#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_ده
🔹چند روز است فقط آن رمان را می خوانم و دیگر هیچ. حتی دلم نمی خواهد سراغ خواندن درس هایم هم بروم. حس و حال خوبی دارم و انگار که پیامبر، دوست صمیمی ام باشد، شبانه روز به ایشان فکر می کنم. خود را کنارشان حس می کنم. این تغییر حالم را مادر هم فهمیده و دستی در صفحات کتاب برده و تورقی و قرار است نفر بعدی خواندن آن کتاب، او باشد. فرزانه هم که طاقت نیاورده، رفته تا از کتابخانه مسجدمان آن را بگیرد. اصلا فکر نمی کردم کتابخانه مسجد هم آن را داشته باشد.
🔸با سرو صدا و شلوغ کاری های همیشگی اش وارد خانه می شود و از همان حیاط ، صدایش به فریاد نرگس نرگس بلند می شود:
- چته تو! ای بابا.. صدات تا چهل تا همسایه رفت که!کتابو گرفتی؟ داشت؟
^ آره گرفتم. اما ی چیز جالب نرگس.. مامان.. مسجد شده عین پایگاه های اعزام به جبهه
- یعنی چی؟
^ یعنی همون چیزایی که تو تلویزیون نشون می ده برای پشت خط مقدم و کارها و خانم ها، الان کل حیاط پشتی مسجد اون طوری شده. برزنت زدن. موکت کردن. یک گوشه کلی خانم نشستن و دارن کارهایی می کنن. یک گوشه دیگه .. اوووف.. خودت باید بیای ببینی نرگس..
- چرا مگه چه خبره؟
^ نمی دونم دقیق. نپرسیدم. ریحانه خانوم هم اونجا بود. فکر کنم کاره ای بود چون همه شون از اون نظر می پرسیدن. من فقط سلام علیک کردم و ی کم وایسادم تماشا.. تازه ی چیز بامزه
- چی؟
^ صدای ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش آهنگران هم پخش می شد.. قشنگ شده بود مثل زمان جنگ که تو تلویزیون نشون می ده. ی چیز بامزه دیگه هم دیدم
- ای بابا تو ام با این تعریف کردنت. چی دیدی؟
^ مردا هم لباس بسیجی و خاکی ، چیه ، نمی دونم.خلاصه از اون دست لباسا پوشیده بودن
- وا. برای چی؟ نکنه جنگ شده ما خبر نداریم!
^ نه بابا جنگ چیه. داشتن یک سری کارهایی می کردن. دیگه روم نشد برم تو قسمت آقایون
- نه خواهش می کنم حالا بیا برو..
^ نرگس ، جون من.. بیا بریم خودت ببین.
- کار دارم فرزانه. برم بگم چی؟
^ بیا ببین. خیلی کیف می ده. من اومدم کتابو بزارم و برگردم برم. اصن ی جوری بود آدم دلش نمی خواست برگرده خونه. نمی دونم چه جوری برات بگم. من که می خوام برم. مامان اجازه که می دین؟
= بله عزیزم. برو اشکالی نداره.
^ مطمئن بودم اجازه می دین.. مامان گل خودمین
🔹فرزانه چنان در آغوش مادر می پرد و او را غرق بوسه می کند که احساس می کنم هر لحظه است که مادر از پشت بیافتد یا از حال برود. می گویم:
- فرزانه بس کن. کشتی مامانو. عجبا
🔸فقط خنده تحویلم می دهد. به سرعت از پله ها بالا رفته، روسری اش را عوض کرده و برمی گردد
^ مامان، فقط می خواسم اگه اجازه بدین قیچی تونو هم ببرم. همون دسته قهوه ایه.
🔹مادر، خیلی راحت، همه چیزهایی که فرزانه می خواهد را به او می دهد. همیشه همین طور است. من یا فرزانه یا احمد، هر وقت چیزی از او بخواهیم، بدون حرف خاصی، به ما می دهد. حتی بعدها هم سراغش را نمی گیرد. از این حسن اعتماد مادر خوشم می آید. از فرزانه می پرسم:
- قیچی برای چی می خوای؟
^ خودت بیا ببین
🔻آخ که چقدر کنف شدن جلوی خواهر کوچک تر بد است. به روی خودم نمی آورم و می گویم:
- حالا که کار دارم. شاید بعدا ی سری زدم. شما برو که دیرت نشه.
🔸نیشخندی می زند و می رود. مادر که از آن وقت تا حالا سرپا، دم پله ها ایستاده بود، به اتاق می رود و مشغول مطالعه می شود. من هم که پای سیستم نشسته ام و مشغول خواندن نظرات وبلاگی که نویسنده اش یک خانم متاهل است و نوشته هایش بوی ارتباط با مردی غیر از شوهرش را می دهد. به خودم می گویم: "حالا زود قضاوت نکن. شاید اشتباه برداشت کرده باشی." ادرس وبلاگ را ذخیره می کنم. روی دو سه تا مطلبشان نظر های مثبت و قوت ده می گذارم و روحیه های انسان دوستانه ای که در مطلبش نشان داده است را تحسین می کنم. با خود می گویم: "یعنی می توانم کمک ش کنم؟" نمی دانم. هیچ نمی دانم. تجربه ای هم در شوهرداری ندارم اما خودم را دلداری می دهم که: "خب می تونم از مامان بابا بپرسم. "
🔻تصمیم می گیرم از همان ابتدا، مادر را در جریان بگذارم. به همین قصد، از صندلی بلند شده، سیستم را رو حالت خاموشی موقت می گذارم و در می زنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_ده
🔹ضحی با تمام صورت، به سمت پرستار برگشت. مهربانانه به چهره پر از سوالش نگاه کرد و گفت:
- بله. برای درمان عفونت و زخم ها، گاهی بهتر از آنتی بیوتیک عمل می کنه. گاهی می گم چون هنوز کار علمی ثبت شده ای روش نداریم والا که معجزه اش رو من زیاد دیدم. فیه شفاءً.
🔸با آمدن خانم دکتر فهیمی، ضحی از پشت میز بلند شد. توضیحاتی که خوانده بود را خلاصه کرد و به یار پزشکی اش گفت. تازه با هم آشنا شده بودند. خانم دکتر فهیمی به همراه ضحی، مشغول شنیدن توضیحات سرپرستار بود. تعداد بیماران اورژانسی کم بود و طبق دستورالعمل، یکی از پزشکان باید به بخش دیگری می رفت. دکتر فهیمی با توجه به خلوت بودن اورژانس، از ضحی خواست که امروز را او به بخش دیگر برود. برای ضحی فرقی نداشت. قبول کرد و به بخش زنان رفت.
🔹مثل هر روز، چند خانواده پشت در اتاق زایمان منتظر بودند. ضحی در شیشه ای را باز کرد و داخل شد. نگاه منتظر خانواده ها پشت سر ضحی به راهرو منتهی به اتاق زایمان پخش شد اما خبری نبود. صدای ناله چند زائو، ضحی را یاد بیمارستان آریا انداخت اما اینجا کجا و آنجا کجا.
🔸وارد سالن آمادگی برای زایمان که شد، سه خانم را مشغول نرمش دید. گل های رز داخل گلدان روی میز بود و بوی عطر گل مریم، فضا را پر کرده بود. صدای آرام صوت قرآن، از بلندگو پخش می شد. دو ماما به ترتیب به زائوها رسیدگی می کردند و روش درستِ نرمش با توپ و حرکت کردن را به آن ها یادآوری می کردند. ضحی چادرش را به جالباسی آویزان کرد. به سمت میز گوشه سالن رفت. یکی از ماماها برای دادن توضیحات کنار ضحی آمد:
- سلام خانم دکتر سهندی. دیشب ی مورد زایمان داشتیم که خدا روشکر راحت بود. نزدیک های صبح این دو نفر اومدن. نیم ساعتی هم می شه که این خانم اومده. اینم نوار قلب و اطلاعاتشون. بفرمایید.
🔻ضحی نوار قلب ها را نگاه کرد. غیر از یک مورد، همه خوب بودند. به آن اشاره کرد و درخواست کرد نوار قلب مجددی گرفته شود. ماما به سمت زائو رفت و او را با خود به اتاق کناری برد. کمک کرد روی تخت برود و بخوابد. دنبال صدای قلب بچه گشت اما پیدا نکرد. ضحی که گوشش به صدای دستگاه سونوکید بود، وقتی دید صدای قلب پخش نمی شود، از یخچال گوشه سالن، آبمیوه ای برداشت و به اتاق رفت. آبمیوه را دست ماما داد تا به زائو بدهد.
🔹از اتاق بیرون رفت و پشت سر یکی از زائوها رفت. دست روی ستون مهره اش گذاشت و نقطه خاص درد را پیدا کرد. همراه با زائو، حرکت کرد و از او خواست ورزشش را ادامه دهد. در همان حالت، آن نقطه را دورانی ماساژ داد تا هم درد کمتر شود و هم روند زایمان، سریع تر شود. چند دقیقه بعد از ماساژ، کمر زائو از حالت خمیدگی در آمد و راست ایستاد. حرکت کردن برایش راحت تر شد. نفس عمیقی کشید و تشکر کرد. حسِ خوشِ مفید بودن و کم کردن درد دیگران، وجود ضحی را پُر کرد. لبخند زد و خدا را شکر کرد. همین کار را برای زائو دیگر انجام داد.
🔻صدای ضربان قلب از اتاق به گوشش رسید. تمرکز کرد و گوش داد. مانند اسبی بود که روی سنگفرشهای خیابان، یورتمه می رود. قوی و منظم می زد. با خودش گفت بچه اش پسره. سلامت باشه الهی. با کمتر شدن درد زائو، به سمت اتاق رفت. برگه نوار قلب را که از دستگاه بیرون می آمد نگاه کرد و لبخند رضایتی زد:
- خیلی بهتره. خدا رو شکر.
🔸صدای همهمه از پشت در شیشه ای بلند شد. ضحی و ماما از اتاق بیرون آمدند. خانم ابراهیمی، یکی از با سابقه ترین نیروهای خدماتی، خانمی را که کجکی روی ویلچر نشسته بود داخل آورد و همزمان فریاد زد:
- کسی داخل نشه. همه بیرون بمونین.
🔹ابراهیمی سرش را چرخاند و وقتی دید یکی از همراه ها پشت سر او داخل می شود، ویلچر را نگه داشت. کامل به پشت برگشت و خطاب به او گفت:
- خانم عزیز، بزارید مریضتون رو زودتر ببرم. بفرمایید بیرون. خدا خیرتون بده.
🔸همراه بیمار، با نگرانی به ویلچر متوقف شده نگاه کرد و ناله بیمارش را که شنید، پشت در شیشه ای رفت. ضحی و مامای بخش منتظر رسیدن ویلچر بودند:
- بفرمایید پذیرش اورژانس بودن. خانم دکتر وفایی فرمودند بیارمشون خدمت شما.
- عزیزم بیا بریم تو اتاق بغل. بخواب رو تخت. آروم. پات گیر نکنه.
🔻ابراهیمی ویلچر را به آرامی از پشت بیمار، عقب کشید و گوشه ای گذاشت. دستش را گرفت و کمک کرد کفش هایش را در آورد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
📚تمرکزتان روی درس باشد. خودتان را بالا بکشید
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌸اگر می خواهیم حتی از نظر روزی و تامین معیشت در وسعت قرار بگیریم، تمرکزمان روی درس باشد. خودتان را بالا بکشید. هم عنایت الهی متوجه شما می شود. هم به برکت این کسب دانش و آگاهی ای که کسب می کنید، فرصت های خیلی خوبی برایتان فراهم می شود که می توانید معشیت خودتان را تدبیر کنید. اگر می خواهید زندگی خوبی داشته باشید، هم از نظر معنوی، اخرتی دنیایی، خوب درس بخوانید.
☘️در طول تحصیل باید انسان از یک بسته در حقیقت استفاده کند. این بسته بخش های مختلفی دارد. 1. توکل به خدا. این توکل لفظ نیست. یک نگاه است. یک نگاهی که زندگی انسان را عوض می کند و روحیه است. واقعیت است. حقیقت است. 2. توسل به اهل بیت علیهم اسلام. 3. متلبس شدن به مجموعه ای از ارزش ها که یکی از آن ها، قناعت است. ما باید قناعت بورزیم. و هم چنین اسراف و تبذیر و تجمل را در زندگی خودمان باید حذف کنیم. صبر هم باید مورد توجه قرار بگیرد.
💠یکی از چیزهایی که باید توجه کنیم، تدبیر است. آن مقدار امکانات مادی ای که در اختیار ما قرار می گیرد را با تدبیر مصرف کنیم. یک جوری نباشد که آن ماهانه ای که به انسان می رسد، آن ماه اول برود یک دفعه ای به همه دوستان بگوید امروز مهمان من. و همه را در یکی دو روز اول ماه خرج کند و تا آخر ماه بگوید ندارم و مجبورم یک کاری را به عهده بگیرم. نه. آن تامین نیازهای زندگی خودش را در اولویت قرار بدهد.
📌وقتی ازدواج کرد، در میان کارهای خیر فکر نکنیم که صدقه به دیگران دادن و خرج کردن برای دیگران ثواب است. اول خرج خانواده خودمان برایمان در اولویت قرار بگیرد. این هم ثواب فراوانی دارد. و اگر خانواده ها اینجا هستند، جایی است که باید دست اندرکاران حوزه ها هم نقش مثبتی داشته باشند و خوب است که خانواده ها وارد عمل شوند. توجه پیدا کنند. فکر نکنند که پسرشان که می رود دانشگاه احتیاج به حمایت دارد اما پسری که می آید قم، آن دیگر باید در برطرف شدن مشکلات خانواده مشارکت داشته باشد. چرا؟ چون شهریه می گیرد. این شهریه هم ماشاالله یک عنوان پرابهت است. فکر می کنند چقدر است..
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_نهم در تاریخ شنبه 1400/09/06
#قسمت_صد_و_ده
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #روزی #تلاش #تقدیر #انجام_وظیفه #رزق #پرسش_و_پاسخ #بازگشت_به_خدا