#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_دو
🔹صدای مولودی فضای خانه مان را پر کرده است. تازه چشمانم را باز کرده ام که ریحانه، دم در اتاقم ظاهر می شود.
+ سلام خانوووم خوش خواب. پاشو دختر. می دونی ساعت چنده؟
🔸نگاهی به ساعت می اندازم. 8 و پانزده دقیقه صبح است. هنوز کامل در رختخوابم ننشسته ام که ریحانه کنارم می نشیند. نگاهی مهربانانه می کند و مرا در آغوش پرمهرش می گیرد و عید را تبریک می گوید. عینا همان کارها را می کنم و این روز مبارک را به او تبریک می گویم. به کمک ریحانه بلند می شوم. عصایم را برمی دارم و برای وضو و شستن دست و صورت به سرویس بهداشتی می روم. ریحانه اتاقم را مرتب می کند. چادر و مقنعه ام را دم دست گذاشته و جعبه کادویی را هم روی آن گذاشته است. می پرسم:
- این چیه؟
+ کادوئه دیگه. عیدت مبارک. مثل اینکه یه چندوقت کادو نگرفتی یادت رفته کادو چیه...
- عید شما هم مبارک. آخ جون کادو. حالا چی هست؟
+ یه چادر و روسری خوشگل برای اینکه تو خواستگاری بپوشیش. دیشب دوختمش.
- ممنونم. حالا وایسا منم برات یه کادو دارم.
🔹کادو ریحانه را به او می دهم. سجاده ای زیبا که شکوفه های بهاری اش را مادرم گلدوزی کرده است و من هم کمی کمکش کرده ام. ریحانه می فهمد که کار دست مادرم است.
+ دستشون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدن. من لیاقت این همه محبت رو ندارم.
- وا. این چه حرفیه. شما لایق ترینی ها.
🔸سرش پایین است و شکوفه های بهاری را لمس می کند. همان طور که سجاده را در دست گرفته به سمت در می رود و می گوید:
+ من می رم پایین پیش پدر و مادر. شما هم حاضر شدی بیا پایین که با هم بریم هیئت. دخترخاله ها هم الانه که برسن. نخوابی ها.
- نه بابا. خیالت راحت. خواب کودومه..
🔻سریع حاضر می شوم. نگاهم به برگه سوالات خواستگاری می افتد. چند سوال با خودکاری قرمز رنگ زیر برگه اضافه شده است. لبخند می زنم. حتما ریحانه آن ها را اضافه کرده. کیفم را از روی میز برمی دارم و در اندیشه اینکه آیا واقعا سید جواد قرار است به خواستگاری بیاید، از پله ها پایین می روم. صدای مدح خوانی بلندتر می شود. از کنار آشپزخانه که رد می شوم، مادر را می بینم که با مدح اهل بیت، اشک به چشمانش نشسته است.
- سلام مامان.
= سلام نرگس جان. عیدت مبارک.. چادرت رو سرت کن. مهمان داریم
🔹ریحانه با والدینش، دیدن پدر و مادر آمده اند. به احترام من از جا بلند می شوند. سلامی می کنم و بفرماییدی می گویم. پدر مرا به طرف صندلی راهنمایی می کند. چند دقیقه ای می نشینم. نگاهم به ریحانه است که رویش را گرفته و به صحبت های پدرها گوش می دهد. زنگ در را می زنند. دخترخاله ها از راه می رسند. خاله پری هم همراه آن هاست و تصمیم دارد به هیئت بیاید. مادر به خاطر جلسه خواستگاری کار دارد و نمی تواند با ما به هیئت بیاید. والدین ریحانه خداحافظی کرده و ما هم با مادر خداحافظی می کنیم و به قول ریحانه "پیش به سوی هیئت" می رویم.
🔸بچه ها همه قبراق و سرحال هستند. شهناز ته آرایشی کرده است. می گویم:
- چطوره عروس ببریم؟
=یعنی چی؟
- یعنی این روسری سفیده رو بندازیم رو سر شهناز و عروسونه ببریمش به هیئت.
🔻روسری ای که ریحانه برایم آورده است را از کیفم در می آورم و روی سر شهناز می اندازم. بچه ها هم با گیلی لیلی گفتن همراهی ام می کند و لبخند رضایتش مرا خوشحال تر می کند. شهناز هم ادای عروس ها را در می آورد. تا خود هیئت شوخی و خنده و نکته پرانی می کنیم.
🔹جشن هیئت مثل همیشه پر از برنامه های مختلف است و این بار، نه تنها من کنار ریحانه نشسته ام، بلکه خاله پری و دخترخاله هایم نیز هستند. به ریحانه می گویم:
- تو بهترین اتفاق زندگی من هستی.
لبخندی مهربان می زند و در جوابم می گوید:
+ و شما هم تنها هدیه گل نرگسی هستی که خدا به من داده.
دستانم را می فشرد و سیراب از محبت سرشارش می شوم. دخترخاله ها از جشن هیئت خیلی خوششان آمده است، خصوصا تئاتری که بچه ها اجرا کرده اند. خاله پری موقع خواندن دعای فرج حال منقلبی داشت. همه ما همین طور بودیم. مگر می شود روز نیمه شعبان باشد و یاد و فراق مولا، دلهایمان را منقلب نکند.
🔸 بعد از جشن به مسجد می رویم و پاسخنامه مسابقه کتاب را تحویل می دهیم. نماز جماعت می خوانیم و از مدحی که مداح برای امام زمانمان خواند، لذت می بریم. مجری می گوید:
- امروز نیمه شعبان است و به میمنت این روز،بین این بیست خواهری که به همه سوالات پاسخ صحیح داده اند قرعه کشی نمی کنیم و به همه جایزه را می دهیم.
