#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
#قسمت_آخر
🔹دفتر را باز می کنم و دعاها را با توجه تمام و اشک می خوانم. هر از گاهی نگاهم به مزار شهدا می افتد و باز هم قسمشان می دهم. حواسم به اطرافم نیست. همه دعاهایی که ریحانه نوشته است را بارها می خوانم و می خوانم و گریه می کنم. این ها دست خط ریحانه است که نوشته این دعا مجرب است. رد خور ندارد. به یاد چیزی می افتم. دستانم را بالا می برم و ده بار خدا را صدا می زنم. با اشک: یارب یارب یارب یارب.. می گویم:
" ده بار صدایت زدم و تو الان به من گفته ای لبیک.. بگو.. حاجتت چیست.. می خواهم بگویم مگر نمی خواهی حرف ولی خدا زمین نماند. این آرزوی ریحانه بود که نسل صالح و عالم و خدمتگزار اسلام و مردم داشته باشه. حالا ریحانه هیچ. ولی امرمان امر کرده. نگذار حرفش زمین بماند. ریحانه را برگردان و به او فرزندان صالح و سالمی بده که نور چشم ولی خدا باشن. این آخرین برگ من است که تو خودت یادم انداختی. اگر نمی خواستی برش گردانی که مرا به اینجا نمی کشاندی. این همه اشک را به من نمی دادی. این همه حال و حضور را نصیبم نمی کردی. تو را به پهلوی خانم قسمت می دهم او را صحیح و سالم برگردان و عمری با عزت و در رکاب مولا به او ببخش"
🔻به سجده می روم و گریه می کنم و همان طور می مانم.. اشک و گریه و درخواست نه دیگر فقط برای ریحانه. برای همه بیماران. برای همه آنانی که ازدواج نکرده اند. برای همه آنانی که بچه ندارند. برای زیادتر شدن نسل شیعه.. لابلای خواسته هایم می گویم بارها که "خدایا، سلاح من اشک است. این را خودت داده ای. هم سلاح بودنش را. هم اشکش را. و من همه را به پایت می ریزم. تو خودت گفته ای مرا بخوان. من خواندم. دعوتت را اجابت کردم."
🔸دستی را روی شانه ام احساس می کنم. سر بلند می کنم. فریده خانم است. لیوان شربتی دستش است. می گیرم و می خورم تا چشمانم اشک بیشتری تولید کنند. کنارم می نشیند و دعای توسل می خواند. آرام آرام با او می خوانم. آقا طیب را دورتر، سر مزار شهیدی دیگر می بینم که نشسته است. خدا خیرش بدهد که مرا اینجا آورد. حال دلم شاد می شود. نمی دانم چرا به توسل به خانم که می رسیم، عجیب دلم شاد می شود. دعای توسل را تمام می کنیم. فریده خانم از جا بلند می شود. من هم بلند می شوم و به نماز می ایستم.
🔹نماز استغاثه به حضرت صاحب الزمان .. نمازم تمام می شود، فریده خانم برمی گردد. به نماز می ایستد. دعایش را می خوانم:" سلام الله الکامل التام. الشامل العام. و صلواته الدائمه و برکاته القائمه التامه" به یاد سحرهایی که این دعا زیر آسمان، در حیاط خانه مان می خواندم می افتم. "علی حجه الله و ولیه فی امره و بلاده و خلیفته علی خلقه و عباده" به یاد خوشحالی ریحانه می افتم، آن زمانی که فهمید این دعا را حفظ شده و انس خاصی با آن گرفته ام.. "و سلاله النبوه و بقیه العتره و الصفوه. صاحب الزمان و مظهر الایمان".. می خوانم و با همان حالت اشک و گریه و توسل، برای همه دعا می کنم. این بار دیگر نه فقط ریحانه. نه فقط مردم ایران. همه مردم جهان. با تمام وجودم..
🔻به سجده می افتم و خدا را شکر می کنم. سکوت و شادی عجیبی بر قلبم حاکم می شود. به مزار شهدا نگاه کرده و از طرف همه مومنین و شیعیان و اولیاء و انبیا برای تک تک شان صلوات فرستاده و هدیه صاحب الزمان می کنم. هوا رو به تاریکی رفته است. به صورت فریده خانم لبخند می زنم. می دانم متعجب شده است. تشکر می کنم که همراهی ام کرده. می پرسد:
= بازم بمونیم؟
- تا ریحانه از کما در نیاد من از اینجا نمی رم. الانم می خوام برم برای تجدید وضو. شما برگردین اردوگاه.
= نیازی نیست. با هم می ریم اردوگاه.
- نمی یام. قسم خوردم تا به هوش نیاد از اینجا نمی رم
= منم نگفتم قسمتون رو بشکونید
🔸چیزی نمی گویم. لبخند می زند و ادامه می دهد:
= حاج خانم تماس گرفتن و گفتن علائم حرکتی داشته و دستگاه تنفس را ازش جدا کردند. الان خودش نفس می کشه. خدا دعاتو مستجاب کرده عزیزم.
🔹نمی دانم باور کنم یا نه. می ترسم برای دلخوشی من این طور گفته باشند. از طرفی شادی قلبی و آرامشی که دارم، می تواند نشانه ای باشد. می گوید:
= بزار تماس بگیرم از زبون خودشون بشنوی
🔻حاج خانم خوشحال است و اضافه می کند:
+ خدا رو شکر به هوش اومده نرگس جان. ریحانه به هوش اومده و گریه می کند.
🔹تلفن را به فریده خانم می دهم و سجده شکر می کنم. فریده خانم می گوید:
= برویم؟
- برویم؟ کجا برویم! تازه آمده ایم.
= یعنی چی؟
- تا الان حاجت داشتم. حالا می خواهم تشکر کنم. گفتم که شما برید اذیت نشین. ببخشید
🔸لبخندی می زند و کنارم می ماند. مشغول نماز می شوم. نماز شکر. خدایا شکرت.
#پایان
🌹🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین🌹🌹
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
🔹سفره باز شده تعارفات صادقانه مادرها با صدای زنگ تلفن بسته شد. معصومه خانم گوشی را برداشت و شماره پلاک را گفت. میز ناهارخوری در راه بود. سه نفری فرش های ماشینی که مدت ها قبل حاج عبدالکریم برای جهاز دخترانش خریده بود را پهن کردند. مبل ها را به سلیقه زهرا خانم ردیف کردند و میزناهارخوری را نزدیک آشپزخانه، قرار دادند. طهورا به وسایل ساده ای که خواهرش خریده بود نگاه کرد. تنها وصله ناجور، همان میزناهارخوری بود که چوب هایش کنده کاری شده و لبه هایش، بازتاب طلایی رنگ داشت. طهورا به آشپزخانه رفت و کیسه بزرگ خرده وسایل آشپزخانه را که عباس و ضحی با هم خریده بودند، در طبقات کابینت های خالی و تمیزشده، چید.
🌸طبقات دل ضحی هم به مرور با دیدن خوبی های عباس، پر می شد. عباس هم، تواضع و لطافت های زنانه ضحی، وجودش را گرم و نرمتر از همیشه کرده بود. سفر دوره رو به پایان بود و خانه خالی، پُرپَر و پیمان. اما گوشه ذهن ضحی، درگیر سحر و کارهایش بود. مدام تماس می گرفت و پیامک می زد و ضحی به توصیه خانم دکتر بحرینی، بی پاسخش گذاشته بود. گوشه ذهن عباس هم درگیر آن پیامک سحر بود و ماموریتی که از زنش نشنیده بود تا روز آخر که لب باز کرد:
- برای ماموریت کجا باید بری؟
🔹ضحی چشمش گشاد شد و به عباس که سربه زیر، خودش را سرزنش می کرد، نگاه کرد و گفت:
- ی همایش پزشکیه. امروز حدود یک ساعت دیگه. منتهی قصد رفتنش رو نداشتم.
- چرا مگه برگه ماموریت بهت ندادن؟
🔻ضحی مانده بود چه کند. از زبانه گرفتن آتشی که شیطان در آن می دمید ترسید. صدقه ای نیت کرد و صادقانه گفت:
- برگه که دادن. منتهی اختیار هم دادن. بیشتر برای بستن دهن دوستانه که نگن ضحی خوش خوشان کجا رفته و تو این موقعیت کار رو رها کرده. می شناسی که خانم دکتر رو. اولویتشون خانواده و این هاست.
🍀عباس، آرام و قانع، سر بلند کرد و از اینکه این مسئله را پیش کشیده بود عذرخواهی کرد. نخواست بگوید پیامک سحر را دیده که این سوال برایش پیش آمده؛ اما برای جبران گفت:
- اشکالی نداره بری. منم می رم پیش محمد. ازم خواسته برم کمکش برای صحبت با همسایه ها. شاید دو سه ساعتی طول بکشه.
🔹دو سه ساعتی بود که صدیقه، با سیستم ور می رفت اما مدام ارور می داد و کاری از پیش نمی برد. فرهمندپور لیست اقلام سفارشی و قیمت هایش را خواسته بود و صدیقه، درگیر سیستم شده بود. فرهمندپور به خیال اینکه با لیست آماده روبرو می شود، از اتاق بیرون آمد. به سمت صدیقه رفت. با دیدن آشفتگی و صفحه نمایش آبی و اروری که داده بود، فهمید هنوز باید چند ساعتی صبر کند.
- نمی دونم چش شده. هر کاری می کنم وارد ویندوز نمی شه.
- چرا زودتر نگفتین. وقت نداریم. بیاین با لب تاب سریع آماده اش کنین.
🔻ذهن صدیقه برای لحظه ای قفل شد. صدای ضحی در گوشش پیچید:
- اگه تونستی این فلشو بزن به لب تابشون.
🔹به سمت کیفش رفت. از جیب داخلی کیف، فلش را در آورد و در جیب مانتو گذاشت. به اتاق رفت. پشت لب تاب نشست و از روی گوشی، مشغول تایپ سفارشات و درج قیمتی که سحر به او داده بود شد. فرهمندپور سیم های صفحه نمایش و اتصالات را بررسی کرد. کِیس را روی میز گذاشت و بازش کرد. تک تک اتصالات را قطع و وصل کرد و به دوستش زنگ زد. مشکل را که گفت، فهمید کارت گرافیکش سوخته:
- مرد حسابی تازه اینو دادی دست من. هنوز یک ماه نشده کارت گرافیک سوزونده.
- شاید تکون خورده. یا نوسان برق داشته. بیارینش تعویض می کنم . گارانتی داره.
- گارانتی این سیستم خودتی. زحمت بکش خودت بیا. آدرسو برات می فرستم.
🔹فرهمندپور به اتاق برگشت. نزدیک لب تاب، برگه های سفارشات ور رفت و مراقب صدیقه بود. صدیقه راحت و بی هیچ نگرانی، موارد خواسته شده را آماده کرد:
- جناب فرهمندپور، فایل آماده است. پرینت بگیرم؟
- خودم می گیرم.
🔸صدیقه بدون حرف دیگری از روی صندلی بلند شد. خودش را مشغول مرتب کردن فونت و سایز نشان داد و در اصل، کمی صبر کرد تا گرمایی که در اثر نشستنش روی صندلی ایجاد شده بود از بین برود. از اتاق که خارج می شد پرسید:
- سیستم رو چه کنم؟ باید یک نمونه از این فایل رو بفرستم به ایمیل گروه.
- ایمیل چرا؟
- خانم سهندی گفتن از همه چیز یک نسخه پشتیبان در ایمیل گروه بفرستم.
🔹فرهمندپور فکر کرد خودش ایمیل کند اما نمی خواست از نت دفتر، وارد ایمیل شود. برای همین گفت:
- اگه فلش داری بده منتقل کنم روش. سیستم درست شد خودت ایمیل کن.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
🎯اصل قرار ندادن جنبه های فرعی در تشخیص وظیفه
#استاد_عربیان حفظه الله:
☘️اگر یک استعدادی مانند استعداد علامه می رفت وارد کارهای اقتصادی می شد که معیشت خانواده خودش را بهتر کند و این استعداد خرج مسائل معرفتی نمی شد، چه اتفاقی می افتاد؟ الان اگر دست حوزه از المیزان خالی بود چه کار می خواستیم بکنیم؟ المیزان برای همه الهام بخش بوده است. شما نگاه کنید المیزان را مقایسه کنید با تفاسیر قبل از خودش. چیزهایی در آن است که در آن کتاب ها نیست. و مقایسه کنید با کتاب های تفسیری، معرفتی ای که بعد از المیزان نوشته شده است، خیلی ها رفته اند از المیزان وام گرفته اند. از المیزان استفاده کرده اند. مثل یک نقطه عطف می ماند. در آن سیر علمی، معرفتی عالم تشیع. یک لحظه فکر بکنیم، اگر علامه اینجا آن مسائل شخصی خودش را مقدم می داشت، محروم بودیم از این سرمایه بی نظیر و منحصر به فرد که توانسته اینقدر الهام بخش باشد.
🔹پس ما در اینکه تشخیص بدهیم وظیفه مان چیست، اجازه نداریم، دین به ما اجازه نمی دهد،اولیاء دین به ما اجازه نمی دهند که آن جنبه های فرعی را اصل قرار بدهیم و مقدم قرار بدهیم. مثلا شهید قاسم سلیمانی را نگاه کنید. بچه های او مگر دوستش نداشتند؟ خانواده او مگر دل نداشتند؟ اگر قرار بود شهید قاسم سلیمانی این مسائل را مقدم بدارد، همچنان که خیلی از ماها این مسائل و این جنبه را مقدم می داریم، خب این توان ، استعداد، شجاعت، جوانمردی ای که خدا در او قرار داده بود، ویژگی های منحصر به فردی که در او جمع شده بود، اگر خرج همین مسائل عادی و روزمره فردی و خانوادگی او می شد، در مقابل داعش، آن شخصیتی که نترس باشد، زبان حالش در مواجه با لحظه های مرگ، این باشد که : مرگ اگر مرد است، گو نزد من آی / تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ.. یک چنین روحیاتی لازم است تا بتواند در آن میدان کار را پیش ببرد. از کجا این را پیدا می کردیم؟ آن می آید خانواده خودش را رها می کند. نه اینکه وظیفه خودش را ترک کند.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_دوازدهم در تاریخ دوشنبه 1400/09/15
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #انسان#یقین #رزق #وظیفه #روزی #معیشت #تلاش #مقدرات