#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجاهم
🔹 سوال های جوان ها پخته تر و سوال های نوجوان ها کلی تر است. کتاب ریحانه را ورق می زنم. کنار کتابش علامت هایی می بینم. علامت سوال. تعجب. ستاره. نقطه. منظورش را از این علامت ها متوجه نمی شوم. زیر برخی جملات خط صاف کشیده. زیر برخی منحنی وار. گاهی در حاشیه کتاب چیزی نوشته است. انصافا خط زیبایی دارد. یکی از حاشیه ها را می خوانم:
"پاسخ خوبی است برای آنانی که می گویند قلب آدم باید پاک باشد."
🔸کتاب را می بندم. به صحبت های بچه ها گوش می دهم. برخی یادداشت می کنند و برخی هم زیر جملات کتابشان خط می کشند. ریحانه برمی گردد. بعد از اتمام جلسه، خوش و بشی با استاد ارائه دهنده می کند. خانمی هم کنار او ایستاده است. من را به او معرفی می کند و او را به من. خانم امیدی دست می دهد و خیلی گرم حال و احوال می کند.
= خوش آمدید. تعریفتون رو خیلی از ریحانه خانم شنیده بودم. مشتاق دیدارتون بودم. خیر مقدم.
- خواهش می کنم. ایشون همیشه نسبت به من لطف دارن و خوبی های خودشون رو به من نسبت می دن.
خانم امیدی صحبتی کوتاه با ریحانه می کند و می رود.
+ مسجد بمونیم نماز بخونیم یا بریم خونه؟
- بمونیم. وضو دارم.
+ دوست داری عضو بسیج مسجد بشی؟ خانم امیدی ازت دعوت کردن که عضو بسیج بشی.
🔹جوابی نمی دهم. ریحانه هم پیگیر نمی شود. مرا به سمت جامهری می برد. با فاصله ای اندک صندلی ام را می گذارد و می گوید:
+ اینم از مهر. بفرما هر کودوم رو خواستی بردار.
دستم را دراز می کنم مهری بردارم. دستم نمی رسد. می آیم صندلی را به جلو ببرم که ریحانه چرخ صندلی را سفت می گیرد و می گوید:
+ بسم الله بگو و سعی کن کمی روی پاهات بایستی. به این خاطر که می خواهی نماز بخونی و باید مهر برداری. نیت تربت کربلا رو بکن. نیت کن برای نمازت می خوای مهر کربلا برداری و روی پاهات کمی فشار بیار.
🔸آنقدر با طمانینه و محکم می گوید چه کار کن که به خودم جرات نمی دهم روی حرفش حرفی بزنم. همین کار را می کنم. کمی به جلو خم می شوم که مهر را بردارم. دستم به مهر می رسد و برمی دارم اما نزدیک است که بیافتم. ریحانه مرا بغل می کند و روی صندلی می نشاند. در اصل از پاهایم استفاده نکردم و خودم را با دست دیگرم بلند کرده بودم.
+ تلاش خوبی بود. آفرین. باید برات دو تا عصا بخرم.
🔻نماز جماعت را می خوانیم و برمی گردیم. جلوی خانه خانم توانمند می ایستد. با کلید در را باز می کند و مرا به داخل راهرو می برد. خودش داخل می شود. بعد از چند دقیقه کوتاه، بر می گردد و از خانه خارج می شویم.
- کجا رفتی؟
+ رفتم سرم خانم توانمند رو که تمام شده بود در بیارم. ببخشید معطل شدی.
- خانم توانمند همونی نبود که وقتی ما اومدیم به محل، داشت بهت فحش...
وسط حرفم می پرد و می گوید:
+ خانم توانمند همون خانم همسایه مهربونی است که هر روز نگاهش رو بدرقه راهم می کرد.
- حالشون بهتر شده؟ بابا گفت که سکته کرده بودن.
+ بله. متاسفانه سکته کردن. نه همون طورن. ان شاالله امروز دخترشون می یاد و از تنهایی در می یان.
- یعنی این همه مدت این جا تنها بودن؟
+ متاسفانه بله. به قول پدر، تنهایی بد دردیه.
🔹به خانه که رسیدیم ریحانه باز هم برایم میوه و چای می آورد. وارد ایمیلش می شود. ایمیلی را می خواند و گوشی تلفنش را برمی دارد.
+ سلام پدر. خوبین؟ ...خوبم. الحمدلله. پدر، دخترعمو امروز جواب ایمیل رو داده. مثل اینکه مشکلی پیش اومده. توی ایمیل چیزی نگفته ولی حالت نوشته اش خوب نیست. انگار مشکلی پیش اومده....مثلا نوشته کاش ایران بودیم. کاش هیچوقت این جا نمی یومدیم... دلم خیلی برای روزهایی که با بابا و عمو می رفتیم شمال تنگ شده.. از این جور جملات نوشته. حس خوبی ندارم....باشه. نه. خدانگهدار
🔸نگران می شوم ولی می دانم که نباید چیزی بپرسم. کمد زیر میزتحریر ریحانه را باز می کنم. پوشه ای را برمی دارم و به تیک هایی که جلوی موارد، زده شده نگاه می کنم. تیک جلوی شعر خالی است. کتاب های ریحانه را نگاه می کنم و کتاب شعری را بر می دارم. فهرست اشعار را نگاه می کنم. چندتایی را که حدس می زنم به درد کارمان بخورد نگاه می کنم. سومین مورد شعر مناسبی است. به ریحانه نشان می دهم. می خواند و می گوید:
+ کار رو دست خوب کسی دادم ها. آفرین به خودم
- خوبه. از خودت هم با هندونه خوب پذیرایی می کنی ها.
🔻هر دو می خندیم. شعر را یادداشت می کنم و در فهرست، جلویش را تیک می زنم. مورد بعدی را جستجو می کنم تا مطالب بورد این هفته هیئت، تکمیل می شود.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاهم
🔸امروز آنقدر چیزهای تعجب آمیز دیده بود که باور این یکی برایش راحت بود. "معرفی نامه کتابخانه بیمارستان بهار به مدت یک ماه با امکان امانت نامحدود کتاب." امضای خانم بحرینی پای نامه بود. آن را بست. به سالهای گذشته اش فکر کرد و بدبختی هایی که برای استفاده از کتابخانه مرجع و مخزن بیمارستان آریا کشیده بود. زیر بار حس قوی خسران کارکردن در بیمارستان آریا له شد. راننده پرسید:
- کدوم طرف میدون پیاده می شین؟
- هر جا راحت تر باشین. سمت بلوار ستاره باشه بهتره. ممنونم.
🔺راننده میدان را کمی جلوتر رفت و سرنبش بلوار ستاره، ایستاد. ضحی کرایه را حساب و تشکر کرد. گوشی اش زنگ خورد:
- سلام مامان جان. جانم عزیزم. بله مامان گلم. بله خوب بود خیلی. سر بلوارم. ئه . خیلی خوبه. باشه. حتما. چیزی نمی خواین بخرم؟ باشه چشم. خدانگهدار
🔹گوشی را داخل کیف گذاشت و آنطرف بلوار رفت. از اولین فروشگاه، چندتا بادکنک خرید و یک بطری شیر. به سمت خانه می رفت که صدای رد شدن نرم لاستیک ماشین از روی سنگریزه ها توجهش را جلب کرد. خانه در حال ساخت را نگاهی کرد. هنوز مانده بود تا این ساختمان بلند تمام شود. خود کارگاه سیمان ریزی شان به اندازه خانه پدر و مادر ضحی بود. شب بود و تشخیص اینکه چه کسی داخل ماشین نشسته است، مشکل بود. به راهش ادامه داد. ماشین هم نرم نرم با او جلو رفت تا با او همراستا شد. پنجره سمت راننده پایین کشیده شد و صدای همان مرد، به گوش راست ضحی خورد.
- خانمِ ...
🔸ماشین ایستاد. منصوره خانم از ماشین پیاده شد و عرض بلوار را رد کرد. خود را به ضحی که همان جا ایستاده بود رساند و گفت:
- آقا می گن می تونین الان یک سر بیاین پیش فرانک؟
- چطور؟ چیزی شده؟ زودتر از اینها منتظرتون بودم البته
- نمی دونم . شکمش درد داره
- باشه فقط باید اینا رو برسونم خونه و خبر بدم
🔺منصوره سرش را چرخاند تا نظر آقا را بداند. آقای فرهمندپور اشاره کرد که ضحی هم سوار شود. این را خود ضحی هم تشخیص داد. به همراه منصوره خانم سوار ماشین شد. موقع رد شدن از پشت ماشین، سعی کرد به پلاک نگاهی بیندازد و شماره اش را حفظ کند اما پلاکی در کار نبود. ماشین حرکت کرد و دو دقیقه بعد، جلوی خانه ضحی توقف کرد. ضحی وسایل را به خانه برد و اطلاع داد که برای چکاب یکی از بیمارها به منزلشان می رود.
🔹باز هم چشمانش را با روسری بست. روسری بوی ماشین گرفته بود و معلوم بود از آن روز، داخل جیب روکش صندلی ها، گذاشته شده بود. خیلی طول نکشید که رسیدند. این بار نه منصوره خانم و نه راننده، حرفی نزدند. داخل خانه شدند. باز کردن قفل و بست ها به همان صورت قبلی بود. ضحی به وضوح می دید فرانک در این خانه زندانی است. وارد اتاق شد. رنگ به صورت فرانک نبود و از درد به خود می پیچید. نگاهش که به ضحی افتاد شروع به فحاشی کرد. ضحی ایستاد. منصوره خانم جلو رفت و فرانک را دلداری داد که خانم دکتر به خاطر درد شکمت، لطف کردن اومدن این وقت شب.
🔸ضحی از این دست فحش ها زیاد شنیده بود. چه زمانی که دوره آموزشی اش بود و با هر مختصر اتفاقی این ها را می شنید و چه بعدتر. کافی بود در معاینه کیسه آبی پاره شود یا بیمار احساس درد کند، برخی هایشان چنان سرتا پای ضحی و همکارانش را به فحش می گرفتند که فقط ذکرگفتن، ضحی را آرام می کرد. جلوی فرانک هم هیچ نگفت جز بسم الله. اول کاری که کرد، دست روی پیشانی فرانک گذاشت و بلافاصله تب گیر را داخل دهانش گذاشت. دست چپ فرانک روی شکمش بود و کمی در خود مچاله شده بود. صدای تب گیر بلند شد. تب داشت. به قرص های بالای سر فرانک نگاه کرد. آنتی بیوتیک هایش دست نخورده بود. سرش را به سمت منصوره خانم برگرداند. منصوره خانم معصومانه گفت:
- خانم جان تقصیر من چیه. هر کاری می کنم نمی خورن. مسکن رو هم اقا به زور می ذارن دهنش و تف می کنه
- عزیزم چرا قرصاتو نخوردی؟
- برو گم... زنی...
🔹ضحی سرنگی را از جعبه گوشه دیوار برداشت و از میزان خونریزی اش پرسید. منصوره خانم جوابش را داد که کمتر شده است و خیال ضحی کمی راحت شد. یکی از آنتی بیوتیک های قوی تری را برداشت و داخل سرنگ کرد. از اینکه هر دارویی نیاز داشت، درون این جعبه بود؛ هم خوشحال بود و هم متعجب.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از مدرسه علميه الهادی علیه السلام
💎 از این دارایی خوب استفاده کنیم
#استاد_عربیان حفظه الله:
🌺بعدی، سومی، وَ غِنَاکَ قَبْلَ فَقْرِکَ بی نیازی، دارایی بگوییم بهتر است، قبل از نداری. غنیمت بشماریم. از این دارایی خوب استفاده کنیم. نه اینکه همین طور هی حیف و میل کنیم و هدر بدهیم. نه. از این دارایی خوب استفاده کنیم. قبل از اینکه فقر به سراغ ما بیاید و گرفتار فقر بشویم. چقدر این فرمایشان از یک جهت دیگری هم سازندگی دارد که یعنی زندگی را ببین، در حقیقت تغییر چهره هایی است که انسان با آن مواجه می شود. ثبات ندارد زندگی. این جور نیست که اگر کسی سالم است، همیشه سالم باشد. یا اگر کسی داراست، همیشه دارا باشد. یا جوان است، همیشه جوان باشد. نه. تمام زندگی در حال تغییر و تحول است.
☘️بعدی، وَ فَرَاغَکَ قَبْلَ شُغُلِکَ که در این زمینه توضیح دادم در جملات قبل. قدر این فراغ را بدانیم. یک روزی اشتغالاتمون و مشغله هایمان، حالا مشغله های مفید، لازم یا غیر لازم، اینقدر زیاد می شود که خیلی از کارهایی که دوست داریم انجام بدهیم را نمی توانیم محقق کنیم.
✨و آخری، وَ حَیَاتَکَ قَبْلَ مَوْتِکَ، این زندگی دنیوی محدود، مختصر، کوتاهی که در اختیار ما قرار داده شده، که پشت سرش مرگ است واین مرگ هم حتمی است. جسم ما زیر هزاران خروار خاک پنهان می شود و روح ما هم همراه با آن عملی که انجام داده، عوائدی که دارد، اخلاقی که داشته است، باید پاسخگو باشد. یا سرانجام کار، بهشت است و یا خدای نکرده، جهنم و دوری از نعمت های الهی.
📚برگرفته از سلسله جلسات #حدیث_خوانی، #جلسه_چهارم در تاریخ شنبه 1400/08/15
#قسمت_پنجاهم
ادامه دارد...
📣کانال مدرسه علمیه الهادی علیه السلام
🆔@alhadihawzahqom
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#وصیت #معرفی_حدیث #حدیث #سلامتی #صحت