#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_نه
🔹حال خودم را نمی فهمم. تند تند نفس می کشم. نفسم بالا نمی آید. ریحانه بطری آبی دستم می دهد و می گوید به صورتت آب بزن. کمی آب می خورم. چشمانم سیاهی می رود. فقط می فهمم که سرعت ماشین کم می شود. چشمانم را که باز می کنم، صورت نگران ریحانه را روبرویم می بینم که در حال باد زدن من است. تمام مقعنه ام خیس است. بطری آب را دستم می دهد. کمی می خورم. چقدر شور است. صورتم از باد کولر، یخ زده اما هنوز گرمم است. ریحانه، باز هم کمی آب به صورتم می ریزد. باد کولر، آن را خنک می کند. روی صندلی جا به جا می شوم و می گویم:
- سرم گیج رفت. فکر کنم گرمازده شدم. بریم. خوبم.
🔸با این حرفم، ریحانه دنده را جا زده و حرکت می کند. کادوی هدیه ام خیس شده است. نگاهی به ریحانه می کنم و می گویم:
- ببخشید. اذیت شدی.
+ نه عزیزم. نگرانت شدم. غصه کادو رو نخور. فدای سرت. یکی دیگه بهت می دم.
نه نمی خواد. خوبه همین. دستت درد نکنه.
-اگه اجازه بدی ی سر بریم درمانگاه، ی سِرُم بزنی بهتره.
نه بابا. خوبم.
+ اجازه بده بریم. دکتر اگه گفت نیازی نیس خب برمی گردیم. قبول؟
🔹از مهربانی اش، شرمنده می شوم. او، هنوز همان ریحانه ی مهربان و دلسوز است و من اشتباه می کردم که فکر کردم رفتارش با من عوض شده.
🔻آقای دکتر، فشارم را که گرفت، نسخه سرم را هم نوشت. به فرزانه پیامک می زنم:" با ریحانه ام و کمی دیرتر می یام. " خانم پرستاری سوزن را به دستم فرو می کند و سرم را وصل می کند. ریحانه کنارم نشسته است و با من حرف می زتد. چقدر دلم برای حرف زدن هایش تنگ شده بود. می گویم:
- خیلی وقته این طور نشسه بودی باهام حرف بزنی. یادش بخیر من درازکش بودم و چقد نازمو می کشیدی. لوسم کردیا. خیلی یاد مهربونی هات میافتم و دلم تنگ می شه.
🔹ریحانه لبخند می زند و چیزی نمی گوید. شاید نمی داند چه جوابی باید بدهد. احساساتم غلیان کرده و دلم می خواهد در آغوشش بگیرم. خودم را کنترل کرده و به سرمی که قطره قطره می ریزد نگاه می کنم و آرزو می کنم کاش هیچوقت، تمام نشود. بعد از نیم ساعت، حالم کمی بهتر می شود. نفسم بهتر شده و آن احساس گرمای شدید را ندارم. ریحانه می گوید:
+ رنگ صورتت بهتر شده. خداروشکر. می خواسم ی خبری بهت بدم.
- چه خبری؟
+ بسیج مسجد، برای اردوی راهیان نور ثبت نام می کنه. گفتم شاید دوست داشته باشی
- تا حالا نرفتم. خیلی دوست دارم برم. کی هست؟
🔻زمانش را که می گوید، می فهمم دو روز از کلاس های دانشگاهم را غیبت می خورم. جوابی نمی دهم اما تصمیم می گیرم از اساتید اجازه اش را بگیرم و آن دو روز را برایم غیبت رد نکنند.
🔹خانم پرستار، از روی صندلی اش بلند می شود. همان طور که سوزن سرم را از دستم در آورده و چسب کاغذی پهنی را روی پدالکی می چسباند و می گوید: "شما دو نفر با هم دوستید؟ قدر همدیگه رو بدونین. به سلامت. " لبخندی به هر دویمان می زند و از اتاق بیرون می رود. چند نفر دیگر برای تزریقات وارد می شوند.
🔸آستین مانتویم را پایین می دهم. از ریحانه تشکر کرده و آرام از روی تخت، پایین می آیم. ریحانه دستم را می گیرد و می پرسد:
+ دیگه سرت گیج که نمی ره؟
- نه خداروشکر. خوبم. بریم
🔹از درمانگاه که بیرون می آییم، هُرم گرمای هوا به صورتم می خورد. در راه خانه، باز هم از راهیان حرف می زند و کارهایی که سالهای قبل انجام داده اند و جاهایی که برای دیدار می برند. قبلا دیده بودم که دانشگاه هم اردوی راهیان ثبت نام می کند اما هیچوقت برایم اهمیتی نداشت که حتی بروم و ببینم اردوی کجاست چه رسد به اینکه ثبت نام کنم. ریحانه مرا به خانه می رساند و خودش به مسجد می رود.
🔻کادوی چروک شده ام را روی میز می گذارم و بازش می کنم. کتاب است و یک روسری صورتی ساتن براق. دستم را روی روسری که می کشم، از لطافتش حظ می کنم. یاد کتاب داخل کیفم می افتم. همان کتاب کتابخانه. آن را از کیفم در می آورم و روی میز، کنار کادویم می گذارم. هر دو کتاب عین هم است. یکی امانی است و دیگری، هدیه. خنده ام می گیرد. با پیامک، باز هم از ریحانه تشکر می کنم. کتاب امانی را داخل کیف می گذارم. کتاب هدیه ام را باز می کنم و صفحه اولش را نگاه می کنم: "اینک آنک یتیم نظر کرده" محمد رضا سرشار..
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_نه
🔹 ضحی برای اینکه زهرا را آماده تر کند گفت:
- زهرا جان عزیزم، روی تخت دراز بکش. می خوام صدای قلبت رو بشنوم. تو هم دوست داری گوش کنی؟
🔸و همین طور که دستش را آرام پشت زهرا گذاشت و با نوازش، او را روی تخت خواباند، گوشی را برداشت و در گوش زهرا گذاشت. هق هق بدون گریه زهرا بند نیامده بود. مادرش طرف دیگر تخت رفت و کنار دخترش ایستاد. پرستار نزدیک ضحی ایستاده بود تا اگر کاری باید بکند، به سرعت انجام دهد. ضحی به موهای لخت و پریشان زهرا دست کشید و سرش را نوازش کرد. سر گوشی را با دست دیگرش روی قلب زهرا گذاشت و پرسید:
- می شنوی؟ مثل صدای دویدن ی اسبه. ی اسب سفید و قشنگ و قوی که داره تند تند می دوه. اسب سفید تا حالا دیدی؟
🔹زهرا کمی خجالت کشید و غریبی کرد، به مادرش نگاه کرد. لبخند مادر را که دید، نفس عمیقی کشید. صدای نفسش در گوشش پیچید. کمرش را تکان تکان داد و سوزش گردن و شکمش، حواسش را از اسب سفید پرت کرد. ضحی همان طور که سر گوشی را روی قلب و ریه زهرا جا به جا می کرد تا با شنیدن صدای قلب و تنفس، کمی حواس زهرا را پرت کند، متوجه آمدن پدرزهرا شد. سرش را نزدیک گوش زهرا برد و گفت:
- می خوام ی رازی رو بهت نشون بدم.
لباس زهرا را از روی شکمش بالا داد. تمام شکم و سینه زهرا قرمز و متورم بود و تاول های بزرگی داشت. رو به پرستار گفت:
- لطفا یک قاشق و دستکش و چندتا گاز استریل و پماد بیارین.
🔻پرستار به سرعت لوازمی که ضحی گفته بود را داخل سینی چید و آورد. ضحی در ظرف عسل را باز کرد. در گوش زهرا گفت:
- این راز رو به غیر مامانت به کسی نگی ها.
🔹قاشق را از داخل سینی برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسلی که داخل قاشق شده بود را روی شکم زهرا ریخت. آرام با پشت قاشق، آن را روی سوختگی ها پخش کرد و مجدد قاشق را داخل ظرف عسل کرد. نگاه متعجب زهرا و پدر و مادرش، باعث شد ضحی توضیح بدهد:
- طبق تجربه ام، بهترین درمان سوختگی، عسل هست. اگه همون اول سریع عسل می زدید حتی تاول هم نمی زد. درد و سوزشش تا یکی دو ساعت کامل برطرف می شه. تو خونه هر 8 ساعت این کار رو بکنین. ان شاالله به لطف خدا دو سه روزه اثری از این سوختگی نمی مونه.
- خدا خیرتون بده خانم دکتر.
🔸ضحی تشکر کرد. زیر گردن زهرا را هم عسل زد. زانو و ران پا و دست ها را هم عسل مالی کرد. نصف شیشه عسل خالی شد. شیشه را دست پرستار داد. گاز استریل را برداشت و روی سوختگی عای آغشته به عسل گذاشت تا عسلش نریزد. جاهایی که می شد را با چسب کاغذی روی بدنش ثابت کرد و بقیه جاها را بانداژ کرد.
- پس خانم دکتر دارویی که تو دفترچه نوشتن رو نخریم؟
- فعلا نیازی نیست. تا سه چهار روز دیگه اگه بهتر نشد، از دارو استفاده کنین. درمانش تا سه روز هر 8 ساعت، همین عسل مالی است. گازاستریل حتما بزارید که هم عسل ها نریزه و هم زهرا جون راحت باشه و بتونه بازی شو بکنه. تا آخر شب، عمده التهاب و تاولش می خوابه.
🔹پدر زهرا که از این درمان مطمئن نبود پرسید:
- عفونت نمی کنه خانم دکتر؟
- خیر. خیالتون راحت باشه. حتما هر 8 ساعت مجدد عسل مالی کنین. زهرا جون هم چون دوست داره زودتر خوب بشه، اجازه می ده که این عسل ها روی بدنش بمونه. آمپول که دوست نداری. پس بزار این عسل ها زخمت رو خوب کنه که مجبور نشیم بهت آمپول بزنیم. باشه دختر گلم؟
🔸ضحی دستی به موهای زهرا کشید. تیله دوم را از جیبش در آورد و به مادر زهرا داد. کارش تمام شده بود و برای نگاه کردن گزارش دکتر شیفت قبلی، داخل ایستگاه پرستاری شد. پشت میز نشست و مشغول مطالعه دفتر توضیحات شد. خانم پرستار، توضیحات خانم دکتر را مجدد برای والدین زهرا گفت و تاکید کرد:
- درمان های خانم دکتر سهندی همیشه جواب داده. بهشون اعتماد کنین. حتما عسل مالی رو انجام بدید. می تونین زهرا جان رو ببرید خونه.
🔹پدر زهرا، او را روی دست گرفت و همان طور که به سمت در اورژانس می رفت، از ضحی تشکر کرد. ضحی به احترام، از روی صندلی بلند شد و پاسخ تشکرشان را داد. پرستار کنار خانم دکتر آمد و پرسید:
- واقعا اینقدر عسل موثره؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
❓برای به دست آوردن روزی، تا چه اندازه تلاش کنیم؟
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺 اندازه هر کسی را مجموعه شرایط پیرامونی و روابطی که در زندگی دارد مشخص می کند. که باید در این طلب جمیل یا اجمال در طلب، فرصت انجام و به جا آوردن دیگر وظایف را هم در نظر بگیرم. یک وظایف دیگری هم به عهده ام هست ، آن ها را هم باید برنامه ریزی داشته باشیم.
🔹یعنی بیست و چهار ساعت را فقط برای طلب در روزی قرار ندهم. باید برای عبادتم یک وقتی بگذارم. برای تحصیل علمم یک وقتی بگذارم. برای ادای حق زن و فرزند و پدر و مادر یک وقتی بگذارم. یک بخشی از زمان را هم برای طلب روزی بگذارم. الان مثلا در عرف جامعه این طور است که یک انسانی که مسئولیت مالی برعهده اش است، هفت هشت ساعت در روز را اختصاص می دهد به کار و تلاش و کسب درآمد. به اندازه یک شغل را باید تعبیر عرفی بگیریم. یک شغل، زمان متعارفی که باید درش صرف بشود الان در ایران حول و حوش هفت، هشت ساعت است. این را داشته باشد. به وظایف دیگر خودش هم برسد. خدا روزی را می رساند.
🌸البته این نگاه توحیدی باعث می شود که انسان در مصرف هم توحیدی باشد. یعنی آن اصول ارزشی مصرف که در دین بیان شده که مورد قبول عقل و فطرت هم هست، مورد توجه قرار می دهد. قناعت داشته باشد. اسراف و تبذیر نداشته باشد و خیلی از این دست ارزش ها که اگر مجموعه این ها را داشته باشیم، زندگی مان خیلی خوب تنظیم می شود.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی شرح وصیت نامه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم به ابوذر، #جلسه_نهم در تاریخ شنبه 1400/09/06
#قسمت_صد_و_نه
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #روزی #تلاش #تقدیر #انجام_وظیفه #رزق #پرسش_و_پاسخ #بازگشت_به_خدا