#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_نه
🔹سید طبق نظر بچهها چیزهایی را روی برگههای کوچیک نوشت و دست هر کس، کاغذش را داد. حاج عباس نیامده بود و سید نگران شد. بچهها خداحافظی کرده و رفتند. سید به چنگیز گفت:"مسجد را نمیتوانم ترک کنم. این دریچه امنیت مسجد را بر هم زده. از حاج عباس هم که خبری نیست." چنگیز گفت:" من اینجا مراقب مسجد هستم شما به منزل بروید." سید گفت: "چند دقیقه بروم خانه و برمیگردم. خدا خیرت بدهد." چون صدایی از قسمت خواهران آمده بود یاالله گفت و پشت پرده رفت. کسی نبود. در مسجد را بست. کمی میوه خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن میوهها خوشحال شد. تشکر کرد و پرسید:"پولی دستت آمده؟" سید گفت:" خدای بزرگ روزی رسان است. نگران نباش." چسب پنج سانتی را روی میز گذاشت و برای تجدید وضو به حیاط رفت. موقع برگشت، زهرا را دید که در حال بریدن بخشی از چسب است. سریع چسب را از زهرا گرفت و گفت:"این مال مسجد است زهرا جانم. چسب لازم داری الان میروم میخرم."
🔸زهرا از شتاب سید جا خورد. دستش روی هوا خشک شد و هاج و واج سید را نگاه کرد. گفت:"چطور است که برای مسجد خرید میکنی و به ما که میرسد..." بقیه حرفش را خورد. احساس کرد بیانصافی است. در چهره سید ردپایی از خشونت و دعوا نبود. برای همین ادامه داد:"گاهی خیلی اذیت و خسته میشوم از این: فقط به قدر خیلی ضرورت مصرف کردن. تحت فشارم. هر چیزی را نباید برای بچهها بخرم. خیلی چیزهای لازم را فاکتور میگیرم و نمیگویم بخری و خودم.. " سید، دستان مردانهاش را با مهربانی روی موهای بلند زهرا کشید. نوازشش را به گونههای همسرش رساند. انگشتش را روی دو دهانش گذاشت و گفت:"میدانم زهرا. نکند با گفتن، اجرت را کم کنی. شرمندهتک تک سختیهایی که میکشی هستم. میدانی که حساب خرید خانه جداست. آن حساب، ده میلیونی پول داخلش هست اما برای ما نیست. این چند تومان خرج چسب و نایلون هم فعلا از آن پول برداشتم." زهرا گفت:"قصد گله نداشتم"
🔹سید همان طور آرام ادامه داد:" حساب ما دست خداست. هر وقت صلاح بداند میرساند. هر وقت صلاح نداند و رشدمان در این غصه خوردن ها و فشار تحمل کردن ها و صبوری هایمان باشد، نمیرساند. خیلی ها همین را هم ندارند. مگر نه زهرا جانم؟" زهرا که به تک تک حرفهای سید باور داشت گفت:"میدانم. اما وقتی میبینم برای دیگران داری و برای ما.." سید نگذاشت زهرا جملهاش را تمام کند و گفت:"هیچکدام دارایی من نیست. هم برای دیگران هم شما. شما تاج سر من هستید. " دستانش را بالا آورد و به حالت دکلمه و رویایی گفت:"به من باشد دلم میخواهد خانهای راحت و غذایی خوب و میوههایی عالی، تخت هایی که زیرش نهر آب روان باشد برایت بگذارم. شما رویش بنشینی و من هر کاری داشتی انجام دهم." زهرا که از حالت و توصیفات سید خندهاش گرفته بود گفت:"بهشت را میگویی دیگر؟" و خندید.
🔸با خنده نیمه بلند زهرا، بچهها از اتاق مادربزرگ بیرون آمدند و ذوق و شوق شان را از دیدن بابا نشان دادند. سید زینب را بوسید و گفت:"به به. چه خوشگل موهایت را بسته ای" علی اصغر را بغل کرد. بوسید و گفت:"ماشاالله حسابی مرد شدهای" از زینب پرسید:"حال مادربزرگ چطور است؟" علی اصغر گفت:"خوب است. مادربزرگ قصه میگفت." علی اصغر را روی زمین گذاشت و با هیجان گفت:"بدو برو ادامه قصه را گوش بده و بیا برای من تعریف کن" چشمکی به زینب زد و بچهها را با چشم و ابرو روانه اتاق کرد. زهرا در اتاق را بست. خودش را به سید که پشت میز، رو به قبله نشسته بود رساند. سید گفت:"خیلی خوش سلیقهای زهرا جانم. اینجا بهترین مکان برای میز بود. فدای این سلیقه عالیات" و بوسهای بر دست زهرا زد. زهرا سر خم شده سید را بوسید و گفت:"همه رنجهای دنیا با این خوش اخلاقی شما برایم آسان میشود."
🔹 سید گفت:" من ختم استغفار برداشتهام. خدا وسعت خواهد داد. نشانهاش را هم در این چند روز دیدی. شما هم اگر دوست داشتی برای فرج مولایمان ختم را بردار" زهرا پرسید:"همان استغفار خودمان؟" سید گفت: "سی هزار بار، ذکر استغفرالله و اتوب الیه" زهرا گفت:"سی هزار بار را از کجا آوردی جواد؟ عدد زیادی است" سید از زهرا اجازه گرفت. گوشیاش را برداشت. کتاب مستدرک الوسایل را از کتابخانه آورد. جلد دوازده را باز کرد و صفحات را تند تند ورق زد. تا رسید به حدود یک صد و چهارده. گوشی را روبروی زهرا گرفت و گفت:"وقتی عالِمه در خانه داشته باشی چقدر کار راحت است. خدمت شما عالمهی عزیزم." زهرا روایت را خواند. از برق چشمانش معلوم بود از متن روایت حسابی کیف کرده است. رو به سید گفت:"چقدر هم مجرب است. راوی این نکته را هم نوشته"سید تبسمی کرد و گفت:"بله. ذکر عجیب و جالبی است." از روی صندلی برخاست. سر زهرا را بوسید و گفت:"من دیگر باید بروم سر پُست. تا افطار برمیگردم ان شاالله."
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاه_و_نه
🔹حدس می زنم چون مهمانی برای ناهار است، قرار امروزشان را زودتر گذاشته اند. از همان بالا ریحانه را صدا می زنم و برایش دست تکان می دهم. او هم دستش را به نشانه سلام بالا می برد و داخل ساختمان می شود. می خواهم صندلی ام را حرکت بدهم که متوجه می شوم چرخ ندارد. یادم می آید با عصا به اینجا آمده ام. ریحانه در چارچوب در بالکن ظاهر می شود:
+ سلام نرگس خانم. صبح عالی متعالی. خوب راه افتادیا. صندلی بیارم خدمتتون؟
- سلام ریحانه جان. آره بی زحمت. بیارش که عادت ندارم یه جا ثابت بشینم.
+پس این عصا ها برای چی هستند؟ الان می یارم.
🔸بعد از چند دقیقه صندلی ام را می آورد و مرا روی آن می نشاند. مهناز منتظر است تا کلاس درس شروع شود. چهره اش خندان و شاداب شده و از آن رخوت صبحگاهی، در آمده است. من هم به اتاق مهناز می روم تا در کتابخانه اش، کتابی پیدا کنم و بخوانم. همه کتابهایش کنکوری است. می پرسم:
- کتاب غیر درسی نداری ؟
= نه شرمنده.
+ بیا نرگس خانم، اینم کتاب.
🔹ریحانه هدیه ای را از کیفش بر می دارد و به من می دهد. مهناز چشمان مشتاقش را به من دوخته است. ریحانه نگاهی به مهناز می کند و می گوید:
+ این هم برای مهناز خانم.
= واای دستتون درد نکنه. مال منه؟
🔻ریحانه با لبخند و جمله های محبت آمیز، ذوق و شوق مهناز را پاسخی درخور می دهد. هر دو کادوهایمان را باز می کنیم. کتاب من "فتح خون" است و کتاب مهناز، "به مجنون گفتم زنده بمان".
- ئه خوش به حالت. چه کتاب قشنگی هدیه گرفتی مهناز.
= جدی می گی نرگس؟ ممنونم ریحانه خانم. واقعا ممنونم. تا حالا کسی به من کتاب هدیه نداده بود.
🔹هر دو لبخند می زنیم و من با اجازه بزرگ تر ها و کوچک ترهای مجلس سه نفره مان، از اتاق به بالکن می روم تا در هوای مطبوع و صدای گنجشک ها، کتاب جدیدم را بخوانم. فتح خون، نوشته شهید مرتضی آوینی. مشتاق خواندنش می شوم. هم به جهت نام جالبی که دارد و هم به خاطر اینکه نویسنده اش یک شهید است.
🔸کتاب را باز می کنم و با بسم الله، شروع می کنم. نثر جالبی دارد. عمیق و پرمحتوا. غرق مطالعه شده ام که با صدای باز شدن در پارکینگ و بوق، نگاه به حیاط می اندازم. از ماشین مدل بالای سفیدی که اسمش را نمی دانم، خانمی به همراه سه پسر و یک مرد پیاده می شوند. دسته گل و دو جعبه شیرینی بزرگی دستشان است. نگاهی به بالا می اندازند و داخل ساختمان می شوند. حتما خانواده عموی مهناز است. با خود می گویم "خوب شد چادر رنگی مو سرکردم. "به مطالعه ام ادامه می دهم.
🔹ساعت حدود ده صبح است و صدای خنده شهناز و پریناز، نشان می دهد که حسابی یخ هایشان باز شده است و گرم گرفته اند. بچه ها با سرو صدا داخل حیاط می شوند. لباسهای راحتی ای که پوشیده اند مرا به تعجب وا می دارد. پسرعموها هم پشت سرشان به حیاط می آیند. پسرعمویی که قد و قواره اش نشان می دهد کوچک ترین است، کنار پریناز می رود و راکت بدمینتون را از او می گیرد و هر دو به گوشه سمت راست حیاط می روند.
🔸 دو پسرعموهای دیگر تور والیبالی که شهناز نشانشان داده است را علم می کنند و همه با هم مشغول والیبال می شوند. شهناز از همان پایین داد می زند:
- مهناز بیا والیبال. چقدر درس می خونی. یه یار کم داریم.
بعد از چند دقیقه ای، مهناز که از اتاقش بیرون آمده است، کنارم می ایستد و به خواهرش می گوید که نمی تواند و معلمش این جاست.
🔻در ذهنم حساب کتابی می کنم که آیا من به پسرعمویم محرم هستم یا نه؟ نه. نیستم. پس چرا این ها این طور با هم بازی می کنند و دخترها پوششان اینقدر راحت است؟ مگر این ها نامحرم نیستند؟ از این فکر اعصابم به هم می ریزد و ناراحت می شوم. چرا اینقدر این ها بی فکر و بی مبالات شده اند؟
🔹نیم ساعتی می گذرد . تمام تمرکزم را از دست داده ام و نمی فهمم چه می خوانم. پریناز و پسرعمویش، دست از بازی بدمینتون کشیده اند و به داخل ساختمان رفته اند. مستخدم خانه، در خانه را باز می کند و پسر دیگری وارد خانه می شود. موتورش را کنار حیاط پارک می کند و با پسرعموها دست می دهد. کنار شهناز می ایستد و یار والیبالی او می شود. چشمانم گرد می شود. او دیگر کیست؟
🔸از این افکار و دیدن صحنه بازی و حرکات و حرفها و خنده هایشان، سردرد می گیرم و مستاصل، به داخل پناه می برم. صدای ریحانه از پشت در می آید که مشغول درس دادن است. به اتاق پریناز می روم تا حال و هوایم عوض شود. در می زنم و در را باز می کنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاه_و_نه
🍀نماز که تمام شد، به سجده رفت و آرام گریه کرد. نگرانی تمام این روزهایش را خالی کرد. یاد فرانک افتاد. برای او هم دعا کرد. برای همه بچه هایی که این چند روز به دنیا آمده بودند. دلش برای در آغوش کشیدن کودک تازه به دنیا آمده، تنگ شده بود. برای اذان و اقامه گفتن تنگ شده بود. برای بوسیدن لپ های چرب و نرم و گرم نوزاد تازه به دنیا آمده و گذاشتن در آغوش مادرش، تنگ شده بود. دلش تنگ شده بود تا از راهروهای خلوت بیمارستان این طرف و آن طرف برود و برای مراجعین، مسائل را توضیح دهد و راهنمایی شان کند و دعای خیرشان را بشنود. دلش تنگ شده بود حرفهای آرام بخش به مادران بزند و دردشان را تسکین دهد. آن ها را ماساژ دهد و کمردردهایشان را بهتر کند. دلش لک زده بود برای شنیدن صدای قلب بچه هایی که قرار بود چند ساعت یا چند هفته دیگر به دنیا بیایند. برای همه شلوغی های درمانگاه و ملاقات و ویزیت کردن خانم های باردار تنگ شده بود.
🔺سجده اش طولانی شده بود. ترسید از به دنیا آوردن بچه ای که یار امام زمان نباشد چه رسد به دشمن. ترسید از اینکه خودش یار امام زمان نباشد. ترسید از اینکه فقط حرف بزند و به قول سحر، سنگ رهبر را به سینه بزند. ترسید از روزی که چادرش را به هر علتی، از سر بردارد. گوشه چادر را داخل مشتش کرد و همان طور در حالت سجده التماس کرد:
- خدایا مرا هیچوقت از این چادر سیاه ساده دور نکن. خدایا چادر بهترین بانوی عالم حضرت زهرا را از من دریغ نکن. نمی خواهم آن کاری را که این چادر را از سر من بردارد.
🌸مادر و خواهرانش داخل مسجد رفته بودند و کسی کنارش نبود. زیر باد سردی که می وزید، گریه کرد و اشک ریخت. آنقدر اشک ریخت که مجبور شد سر از سجده بردارد و دستمال کاغذی را به سمت بینی اش ببرد. باد سرد به صورتش خورد. نگاه به چراغ سبز بالای گنبد انداخت. دستمال را داخل جیب مانتو گذاشت. نفس عمیقی کشید. سجاده کوچکش را داخل کیف گذاشت. از جا بلند شد. پلاستیک کفشش را دست گرفت و به سمت پله های ورودی ساختمان مسجد حرکت کرد. داخل مسجد که شد، گرمای بخاری به صورتش خورد. صدای همهمه بیرون، با همهمه ای آرام تر، جایش را عوض کرد. کمی دنبال مادر و خواهرانش گشت. می دانست که مادر معمولا ردیف های جلو می نشیند. دنبال چادر نماز مادر گشت و آن ها را دید. آرام پشت سر مادر نشست. سجاده کوچکش را باز کرد و تسبیح تربت را برداشت. مشغول گفتن ذکر صلوات شد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🔹فکری به ذهنش رسید. پیشانی اش منبسط تر و چشمانش بازتر شد. عضلات گرفته صورتش، گشوده شد و ته لبخندی روی صورتش نشست. به سجده رفت و بی صدا گفت:
- خدایا، مسئله را می سپارم دست تو. هر چه صلاح است خودت برایم رقم بزن. خودت آنچه می خواهی را جلوی راهم بگذار و من همان را انتخاب می کنم. به نظرم این درست است. عقل پدر از من بیشتر است. پس به تحقیق او اکتفا می کنم. هر کسی را او تایید کرد، دیگر ایرادی نمی گیرم. به خاطر تو، به خاطر اینکه بتوانم من هم به فرموده رهبرم، نسل شیعه را زیاد کنم، هر چه پدر گفت همان را انجام می دهم. خدایا این مسئله را برایم راحت کن. نگذار سخت بگذرد و سخت باشد. آن کسی که باید را به خواستگاری ام بفرست. من همه خواسته هایم را به خاطر تو و رهبرم، کنار می گذارم. در اصل می خواهم با تو معامله کنم. من از خواسته هایم کنار می نشینم، تو از من راضی باش.
🔹انگار که دچار یک خودشگفتگی خاصی شده باشد، از سجده بلند شد. سجاده اش را برداشت و شاد و سرحال به صف جلوی رفت. کنار طهورا نشست. سجاده را جلویش گذاشت و در جواب طهورا که گفت بالاخره آمدی؟ شاداب جواب داد آمدم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
💠آیا طی کردن ادامه مسیر کمال در برزخ امکان دارد؟
#استاد_عربیان حفظه الله:
🔹عرض کردم ( برای کسی که) بذرش را اینجا پاشیده، مقدماتش را اینجا فراهم کرده، مثل اینکه یک نهالی کاشته، حالا دیگر این نهال دارد رشد می کند و وقتی رشد کرد، ثمرات و میوه هایی داشت، آن ثمرات و میوه ها را برایش می فرستند.
👈پس باید آن نهال را بکاریم. ان بذر را بپاشیم. اما اگر کوتاهی کنیم، نهال خوشبختی را نکاریم، بذر سعادت را در مزرعه دلمان نپاشیم، طبیعی است که فرصت وقتی از دست رفت، وقتی مردیم، دیگر نمی توانیم تازه به فکر این بیافتیم که برویم یک نهال پیشرفت و رشد و خوشبختی را غرس بکنیم. یا بذری در این زمینه ها بپاشانیم.
✅ بله اگر نهال هایی غرس کردیم و بذرهایی پاشیدیم، با رحمت واسعه ای که خداوند دارد آن ها به بار می نشیند و برکاتش به سمت ما می آید و ما ترقی می کنیم در عالم برزخ تا ان شاالله کامل وارد صحرای قیامت و محشر بشویم.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_پنجم در تاریخ شنبه 1400/08/22
#قسمت_پنجاه_و_نه
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #سلامتی #صحت