🔻همه ی ما در آن برنده شده ایم. صدای شادی چند دختر از ته مسجد به گوش می رسد. جمعیت صلوات های بلند و تکان دهنده ای می فرستند. خوشحال از این موفقیت، برای گرفتن جایزه مان از خواهری که پشت میز پر از کادو ایستاده بلند می شویم.
پیامکی از پدر می رسد که:
- نرگس جان، بیا خونه که مهمان ها تو راه اند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_سه
🔹از مسجد بیرون می آییم. دخترخاله ها خوشحال از برنده شدن جایزه، تاکسی ای می گیرند و به خانه شان برمی گردند. ریحانه مرا تا دم خانه همراهی می کند:
+ ان شاالله که خیر باشه. بسپار دست خدا. نگرانش نباش.
🔸از همدیگر خداحافظی می کنیم. خانه مان مرتب تر از همیشه است. فرزانه و احمد، طبقه بالا هستند و قرار است دو ساعتی را همان جا بمانند. با کمک مادر، دوش می گیرم. لباسهایم را می پوشم. داخل اتاق پدر می نشینم. چشمانم به کتاب مسابقه مان می افتد که پدر برای تورق زدن، آن را از من گرفته بود. برگه سوالاتم را در دست می گیرم. روسری و چادری که ریحانه برایم دوخته است را سر می کنم. احساس می کنم زیر بال حمایتی دعایش قرار دارم و خوشحال از این حس، سوالاتم را مرور می کنم.
🔻مهمان ها می آیند و از لای در اتاق پدر که نگاه می کنم، مطمئن می شوم که خود سید جواد است. بعد از نیم ساعتی که صحبت می کنند و تعارف های معمول را انجام می دهند، مادر دنبال من می آید. با کمک عصا به اتاق می روم. پدر سید جواد از دیدن عصا جا می خورد. پدر جریان را برایش تعریف کرده است اما چرا جا خورده ، نمی دانم. کنار مادر می نشینم. احوال پرسی کرده و کمی صحبت می کنند.
🔹به اشاره پدر و به کمک مادر، از جا بلند می شوم تا آقا سید را برای صحبت های خصوصی و دونفره مراسم خواستگاری، به اتاق پدر راهنمایی کنم. لباسهایش مرتب تر از زمانی است که به کلاس می آید. می نشینیم. مثل همه خواستگاری هایم، منتظر می شوم تا خواستگار صحبت را آغاز کند. لحظاتی به سکوت می گذرد. می گوید:
^ خیلی شوکه شدم وقتی شنیدم تصادف کردین. ولی خداروشکر الان که دیدمتون حالتون چقدر بهتر شده و از اون حالت در اومدین خیلی خوشحالم.
- خیلی ممنون. لطف دارید.
^ دیگه با نسیم خانم نیستید؟ چند بار حالتون رو ازش پرسیدم می گفت خبر نداره.
- از وقتی این اتفاق برام افتاد، ارتباط ما هم قطع شده. ان شاالله تصمیم دارم دوباره از سر بگیرم.
🔸باز هم سکوت حکمفرما می شود. حوصله ام کمی سر رفته است. سکوت را مزه مزه می کنم. به کتاب مسابقه ایم که روی میز پدر است نگاه می کنم. سید انگار رد نگاهم را دنبال کرده است، می پرسد:
^ کتاب خوبیه؟
کتاب را به او می دهم. تورقی می کند و دوباره می پرسد:
^ کتاب خوبیه؟
- بله کتاب خوبیه. مسجد محلمون مسابقه از این کتاب داشت.
^ برنده شدید؟
- بله.
🔻صفحه ای از کتاب را نگاه می کند. می گوید:
^ نظر شما در مورد امام زمان چی هست؟
- در مورد امام زمان؟ امام دوازدهم ما شیعیان هستند.
^ نه منظورم اینه که الان وظیفه ما چی هست؟ اینجا نوشته یکی از وظایف منتظران دعا کردنه. این کار رو که ما خیلی می کنیم.
🔹خیلی ظریفانه توپ افتاد در زمین من و حالا من هستم که باید جواب بدهم. سعی می کنم این وضعیت را به نفع خودم برگردانم و نظر او را اول جویا شوم. می گویم:
- بله دعا کردن هم یکی از وظایف ماست. مهم ترین وظیفه از نظر شما چی هست؟
^ همین دعا کردن هست دیگه. وقتی امام بیان، همه چی درست می شه . ما باید دعا کنیم که امام بیان تا همه اشکالات درست بشه. من بعد نمازهام همیشه دعا می کنم که بتونم ایشون رو ببینم.
- ببینین که چی بشه؟
^ خوبه دیگه آدم امام زمانش رو ببینه.
- بله خوبه. منتهی وقتی خوبه که امام زمان از آدم راضی باشن. اگه ناراضی باشن که دیدنشون جز شرمنده شدن چیزی برامون نداره. داره؟
🔸پاسخی نمی دهد. ادامه می دهم:
- از طرفی، درسته که تشکیل حکومت عادلانه و مهدوی مهمه و فقط از دست امام زمان بر می یاد ولی بالاخره این حکومت نیاز به افراد صالح هم داره یا نه. این افراد صالح چه کسایی هستند؟ ما فقط با دعا باید کمک اماممون بکنیم ؟ به نظرم علاوه بر دعا باید سعی کنیم خودمون هم خوب تر از خوب بشیم و با این کار، به ظهور آقا کمک کنیم.
🔻باز هم پاسخی نمی دهد و فکر می کند. احساس می کنم در موضع ضعف قرار گرفته است. برای اینکه این حالت را درست کنم می گویم:
- این ها مطالبی بود که توی اون کتاب نوشته. به نظرم کتاب خوبیه. دید من رو که نسبت به خیلی مسائل درست و تکمیل کرد.
^ می تونم ببرم بخونم؟
- بله خواهش می کنم.
از جا بلند می شود و می گوید:
^ اگه اجازه بدید بعدا دوباره مزاحم بشیم؟
- خواهش می کنم.
🔹پدر کتاب را در دستانش که می بیند، نگاهی به من می اندازد. خداحافظی می کنند و با مشایعت پدر از خانه خارج می شوند. مادر می پرسد:
= زود اومدید بیرون. چطور شد؟ خوب بود؟
- اصلا بحث خاصی نکردیم. حرف از امام زمان و وظایف منتظران شد. کتاب مسابقه خواستن که بخونن منم دادم بهشون.
= خیر باشه.
مادر ظرف ها را جمع می کند و من هم کمک می کنم.
@salamfereshte
🌹پاداش عجیب خواندن سوره قدر در زمان افطار و خوردن سحری
♦️عن أَبِي يَحْيَى الصَّنْعَانِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ:مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ.
♦️حضرت صادق علیه السلام فرمود: هیچ مؤمن روزه داری نیست که در هنگام خوردن سحری و افطارش سوره قدر را بخواند،مگرآنکه بین این دو زمان ثواب کسی را خواهد داشت که در راه خدا در خون خود غلتیده است.
📚بحارالأنوار، ج97، ص344 به نقل از اقبال الأعمال
@salamfereshte
💎روزه را به چشم یک تکلیف نگاه نکنید
🍃 مرحوم حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی - عارف معروف و مشهور و فقیه بزرگوار - در کتاب شریف »المراقبات«شان میفرمایند:
👈روزه یک هدیهی الهی است که خدای متعال این را به بندگان خود و به مؤمنین هدیه کرده است. تعبیر ایشان این است که: »الصّوم لیس تکلیفا بل تشریف«؛ روزه را به چشم یک تکلیف نگاه نکنید؛
🌸 به شکل یک تشریف و تکریم نگاه کنید، که »یوجب شکرا بحسبه«؛ این توجه به فریضهی روزه - که تکریم الهی نسبت به بندگان است - خودش مستوجب شکر است؛ باید خدا را سپاسگزاری کرد. ایشان برای گرسنگی و تشنگی که مؤمنین در ماه رمضان خودشان را ملتزم به آن میدانند، فوائد متعددی را بیان میکنند که متخذ از روایات و برخاستهی از دل نورانی این مرد بزرگ است.
🍀 از جملهی آنها، یا اهمّ آنها - که ایشان خودشان میگویند این خاصیت از همه مهمتر است - این است که میگویند این گرسنگی و تشنگی یک صفائی به دل میبخشد که این صفای قلبی زمینه را فراهم میکند برای تفکر، که »تفکّر ساعة خیر من عبادة سنة«.
🌺 این تفکر از نوع تفکرِ مراجعهی به باطن و روح و دل انسان است که حقایق را روشن میکند و باب حکمت را بر روی انسان میگشاید. از این باید استفاده کرد.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در دیدار مسئولان نظام جمهوری اسلامی ایران در تاریخ ۱۳۹۰/۰۵/۱۶
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#ماه_رمضان
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_چهار
****
🔹چنددقیقه ایست مهناز در حیاط با مادر صحبت می کند. تنها آمده است و چهره نگرانی دارد. مادر هر چه اصرار می کند، داخل بیاید نمی آید. به کمک مادر می روم. می گویم:
- مهناز جان بیا تو دختر.
" نه ممنون. باید برم.
- خب تو که باید بری پس برای چی اومدی؟
" نمی دونم.
- بیا تو بریم با هم یه چایی بخوریم صحبت می کنیم.
" نه نرگس جان. بی خبر اومدم. باید برگردم.
- چرا تعارف می کنی آخه. اصلا بیا باهم بریم پیش استادت. داشتم می رفتم خونه ریحانه.
🔸سکوت می کند. مادر کمی خیالش راحت می شود که با این حال، او راهی خیابان ها نمی شود. لباسهایم را می آورد و سفارش می کند که مراقبش باشم. سریع حاضر می شوم تا مهناز، کمتر فکر و خیال کند. ریحانه خانه نیست. مادر ریحانه ما را به اتاقش راهنمایی می کند تا منتظر آمدنش باشیم. گفته است تا نیم ساعت دیگر می آید. منتظر می شویم. هر چه می خواهم سر صحبت را با مهناز باز کنم، نمی توانم. فضای سنگینی است.
🔻مهناز کتاب بینشش را در می آورد و شروع می کند به خواندن. من هم دفتر خاطرات ریحانه را باز می کنم تا کمی خودم را مشغول کنم:
" 25 خرداد. پدر رفته است و ما چند روزی است تنها مانده ایم. امیدوارم برای عمو مشکل جدی ای نباشد. هر چه سعی کردیم با پدر تماس بگیریم نشده است. خدایا مراقب پدر و عمو و خانواده های ما باش و هر چه خیر هست برایشان بخواه. الهی آمین. "
🔸ورق می زنم:
"26 خرداد. پدر خودش تماس گرفت. از چیزی که گفتن خیلی ناراحت شدیم. صدای پدر غمگین و ناراحت بود. به من گفت: ریحانه، دست به دامن شهدا بشو. حال عمو خوب نیست. عمو محمود تصادف کرده بوده و در بیمارستان بستری بود. خدایا به حق فاطمه زهرا همه بیماران را شفا مرحمت بفرما. الهی آمین. "
"27 خرداد. امروز مهمان شهدای گمنام بودم و دلی سبک کردم. ایمیل دختر عمو حالم رو بدتر کرد. عمو تصادف کرده و پول عمل نداشتن و چند روزی با مراقب های عادی به سر برده . وضعیتش بدتر شده که پدر از راه رسیده و برای عمل خوابودندتش. اما عمو به خاطر این تاخیر چند روزه می ره تو کما. خدایا... چقدر این پول مهمه برای بشر...خدایا همه بیماران رو به حق صاحب الزمان شفا عاجل عنایت کن. الهی آمین. "
🔹تعجب می کنم. برای ریحانه چنین اتفاقاتی افتاده بوده و چیزی به من بروز نداده است. ناراحت می شوم. مهناز خودش را با کتاب مشغول نشان می دهد اما از آن وقت تا حالا همان صفحه ایست که از اول بوده. باز هم نوشته های ریحانه را تندتند می خوانم و متوجه می شوم پدرش برای اینکه بتواند پول عمل را جور کند آن جا مشغول به کاری می شود و از این طرف هم ریحانه حقوقی که خاله پری برای تدریسش می دهد را برای پدر می فرستند. پدرش می خواسته خانه شان را برای فروش بگذارد. حاج آقا مصطفوی به علت نبود پدر جویای حال او از مادر ریحانه می شود و او اتفاقی را که افتاده تعریف می کند. حاج آقا از صندوق قرض الحسنه پولی را به فهیمه خانم می دهد و همین می شود که خیلی سریع می توانند عمویش را عمل کنند. بعد از پانزده روزی هم نوشته بود که حال عمومی عمو بهتر شده و از کما در آمده است و پدر قرار است او را با خود به ایران بیاورد.
🔸مهناز خیره به کتابش نشسته و گوشه چشمانش خیس از اشک شده. به روی خودم نمی آورم تا احساس ناراحتی و خجالت نکند. چند ورق از دفتر خاطراتش را رد می کنم و نام فَرانَک، حرکت دستانم را قفل می کند. برای این نوشته اش تاریخ نزده است.
"خدایا ممنونم از این همه لطفی که به من داری و شرمگینم از این همه کوتاهی ای که در عبادت و بندگی ات دارم. این همه مهر و عطوفتی که به بندگانی چون فرانک داده ای مرا سرشار از مهر تو می کند. چقدر این دختر مهربان است و نزد تو عزیز که اینگونه نور را بر قلبش تاباندی. "
🔻مادر ریحانه، به در اتاق تقه ای می زند و با سینی چای و میوه، وارد می شود. بشقاب های میوه را روی میز جلوی من و مهناز می گذارد و از نبود ریحانه عذرخواهی می کند. مشغول خوردن میوه می شویم و برای مهناز، سیب و کیوی پوست می کنم که ریحانه هم از راه می رسد. او هم از نبودش خیلی عذرخواهی می کند.
🔹چشمانش روی مهناز قفل شده است. نیم نگاهی به من می کند. شانه هایم را بالا می اندازم که یعنی نمی دانم جریان از چه قرار است. سیستم را روشن می کند. نرم افزار مسنجرش را باز می کند و من را می نشاند پشت سیستم برای چت کردن با خواهر خودم. فکر خوبی است که من را مشغول نشان دهد و با مهناز صحبت کند. از مهناز می پرسد:
+ اشکالی نداره که نرگس جان پشت سیستم باشن؟
" نه اشکالی نداره. نمی دونم.
+ چی شده مهناز جان، پکری؟ اتفاقی افتاده؟
@salamfereshte
بزرگ نشوی، خودت را بزرگ نکنی، روزگار بزرگت می کند..
نهال رشد می کند
مگر آنکه باغبانش رهایش کند.
#نکته
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_پنج
" اتفاق که.. راستش اومدم دم خونتون که ازتون مشورت بگیرم ولی نبودین. بعد نمی دونم چرا رفتم دم خونه خاله. مزاحم نرگس و شما هم شدم.
+ مشورت برای چه موردی؟ اگه کمکی ازم بر بیاد خوشحال می شم.
" ببینین ریحانه خانم، من خیلی می ترسم. دیشب صدای دعواهای پدر و مادرم تا طبقه بالا می یومد. از طرفی شهناز هم خیلی با پسرعموها راحت برخورد می کنه و اون طوری که کتاب دین و زندگی مون نوشته بود این کار حرام هست. برخوردش هم با پدر و مادر خوب نیست. مادر از حرفها و کارهای شهناز خیلی دل شکسته هست. من مثلا میخوام درس بخونم ولی دائم فکرم درگیر این چیزهاست و نمی تونم تمرکز کنم. گفته بودین با رفتار خوب خودم بهش یاد بدم ولی یاد نمی گیره. ریحانه خانم چی کار کنم؟
+ خیر باشه. رفتار خوبت رو ادامه بده. بالاخره تاثیر می گیره. زمان می بره. اما در مورد مادر و پدر، باید دید چه چیزهایی مانع نزدیک شدنشون هست و چی اون ها رو از هم دور می کنه، این موانع رو باید برداشت.
" مثلا چی مانع نزدیک شدنشان هست؟
+ مثلا دیدن ماهواره. وقتی چشمی به دیدن صحنه های نامربوط عادت کرد، دیگه نمی تونه نامربوط بودنش رو تشخیص بده . از طرفی به دیدن آن ها انس گرفته و وقتی این حالت ها را در واقعیت نمی بینه یا اون طور که در تلویزیون و ماهواره جلوه دارن، پر جلوه نمی بینه باعث می شه سرخورده بشه و از افراد دور و برش دورتر می شه.
+خیلی ساده بگم سبک ارتباطی ش متناسب با برنامه هایی می شه که می بینه و با دیگران دچار مشکل می شه. شما می تونی خیلی کلی و با احترام همین ها رو به مادر بگی و تشویقشون کنی که پیش یه مشاور خوب و با تجربه برن تا بتونن این شکاف رو پر کنن. این مورد رو فکر می کنم خود مادر باید با پدر صحبت داشته باشن و کارهای مربوط رو انجام بدن.
"باشه. همین کار رو می کنم. ولی شهناز رو چی؟
+ شهناز جون هم مشکلی نیست که حل نشه. شاید همون طور که شما حکمش رو دقت نکرده بودی، شهناز هم نمی دونه. خیلی با احترام از طریق نامه یا صحبت رو در رو در خلوت مسئله رو باهاش در میون بزار. منتهی نباید احترامش خورد بشه و در نهایت تواضع و فروتنی و دلسوزی که گفته بشه باعث می شه هضم اشکالی که داره براش راحت تر باشه. بالاخره خواهر بزرگ تره.
- مثلا چه جوری؟
+ مثلا می تونی با حالت درد و دل بهش بگی که : " قبلا فکر می کردم بازی کردن با کامران- اسم پسرعموهاتو باید بگی این جا- اشکالی نداره یا پوشیدن لباسایی که مامان برام خریده بود جلوی اون یا فلانی اشکالی نداره. ولی الان که دارم دوباره کتابهای دبیرستانم رو برای کنکور می خونم دیدم این نوع ارتباط و پوشش اشکال داره. نباید این طور باشه. یه مدت که سعی کردم به بهانه درس این ارتباط ها رو نداشته باشم، حال روحی ام خیلی بهتره. ارامش بیشتری دارم. شهناز ، تو نمی خوای تست کنی ؟ فکر می کنم تو هم دوست داشته باشی .. آخه اون روز تو هیئت خیلی خوشحال بودی. یا اون روزی که خونه خاله داشتیم شکلات بسته بندی می کردیم.." بعد باید یاداوری خاطرات خوب و حس های خوبی رو براش بکنی که در مجالس مذهبی و بدون گناه تجربه کرده. بعدش هم نمونی که بهت جواب بده. خیلی محترمانه ازش عذرخواهی کنی و بری سر درس و مشقت.
"باشه. همین کار رو می کنم. ولی اگه جواب داد و عصبانی شد چی؟
+ این جا دیگه باید تحمل کنی...
🔹یاد صبر و تحمل های خود ریحانه افتادم. اون موقعی که تصادف کرده بودم و حال روحی خوبی نداشتم و با حرف ها و رفتارهام خیلی اذیتش کرده بودم. نگاهی به مهناز می کنم. صورتش به جای ناراحتی، حالت نوجوان متفکری را دارد که مسئولیت خطیری بر عهده گرفته است. به ریحانه می گویم:
- ریحانه، حداقل سنی که در زمان جنگ رزمنده ها می رفتن به جبهه چند سال بوده؟ خیلی هاشون هم کارای بزرگی کرده بودن
🔸ریحانه همان طور که میوه را تعارف مهناز می کند می گوید:
+ نوجوان بودند. سیزده ساله ها.... هفده ساله ها... یعنی چندین سال کوچک تر از مهناز خانم ما. جدول حل می کنی اون پشت؟
🔸چون نمی خواستم جوابش را بدهم فقط لبخند می زنم. مهناز نگاهی به من می اندازد و چهره اش بازتر می شود. نقشه ام می گیرد. پس فهمید که وقتی سیزده ساله هایی به جبهه رفتن و کارهای عظیمی کردن، او هم این کارها را خوب می تواند انجام بدهد. هنوز فرزانه مسنجرش را روشن نکرده است و من الکی خودم را مشغول تایپ کردن نشان می دهم.
🔻مهناز عزم رفتن می کند. من هم به بهانه همراهی از پشت سیستم بلند می شوم و از ریحانه خداحافظی می کنم. به تاکسی بانوان زنگ می زنم تا مهناز را به منزل برساند. وقتی خیالم از رفتنش راحت می شود خودم هم راهی خانه می شوم. احمد خانه است و از صدای نیمه بلندشان مشخص است که با فرزانه بحثشان خیلی جدی شده است. من را که می بینند، ساکت می شوند.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_شش
🔹می پرسم:
- خب در مورد چی داشتین صحبت می کردین؟
" احمد می خواست بشینه عمرش رو تلف کنه. من اجازه ندادم.
= بله. خانم مارپل نمی ذارن بشینم فوتبالم رو بازی کنم.
- دوستات مگه نیستن که با هم برین سر زمین و فوتبال بازی کنین احمد؟ بازی واقعی رو که بیشتر دوست داشتی.
= نه . نیستن. یعنی هستن. ولی من دیگه باهاشون نمی رم.
🔸من و فرزانه هر دو کپ می کنیم. احمد که سرش برای دوستاش می رفت. می پرسم:
- چرا؟ چیزی شده؟ دعواتون شده؟
= دعوا که نه ولی.. دیدم خیلی به هم نمی خوریم. گفتم دیگه کاری به کارشون نداشته باشم.
+ احمد مادر جان، این آش رو ببر دم خونه حاج آقا مصطفوی.. بلدی که؟
= بله
+ اگه زحمتت نمی شه این یکی رو هم ببر دم خونه آقای احسانی. یادم رفت بدم نرگس ببره. این هم مال سید محسن و سید رسوله. می شناسیشون؟
= نه. این ها رو نمی شناسم.
+ دو کوچه اونور تر. آدرس رو برات می نویسم. دو تا از خانم های خوب مسجدی هستن.
- وا. مامان. سید محسن و رسول خانم ان؟
+ هر دو شون فاطمه خانمن. محسن و رسول اسم پسراشون هست. حالا فعلا این دو تا رو ببر. بعد بیا و مال آن ها رو ببر.
🔹احمد سینی آش را دست می گیرد و از منزل خارج می شود. مادر لبخند رضایتی می زند و می گوید:
+ غصه دوستاشو نخور. چند روز که بیاد مسجد، دوستای خوبی اون جا پیدا می کنه. الانم با محسن و رسول بیشتر آشنا می شه. فقط امیدوارم خونه باشن.
- شما هم خوب نقشه می کشین ها.. آش رو به چه نیتی پختین؟
+ نذریه مادر. دعا کن که ان شاالله به حق حضرت ابالفضل مسئله حل بشه.
🔸فرزانه که دیگر هم بحثی ندارد تا مباحثی را که در این مدت از ریحانه یاد گرفته، برایش بیان کند، به طبقه بالا می رود تا بقیه کارهایش را انجام بدهد. چند روزی است وسایلش به طبقه بالا آمده است و هم اتاق شده ایم. به مادر می گویم:
- خیلی خوشحالم که هم فرزانه و هم احمد تو این مدت این همه تغییر کردن.
+ منم خوشحالم که سه تا بچه هام، گل بودن و به مرور خوشبو تر هم می شن. خدا باغبونشون رو خیر بده.
- باغبون؟
مادر لبخندی می زند و به آشپزخانه می رود تا بقیه کاسه های اش نذری را تزئین کند.
*************
🔹حال و هوای آخر ماه شعبان و لذت و انتظار ورود به ماه مبارک همه مان را گرفته است. این روزها آخرین کتاب هدیه ای ام را می خوانم و لذت می برم. شهر خدا، رمضان و روزه داری. من هم می خواهم به همراه خانواده ام روزه بگیرم. به شکرانه بهبودی و حال خوشی که با آن وضعیت جسمانی داشته ام نماز شب بخوانم. این را از ریحانه یاد گرفتم. همان شب هایی که درد داشتم و کنار پنجره به حرکت برگ های درختان نگاه می کردم تا بلکه درد یادم برود. روشن شدن چراغ اتاق ریحانه و پنجره سه رنگش ساعتی قبل از اذان صبح. هر چه گشتم در دفتر خاطراتش چیزی ننوشته بود.
🔸یک بار سر مزار شهید گمنام، قسمش دادم که پاسخ سوالی را که از او می پرسم بدهد. و پرسیدم. سرش را پایین انداخت و گفت: ایکاش آن استاد اخلاق، دست بر شانه های من هم می گذاشت و نفس قدسی اش را نثارم می کرد و به من می گفت: ای فرزند، دنیا می خواهی نماز شب بخوان، آخرت می خواهی نماز شب بخوان... و دیگر تا مدتی سکوت بین ما حاکم بود و خیره به قبر شهید گمنام شدیم. در دلش چه می گذشت نمی دانم و نخواهم فهمید اما هر چه بود، قطرات اشک را در چشمانش جمع کرده بود و خلوتی کرده بود که بیا و ببین.
صدای فرزانه بلند شد:
" نامه داری. بکش بالا.
🔹می خواهم فریاد کنم "خدا بگم چی کارت کنه منو از چه حال خوشی پابرهنه کشیدی بیرون" اما چیزی نگویم. یاد سطل نامه هایش می افتم. از جا برمی خیزم. عصا زیر بغل، دم پنجره می روم. چیزی نیست. روی صندلی می نشینم و بلند می گویم:
- پس کو این نامه ی ما خواهر بازیگوش؟
" ایناهاش دیگه. بیا تو راهرو. یه طناب به نرده های لب پله هاست. دیگه باید برای خوندن نامه هات زحمت بکشی راه بیای خانوم خانوما
🔸خنده ام می گیرد. دختر به این بزرگی و این بازی گوشی های بچه گانه. این بار یک سطل تمیز ماست را انتخاب کرده و برگه ای داخل آن گذاشته است. می کشمش بالا. چند بار به نرده ها می خورد و نزدیک است که نامه از داخلش بیافتد. بالاخره می رسد. " می خوایم بریم خونه خاله. حاضر شو. مامان گفت. خونه خاله کودوم وره؟ از این وره یا از اون وره.. اونو دیگه تاکسی می دونه. تاکسی مرسی دم دره. زود اومدی ها. "
- الان واقعا حاضر بشم فرزانه؟
" آره دیگه. شوخی نداریم که. مامان داره با ریحانه خانم جانت صحبت می کنه
- باشه. اومدم
@salamfereshte
🌺امام صادق علیه السّلام فرمودند: إذا صُمتَ فَلیَصُم سَمعُک وَ بَصَرُکَ وَ شَعرُکَ وَ جِلدُکَ؛
🍀هرگاه روزه گرفتی، پس گوش، چشم، مو و پوستت نیز روزه باشد.
📚فروغ کافی، ج4، ص87
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_هفت
🔹وضو می گیرم و لباسهایم را می پوشم. کتاب شهر خدا را در کیف می گذارم و با یک عصا، پایین می روم. ریحانه داخل اتاق، مشغول خوردن شربت آبلیمو است. احوال پرسی گرمی می کند و به همراه مادر، حرکت می کنیم. در راه از برنامه های مسجد در ماه مبارک حرف می زند و شب های احیا و .. که هم هیئت برنامه دارد و هم مسجد. به خانه خاله پری می رسیم. خاله منتظرمان است. داخل می شویم.
🔸از حالت ها و چهره ها می فهمم اتفاقی افتاده. نگاهی به فرزانه می کنم. او هم مانند من گیج شده است. یادم می آید کنکور تمام شده و دیگر نیازی به حضور ریحانه برای تدریس عربی نیست. همه داخل خانه می رویم و خاله پری ریحانه را به اتاق شهناز می برد. ما به همراه مادر به آشپزخانه می رویم.
- چیزی شده مامان؟
= چیزی نیست. شهناز یه کم ناراحته. ریحانه رفته باهاش حرف بزنه. ان شاالله که درست می شه.
🔹مهناز و پریناز با لباس های زیبا و نگین داری که مادر برایشان دوخته است به استقبالمان می آیند. حسابی زیبا شده اند. همدیگر را بغل می کنیم. بسیار متین شده بودند و با متنانتشان، از مادرم دلبری می کنند. مادر هم قربان صدقه شان می رود. به هر دویشان می گویم که چه زیبا شده اند و چه و چه. هر دو خجالت می کشند. مهناز کاسه های بستنی ای را که آماده کرده بود، دستمان می دهد و شروع می کند به تعریف از حال و هوای سرجلسه کنکور. امتحانش را خوب داده است اما آنقدرها که باید شاداب نیست.
🔸آمدن خاله و ریحانه، کمی طول می کشد. چهره مادر کمی نگران است. مهناز سراغ هیئت را می گیرد. دیگر وقتش آزادتر شده دلش حال و هوای نیمه شعبان را کرده است. می گویم:
- هیئت که سر جاشه. هر وقت، هر کی بره، در به روش بازه. فعلا ماه مبارک رو دریاب که چند روز دیگه شروع می شه.
^ یعنی چی دریابم؟
- خودمم باید دریابم مهناز جان. داشتم فکر می کردم که چطوره یک برنامه ای بریزم. می خوای با هم بریزیم.. مثلا برنامه برای ذکر و دعا و قران و کتاب خواندن هامون و نماز ها و این ها..
^ چه جالب. برای این چیزها هم برنامه می شه ریخت؟
- آره.. منم از ریحانه خانم یاد گرفتم. مثلا هر روز 100 تا صلوات. چند صفحه قرآن با ترجمه. چند صفحه کتاب و از این ها
^ ی لحظه
🔹سریع از صندلی اش بلند می شود. پله ها را دوتا یکی می کند و نفس زنان برمی گردد. برگه ای آورده است. لبخند می زنم. رو به مادر می گویم:
- خب حاج خانم عزیزم.. کمک بدین چه برنامه ای بریزیم؟
🔻مادر لبخندی می زند. تواضع می کند اما من دست بردار نیستم. تا از مادر کمک نگیرم و از تجربیاتش به ما نگوید، راحتش نمی گذاریم. مهناز هم عجب دست خوبی در یادداشت برداری دارد. این را که به او می گویم خوشحال می شود. اضافه می کنم:
- حالا وقتی نوبت یادداشت برداری از کتاب ها رسید، یاد این حرفم می افتی
^ خاله، برنامه هیئت رو تو برنامه مون نداریم؟
= چرا عزیزم.. اونم بنویس.. اما اگه موافق باشین، خودمون هم یک گفت و گوی خانوادگی داشته باشیم.
- خیلی خوبه مامان. من قرآن اولش رو می خونم
^ منم یادداشت برداری اش رو می کنم
🔸با این حرف مهناز ، همه می خندیم. می گویم:
- پس تو که یادداشت برداری می کنی ی باره ی بورد هم راه بنداز دیگه
پریناز با شوق بسیاری می گوید:
> بورد رو من درست می کنم. مثل روزنامه دیواری می شه. این کار رو خیلی دوست دارم
🔻مامان نگاه تحسین آمیزش را روی تک تک شان می اندازد و اضافه می کند:
= من هم دعاشو می خونم. ولی نرگس خانم، برای شما تلاوت کم نیست؟ ی بحثی ارائه بده. ناسلامتی این همه کتاب خوندی
🔸مهناز که انگار یاد چیزی افتاده است، دستش را طبق عادت جلسات کلاسی شان بالا می آورد و می گوید:
^ منم می تونم نکات جالب کتاب بینش مون رو بگم. فقط فکر کنم تکراری بشه. اخه همه خوندیم.
🔹مادر می گوید:
= چطور است یک کتاب انتخاب کنیم و همون رو بخونیم و یکی یکی ارائه بدیم؟
- خیلی خوبه.. بازم مثل همیشه، حاج خانوم برنده می شه.. ماشالله به این فکرهای خوب مامان خودم.
^ حالا چه کتابی باشه؟
🔻خیلی سریع می گویم:
- داستان راستان استاد شهید مطهری
پریناز که عاشق داستان و قصه است می گوید:
> من که موافقم.
🔹قرار می شود فعلا روی همین کتاب مطالعه کنیم و بعد کتاب های دیگر را بررسی کنیم و در برنامه بگنجانیم. ریحانه و خاله پری، از پله های طبقه بالا به ما ملحق می شوند. به اصطلاح برایشان جا باز می کنیم که بنشینند. خاله پری اعلام می کند که شهناز هم چند دقیقه دیگر می آید. ریحانه کنار خاله پری نشسته است. نگاهش به برگه روی میز است که مهناز آن را جدول بندی کرده. می پرسد:
+ چه کار می کردین؟ اگه اسم فامیله منم هستما
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتاد_و_هشت
🔹همه مان می خندیم. بادی در دهانم می اندازم و می گویم: "داشتیم برنامه ریزی می کردیم این چند روز تا ماه مبارک رو چه کنیم.. " مهناز اضافه می کند: "و البته تو خود ماه رمضون چه کنیم. "پریناز می گوید: "قرار شده هر هفته اینجا جلسه بزاریم. خیلی هیجان انگیز می شه. مثل این جشن تولدها. "خاله پری نگاهی به مادر می کند. مادر حرف بچه ها را این طور کامل می کند:" بله. یک برنامه پیشنهادی است. نظر شما چیه پری جان؟ " و برگه را دست خاله پری می دهد.
🔸خاله نگاه دقیقی می اندازد و می گوید: "پس من چی کار کنم؟ " مادر با لحن فوق العاده محترمانه ای می گوید: "گفتن چندتا نکته های قرآنی، کار خاله پری ست. مگه نه؟ " انگار که خاله را به زمان های بسیار دور و خوشی برده باشند، لحظاتی به چهره پر مهر و خندان مادر خیره می شود. چشمانش به آب می نشیند. برگه را به مهناز برمی گرداند و می گوید: آره. نکته قرآنی هم مال من.
🔻مهناز بلافاصله آن را در برگه می نویسد. فقط می ماند روزش که قرار می شود خاله با آقا جواد صحبت کند و روز و ساعتش را هماهنگ کنیم. صدای پای صندل های شهناز، نگاه همه مان را به سمت او می برد. لباس ساده و راحتی یاسی رنگی پوشیده. صورتش رنگ پریده است.
مهناز یک کاسه بستنی برای ریحانه می آورد. ریحانه تشکر کرده و آن را روی دست می گیرد. کاسه بستنی مادر هم هنوز دست نخورده است. به بهانه جمع کردن کاسه ها، از جا بلند می شود. کاسه دست نخورده خودش و مادر را درون سینی گذاشته و کاسه های دیگر را کنارش، داخل هم می گذارد.
🔹مهناز و خاله پری و مادر می خواهند جلوی ریحانه را بگیرند و خودشان این کار را انجام بدهند اما ریحانه با لبخند مهربانانه اش، می گوید فرقی ندارد و اجازه بدهند او هم ثوابی ببرد. با این حرف، همه خلع سلاح می شوند و سرجایشان می نشینند و ریحانه با خیال راحت به آشپزخانه می رود. از وقتی کنکور مهناز تمام شده، دیگر خدمتکار هفته ای یک بار می آید و بقیه کارها را مهناز و پریناز انجام می دهند. این هم از هنرهای دست ریحانه است که از جایگاه کمک به مادر و خدمت در خانه برایشان منبر رفته بود و حالا نتیجه اش این شده که خاله، حالش بهتر است. دخترهایش کنارش هستند و تنهایی اش کمتر شده. انسجام خانواده شان به وضوح پیداست که بهتر شده. نوع نگاه هایشان متفاوت شده. اشکال گیری از همدیگر نمی کنند. بی تفاوت نیستند و همدیگر را تایید و کمک می کنند. این ها را منی می فهمم که آن گسستگی درونی شان را دیده بودم و چقدر برایم زجر آور شده بود. در همین افکار هستم که مادر ندای برخیزیم می دهد. با خود می گویم حتما باید برای تشکر، سری به شهدا بزنم.
🔸به خانه که می رسیم، تصمیم را به ریحانه پیامک می کنم. ریحانه مثل همیشه استقبال می کند. قرارش را برای فردا می گذاریم. از مادر می پرسم:
- شهناز حالش خوبه؟ کمکی از من بر نمی یاد؟
= خوب می شه به لطف خدا. دعاش کن.
🔻دلم می خواهد بیشتر بپرسم ولی اگر لازم بود و کمکی از من برمی آمد، خود مادر و ریحانه می گفتند. پس کنجکاوی ام را کنترل می کنم و دیگر چیزی نمی پرسم. سعی می کنم عصایم را کناری بگذارم و بدون آن، راه بروم. خیلی سخت است. نمی دانم چرا ولی هنوز بدون عصا نمی توانم درست قدم بردارم. مادر می گوید: تو برنامه ای که ریختی، یکی دوتا مراسم آش پزی و شله زرد پختن هم بزار. روزهاشو خودم با خاله پری هماهنگ می کنم. از احمد هم باید بخوام که بیاد تا تو پخش آش و شله زرد تو محله شون کمک کنه.
🔹از پیشنهاد مادر خوشم می آید. می پرسم: کمک نیاز ندارین؟ اگه کاری هست بگین مامان جونم. و لبخند پر مهری به چهره مادرم می زنم. مادر پاسخ لبخندم را پر مهرتر می دهد و تشکر می کند. روی پله ها می نشینم. به جای خاصی نگاه نمی کنم اما نگاهم در اطرافم می چرخد: "چرا تا به حال مادر را این طور صدا نزده بودم؟ چرا وقتی می توانم اینقدر مهربان با عزیزانم برخورد کنم، این طور برخورد نمی کردم؟" لحظات قبل از حادثه تصادف و اسباب کشی و داد و بیدادهایم به مادر، جلوی چشمانم رژه می رود. حتی آن حالات عصبانیت و بی قیدی ای که در دانشگاه داشتم . تک تک آن لحظات را جلوی چشمانم می بینم. کمی به جلو خم می شوم. به آشپزخانه نگاه می کنم که مادر در حال کار کردن است.
🔸این همه سال بی منت خدمت مرا کرده. دیگر جوان نیست که بگویم پادرد ندارد. با این حال، همه آن روزها و ماه ها، این پله ها را بالا می آمده و برای من آب و غذا می برده. این همه مدت، مرا تر و خشک می کرد و با وجود آن اخلاق گندی که داشتم، لحظه ای خم به ابرو نیاورد و سرم فریاد نکشید که حتی بگوید بس کن. اعصابم را خورد کردی.. جمله ای که بارها و بارها از زبان من خارج شده بود.
@salamfereshte