eitaa logo
سلام فرشته
161 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹پنجره را می بندم و کنار خانم توانمند روی تخت می نشینم: - راستش می خواستم زودتر از این ها این رو ازتون بپرسم ولی می ترسیدم دوست نداشته باشید به وسایلتون دست بزنم. می خواستم اجازه بگیرم هم خونه رو یه جارویی بکنم و هم دفتر تلفنتون رو بردارم تا شماره دخترهاتون رو از توش یادداشت کنم و بهشون زنگ بزنم. حالا البته امشب که دیروقته نمی شود جارو زد. ولی خب، اجازه اش رو بهم می دین؟ عکس العملی انجام نمی دهند. -خب حالا من از کجا بفهمم که شما اجازه دادین؟ مممم آهان. اگه اجازه می دین چشم هاتون رو ببندین. 🔸بلافاصله چشم های خانم توانمند بسته و باز می شود. خوشحال می شوم. دفتر تلفن را بر می دارم. سراغ حرف "ت" می روم اما نامی به اسم توانمند یادداشت نشده است. لابد به اسم شوهرهایشان یادداشت کرده اند. حرف "آ" را باز می کنم شاید دامادها را با پیشوند آقا یادداشت کرده باشند. آقا زیاد هست. صفحه رو جلوی صورتشون می گیرم. - تو حرف "ت" که ننوشته بودین. این جا حرف الف، کودوم یک از این آقایون هستند؟ انگشتم را روی اسم ها می ذارم. هر کودوم بود چشم هاتون رو ببندین. باشه؟ 🔻چشم هایشان بسته و باز می شود. یعنی قبول کردند. شروع می کنم: آقای جلیلوند؟ آقای عباسپور؟ آقای میررضایی؟ آقای نجات؟ همین طور تا آخر. چشم هاشون اصلا بسته نشد. - ئه. یعنی تو این صفحه نیستند؟ باز هم چشم هایشان بسته و باز می شود. کاش اول این سوال رو ازشون می کردم تا بنده خدا اینقدر منتظر نشوند. جلوی صورتشون یکی یکی صفحات را ورق می زنم تا بالاخره شماره دو تا از دخترخانم ها را پیدا می کنم. شماره ها را یادداشت کرده و داخل جیبم می گذارم. - شماره را رو می دم مادر فردا باهاشون تماس بگیرن. امشب دیروقته. مگه نه؟ 🔹چشم هایشان بسته و باز می شود. چین گوشه چشم هایشان بیشتر می شود. می فهمم دارند لبخند می زنند. - خیلی خوبه. آفرین. باید همین طور سعی کنین که عضلاتتون رو شل و منقبض کنین. الان داشتین می خندیدین. درسته؟ بزارین صورتتون رو هم ماساژ بدم. بعد از ماساژ، قرآن را باز می کنم. کنار سرشان می نشینم. دستم را روی موهایشان می گذارم و همین طور که برایشان قرآن تلاوت می کنم، موهای سرشان را هم نوازش می کنم. چشم هایشان روی هم می رود و به خواب می روند. سِرُمی که برایشان وصل کرده بودم تمام شده است. بنده خدا چقدر اذیت هستند. خدا کمکشان کند. سِرُم را در آورده و سَر انژیوکت را می بندم تا فردا صبح. کنارشان روی صندلی می نشیم و قران خواندنم را ادامه می دهم. برای بهبود و به دست آوردن سلامتیشان نذر ختم قرآن هدیه از طرف شهدا به امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کرده ام. 🔸نزدیک اذان صبح شده است. خانم توانمند چندوقتی است بیدار هستند. خاک تیمم می آورم و تیممشان می دهم. کنارشان می نشینم. مُهر را روی پیشانی شان می گذارم و برمی دارم و در نهایت، نمازشان را می خوانند. اجازه می گیرم و به مسجد می روم تا نمازم را بخوانم. پدر از قبل دم در منتظرم ایستاده است. هوا تاریک است و خنکای دلنشینی دارد. - سلام پدر. صبح بخیر. می بخشیدها. = سلام بابا. خواهش می کنم. بریم که به نماز برسیم. هنوزم فکر می کنی راضی نیستن تو خونه شون نماز بخونی؟ - نمی دونم. مطمئن نیستم راضی باشن. = نمازت رو که خوندی زود برگرد پیششون تنها نباشن. - باشه چشم. راستی پدر، شماره دخترخانم هاشون رو پیدا کردم. 🔸به مسجد می رسیم. از پدر جدا شده و نمازم را می خوانم و سریع به خانه خانم توانمند برمی گردم. داروهایشان را می دهم و سّرُم جدید را وصل می کنم. دستم را روی پیشانیشان می گذارم و به سفارش مادر پشت سر هم سوره حمد را می خوانم. خوابشان می برد و من هم بوسه ای از پیشانیشان می گیرم. ملحفه را روی پاهایشان مرتب تر می کنم و کیسه ادرار را عوض می کنم. ساعت 7 صبح شده است. مادر از راه می رسد. جایم را با مادر عوض می کنم. به خانه رفته، تجدید وضویی می کنم. سرتیتر کارهایی را که دیشب کرده ام در دفتر یادداشت هایم می نویسم. پدر آماده رفتن شده است. - پدرجان؟ = بله - یادتونه براتون از یه بنده خدایی تعریف کردم که چهارمیلیون نیاز داشته و ... = بله که یادمه. چطور؟ - ظاهرا اون طرف، پاشو از حدش خیلی فراتر گذاشته و اون دختر داره خیلی اذیت می شود. دیشب پیام های سانسور شونده فرستاده بود. متوجه اید که؟ = بله. امروز کارش رو پی می گیرم. باید یه قراری باهاش بزاریم و پولش رو بهش بدیم و رسید بگیریم. رسید دختر رو هم پس بگیریم بهتره. نشد هم اشکالی نداره. ببین کی می تونه باهاش قرار بزاره؟ - پولش چی؟ @salamfereshte
🔹به اتاق که برگشت، سجاده اش را پهن کرد. کمی صبر کرد تا اگر تماسی هست پاسخ دهد. خبری نشد. گوشی را روی میز گذاشت. دو رکعت نیت نماز شب کرد و تکبیر گفت. اکثر نمازشب هایش را داخل بیمارستان یا درمانگاه خوانده بود و حالا اینجا خواندن، برایش دل نشین بود. سکوت اتاق، ذهنش را آرام می کرد. بعد از نماز به سجده رفت و بهترین مصلحت ها را از خداوند خواست. چادرش را تا زد. سجاده را جمع کرد و روی میز گذاشت. مجدد گوشی اش را چک کرد. تماس و پیامی نبود. کتاب عمار حلب را از کتابخانه برداشت. چراغ مطالعه را روشن کرد. به رختخواب رفت. همان طور درازکش، مشغول مطالعه شد. چند صفحه ای خواند و خوابش برد. 🔻با صدای گوشی از جا پرید. همان شماره ناشناس بود. - بفرمایید. بله عزیزم؛ سهندی هستم. جانم. خب. خب. فاصله دردها چقدره؟ خب. چند وقتشونه؟ بچه چندمشونه؟ درسته. به نظرم یک سر برید بیمارستان بد نیست. حرکت و ضربان قلب بچه چک بشه خوبه. بله. نه من الان بیمارستان نیستم. حتما. خدانگهدار 🔸به ساعت نگاه کرد. نزدیک اذان صبح بود. سجاده اش را پهن کرد. برای گرفتن وضو، از اتاق خارج شد. مادر هم از اتاق بیرون آمد. صدای تلاوت آرام پدر، از لای در به سالن نفوذ می کرد. ضحی، خوشحال از شنیدن صدای پدر، لبخند زد و به مادر سلام کرد. او را در آغوش گرفت و بوسید. - خیلی وقت بود این طور شما رو نداشتم. فداتون بشم الهی. پهلوتون بهتره؟ - بله خداروشکر خیلی بهتره. 🔹ضحی دست مادر را گرفت. بوسید و با محبتی بسیار، به مادر نگاه کرد. مادر قدم برداشت و با ضحی، به سالن رفت. روبروی هم، روی مبل نشستند. ضحی نگاهی به پای مادر کرد. ورمش کمی بهتر شده بود. خواست پاهای مادر را ماساژ بدهد، مادر دستانش را گرفت. در چشمانش نگاه کرد و گفت: - واقعا دیگه نمی خوای بری بیمارستان؟ - نه مامان جان. این چند روز تازه فهمیدم کجا بودم. اونجا جای من نیست. چقدر از خودم و شما آرامش رو گرفته بودم. واقعا دیگه حاضر نیستم برم اون بیمارستان. - دَرست چی؟ بیمارستان دیگه ای هست که بتونی دَرست رو ادامه بدی ؟ - فقط همین ی بیمارستان شرایط منو قبول کرده بود. فوقش دوباره برای تخصص امتحان می دم. نگران نباشین. درسم رو ول نمی کنم. - خیره ان شاالله. 🌸زهرا خانم، پیشانی دخترش را بوسید. موهایش را نوازش کرد. دست روی زانو گذاشت و یاعلی گفت. تا کمر راست کند، چند ثانیه ای طول کشید. درد در پهلویش پیچید. به روی خودش نیاورد. کمر صاف کرد. دست روی شانه ضحی گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. شیر آب را کمی باز کرد. مشتش را زیر آب گرفت و به دهان برد. ضحی هم پشت سر مادر حرکت کرد. قدم های مادر آرام و سنگین بود. معلوم بود درد در جانش ریخته شده. گوشه آشپزخانه به تماشای وضو گرفتن آرام مادر ایستاد. از بچگی موقع وضوگرفتن های مادر، گوشه ای می ایستاد و نگاه می کرد که چطور قطرات آب را با نوازش، روی دستش حرکت می دهد. آرام و لطیف، آب را می پراکند. مشتی پُر می کند و گویی نور را به دست دیگرش می پاشد. آن را نوازش می کند. دقت دارد همه جای دستش، پر نور شود. سرش را از این نور، بی نصیب نمی گذارد و پاهایش را به این نور، قوت می دهد. تصویری که از بچگی، مادر در ذهن ضحی کاشته و در این سالها، آبیاری کرده بود، حالا خودش را این طور نشان داد. 🔹سکوت و سکون ضحی، مادر را به تفکر انداخت. کمر راست کرد. لیوان را زیر شیر گرفت. کمی آب برداشت و نوشید. ضحی، به چروک ها و پوست افتاده چهره پر نور مادر نگاه کرد. فکر کرد مادر کِی پیر شد که من نفهمیدم! خط های چروک کی به صورتشان افتاد! در این سالها من کجا بودم؟ بهترین سالهای بودن با خانواده ام را کجا خرج کردم؟ مادر لبخندی تحویلش داد و از اشپزخانه بیرون رفت. راه رفتن برای مادر سخت بود. به پاهای متورم مادر نگاه کرد. یکی از پاهای مادر از زانو انحراف پیدا کرده بود. آمد پشت سر مادر برود و دقت بیشتر کند که مادر برگشت و گفت: - نزدیک اذانه. برای منم دعا کن دختر گلم - محتاجم به دعاتون مامان جون 🍀مادر وارد اتاق شد و در را تا نیمه بست. صدای تلاوت پدر قطع شده بود. ضحی نگاهی به ساعت انداخت. سریع به سینک رفت و شیر آب را باز کرد. مشتی گرفت و به آنچه به ذهنش خطور کرده بود اندیشید. مشت آب را چون نوری به صورت خود پاشید. قطراتش را نوازش کرد و نور را به سراسر صورتش، پخش کرد و از حس خوب نشاط، پُر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
📌هدایت از طریق نور عقل کافی نیست حفظه الله: 🌺باید شکوفا بشود. بله خیلی خوب است. فطرت. عقل. درسته. اتفاقا عقل بر اساس بیانات شرعی، حجت خداست. با این ادبیات بگوییم که اینقدر خدا بشر را دوست دارد که همراه با هر یک از افراد این انسان ها، یک پیغمبر خصوصی درونی قرار داده است. عقل. منتهی این پیغمبر باید دست و زبانش باز باشد. به تعبیر دیگر باید شکوفا بشود این عقل. 🔹یک بچه چهارپنج ساله هم عقل دارد. شاهدش این است که وقتی یک بچه چهارپنج ساله دیوانه را می بینیم که رفتارش با آن یکی فرق می کند. آن بچه چهارپنج ساله عقل دارد. اما عقلش مگر چقدر می تواند منشا اثر و راهنمایی و برکت باشد. هی رشد می کند. می شود نوجوان. عقلش تا اندازه ای شکوفا شده بیشتر شده بازم خیلی نمی تواند کاری بکند. تا جوان می شود. بزرگسال می شود. البته رشد و شکوفایی عقل در افراد یکسان نیست. متفاوت است. ولی باید شکوفا بشود. با چه چیزی شکوفا می شود؟ با علم نافع و عمل صالح. خب اگر بشر به خودش واگذار شود، این علم نافع و عمل صالح از درونش نمی تواند بجوشد. اینجا باید امداد الهی صورت بگیرد ، وحی. تنها راه همین است. هیچ راه دیگری نیست. 🍀خداوند پیغمبر می فرستد. خب اگر قرار باشد این پیغمبر هم مثل همان افراد بشر باشد و خودش همین مشکلات را داشته باشد یعنی علم ناقص و حداقلی با تمایلات حداکثری. این دیگر کار اصلاح نمی شود. کار درست نمی شود. اینجا عقل مدد می گیرد از خدا. فطرت انسان می گوید خدا یک چنین کاری را می کند. راهنمایی می کند. که یک کسی که این عیب هایی که مردم دارند را نداشته باشد. یعنی اطلاعات و علم و دانشش حداقلی نباشد. تمایلاتش حداکثری نباشد. بلکه اطلاعات و دانشش حداکثری باشد که ائمه علیهم السلام اینگونه فرموده اند که ما به گونه ای هستیم که اگر بخواهیم بدانیم؛ می توانیم بدانیم. هر چه که می خواهیم بدانیم در اختیار ماست. به این علم و دانش ، انسان برای خوشبخت شدن احتیاج دارد. آن طرف هم اصلا تعدیل شده است غرایز و تمایلات او. هوس و هوس در وجود او وجود نداشته باشد. تعدیل شده باشد. انسانی که این چنین ویژگی هایی را دارد یعنی از نطر علمی هیچگونه محدودیتی ندارد و از نظر آن خواسته های درونی هم کاملا مسلط بر این خواسته هاست و هیچیک از این تمایلات نمی تواند طغیان کند. 🌸در ادبیات دینی، به او چه می گوییم؟ معصوم. معصوم یعنی کسی که علم فراوان دارد. علم فراوان یعنی حد و حصری ندارد. و از آن طرف عشق فراوان دارد به خوبی ها، به خداوند متعال و آن عشق باعث شده است اصلا برای این جلوه های دنیایی ارزشی قائل نیست که خودش را به این جلوه های دنیایی بفروشد. این دو ویژگی انسان را معصوم می کند واین هم از روی اختیار است. 📚برگرفته از سلسله جلسات ، در تاریخ دوشنبه 1400/08/10 ادامه دارد .... 📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام 🆔@alhadihawzahqom صلی الله علیه و آله