eitaa logo
سلام فرشته
175 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🔰 این افتخار را به معنای واقعی کلمه پاس بداریم 🔻 رهبر انقلاب، امروز: خیلی متشکرم از همه‌ی کسانی که تلاش کردند و دانش و تجربه‌ی علمی و عملی خودشان را به کار انداختند برای اینکه بتوانند کشور را برخوردار کنند از این امکان بزرگ و آبرو بخش، یعنی واکسن ضد کرونا. 🔹 به من اصرار میشد از مدتی پیش که از واکسن استفاده کنم؛ اولا مایل نبودم از واکسن غیرایرانی استفاده کنم. گفتم منتظر میمانیم تا انشالله واکسن داخل کشور تولید شود و از واکسن خودمان استفاده کنیم. این افتخار ملی را به معنای واقعی کلمه پاس بداریم. 🔹 بعد هم گفتم بالاخره مایلم در وقت خود یعنی آن وقتی که به حسب تقسیم طبیعی واکسن در کشور نوبت به ما میرسد در آن وقت بزنم. 💻 @Khamenei_ir
🔹با صدای تق تق، صدای فرهمندپور بلند شد: بیا تو. در چوبی اتاق به سمت داخل باز شد. مستخدم، پای راستش را کناره در گذاشت و میزدو طبقه ای که روی آن غذاهای مختلف و نوشابه و مخلفات بود را به داخل هل داد. با اجازه ای گفت و به سمت گوشه اتاق رفت. فرهمندپور به اطراف اتاق نگاهی انداخت و حقیرانه، برخی از وسایل اتاق را نام برد: - پرده. آینه. تلویزیون... اینه بهترین اتاقتون! دو ستاره هم زیاده - هر فرمایشی دارید بفرمایید. 🔻پیشخدمت، ناهار را روی میز گوشه اتاق گذاشت. کمی ایستاد و وقتی عکس العملی از فرهمندپور ندید، از اتاق خارج شد. میز را به سمت اتاق شماره بعدی که در لیست داشت هل داد و جلوی اتاق فرهمندپور را ساعت نوشت و تیک زد. 🔹 صدای قفل خودکار در که بلند شد، فرهمندپور هم به سمت ناهار رفت. دلش به حال ضحی در این هتل حقیر سوخت. دانه ای برنج از بشقاب برداشت و لای انگشت، فشار داد و ادامه فکرش را بلند گفت: البته اگه ضحی، ضحی است که همین جاها باید باشه. بعید نیست الان تو لابی نشسته باشه و رایگان، مردمو درمان کنه. خندید و همان برنج فشار داده شده را روی زبان گذاشت و قورت داد. با این فکر، غذایی که لحظه قبل به نظرش بدمزه و حقیرانه آمده بود، خوشمزه شد. قاشق برداشت و برنج را داخل دهان گذاشت. پخت بهتری می توانست داشته باشد اما وقتی به این فکر کرد که همین پخت را ضحی می خورد، خوشش آمد. با نوک قاشق، تکه ای از گوشت چنجه را جدا کرد. 🔸 از سر میز بلند شد. لب تاب را از کوله اش در آورد تا فیلمی که از ضحی گرفته بود را ببیند. پوشه ضبط ویدئو را باز کرد. یکی شان را اجرا کرد. صفحه لب تاب را روی میز گذاشت و سرجایش نشست. ضحی داشت یادداشت می کرد و سر مطلبی که قرار بود بگذارند با صدیقه صحبت می کرد. لبخند شیرینی که موقع صحبت کردن با دوستش، روی لبش بود، فرهمندپور را پر انرژی کرد. گوشت چنجه را داخل دهان گذاشت. به صورت ضحی نگاه کرد و گریست. با دستمال اشکش را پاک کرد و قاشق دیگری خورد. ضحی از سر میز بلند شد. چادرش را دورش گرفته بود و چند ورقی که نوشته بود را به صدیقه نشان می داد. روی برگه ها خم شده بود و زیر برخی کلمات خط می کشید. صورتش دیگر پیدا نبود. فرهمندپور، فیلم را به عقب برگرداند. کاری که بارها تکرار کرده بود. 🔻 بغضی که همراه هر لقمه می خورد، مانع از ادامه خوردنش شد. به سمت روشویی رفت. به چشمهای پراشکش نگاه کرد. تا به حال اینطور خودش را مستاصل و گریان ندیده بود. بعد از چند سال تنهایی و درگیری های مختلف، حالا دلش عشقی را می خواست که مال او نبود و همین او را می سوزاند. سوزشی که جز با اشک ریختن، آرام نمی شد. مشتی آب به صورت زد. قطره های آب از ریش و سبیل هایی که حالا بلندتر شده بود چکید. یاد شعر پیرمرد افتاد: - اگر مراد تو ای دوست، بی مرادی ماست / مراد خویش دگرباره من، نخواهم خواست 🔹به همان شیوه ای که از پیرمرد یاد گرفته بود وضو گرفت. مُهری که گوشه آینه گذاشته بودند را برداشت و به سمت فلش قبله، ایستاد. نمی دانست چه نمازی باید بخواند. فقط از خدا کمک خواست و الله اکبر گفت. بعد از نماز آرام تر شده بود. لب تاب را باز کرد. از دو روز پیش با پیغامی مواجه می شد که نمی شناخت. پیغام را رد می کرد و وارد ویندوز می شد. این بار کمی فرصت داشت و نرم افزار شناسایی ویروس را زد. چیزی پیدا نکرد. سری به ایمیل و حساب گروه زد. سفارش ارسال شده بود و مشتری پیام تشکر هم فرستاده بود اما جمله ای نوشته بود که باعث شد گوشی بردارد و شماره سحر را بگیرد. همزمان نرم افزار ضد جاسوسی را راه انداخت. - مشتری پیام داده چهل تا از بسته ها ناقص بوده. جریان چیه؟ - پک های من همه کامل بود. خود مشتری دبه در آورده من خبر ندارم. الانم جایی هستم نمی تونم بیشتر صحبت کنم. 🔻سحر گوشی را قطع کرد. از اینکه دستش رو شود کمی نگران شد. پیامک داد: - به هر حال کار ما تضمین شده است. اگه خسارتی هست خودم شخصا به عهده می گیرم. شما نگران نباشید. با من. 🔸فرهمندپور همین را می خواست. به سحر بفهماند که دزدی اش را فهمیده است و حالا باید خودش جبران کند. به جستجوی نرم افزاری که یکی از دوستانش در خارج از کشور برایش نصب کرده بود نگاه کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
8.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌چقدر دغدغه استمرار داری؟ 🌀استمرار سخته 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻نرم افزار، یک مورد پیدا کرد. پوشه ای که داخلش، کپی مدارک مالی مخفی شده ای بود که فرهمندپور با قفل و رمز نگهداشته بود. گزینه عدم دسترسی را زد و به شیوه ای که دوستش یاد داده بود، از روی اطلاعات یکی از مدارک، خواست رد هکر را بگیرد اما فایل و محتویاتش ناپدید شد. مجدد نرم افزار را زد. چیزی پیدا نکرد. تعجب کرد. به صندلی تکیه داد و کمی فکر کرد. نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد. وقتش شده بود کاری که در این چند روز دوری از ضحی، مقدماتش را چیده بود، شروع کند. 🔸گوشی را برداشت و به عباس زنگ زد. قراری گذاشت. کت و شلوار معمولی سرمه ای رنگی پوشید. طبق عادت می بایست ریش‌هایش را می‌زد. آن ها را شانه زد و به صورت جاافتاده مردی که در آینه می دید، خیره شد. هشدار گوشی روشن شد. لب تاب را برداشت و از اتاق، بیرون رفت. 🔹لابی هتل، جای دنج و ساکتی بود. دو دست مبلمان روبروی هم، یک طرف ویترین مغازه سوغات مشهد که در ورودی آن بیرون از هتل بود و یک طرف، آکواریوم دو متری با ماهی های چهل سانتی. عباس از آسانسور بیرون آمد. چهره فرهمندپور برایش خیلی آشنا آمد. جلو رفت و دست داد. فرهمندپور صمیمی تر از عباس، دستش را فشرد و او را به نشستن، دعوت کرد. از حال و احوال و دلیل مسافرتش گفت و شنید. علت مزاحمتش را گفت و لب تاب را جلوی عباس گرفت: - وقتی پیگیری هامون به نتیجه نرسید، به ذهنم خورد مزاحم شما بشم. به بچه ها گفتم شوهر یکی از همکارامون آتش نشان هستند و احتمالا بتونن کمک مون کنن. - خواهش می کنم. چه کاری از من برمی یاد؟ 🔸فرهمندپور پروژه درسی دو دانشجویی که تحت مدیریت او مشغول به کار هستند را مطرح کرد: - ایشون آقاجواد هستند. هنرمند فوق العاده خوش ذوق و خوش فکر. آتلیه رو ایشون راه انداختن و مدیریت می کنن. من بیشتر کارآفرینی و برخی حمایت ها رو براشون دارم. ایشون هم آقا پیام هستند. دانشجوی خبرنگاری که باید برای پروژه شون چند خبر تهیه کنند. 🔹عباس به صورت های شاداب و معصوم دو دانشجو نگاه کرد و یاد بچه های آتش نشانی افتاد. همیشه فکر می کرد قیافه های آدم ها، حال و احوالات درونی شان را نشان می دهند و چهره این دو دانشجو، حال خوشی را به او منتقل می کرد. نگاه از لب تاب فرهمندپور گرفت و مجدد پرسید: - خداحفظشون کنه. چه کاری از من برمی یاد؟ - سلامت باشید. مسئله اینه که بچه ها و حتی خود من پیگیری کردیم برای تهیه گزارش از آتش نشانی و عکس و فیلم گرفتن از عملیات منتهی نه از خارج از صحنه، از داخل ولی موفق نشدیم. افتادیم تو کارهای اداری و انتخاب پایگاهی که همکاری کنند و مهم تر، آتش نشانی که مسئولیت رو قبول کنه. این شد که گفتم مزاحم شما بشم. مرحله اول پروژه و روند کار رو بچه ها تا دو هفته دیگه باید ارائه بدن. نگرانی و دنبال کردن پروژه شون خیلی به کارشون ضربه زده. منم بیشتر نتونستم صبر کنم. گفتم شما رو ببینم و راه و چاه رو ازتون بخوام - با مسئول پایگاه ها باید صحبت کنید. بازم اگه سفارش من کارساز هست دریغ نمی کنم. جوون های خوبی ان. - همین طوره. آقا ناصر می گفت اگه ی آتش نشان قبول کنه و روی کلاهش، ی دوربین کوچیک نصب کنه، هم می شه عکس از توش استخراج کرد و هم فیلم و گزارش و خبر. - اینو نمی دونم. باید با مسئولمون صحبت کنیم. اگه مشکلی نباشه من این کار رو براتون انجام می دم. فقط هر عملیاتی رو نمی شه. 🔸فرهمندپور صفحه چرخشی لب تاب را به حالت اول برگرداند و آن را بست. با لحنی که ناامیدی از آن می بارید تشکر و عذرخواهی کرد. عباس گوشی اش را در آورد. با انگشت مخاطبین را بالا می برد تا شماره آقای تابش را پیدا کند. به فرهمندپور گفت: - چهره تون خیلی برام آشناست. فرمودین همکار همسر بنده هستید؟ 🔻صدای آقای تابش از پشت گوشی بلند شد: - سلام شادوماد. 🔸عباس عذرخواهی کرد و پاسخ آقای تابش را داد. جریان پروژه دانشجوها را گفت. آقای تابش، برای دو روز دیگر، وقت مصاحبه داد. تصمیم برای حضور دوربین در عملیات را به بعد از مصاحبه موکول کرد. فرهمندپور تشکر کرد و شماره آقای تابش را برای هماهنگی خواست. عباس شماره دفتر پایگاه آتش نشانی را داد و گفت: - هیچوقت تلفن ی آتش نشانی بی جواب نمی مونه. خیالتون راحت. 🔻گوشی عباس زنگ خورد و چند ثانیه بعد، ضحی در ورودی لابی، ظاهر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
امروز، یکشنبه است و باز هم فرصتی نو 👇👇
هدایت شده از سلام فرشته
💠 نماز توبه 🔰 یکشنبه ی ماه ذی القعدة بود، پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله) رو به مردم کردند و فرمودند: چه کسی از شما دوست دارد توبه کند؟ مردم گفتند: همه ی ما دوست داریم که توبه کنیم. 💚پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمودند: پس غسل کنید و بعد وضو بگیرید و دو تا نماز دو رکعتی بخوانید،که در هر رکعت ✅ سوره ی حمد یکمرتبه ✅ سوره ی توحید3مرتبه ✅ و سوره ی فلق و ناس یک مرتبه 👇👇👇 بعد از تمام شدن نماز 70هفتاد مرتبه استغفرالله ربی و اتوب الیه می گویی و بعد از تمام شدن آن یک مرتبه، لاحَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ را می گویی سپس این دعا را می خوانی 💠يَا عَزِيزُ يَا غَفَّارُ اغْفِرْ لِي ذُنُوبِي وَ ذُنُوبَ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فَإِنَّهُ لَا يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا أَنْتَ 🔰 در مورد آثار و فضیلت این نماز پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمودند: هر کس این نماز را بخواند: 1️⃣ 👈توبه اش پذیرفته می شود. 2️⃣ 👈گناهانش آمرزیده می شود. 3️⃣ 👈خودش و خانواده و نسلش مشمول برکت الهی می شوند. 4️⃣ 👈در روز قیامت، کسانی که از او طلبی یا حقی دارند، از او راضی می شوند. 5️⃣ 👈با دین و ایمان از دنیا می رود. 6️⃣ 👈قبرش برای او وسیع و نورانی می شود. 7️⃣ 👈پدر و مادرش اگر از او ناراضی بوده اند،از او راضی می شوند. 8️⃣ 👈پدر و مادر و فرزندانش آمرزیده می شوند. 9️⃣ 👈روزی او زیاد می شود. 🔟 👈فرشته ی مرگ به هنگام مرگ با او مدارا می کند و جانش را به آسانی می گیرد. 📚إقبال الأعمال؛ ج‏1 ؛ ص308 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹 قلب فرهمندپور با دیدن ضحی به کوبش افتاد. نفس کشیدن برایش سخت شد. توان ایستادن نداشت. دست به لب تاب برد که یعنی می‌خواهد به کاری بپردازد. عباس تعارف کرد که همراه آن ها به حرم مشرف شوند. فرهمندپور به زبان قلب گفت می آید اما با لسان، جز تشکر و عذرخواهی حرفی نزد. عباس و ضحی رفتند و فرهمندپور روی مبل، فرو ریخت. خود فرو ریخته شده اش را به پشتی مبل تکیه داد. صورت خنکش به گرما نشست. نگاهش به آسمان پنهان شده در پشت هشت طبقه هتل بود و دلش به التماس رهایی از این وضعیت سخت. چراغ های کم مصرف لوستر سقفی، تبدیل به تصویر بوکه شده ای شد که این روزها، زیاد از چراغ و لوسترها می دید. 🔸ضحی در سکوت کامل کنار عباس قدم برداشت. حضور فرهمند در حال صحبت با عباس در لابی هتل، چیزی نبود که فکرش را مشغول نکند و آرامشش را برهم نزند. عباس در ماشین را برای ضحی باز کرد و بفرمایی چون شاهزاده ای تمام عیار، تقدیم همسرش کرد. ضحی چنان گرم تشکر کرد که چشمان عباس شیرین شد. عباس ضحی را روبروی بیمارستان پیاده کرد و خودش هم به مرکز آموزشی چند سال قبلش رفت. 🍀غیر از چند نفر از مسئولین اداری، همه جدید بودند و درست تر اینکه به پایگاه های مختلف اعزام شده بودند. با گشت زدن در حیاط و سالن و زمین ورزشی مرکز آموزشی، انگار صدای سوت و فریاد گروهشان را می شنید وقتی آتش خاموش می کردند و عملیات های نجات را انجام می دادند. همین جا بود که بیرون آوردن از چاه را تمرین کرده بود و بالاترین نمره را گرفته بود. از فرصت استفاده کرد و در مورد پیشنهاد فرهمندپور با مسئول پایگاه صلاح مشورت کرد. 🌼ضحی هم در بخش زنان، مشغول گذراندن دوره چند ساعته ای شد که خانم دکتر بحرینی برایش تدارک دیده بود: - اگه بتونی سه چهار ساعت در روزت رو برای دوره خالی کنی، برای تخصصت، ی قدم جلو می افتی. 🍀دوره آموزشی ای که تا سال بعد، در بیمارستان بهار برگزار نمی شد و غیر از یک روز غیبتی که ضحی داشت، باقی روزها را می توانست استفاده کند. وسط آموزش، عباس پیام زد بیشتر خواستی بمون من هم سر کاری هستم. دم غروب می یام دنبالت ان شاالله. دیگر نگفت که به تشویق مسئول مرکز آموزشی، در حال طرح ریزی عملیاتی برای آموزش نیروهای داخل پایگاه هست. عباس به فرهمندپور پیامک نوشت: - فردا صبح تا غروب فرصت کردین تشریف بیارید به آدرسی که می دم. 🌸فرهنمندپور عادت به توضیح خواستن نداشت. همه خود به خود برایش مفصل حرف می زدند اما عباس بدون توضیحی، برایش آدرس فرستاد. از طریق لب تاب، آدرس را جستجو کرد. با دیدن پایگاه آتش نشانی، خیالش کمی راحت شد که مسئله مربوط به ضحی نیست. فرصت خوبی بود که عباس را بیشتر بشناسد و حتی عکسی که سحر می خواست را از او بگیرد. هنوز تردید داشت و چیزی که از سحر دیده بود، اعتماد کردن به او را برایش سخت می کرد. به مجید پیام داد که قراری گذاشته و اگر می تواند تا فردا خودش را به مشهد برساند بیاید. 🔹ضحی و چند پزشک دیگری که به سختی توانسته بودند خودشان را به این دوره برسانند، ترجیح دادند تایم استراحت پنج دقیقه ای شان را فقط با خوردن چای بگذراندند. پنج دقیقه ای که شروع نشده، تمام شد و مجدد سرپا شدند و بیماران خاصی که بستری بودند را شرح وضعیت گرفتند. هر کدام تختی را انتخاب کردند و مشغول بررسی های بالینی شدند. ابتدایی ترین کاری که هر پزشک، در مواجه با بیمار انجام می دهد. ده دقیقه فرصت داشتند تا مشکل بیمار را تشخیص دهند. تشخیصی که جز با آزمایش های عمومی، هیچ راهنمایی دیگری نداشت و همین کار را سخت کرده بود. 🍀بیمار تخت ضحی، ضربان و فشار بالا داشت. ظاهر شکمش نسبت به سن باروری، بیش از حد بزرگ بود. قوزک پاهایش ورم داشت و درد در کمر احساس می کرد. ضحی کمک کرد تا بیمار بنشیند. عذرخواهی کرد و ضربه بسیار خفیف اما ناگهانی به سمت کلیه بیمار زد. بیمار اخم به چهره انداخت. ضحی با لبخند تشکر کرد و مجدد او را روی تخت، به پهلو خواباند. پتویی زیر پاهایش گذاشت و سر تخت را کاملا صاف کرد. علت را در گوشی برای بیمار توضیح داد و سراغ برگه آزمایش و برگه ثبت میزان دفع ادرار رفت. 🔸بیمار نسبت به سرم دریافتی، دفع خوبی نداشت. سابقه بیماری کلیه در خانواده اش را پرسید. از بیمار خواست از تخت پایین بیاید و کمی همان کنار تخت قدم بزند. سخت بود اما پایین آمد. دمپایی بیمارستان به پایش تنگ بود. چند قدم راه رفتن کافی بود که ضحی انگشتان دست بیمار را نگاه کند و تورم لحظه ای که ایجاد شده بود، او را نگران کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺اگر استقامت کنی، کمک می آید حضرت علیه السلام می فرماید: "و اصبِرُوا لَها أنفسَكُم "1در لغت، صبر به معنای "خویشتن داری" است. 🌸اگر یک قدری شما استقامت بفرمایید، از طرف پروردگار کمک می آید و شما را بر مخالفت امیال نفسانی یاری می کند. 1. نهج البلاغه،خطبه86 📚 ز ملک تا ملکوت(درس اخلاق مرحوم آیت الله حق شناس)،دفتر اول، ص34 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی از بیمار تشکر کرد. پایه فلزی را جلوی پای بیمار گذاشت تا بالا برود و روی تخت بنشیند. از پرستاری که در کنارش ایستاده بود، پتوی و کیسه آب جوش خواست. 🔻تا پرستار کیسه را بیاورد، استاد بالاسر ضحی رسیده بود و شرح وضعیت خواسته بود. ضحی کارهایی که کرده بود را گفت و حدس پزشکی اش را زد. استاد گفته های ضحی را بررسی کرد. پرستار با پتو و کیسه آب جوش آمد. ضحی پتو رو مانند شالی، دور پهلوی بیمار بست و کیسه آب جوش را لای تای اول آن گذاشت. حرارت، کلیه و کمر خانم باردار را گرم کرد و بلافاصله، خروجی ادرار بیشتر شد. به پیشنهاد ضحی، سِرُم این نوبت را قطع کردند. رنگ آبی رگ های خونی روی پا کمی نمایان تر شد. استاد نمره ضحی را در برگه اش یادداشت کرد و سراغ تخت بعدی رفت. 🔸تا نزدیک غروب، آموزش اساتید با تخصص های مختلف ادامه داشت. ضحی در دفتری که همراه داشت، نکاتی را یادداشت کرد تا از کتابخانه بهار، آن ها را در بیاورد و در صحبت های اساتید، تجربه هایشان را بخواند. نزدیک غروب، خسته از چند ساعت ایستادن، سراغ گوشی رفت. دیگر از پیامک های فرد ناشناس خبری نبود و همین، آرامش خاصی را به ضحی هدیه داد. خدا را شکر کرد و برای فرستنده پیامک‌ها، نذر چهارده هزار صلوات هدیه به چهارده معصوم برداشت. 🔻به پیامک سحر پاسخ داد و بعد از ظهر فردا و پس فردا را مناسب اعلام کرد. یک ساعت به کلاس استاد، می توانست چند خانم باردار مشهدی را ویزیت کند. سحر آدرس موسسه ای که برای کلاس هماهنگ کرده بود را به ضحی پیام داد. آنقدر این کار روزمره برای سحر و ضحی عادی بود که ضحی به ذهنش نخورد سحر از کجا فهمیده من به مشهد آمده ام. به عباس زنگ زد. پشت خطی بود. چند دقیقه صبر کرد و مجدد زنگ زد. صدای شاداب عباس، حالش را جا آورد. - برگردیم هتل یا حرم؟ - حرم بریم ولی باید برام ویلچر بگیری. جون ندارم وایسم از بس بدو بدو کردیم. - اونطرف خیابون، منتظرتم. 🔹پله های بخش را دوتا یکی کرد و خودش را به همکف رساند. ماشین عباس را از پنجره دید زد. از سراشیبی مخصوص تخت بیمار شتاب گرفت تا در آغوش عباس بیافتد اما از در بیمارستان که خارج شد، متوجه شد عباس تنها نیست. خستگی که با دیدن عباس رخت بربسته بود حالا سنگین تر از قبل، باعث شد پاهایش توان رفتن نداشته باشد. به سختی خود را به سمت ماشین عباس کشید. کنار عباس ایستاد و خواست بگوید مهمان داری خودم می روم اما مواجه شدن با لبخند و نگاه آرام عباس، او را پشیمان کرد. ماشین را از عقب دور زد تا فرصتی برای نگاه به مهمان عباس نداده باشد. در عقب را باز کرد و بی صدا، نشست. فرهمندپور به سختی، لحنش را قوی و محکم کرد: - اگه اجازه بدید مرخص بشم. 🔸دست به سمت دستگیره برد اما بدنش روی صندلی، سنگین نشسته بود. عباس لبخند بر لب، سوئیچ را چرخاند و فرصت به فرهمندپور نداد: - ثواب رسوندن زائر رضوی به حرم رو می خوام من ببرم نه راننده تاکسی های عزیز مشهد. اونا هر روز از این ثواب ها زیاد جمع می کنند جناب فرهمندپور. 🔸صدای کمک فنرها در دست انداز، موتور و همهمه خیابان، سکوت ماشین را می شکست والا هیچ صدای از هیچکدامشان در نیامد. هر چه در ماشین، سکون و سکوت حاکم بود، جوشش چشمه نگرانی ضحی، دستهای سردش را به عرق نشانده و غریو دلتنگی فرهمندپور، ضربان قلبش را نامنظم کرده بود. با دیدن گنبد طلای رضوی، نگرانی از قلب ضحی رخت بر بست. از همان جا عرض سلام کرد و چشمانش به اشک نشست. فرهمندپور خیره گنبد، جذبه ای که در قلبش ایجاد شده بود را شدیدتر از کوبش دلتنگی ضحی یافت. به عباس نگاه کرد که لبش می جنبید و چشمانش زلال تر شده بود. . عباس و فرهمندپور جلوتر، از ماشین پیاده شدند و کمی فاصله گرفتند. ضحی پیاده شد و عباس کنترل قفل ماشین را فشار داد. به فرهمندپور بفرمایید گفت و حین راه رفتن، به گونه ای رو به سمت او می‌گرفت که محافظی برای همسرش باشد. رد شدن از بازرسی، آرامشی به ضحی داد. به عباس زنگ زد: - عباس جان اگه اجازه بدی من نیام پیشتون. ساعت قرار رو بگو.. آره.. باشه.. منم خیلی دعا کنی ها.. خیلی. 🔹ضحی چند بار دیگر قربان صدقه عباس رفت. گوشی را داخل کیف گذاشت و منتظر شد تا نفر جلویی، بازرسی شود. حالا که خیالش از عباس راحت شده بود، تمام حواسش را به امام داد. انگار نه انگار که بین جمعیتی بود که هر لحظه شلوغ تر می شد و او را به جلو هُل می داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺و از خدا زيادى اش را بخواهيد امام باقر عليه السلام فرمود : روزى ها معيّن و تقسيم شده است، و خداى را زيادتى است كه آن را از طلوع فجر تا طلوع خورشيد تقسيم مى كند و اين فرموده اوست كه : «از خدا فضل او را بخواهيد» . 🍀امام سپس فرمود : ذكر خدا بعد از طلوع فجر در تحصيل روزى مؤثرتر است از سفر كردن و كوشيدن . بحار الأنوار : قال الإمامُ الباقرُ عليه السلام : الأرزاقُ مَوظوفَةٌ مَقسومَةٌ ، و للّه ِِ فَضلٌ يُقَسِّمُهُ مِن طُلوعِ الفَجرِ إلى طُلوعِ الشمسِ ، و ذلكَ قولُهُ : «و اسْألُوا اللّه َ مِنْ فَضْلِهِ» ـ ثُمّ قالَ : ـ و ذِكرُ اللّه ِ بعدَ طُلوعِ الفَجرِ أبلَغُ في طَلَبِ الرِّزقِ مِنَ الضَّربِ في الأرضِ . 📚بحار الأنوار : 85/323/11 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸خواهرم همیشه نمره بیست می گرفت. علی اصغر هم تشویقش می کرد. 🔹🔸🔹🔸 🍀یک روز گریه کنان آمد خانه. علی اصغر پرسید"چرا گریه می کنی؟" گفت"آخه امروز بیست نگرفتم، شدم نوزده" فورا رفت طرفش. بغلش گرفت و اشک هایش را پاک کرد. دفترش را برداشت و یک بیست داخلش گذاشت. با لبخند گفت"حالا دیگه گریه نکن." بعد هم رفت و برایش جایزه خرید. 📚ستارگان حریم کریمه، ج8،شهید علی اصغر امینی بیات- جانشین تیپ 2 لشگر 17،ص19 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺مرگ اگر مرد است گو نزد من آی 📌برای کسی که استعداد کاری را دارد، انجام آن کار راحت است و چه بسا لذتی وصف ناشدنی داشته باشد و نوش جانش شود. و چگونه باید بود که مرگ، لذیذ شود و نوش دارویی برای درد؟ ✨و چه باک که او به سراغ مرگ برود یا مرگ به سراغ او بیاید. بخوانید:👇👇 از امام رضا عليه السلام - به نقل از پدرانش عليهم السلام - روایت شده است، به امير مؤمنان عليه السلام گفته شد : آمادگى براى مرگ به چيست؟ فرمود : «به جاى آوردن واجبات و دورى كردن از حرام‏ها و داشتن خوى‏هاى نيك . با رعايت اين امور ، ديگر آدمى را چه باك كه او به سراغ مرگ برود يا مرگ به سراغش بيايد . سوگند به خدا كه پسر ابو طالب را باكى نيست كه خود به سراغ مرگ برود يا مرگ به سراغ او بيايد» . الإمام الرضا عن آبائه عليهم السلام : قيل لأمير المؤمنين عليه السلام : ما الاستِعداد للمَوتِ؟ قال : أداءُ الفَرائِضِ ، واجتِنابُ المَحارِمِ ، وَالاشتِمالُ عَلَى المَكارِمِ ، ثُمَّ لا يُبالي أوَقَعَ علَى المَوتِ أم وَقَعَ المَوتُ علَيهِ . واللَّهِ! ما يُبالي ابنُ أبي طالبٍ أوَقَعَ علَى المَوتِ أم المَوتُ وَقَعَ علَيهِ . عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص‏297 ح‏55 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte