمیم گرفت فردا غذای مورد علاقه اش، فسنجان را بپزد و از رفتار دیروزش عذرخواهی کند. هیاهوی ذهنش کمتر شد و حالا صدای نفس هایش را فقط می شنید. چشمانش سنگین شد و خوابید.
🌺امام كاظم عليه السلام : لَيسَ مِنّا مَن لَم يُحاسِب نَفسَهُ في كُلِّ يَومٍ ؛
🍀امام كاظم عليه السلام :كسى كه هر روز خود را ارزيابى نكند ، از ما نيست .
📚الاختصاص ، ص 26 .
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستانک
#محاسبه
#تولیدی
#روایت
#حدیث
#سیاه_مشق