✨#داستان_آموزنده
در حیاط خانه پدربزرگم، ناراحت و غمگین نشسته بودم؛ پدربزرگم که انسان فهیم و بزرگی است علت ناراحتی را از من جویا شد...
ابتدا گفتم چیزی نیست اما بعد با خودم گفتم شاید بتواند راهکار خوبی به من نشان دهد به همین دلیل به او گفتم:
از تمرکز نداشتن و حواس پرتی خسته شدم؛ در نماز، از اول آن، فکرم به همه جا پرواز میکند و وقتی حواسم جمع میشود که متوجه میشوم نمازم تمام شده است! یا در امتحانات مدرسه هم همینطور و خلاصه هر جا که هستم انگار آنجا نیستم...! از این آشفتگی خسته شدم!
پدر بزرگم گفت:
ذهن انسان مانند ظرف غذا است و هر آنچه میبیند و میشنود مانند مواد اولیه غذا وارد آن میشود و همانها را تجزیه و تحلیل میکند؛
نمیشود که داخل قابلمه نخود لوبیا بریزیم و انتظار خورشت گوشت داشته باشیم! باید ابتدا ظرف ذهن را خالی و پاک کنیم سپس در آن هر چه میخواهیم بریزیم تا به ما چیزی را که میخواهیم بدهد!
اگر قدرت خالی کردن آن را نداریم نگذاریم چیزی وارد آن شود!
ذهنی که از همه چیز پر شده است معلوم است که گاهی سرریز میشود و خروجی آن افکاری شلوغ و درهم است!
🌹در حال زندگی کن و همه چیزخوار نباش تا ذهنی زلال و آماده داشته باشی🌹
✍#داستان_آموزنده
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشتبام بازی میکرد، که در حین بازی پایش لیز میخورد و از بالا به پایین پرت میشود؛
پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او را میگیرد و بر زمین میگذارد!
مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباسهای او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه اینکار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او از اولیای الهی است؟ و...
او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوقالعادهای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارقالعادهای نکردهام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد.
مردم این واقعه را بر سر زبانها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد.
🌺بقره آیه ۱۸۶:
و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا میخواند، پاسخ میگویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند
📚#داستان_آموزنده
در حیاط خانه پدربزرگم، ناراحت و غمگین نشسته بودم؛ پدربزرگم که انسان فهیم و بزرگی است علت ناراحتی را از من جویا شد...
ابتدا گفتم چیزی نیست اما بعد با خودم گفتم شاید بتواند راهکار خوبی به من نشان دهد به همین دلیل به او گفتم:
از تمرکز نداشتن و حواس پرتی خسته شدم؛ در نماز، از اول آن، فکرم به همه جا پرواز میکند و وقتی حواسم جمع میشود که متوجه میشوم نمازم تمام شده است! یا در امتحانات مدرسه هم همینطور و خلاصه هر جا که هستم انگار آنجا نیستم...! از این آشفتگی خسته شدم!
پدر بزرگم گفت:
ذهن انسان مانند ظرف غذا است و هر آنچه میبیند و میشنود مانند مواد اولیه غذا وارد آن میشود و همانها را تجزیه و تحلیل میکند؛
نمیشود که داخل قابلمه نخود لوبیا بریزیم و انتظار خورشت گوشت داشته باشیم! باید ابتدا ظرف ذهن را خالی و پاک کنیم سپس در آن هر چه میخواهیم بریزیم تا به ما چیزی را که میخواهیم بدهد!
اگر قدرت خالی کردن آن را نداریم نگذاریم چیزی وارد آن شود!
ذهنی که از همه چیز پر شده است معلوم است که گاهی سرریز میشود و خروجی آن افکاری شلوغ و درهم است!
🌹در حال زندگی کن و همه چیزخوار نباش تا ذهنی زلال و آماده داشته باشی🌹
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🌹#داستان_آموزنده
روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه.
آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد.
مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر.
آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانههای او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد.
فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم.
مرد از رفتار و بیادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت.
از خدا جوییم توفیق ادب
بی ادب محروم ماند از لطف رب !
بی ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش بر همه آفاق زد
🌹#داستان_آموزنده
مرحوم حامد به نقل از شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:
شخصی در مجالس سیدالشهدا علیهالسلام خدمت میکرد و زیر لب این شعر را می خواند: «حسین دارم چه غم دارم؟!»
شیخ رجبعلی با دیدن این شخص در دل میگوید : (خوش به حال این شخص) سید الشهدا به این شخص تفضل خواهد کرد و او را از همها و غمهای قیامت نجات خواهد داد.
پس از مدتی جناب شیخ رجبعلی شب در خواب دید که محشر به پا شده و امام حسین به حساب مردم رسیدگی میکند و آن شخص هم در ابتدای صف، نزدیک حضرت قرار دارد.
شیخ رجبعلی میگفت: در دل (خطاب به آن شخص) با خود گفتم: امروز روز توست؛ گوارایت باد!
ناگهان دیدم که امام حسین به فرشتهای امر فرمود که آن مرد را به انتهای صف بیندازد؛ در آن هنگام حضرت نگاهی به من کرد و با ناراحتی فرمود:
شیخ رجبعلی! ما رئیس دزدها نیستیم!
از سخن حضرت تعجب کردم و پس از بیداری جستجو کردم که شغل آن مرد چیست و فهمیدم که عامل توزیع شکر است و شکر را به جای این که با قیمت دولتی به مردم بدهد، آزاد می فروشد.
🌹#داستان_آموزنده
مردی در کوهستان سفر میکرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانهای پیدا کرد.
روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.
آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود.
مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد!
آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند.
مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمىشناخت.
او مىدانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مىتواند راحت زندگى کند.
بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت:
خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است،
ولی آن را به تو پس مىدهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است!
آن مرد گفت چه چیزی؟!
مسافر گفت اگر مىتوانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و آن را به من
☝️🌹#داستان_آموزنده
(سعدی) گوید: شنیدم بازرگانی صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت میکرد. یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد.
به حجرهاش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشان گویی میکرد و میگفت:
فلان انبارم در ترکمنستان است و فلان کالایم در هندوستان است، این قباله و سند فلان زمین میباشد، و فلان چیز در گرو فلان جنس است، فلان کس ضامن فلان وام است، در آن اندیشهام که به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است.
ای سعدی! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشه نشین گردم و دیگر به سفر نروم.
پرسیدم، آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر میکنی و گوشه نشین میشوی؟
در پاسخ گفت: میخواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیدهام این کالا در چین بهای گران دارد، و از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم، و در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم، و در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم، و در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم، و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم، بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم. او این گونه اندیشههای دیوانه وار را آن قدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گرفتار نداشت، و در پایان گفت: ای سعدی! تو هم سخنی از آنچه دیده ای و شنیده ای بگو، گفتم:
آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافله سالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد، یکی گفت:
چشم تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر میکند: یا قناعت یا خاک گور.
🌹
🌹#داستان_آموزنده
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.
پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
«و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…»
(ضحی آیه ۱۱).
«اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…»
(ابراهیم آیه ۷).
❄️🔅❄️🔅❄️🔅❄️🔅❄️
#داستان_آموزنده
🔆پسر کوتاهقد و بدقیافه
🍂«سعدی» گوید: پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آنها کوتاهقد و لاغراندام و بدقیافه بود و دیگران همه قدبلند و زیباروی بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده مینگریست و با چنان نگاهش او را تحقیر میکرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او مینگرد؛ رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاهِ خردمند، بهتر از نادان بلندقد است، چنان نیست که هر کس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است، چنانکه گوسفند پاکیزه است ولی فیل همانند مُردار بوگرفته میباشد.
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیدهخاطر شدند.
🍂اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرارسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشکر دشمن زد، همین پسر کوتاهقد و بدقیافه بود.
🍂با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: «اسب لاغر روز میدان به کار آید.»
🍂باز به درگیری رفت بااینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، به نعره گفت: «ای مردان بکوشید و الّا جامه زنان بپوشید.»
🍂همین نعره، سواران را قوّت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند. شاه سر و چشمان همان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی به او مینگریست؛ برادران نسبت به او حسد ورزیدند و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آنها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بیدرنگ دست از غذا کشید و گفت: «محال است که هنرمندان بمیرند و بیهنران زنده بمانند و جای آنها را بگیرند.»
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هرکدام را به گوشهای از کشورش فرستاد.
📚(حکایتهای گلستان، ص 43)
#داستان_آموزنده
🔆مکافات فرعون
🌱دربارهی فرعون که مدعی خدایی شد و عمرش طولانی بود، از امیرالمؤمنین علیهالسلام روایتشده که او به دو صفت بود؛ یکی اینکه اخلاقش نیکو بود و دیگر اینکه مردم بهراحتی و بدون مانع به نزدش میرفتند. پس خدا دوست داشت به خاطر این صفات، او را پاداش دهد. (و او سالها عمر کرد.)
📚(سفینه البحار، ج 1، ص 212)
✨✨امام صادق علیهالسلام فرمود: «هر مؤمنی که بین خود و مؤمن دیگر پرده و حائلی افکند، خداوند بین او و بهشت، هفتاد هزار سور (دیوار) زند.»
📚(اصول کافی، ج 270)
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#داستان_آموزنده
🔆خراب کردن خانهی خدا
🍃گویند «تبع» از آن پنجنفری است که همهی دنیا را گرفت. هنگامیکه به مکّه رسید، چون اهل مکّه مثل دیگر شهرها او را احترام ننمودند، اراده کرد خانهی خدا را خراب کند.
🍃خداوند او را به سر دردی مبتلا کرد که از بینیاش آبی گندیده میآمد و از بوی بدش کسی را تاب نشستن نزدش نبود؛ و همهی دکترها از معالجهی او عاجز گشتند تا آنکه عالِمی در خلوت به او گفت: «به این شهر مکه آمدی چه اراده کردی؟» تبع گفت: «قصد دارم خانهی خدا را خراب کنم و مردان این شهر را بکشم و زنانشان را اسیر کنم.»
🍃عالم فرمود: «اگر تغییر رأی و عقیده بدهی، مرضت خوب شود!» تبع تصمیم گرفت دست از خراب کردن کعبه و کشتن اهل مکّه بکشد. پس سلامتی را دوباره پیدا کرد.
🍃آنگاه دستور داد کعبه را به هفت پرده بپوشانند و او اوّل کسی بود که کعبه را پوشاند.
📚(نمونه معارف، ج 4، ص 155 -ثمرات الاوراق، ج 2، ص 5)
#داستان_آموزنده
🔆مکافات فرعون
🌱دربارهی فرعون که مدعی خدایی شد و عمرش طولانی بود، از امیرالمؤمنین علیهالسلام روایتشده که او به دو صفت بود؛ یکی اینکه اخلاقش نیکو بود و دیگر اینکه مردم بهراحتی و بدون مانع به نزدش میرفتند. پس خدا دوست داشت به خاطر این صفات، او را پاداش دهد. (و او سالها عمر کرد.)
📚(سفینه البحار، ج 1، ص 212)
✨✨امام صادق علیهالسلام فرمود: «هر مؤمنی که بین خود و مؤمن دیگر پرده و حائلی افکند، خداوند بین او و بهشت، هفتاد هزار سور (دیوار) زند.»
📚(اصول کافی، ج 2، ص 270)