eitaa logo
سلام فرشته
175 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺فرهمندپور یاد روزی که فرانک به دنیا آمده بود افتاد. طول اتاق را راه می رفت و صلوات می فرستاد. آخرین باری که صلوات فرستاده بود همان موقع به دنیا آمدن فرانک بود. از اینکه این همه سال از خدا دور بود؛ لحظه ای شرمنده شد. صدای زنگ گوشی ضحی بلند شد. نگاه کرد: "سحر جون" نیش خندی زد و فکر کرد:" شما دو تا وصله ناجور، چطور این همه سال با هم دوست هستین." با شنیدن صدای گریه بچه، نگاه فرهمندپور از گوشی به در اتاق افتاد و خدا را شکر کرد. 🔸بعد از ده دقیقه ای که برای فرهمندپور، به اندازه یک ساعت گذشت، صدای گریه بچه قطع شد و در اتاق باز شد. منصوره، بچه را که لای ملحفه ای بزرگ پیچیده شده بود به اقای فرهمندپور نشان داد. فرهمندپور بچه را از منصوره گرفت و نگاهی دقیق به او کرد. لای ملحفه فرو رفته بود. چشمانش بسته و آرام بود. فرهمندپور دلش لرزید از کاری که می خواست با این بچه بکند. نباید نشانی از رابطه دخترش با آرمین باقی بگذارد. 🔹منصوره به اتاق برگشت و در را بست. صدای مجدد جیغ فرانک بلند و بعد از چند لحظه، آرام شد. ضحی، لباس یک بار مصرفی را که پوشیده بود در آورد. آن را به پشت داخل هم لوله کرد و درون سطل زباله انداخت. منصوره خانم مشغول تمیز کردن بود. فرانک روی تشک دراز کشیده و گریه می کرد: - بچه مو بدین. تو رو خدا بدینش به من. اونو به بابا ندین. بابا بچه مو بده 🔺از بس جیغ زده بود، صدایش دو رگه شده بود. دیگر جانی در بدن نداشت. ضحی، داخل سرمی که برایش وصل کرده بود، آمپولی تزریق کرد و گفت: - کارتون که تموم شد برای زائو خرما و شربت عسل بیارید. خدا خیلی رحم کرد. چطور با جان این دختر بازی می کنین! به سمت در اتاق رفت. منصوره گفت: - خانم کجا می رید؟ همین جا بمونید. - می خوام هوا بخورم. نترس تا چند ساعت کنارش می مونم. 🔸ضحی دسته در را پایین داد و بیرون رفت. فرهمندپور آنجا نبود. به حیاط رفت. نگاهی به آسمان آبی و آفتابی که نور را به زمین پاشیده بود کرد. بغضی خاص وجودش را گرفت. دست هایش را جلوی صورتش گرفت. آرام اشک ریخت و از خدا تشکر کرد. چشمش به شیر آب داخل حیاط افتاد. کفش هایش را پوشید. پله های را پایین رفت و شیر آب را باز کرد. دستش را شست و آبی به صورتش زد. صدای لخ لخ دمپایی های منصوره خانم را شنید. مهل نگذاشت. مجدد به صورتش اب پاشید و شیر را بست. به سمت پله ها رفت و لبه آن نشست. نمی دانست بپرسد یا نه. رو به منصوره کرد و با جدیت پرسید: - بچه رو چی کار کردی؟ - دادم به آقای .. و ساکت شد. ضحی گفت: - بچه کجاست؟ باید مادرش بهش شیر بده - نمی دونم! اقای .. نمی دونم کجا رفتن. - یعنی چی نمی دونم! 🔻منصوره برای اینکه از سوال های ضحی فرار کند به آشپزخانه رفت. ضحی به سمت در خانه رفت. در قفل بود. به داخل برگشت. آرام بخشی که تزریق کرده بود اثر کرده و فرانک خوابیده بود. سرم فرانک را چک کرد. نبضش را گرفت. خدا را شکر کرد و آرام گفت: - خدا بهت رحم کرد. داشتم هر دوتون رو از دست می دادم. 🔹 فرانک حرفهای ضحی را نشنید. منصوره هم نشنید. ضحی از کنار فرانک بلند شد. کیف و چادرش را از روی تک مبل گوشه اتاق برداشت و خودش نشست. پاهایش را جمع کرد و به همراه چادر و کیفش، در بغل گرفت. منصوره با سینی خرما و شربت عسل، وارد اتاق شد. بعد از چند ماه، فرانک را آرام و خوابیده می دید. لبخند زد. سینی را آرام بالای سرش، روی میز گذاشت. به سِرُم نگاه کرد. به نیمه رسیده بود. زیرزیرکی ضحی را پایید. ترسید نزدیک ضحی بشود و مجدد از او در مورد بچه سوال کند. نمی دانست آقای فرهمندپور با بچه چه کرده است؟ شاید او را به پرورشگاه برده؛ یا شاید .. نمی خواست فکرهای بد بکند. گوشه اتاق روی زمین نشست و به دیوار سرد اتاق، تکیه داد. پشتش از سرمای دیوار مورمور شد. خودش را با تسبیحی که در دست داشت مشغول نشان داد اما تمام توجهش به ضحی بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💎استغفار، در ماه پر برکت شعبان 🌺الإمام الرضا عليه السلام :مَن قالَ في كُلِّ يومٍ مِن شَعبانَ سَبعينَ مَرَّةً : «أستَغفِرُ اللَّهَ وأسأَ لُهُ التَّوبَةَ» ، كَتَبَ اللَّهُ تَعالى لَهُ بَراءَةً مِنَ النّارِ ، وجَوازاً عَلَى الصِّراطِ ، وأحَلَّهُ دارَ القَرارِ . ☘️امام رضا عليه السلام : هر كس در هر روز ماه شعبان ، هفتاد بار بگويد : «از خدا ، آمرزش مى ‏طلبم و از او توبه مى ‏خواهم» ، خداوند متعال ، برايش بَرات آزادى از آتش و عبور از صراط را مى ‏نويسد و او را در سراى جاويدان ، جاى مى ‏دهد . 📚عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج‏2 ص‏57 ح‏212 🌹حلول ماه پربرکت شعبان، بر شما مبارک. پرتوفیق باشید 🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺ضحی برگه ی تلق شده حدیث کسا را از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد. همیشه بعد از تولد نوزادی، برای داشتن یک زندگی خوب برای نوازد و پدر و مادرش، حدیث کسا می خواند. عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْراَّءِ عَلَیهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ ... احساس کرد خود حضرت زهرا سلام الله علیها، جریان کسا را تعریف می کنند. از این احساس حضور، ادب به وجودش پاشیده شد. پاهایش را که در بغل گرفته بود روی زمین گذاشت. کمرش را از تکیه خارج کرد و ادامه داد. لحظاتی که ذهن، خالی از هر صدایی می شود و تمام توجه، به کلامی است که بانویی معصوم، آن را روایت کرده اند، لحظات نابی بود که ضحی آنجا، آن را مجدد تجربه کرد. کمی صدایش را بلند کرد تا به گوش منصوره و فرانک هم برسد. جای نوزاد خالی بود. نگران وضعیت نوزاد بود اما کاری از او برنمی آمد. ☘️به خواندن ادامه داد. خواند و خواند و خواند تا رسید به فرازهای آخر. "... ما ذُکرَ خَبَرُنا هذا فی مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الآَرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شَیعَتِنا وَمُحِبّینا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَیهِمُ الرَّحْمَةُ وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکةُ ..." از خیال بودن در آغوش ملائکه الله، خوشحال شد. لبخند بر لب، ادامه داد. خستگی از تنش رفت. دعا تمام شد. آن را داخل کیف گذاشت. به سِرُم نگاهی انداخت. دو سومش رفته بود. رو به منصوره خانم کرد و گفت: - خب. بگین. ی حرفی بزنین. قراره سه ساعتی اینجا با هم باشیم - چی بگم خانم جان. خدا خیرتون بده کمکش کردین. اقا به هیشکی نمی تونست اعتماد کنه الا شما. - منو از کجا می شناخت؟ فامیلی شون چیه؟ - اینا رو از خودشون بپرسین. من دقیق نمی دونم. به نظرم شما فرستاده خدا بودین برا فرانک. - مادرش کجاست؟ - مادر نداره. یعنی آقا این طور گفتن که مادر نداره. 🔹وسوسه خبرگیری از نوزاد، ضحی را قلقلک داد. برای همین پرسید: - شما چند وقته براشون کار می کنی؟ - سه چهار ماهی می شه. - چرا می گفتی بیمارستان و اورژانس نمی تونی زنگ بزنی؟ - اقا اجازه نمی دادن. گفتن باید همه چی مخفی بمونه. 🔸با این جمله منصوره خانم، دلشوره به دل ضحی افتاد. چرا باید این طور مخفی کاری کنند. نکند او بچه نامشروعی را به دنیا آورده؟ از این فکر تمام تنش لرزید. خواست بپرسد فرانک شوهر کرده یا نه که صدای بازشدن در بلند شد. از پشت پرده، بیرون را نگاه کرد. آقای فرهمندپور داخل شد. منصوره را صدا زد تا کیسه های خرید دستش را بگیرد. منصوره به عجله، از اتاق بیرون رفت. رگ های واریسی پشت پایش، از زیر جوراب رنگ پایی که پوشیده بود، در چشم ضحی ماند. ضحی بلند شد. چادرش را سر کرد و نشست. نگاهش به چادر بود و در خیالش افکار ترسناکی چرخ می خورد: نکند من دشمن اهل بیت به دنیا آورده باشم. نکند این دزدیده شدن هم به خاطر همین باشد. خدایا اگر خلاف خواست تو .. نه. نمی شد که مادر را به حال خودش رها کرد. پس بیخود نبود که پدرش تاکید کرد خط برش تیغی روی بدنش نیفتد. 🔺فرهمندپور در آستانه در ظاهر شد. ضحی به احترام سن و سال فرهمندپور، از مبل برخاست. نگاه ترسیده اش را به فرانک دوخته بود. فرهمندپور داخل شد. روبروی ضحی، کنار فرانک نیم خیز شد تا دخترش را بهتر ببیند. بسته ای را از جیب بغل کتش در آورد. دو قدم به سمت ضحی برداشت و بسته را به او تعارف کرد: - بفرمایید. حق الزحمه تون. - نیازی نیست. - لازمه بگیرید. تا مطمئن بشم از این جریان حرفی به کسی نمی زنید. - گفتم نیازی به این کار نیست. بچه کجاست؟ - نگران بچه نباشین. هر چه کمتر بدونین براتون بهتره و راحت ترین. 🔹ضحی خواست در چشم فرهمندپور براق شود و بگوید ندانستن بعضی چیزها، بدتر آدم را می خورد تا دانستنش اما هیچ نگفت. به سِرُم نگاه کرد که قطره های آخر خود را خالی می کرد. از کنار فرهمند و دستی که بسته را جلوی رویش گرفته بود رد شد و روبروی فرانک رفت و گفت: - خوب دقت کنین چی کار می کنم. سِرُم بعدی رو خودتون باید در بیارید. 🔸زیرچشمی، فرهمندپور را چک کرد تا از نگاه کردنش مطمئن شود. شیر سِرُم را بست. آن را از آنژیوکتی که در دست فرانک بود در آورد. در آبی رنگ آنژیوکت را بست. سِرُم را در سطل زباله انداخت. سرم دیگری برداشت. به جالباسی آویزان کرد. شیرش را کنترل کرد. آب سرم را کمی داخل ظرف ریخت. در آبی انژیوکت را باز کرد و آن را داخل کرد. قطرات راحت و رها به جان فرانک ریخته شدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
❤سـاعـت عاشـقے❤ آیت الله قرهی(مدظله العالی): 🌹«السَّلامُ عَلَيکَ يا مولای یا بَقيَّةَ اللَّهِ»🌹 💟والله قسم اگر کسی هر شب این صحبت با آقا جان، ولو دو سه دقیقه را داشته باشد، اگر مانند حلقه‌های زنجیر منقطع نشود، به یک سال نمی‌رسد که خودش حالاتی را متوجّه می‌شود. 💟بارها بیان کردم: اگر کسی هر شب، بدون انقطاع، دقایقی قبل از خواب با آقا جان حرف بزند، به یک سال نکشیده یک چیزهایی را متوجّه می­شود. 💟 طلبه عزیز در حجره هستی.دانشجوی عزیز در خوابگاه، یک گوشه ای دو سه دقیقه با آقا حرف بزن. هرشب تکرار کن، یک سال نشده، خودت مطالب را می‌فهمی. اگر نشد، بیا بگو. امّا به شرطی که هر شب باشد. بعضی جوان‌ها آمدند عنایاتی را که شامل حالشان شده، بیان کردند. 💟ای جوان‌های عزیز! چقدر با این صحبت کردن‌های هر شب که گفتم و می‌گویم، خو کردید؟ آن‌قدر خصوصیّت دارد که مدام تکرار می‌کنم، در این غوغایی است. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
💎فرصت ورود بهشت 🌺امام رضا علیه السلام: مَن صامَ مِن شَعبانَ يَوماً واحِداً ابتِغاءَ ثَوابِ اللَّهِ ، دَخَلَ الجَنَّةَ ، ومَنِ استَغفَرَ اللَّهَ في كُلِّ يَومٍ مِن شَعبانَ سَبعينَ مَرَّةً ، حُشِرَ يومَ القيامَةِ في زُمرَةِ رَسولِ اللَّهِ صلى اللّه عليه و آله و وَجَبَت لَهُ مِنَ اللَّهِ الكَرامَةُ... ☘️هر كس يك روز از ماه شعبان را براى گرفتن ثواب خدا روزه بگيرد، حتماً به بهشت مى‏رود و هر كس در هر روز از ماه شعبان، هفتاد بار از خدا آمرزش بخواهد، روز قيامت، در گروه پيامبر خدا محشور مى‌‏شود و كرامت خدا بر او واجب مى‌‏گردد، ... 📚خصال : ص 582 ح 6 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔸ضحی سرنگی برداشت و از جعبه آمپولها، چیزی برداشت. آن را داخل سرنگ کشید و به سِرُم فرو کرد. سِرُم کمی زردرنگ شد. سرنگ را داخل بطری کوچک آب معدنی انداخت. درش را بست و آن را کنار پایه میزعسلی گذاشت و گفت: - سّرُم که تمام شد؛ شیرش را ببندین. در بیارین و در آبی رنگ آنژیوکت را سر جاش بگذارین. مراقب باشین سوزن داخل رگه. تقلای زیادی نکنه. فردا باید مجدد بیام. 🔹آقای فرهمندپور چیزی نگفت. بسته را مجدد جلوی ضحی گرفت. ضحی خواست رد کند اما فکری به ذهنش خورد. بسته را گرفت و همان جا روی هوا نگه داشت. تشکر خشکی کرد و منتظر شد. آقای فرهمندپور، گوشی ضحی را از جیبش در آورد و روی بسته داخل دست ضحی گذاشت. ضحی مجدد تشکر کرد. با دست دیگرش، گوشی را برداشت. زیر چادر برد و داخل کیف گذاشت. زیپش را بست. بسته را پایین آورد و یک قدم به عقب رفت. آقای فرهمندپور به سمت در اتاق رفت. کفش هایش را که دمِ در درآورده بود پوشید و پا به بالکن کوچکی گذاشت که ردیف پله ها، در یک قدمی اش بود. ضحی هم از اتاق خارج شد. کفش هایش را که فرهمندپور جلویش جفت کرده بود پوشید و پشت سر او، از پله های سنگی پایین رفت. منصوره خانم از آشپزخانه بیرون آمد. خواست چادر سر کند که فرهمندپور گفت نیازی نیست و کنار منصوره بماند. زود برمی گردد. در را باز کرد و از خانه خارج شد. ضحی هم پشت سرش رفت. بی هیچ فکری که حالا باید چه کار کند. یادش رفته بود که می خواست به بیمارستان بهار برود و درخواست کار و ادامه تحصیلش را در آنجا بدهد. فرهمندپور در سمت راننده ماشین مشکی شاسی بلندش را باز کرد. ضحی نگاهی کرد و به سمت عقب ماشین حرکت کرد. فرهمندپور به یک آن، جلویش ظاهر شد و گفت: - می رسونمتون. می دونین که. هر چی کمتر بدونید برای.. - بله گفته بودید. کی گفته راحت تره. بگید ببینم با بچه چه کار کردید؟ کشتینش؟ پدر بچه کجاست؟ - خانم سهندی، این ها به شما مربوط نمی شه. لطفا سوار شید. 🔸آن رگ لجبازی ضحی گل کرده بود. جدی به چشمان مشکی فرهمندپور براق شد. پیشانی اش کمی چین برداشت. تیزی نگاهش، فرهمندپور را خش انداخت اما کم نیاورد. کمی به ضحی نزدیک تر شد. برایش فرقی نمی کرد که او را بغل کرده و سوار ماشین کند. یا حتی به خانه برگرداند و زندانی اش کند. کاری که این ماه ها با دخترباردارش کرده بود. ضحی کمی از جلوتر آمدن فرهمندپور جا خورد اما تغییری در نگاهش ایجاد نکرد. بوی عطر تن فرهمندپور، بینی اش را پُر کرد. خواست صورت به صورت فرهمندپور شود و سیلی ای نصیبش کند. خواست بگوید سوار نشم چه می کنید؟ گفتم بچه را کجا بردید؟ اما هیچ نگفت. فرهمندپور انتظار این عکس العمل را نداشت. سهندی را آدم باحیا و باوقاری می شناخت و انتظار داشت با جلوتر رفتنش، او عقب تر برود. خواست باز هم جلوتر برود که خانمی از کنارشان رد شد. نگاهی به آن دو که چشم در چشم هم کرده بودند کرد. از آن ها گذشت. قدمهایش را آرام کرد. به عقب نگاه کرد و تا نیمه، بدنش را چرخاند: - خانم مشکلی پیش اومده؟ 🔹ضحی جوابی نداد. فرهمندپور خرده قدمی عقب رفت. ضحی در عقب ماشین را باز کرد و سوار شد. فرهمندپور در سمت راننده را به آرامی بست. نگاه ساکنی به خانم رهگذر میانسالی که هنوز منتظر جواب بود کرد. از جلوی کاپوت، ماشین را دور زد. در راننده را باز کرد که صدای ضحی را شنید: - نه خانم. مشکلی نیست. خدا خیرتون بده. 🔸داخل ماشین که نشست، نگاهی به ضحی انداخت که داشت پنجره ماشین را بالا می کشید. داخل جیب کت، دنبال سوئیچ گشت. نبود. جیب دیگر را گشت. آنجا هم نبود. دست به جاسوئیچی برد و تازه فهمید سوئیچ را روی ماشین جا گذاشته بود. در را بست و سوئیج را چرخاند. ماشین روشن شد. روسری را از روی صندلی راننده برداشت و به سمت ضحی گرفت. ضحی بی هیچ حرفی، روسری را گرفت اما لایه هایش را درست روی هم نگذاشت و گوشه چشم راستش را با لایه تاشده کمتری، پوشاند. نگاهش به علائم خیابان ها بود تا بفهمد کجا رفته است. محدوده خانه فرانک را فهمید. بسته ای که از فرهمندپور را گرفته بود از زیر چادر بیرون آورد. روسری را کمی بالا داد و بسته را باز کرد. دو دسته بزرگ اسکناس صد دلاری بود. فرهمندپور از شیشه جلو مراقب ضحی بود. ضحی روسری را مجدد روی چشمانش کشید و بسته را در دستانش فشرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
📿زرنگ باشید. با تسبیح تربت، ذکر بگویید 🌺مكارم الأخلاق ـ في فَضلِ المِسبَحَةِ مِن تُربَةِ الحُسَينِ عليه السلام ـ : رُوِي عَنِ الصّادِقِ عليه السلام : مَن أدارَها مَرَّةً واحِدَةً بِالاِستِغفارِ أو غَيرِهِ ، كُتِبَ لَهُ سَبعينَ مَرَّةً ، وإنَّ السُّجودَ عَلَيها يَخرِقُ الحُجُبَ السَّبَع. 🍀مكارم الأخلاق ـ در برترى تسبيح ساخته شده از تربت امام حسين عليه السلام ـ : از امام صادق عليه السلام روايت شده است : «هر كس ، آن را يك دور به ذكر آمرزش خواهى يا ذكر ديگرى بچرخانَد ، هفتاد مرتبه برايش نوشته مى شود و سجده بر آن ، حجاب هاى هفتگانه را مى دَرَد » . 📚مكارم الأخلاق : ج 2 ص 68 ح 2171 ، بحار الأنوار : ج 85 ص 334 ح 16 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
📞 تلفن 🌺 به دوران نوزادی ات فکر کن. هیچ قدرتی نداشتی. گرسنه بودی و گریه می کردی. لباس هایت خیس شده بود. نیازهای دیگرت. خوب خودت را تصور کن که چقدر محتاج دستانی بودی که به تو رسیدگی کنند. محتاج آغوشی بودی که بغلت کنند و آرامت کنند. به یاد آن ضعف دوران نوزادی ات بیافت. خوب که تصور کردی و رقت قلبی در دلت پدید آمد و قدردان آن دستان پر مهر شدی که سالها به عشق تو، سختی ها را تحمل کرده اند؛ . شماره مادر و پدرت را بگیر. همان دستانی که تو را آرام کردند و به تو، غذا خوراندند و قلقلکت دادند. - الو. سلام بابا جان (مامان جون). حالتون چطوره؟ ممنونم. منم خوبم. شما خوبین؟ چه خبر؟ دلم براتون تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم. عیدتون مبارک. فدای مهربونی هاتون. ممنونم. خیلی دلم هواتون رو کرده بود. ☘️ادامه بده. حرفهایی که پدرو مادرت را خوشحال می کنند بزن. از تاثیر دعاهایشان در زندگی ات بگو: - هر چی دارم مال شماست. هر چی هستم به خاطر شماست. اگه دعای شما نباشه که من نابودم. باور کنین. 🌸دلشان را که شاد کردی، تلفن را که قطع کردی، رو به قبله بایست و بگو: - خدایا،ثوابش را هدیه می دهم به امام عزیزم، حجه بن الحسن ارواحنا له الفدا و اهل بیت علیهم السلام. هدیه ناقابلم را قابل کن و محضرشان بده. حالا برو به زندگی ات برس. مطمئن باش دعایشان نور به زندگی ات وارد می کند. 🌺 امام حسين (علیه السلام) فرمود: «مَنْ سَرّهُ اَنْ يُنْسَاَ فِى اَجَلِهِ وَ يُزَادَ فِى رِزْقِهِ فَلْيَصِلْ رَحِمَهُ». 🍀كسى كه دوست دارد اجلش به تأخير افتد و روزى ‏اش افزايش يابد، صله رحم به‏ جا آورد. 📚بحار الانوار،ج۷۱ص۹۱ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹ضحی فکر کرد این همه پول، حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. چند دقیقه ای که گذشت گفت: - من همان میدان پروانه پیاده می شم. طوری وانمود کرد که بسته را زیر چادر می برد. آن را روی صندلی گذاشت. چادر را روی آن کشید و مشغول استغفار شد. ماشین ایستاد. روسری را از چشمانش باز کرد. از پنجره دودی، بیرون را نگاه کرد. روبروی آتلیه میدان پروانه بودند. پیاده شد و با قدم های سریع به خیابان کناری رفت. خواست کوچه ها را بدود اما سرجایش ایستاد. به حماقتش خندید. چادرش را مرتب کرد. نفس نفس می زد. نمی دانست کجا برود. ساعتش را نگاه کرد. نزدیک ظهر شده بود. یادش آمد قصد بیمارستان بهار را کرده. دیر شده بود. مسیر خانه را پیش گرفت و آرام آرام قدم زد. توجهش با دیدن هر ماشین شاسی بلند مشکی، جلب می شد اما از فرهمندپور، خبری نشد. 🔸این بی خبری تا دو روز بعد هم ادامه داشت. ضحی مدام گوشی را نگاه می کرد بلکه تماسی از منصوره دریافت کند اما دریغ از هیچ تماسی. در این دو روز فکر می کرد آن مرد را کجا دیده و موفقیتی برایش حاصل نشده بود. در خانه، از صبح همه در حال و هوای سفر بودند. قرار بود به اتفاق دایی، کاروان کوچک زیارتی به قم راه بیاندازند. ضحی اما خسته تر از آنی بود که بتواند خوشحالی کند. دفتر یادداشت هایش را برداشت. خودکار آبی را برداشت اما پشیمان شد. خواست این سیاهه ها را با رنگ مشکی بنویسد. خالی کند و جوهر پس بیاندازد و آن ها را از دل، بیرون کند: " خدایا، مرا ببخش. نمی دانم چرا. فقط می دانم اگر کار اشتباهی کردم مرا ببخشی. بارها خودم را توجیه کردم که جان مادر در خطر بود و با این جمله سعی کردم آرام شوم اما آرامشی در کار نیست انگار. آقاجان، آن پسربچه، نکند سرباز شما نشود و سرباز دشمن شود؟ آنوقت من چه جوابی دارم که به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها بدهم؟ آقاجان این دو روز خودخوری کردن هایم را همه فهمیده اند. تاب و توانی برایم نمانده. از فکر اینکه پدر آن دختر چه بلایی سر آن بچه آورده، غذا از گلویم پایین نمی رود. یعنی آن را کشته است؟ دلش می آید؟ چطور می تواند یک نوزاد را.. آخر مگر زمان جاهلیت عرب است که بچه ها را دفن می کردند؟ حالا تازه آن هم که دختر نبود. " 🔹دست از نوشتن برداشت. آرام اشک ریخت. خودکار به دست، سرش را لای دستانش گرفت و گریه کرد. انگار که از زیر باران سیل آسایی آمده باشد، تمام صورتش خیس شد. به قطره اشک چکیده اش نگاه کرد. دورش را با خودکار خط کشید. نفس عمیقی کشید. رفت سطر بعد: "گریه می کنی که چه؟!!! هزارتا هم علامت تعجب برایت بگزارم باز هم کم است. تو مگر ماموری فقط اولیاءالله را به دنیا بیاوری. از همان اول که این شغل را انتخاب کردی می دانستی بچه هایی هم هستند که آنطور که انتظار داری خوب نمی شوند. مگر قرار است اعمال دیگری را به پای تو بنویسند؟ اگر ثوابی هم هست برای کمک به مادری است که جانش در خطر است. خودت را با این حرفهای الکی آزاد نده دختره ی گنده. خجالت بکش با این هیکل و تحصیلات گریه هم می کند. جدیدا خیلی حساس شدیا. کمی این لوس بازی هایت را کنار بگذار. بس است دیگر. قرار است امروز را در کنار خانواده به سفر بروی. به زیارت خانم. آنجا هر چه عقده داری خالی کن. ضریح را بغل کن؛ انگار خانم را در آغوش گرفته ای. سر بر شانه های ضریح بگذار و اشک بریز. حالا وقتش نیست. باید بروم کمک مادر. الحمدلله پایشان خیلی بهتر شده. کلیه شان هم کمتر درد می کند. باید حسابی مواظبشان باشم. می بینی. صدای شاد حسنا می آید. بلند شو به خانواده ات برس. روزهای زیادی را که از دست دادی. حالا را هم می خواهی از دست بدهی. نوشتن هم بس است. بلند شو. 🍀بعد انگار که چیزی یاد ضحی بیافتد نوشت: سلام آقاجان. فدایتان شوم. مدتی است از آن عهد قدیمی ام می گذرد و گاهی فراموشم می شود. می خواهم دفتر جدایی بردارم که فقط برای شما باشد. آقاجان، مراقب آن دختر و بچه باش. نگذار کسی بهشان آسیبی بزند. من که دستم کوتاه است. آقاجان، دلم برایتان تنگ شده. قرار است امروز را به مسجدجمکران برویم. خیلی دوست دارم آنجا زیارتتان کنم اما لایق نیستم. هدیه برایتان، تا قم را هر چه صلوات فرستادم پیشکش می کنم. این بنده خطاکار را بازهم بپذیرید که شما مهمان نوازی کریم هستید. 🔸ضرب باز شدن در اتاق و هم زمان شدن صدازدن های حسنا، ضحی را از نوشتن بازداشت. خودکار را داخل جاخودکاری گذاشت. دفتر را بست و داخل کشو میز قرار داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
هدایت شده از مطالب اماده شده برای کانال مرکز
🌺امام صادق عليه ‏السلام : كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ نافِذَ البَصيرَةِ صُلبَ الإيمانِ جاهَدَ مَعَ أبي عَبدِاللّه‏ِ و أبلى بَلاءً حَسَنا و مَضى شَهيدَا؛ 🍀 عموى ما، عبّاس، داراى بينشى ژرف و ايمانى راسخ بود؛ همراه با امام حسين (عليه السلام) جهاد كرد و نيك آزمايش داد و به شهادت رسيد. 📚عمدة الطّالب، ص 356 🌹🌸ولادت حضرت ابو الفضل العباس علیه السلام گرامی باد🌸🌹 📞 پاسخگویی تلفنی با شماره 096400 💻 ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 📱 ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات و مشاوره دینی ▪️ @pasokhgoo1 👈
5.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ تصویری ماه ، ماه و و است 🌹الهی هب لی قلبا یدنیه منک شوقه🌹 کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺ضحی از جا بلند شد و تند تند و پشت سر هم با چاشنی خنده گفت: - اومدم اومدم. ماشاالله چه زوری داری. در اتاقم کنده شد که. - ئه خب هر چی صدات می زنیم که مهل نمی زاری. تموم شد دیگه خانم دکتر بودنت. خاکی باش خواهرجان. بیا بریم. 🌸دست ضحی را گرفت و به سالن برد. مادر و طهورا نشسته بودند و چین های کنار چشم مادر نشان می داد که حسابی خندیده است. نگاهی به چهره باز و بشاش طهورا کرد و پرسید: - چیه؟ چه خبر شده که اینقدر خوش خوشانین؟ 🍀تا ضحی بنشیند، طهورا مجله ای را جلو آورد. آن را ورق زد و چاپ مقاله اش را نشان داد. خوشحالی اش برای همین بود. شیرینی هم خریده بود. یاد دوران دانشجوی خودش افتاد و در به در دنبال جایی که بتواند مقاله و تحقیقاتش را از ترکیب موارد پزشکی ثبت کند اما جایی را پیدا نکرده بود. وبلاگ زده بود و حرفهایش را آنجا نوشته بود. مجله را بست. چهره اش را پر از شوق و تحسین کرد. از جا بلند شد و طهورا را در بغل چلاند و آفرین گفت. به خنده ای که روی صورت طهورا پهن شده بود نگاه کرد. لپش را بوسید و برای اینکه سربه سر خواهرش بگذارد، خیلی جدی گفت: - حالا دیگه وقتشه که ازدواج کنی! 🌸یکی از شیرینی ها را برداشت و با ولع خورد. روی مبل کنار مادر نشست. جویدنش را کمی طول داد تا کسی از او سوال نکند. فکرش پیش فرانک بود. طهورا و حسنا سر همین مسئله سربه سر هم گذاشتند و ترکش هایشان به ضحی هم می خورد: - حالا اول ضحی بره. جلو راهمونو سد کرده! - ضحی و ازدواج؟ نه بابا. می گما ضحی، هر کودوم از خواستگاراتو نخواستی بفرستش برای من. - راست می گه. تو هم اگه نخواستی نفر سومی هست. بالاخره تو این خونه سه تا دختر دم بخته. مگه نه مامان؟ - شما که تا دیروز می خواستی درس بخونی شیطون؟ چی شده حالا شدی دختر دم بخت؟ - ئه ئه ئه. مامان نکته خواستگارمو رد کرده باشین؟ اون خیلی خوبه. پولداره. شاسی بلند داره! 🍀تا حسنا به شاسی بلند اشاره کرد، فک ضحی از جنبش ایستاد. توجهش به حرفهای حسنا رفت و یاد فرهمندپور افتاد. حتی اسمش را هم نپرسیده بود. فرانک را هم از دهان منصوره شنیده بود و منصوره را از دهان فرهمندپور. یواشکی به گوشی اش نگاهی انداخت. تماسی نبود. آن را داخل جیبش فرو کرد. شیرینی دیگری برداشت. پایش را روی پایش انداخت که مادر در گوشش گفت: - خوب این دوتا وروجک رو به جون هم انداختی ها. دایی ات باهات کار داشت. گفت تا نیم ساعت دیگه می یاد. می خوای خودت بری خونشون؟ خیلی وقته بهشون سر نزدی. - باشه چشم. 🌸از جا بلند شد. مکثی کرد و پرسید: - دایی نگفت چی کارم داشت؟ و از سوالش خندید و ادامه داد: - حتما بازم در مورد ازواج و خواستگاریه. بحث شیرین. برم که به بحث برسم پس. برای اینکه مادر بخندد، خندید. شیرینی دیگری برداشت و رو به طهورا گفت: - من از این شیرینی نارگیلیا خیلی دوست دارم. ممنونم. خوش مزه است. 🍀به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت تا کمی آب بنوشد. برگشت و مادر را پشت سرش دید. جا خورد. مادر دو دل بود که به ضحی چیزی بگوید یا نه. تصمیم گرفت نگوید. به سمت یخچال رفت. چند سیب قرمز برداشت و داخل بشقابی گذاشت. چاقویی برداشت و به ضحی تعارف کرد. ضحی گوشی را آورد. دایی زنگ زده بود. پیامک دایی را خواند: "سلام دایی جان، ی توک پا بیا خونه ی ما؟" 🌸ضحی مانتو و چادر و روسری سرمه ای رنگش را از کمد در آورد و جواب پیام دایی را داد. گوشی را از بیصدا بودن در آورد و روی میز گذاشت. منتظر خبری از فرانک بود. پیامی نیامد. کیف و گوشی را برداشت و از اتاق خارج شد. سیب قاچ شده دیگری از مادر گرفت و خداحافظی کرد. کفش کتانی مشکی اش را پوشید و در را باز کرد. سوز سردی به صورتش خورد. در را سریع بست و بسم الله گفت. 🍀جلسه ضحی و دایی بیش از انتظار طول کشیده بود. حسنا سفره ناهار را انداخت و پدر را صدا زد. - برا ضحی صبر نمی کنیم؟ - دایی گفت همونجا ناهارو می خوره - خیر باشه. دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی. این سبزی ها از باغچه خونگی مونه؟ - بله بابا. خیلی خوب تشخیص می دین. از کجا اینقدر خوب می فهمین؟ - از ساقه اش که آب توشه هنوز. بخوری هم ترده. 🔺پدر به آشپزخانه رفت. دستانش را شست. نمکدان را که حسنا فراموش کرده بود، از کشو در آورد و روی کابینت گذاشت. سماق پاش را از کنار گاز برداشت و به همراه نمکدان، سر سفره آورد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte