eitaa logo
سلام فرشته
168 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
11 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹ریحانه مثل همیشه، دقیق به حرفهایم گوش می دهد و رانندگی می کند. بعد از اینکه کل جریان را تعریف می کنم، حسابی ابراز خوشحالی می کند و مشتاق می شود که بتول خانم را ببیند. این را که می گوید، یک جوری می شوم. انگار که ناراحت شده باشم یا .. نمی دانم چرا ولی پشیمان می شوم که چرا آشنایی ام را بتول را برایش گفته ام. هر چه فکر می کنم، حرف خاصی هم نزده که این طور ناراحت شده ام. به هر حال، خیلی راغب نیستم که بتول را ببیند. نه اینکه عیبی داشته باشد یا چه. نمی دانم. هر چه بالا و پایین می کنم که این چه حالی است، متوجه نمی شوم تا اینکه ریحانه بازهم می گوید: + از پنجره راهرو کتابخونه دیدمتون نشسته بودین زیر آفتاب. نیومدم پایین که مزاحمتون نباشم. به نظر دختر خوبی می یاد. خدا به هم ببخشدتون. الهی که رفیقای خوبی برای هم باشین 🔸از این حرفش خوشحال می شوم. به کوچه که می رسیم تشکر کرده و خداحافظی می کنم. هنوز هم از چیزی ناراحتم که خودم نمی دانم چیست. از پشت سر، ریحانه را نگاه می کنم که ماشین را پارک می کند و دست تکان می دهد. دستم را بالا می برم و با دست دیگر، کلید را می چرخانم و وارد خانه می شوم. بعد از نوشتن خاطرات آن روزم، زنگ موبایل، ساعت 8 شب را می زند. یادش بخیر سر این ساعت، ریحانه به خانه ما می آمد و برایم کتاب می خواند. "خدایا، ممنونم که مرا از آن وضعیت بیماری در آوردی" 🔻به ریحانه پیامک می زنم: "جایت خالی است. کجاست ریحانه عزیزم که برایم کتاب بخواند و من غر بزنم و او نازم را بکشد" بلافاصله جواب می آید:"همین دو سه خونه اونورتر. بیام نازتو بکشم خوشگل؟ کتاب چی در دست مطالعه داری؟" نگاهی به کتابهایش می اندازم. همه را خوانده ام. این چند وقت که ریحانه مشغول عمو و مشکلاتش بوده و من هم درگیر مسائل دختر خاله ها، خیلی او را ندیده ام. واقعا دلم برایش تنگ شده. حالتی شبیه بغض پیدا می کنم. می نویسم: "هیچ کتاب جدیدی ندارم." 🔸انگار بعضی از ساعت های خوش زندگی ام، متوقف شده باشد، خیره نگاه می کنم و منتظرم ریحانه، پاسخم را بدهد. چیزی نمی گوید. باز هم منتظر می شوم. جوابی نمی آید. به بتول زنگ می زنم و حال و احوال های معمول را می کنم. از او می خواهم برایم یک کتاب غیردرسی ای که دوست دارد بیاورد و من هم خودم همین کار را می کنم. به کتاب های زیادی که از ریحانه کادو گرفته ام نگاهی از سر حسرت می اندازم. تصمیم می گیرم به جای امانت دادن، برای بتول خانم، کتابی بخرم. با خودم می گویم: "ولی فردا که نمی تونم بخرم قبل از دیدنش. حالا فعلا اولی رو امانت می دم، بعدش براش کادو می خرم. آره. اینجوری بهتره." دلم نمی آید کتاب هایم را به کسی بدهم. اماخب، اینجا ماندنش چه فایده ای دارد؟ من که دیگر با آن ها کاری ندارم. چطور است همه شان را بسپرم وقف در گردش.. دفتر خاطراتم را باز می کنم و مشغول نوشتن می شوم: "چت شده نرگس. تا دیروز این کتاب ها به جونت بسته بود و حالا خیلی راحت می خوای همه رو بدی وقف در گردش. نکنه از دست ریحانه عصبانی ام اره. عصبانی ام. اون دیگه برام وقت نمی ذاره. انگار نه انگار که من دوستشم. تازه می خواد با بتول هم دوست بشه. پس من اینجا .. " 🔻به اینجا که می رسم، دست از نوشتن برمی دارم. به شدت عصبانی ام اما.. تازه می فهمم آن حال بدم موقع برگشت، در اثر همین تفکر بوده. اینکه دیگر ریحانه مرا دوست ندارد. یا با من ارتباط ندارد و می خواهد با بتول ارتباط بگیرد. به خودم می گویم: "خاک تو سر بدبختت کنن. همین ی خصلت رو کم داشتی." دفتر را می بندم و خودکار را روی آن می کوبانم. فعلا از بذل و بخشش کتاب ها خودداری می کنم. 🔹 فرزانه از آن طرف صدا بلند می کند که: ^ چی شده؟ خوبی آبجی؟ با یک خوبم، جوابش را می دهم. بیست دقیقه ای از هشت گذشته. پیامک بتول خانم می آید: "من فردا کلاس اول رو نمی تونم بیام نرگس جون. ان شاالله ساعت ده می بینمت. مراقب خودت باش" بیشتر دمغ می شوم. سعی می کنم توجهی نکنم. جزوه ای که امروز از کلاس نوشته ام را باز می کنم و مباحث مختصر درسی را که استاد داده، مرور می کنم. اسم مقاله ای را که قرار است تا هفته دیگر بخوانم را روی برگه ای یادداشت کرده تا از اینترنت، دانلود کنم. چراغ اتاقم را خاموش می کنم و از پله ها پایین می روم. 🔸پیدا کردن مقاله به سرعت برق است. آنر ا دانلود کرده و روی فلشی که دارم می ریزم تا فردا، پرینت بگیرم. از پله ها بالا می روم. حال و حوصله هیچ کاری ندارم. چراغ که خاموش است. فلش را داخل جامدادی ام گذاشته و روی تخت، دراز می کشم و خاطرات خوش امروزم را مرور می کنم. چقدر دلم می خواست الان ریحانه اینجا بود و با اون حرف می زدم. دلم برایش خیلی تنگ شده. خیلی. @salamfereshte
🔹ضحی به همراه صدیقه و خانم دکتر بحرینی، پشت سر فرهمندپور به سمت آپارتمان تجهیز شده حرکت کرد. آپارتمان نزدیک بیمارستان بود و جای پارک خوبی داشت. ماشین را پارک کرد و پیاده شد. خانم دکتر بحرینی با نگاه های معمولی، اطراف را بررسی کرد. دوربین های مدار بسته بیرون و داخل آپارتمان نظرش را جلب کرد و فهمید کارشان بسیار سخت است. باید این مورد را هم به ضحی و صدیقه سر فرصت می گفت. 🔸 دستگاه قهوه ساز، دستگاه ظرفشویی، یخچال فریزر بزرگ و مفروش بودن پذیرایی و اتاق ها بحرینی را به این آپارتمان مشکوک کرد. داخل یکی از اتاق ها، سیستم کامپیوتر و تبلت و پرینتر و در گوشه دیگر همان اتاق، میز بزرگ با امکانات فیلم برداری و رینگ لایتی به قطر بیست و دو سانتی متر قرار داشت. بحرینی دلش نمی خواست دوتا از نیروهای خوبش را آنجا تنها بگذارد اما چاره ای نداشت. فرهمندپور کلید آپارتمان را به سمت ضحی گرفت و گفت: - خدمت شما. ان شاالله سحرخانم و دوستتون هم فردا بهتون ملحق می شن. یک کلید هم اونها دارن. اگر چیزی نیاز هست بفرمایید. همان طور که در قرارداد ذکر شده، مسئول پروژه شما هستین و طبق خواسته شما موارد پیش می ره. اون رینگ لایت هم برای عکسبرداری و فیلم برداری صفحه مجازی تون هست. سیستم و لوازم جانبی اش هم اوکی هست. 🔹ضحی کلید را گرفت. نگاهی به خانم دکتر انداخت. فرهمندپور کمی ایستاد تا اگر سوالی دارند بپرسد. صدیقه سر سیستم رفت و آن را روشن کرد. سیستم نو و کار نکرده ای بود. ویندوزش تازه نصب و به روز رسانی شده بود. اتصال وای فای بسیار قوی بود. ضحی از این همه تجهیزات، به سخت بودن کارش پی برد. نمی دانست باید چه کار کند. فکر کرد حتما باید طرحی بنویسم و طبق همان پیش برویم و الا مدت زمان پروژه طولانی می شود. فرهمندپور ماندن بیشتر را جایز ندانست. خداحافظی کرد و از ساختمان بیرون رفت. داخل ماشین نشست و چند کوچه آن طرف تر، پارک کرد. گوشی اش را در آورد و از طریق دوربین مداربسته آپارتمان، به تماشای ضحی نشست. 🔸ضحی سر میز نشسته بود و روی برگه، یادداشت می نوشت. خانم دکتر بحرینی داخل آپارتمان نبود و صدیقه هم میوه و نوشابه ای از یخچال روی میز گذاشته بود و با دوربین عکسبرداری، مشغول تست کردن تصویربرداری با نورهای مختلف رینگ لایت بود. - حرارت که می ره بالا، میوه ها جذاب تر می شن. ولی وقتی می ره به سمت نور آبی، تصویر خمارتر و مست تر می شه. 🔹ضحی حرف صدیقه را تایید کرد. صدیقه پشت سیستم نشست. صفحه مجازی شان را باز کرد. - افتتاحیه رو بنویسم؟ - بنویس. به نظرت باید با سحر اینا هم مشورت کنیم؟ - دست خودته. می تونی بکنی می تونی نکنی. ی کاری هم برای اون ها در نظر بگیر. مثل پاسخگویی به تلفن ها. تصویربرداری یا حتی تبلیغ محصولات. - حالا نمی دونی چی رو باید تبلیغ کنیم؟ - هنوز که زوده ولی نه منم مثل شمام. نمی دونم. ✍️صدیقه مشغول نوشتن مطلب افتتاحیه شد. تحت وب آن را به پیام رسانش فرستاد و با گوشی، صفحه را به روز رسانی کرد. - سایت هم می زنیم؟ - فعلا از همین اینستاگرام پیش بریم. ببینیم چی می شه. اگر چه اینستا رو هم من دوست ندارم. چاره چیه! 🔸ضحی فکر کرد حتما باید در خلوت، صدیقه را توجیه کند که قرار است حداقلی کار کنند تا دست آن ها رو شود اما نمی دانست واقعا در چه سطحی و چه کارهایی باید انجام دهند. رو به صدیقه کرد و گفت: - عزیزم اگه زحمتت نمی شه ی سر به صفحه های مجازی همکاران بزن ببین اونا چه کارایی کردن. - آره فکر خیلی خوبیه. 🔹چند ساعتی مشغول بررسی کارهایی که می توانستند انجام دهند بودند. فرهمندپور، به خانه رفت. لب تابش را روشن کرد و باقی دیدن هایش را از طریق لب تاب صورت داد. باید سفارش محصولات کودک را به مسئول دفترش در خارج می داد تا دست پُر به آپارتمان برود. تصمیم گرفته بود با دو روز تاخیر، کلید آپارتمان را به سحر بدهد و در این دو روز، چشمش را از دیدن ضحی که لحظه ای چادر را از سرش در نیاورده بود، سیر کند. 🍀همان شب دایی و خانواده شان به خانه سهندی ها آمدند. ضحی از دیدن دایی خیلی خوشحال شد و با شنیدن حرف در گوشی دایی، کمی هم نگران شد: - دایی جان قبل از اینکه عباس آقا بیان، ی ساعتی بریم اتاق کارت دارم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte