#شیخ بهائی علیه الرحمه می فرماید:
روزی در مجلس بزرگی ذکر من شده بود. شنیدم یکی از حاضرین که ادعای دوستی با من می کرد ولی در این ادعا #دروغ می گفت؛ شروع به #غیبت نموده و نسبت ناروایی بمن داده بود و این آیه را در نظر نداشت که #خداوند می فرماید: (بعضی پشت سر بعضی غیبت نکنید، آیا دوست دارید گوشت مرده برادر خود را بخورید؟ همه این را ناخوش می دارید.
آنگاه که فهمید اطلاع از غیبت او پیدا کرده ام، نامه بلند بالایی برایم نوشت و اظهار پشیمانی و درخواست #رضایت در آن نامه کرد.
در جوابش نوشتم: خدا ترا پاداش دهد بواسطه #هدیه ای که برای من فرستادی؟ چون هدیه تو باعث سنگینی کفه حسناتم در #قیامت می شود!
#داستان_کوتاه_مذهبی
#پروفایل_مذهبی
#پندانه_تلنگر
#دید_محدود
مردی با #دوچرخه بـه خط مرزی میرسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟” او میگوید: “شن”
مامور وی را از دوچرخه پیاده می کند و چون بـه او مشکوک بود، یک شبانه روز وی را بازداشت می کند، ولی پس از کنترل فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابر این بـه او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…
این موضوع بـه مدت سه سال هر هفته یکبار تکرار می شود و پس از ان مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز ان مامور در شهر وی را میبیند و پس از درود و احوال پرسی، بـه او میگوید: من هنوز هم بـه تو مشکوکم و میدانم کـه در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردي؟
#قاچاقچی میگوید: در کار قاچاق دوچرخه! بودم و تو در کیسه شن دنبال مدرک بودی بعضی وقت ها دید ما محدود میشود و موضوعات فرعی ما را بـه کلی از موضوعات اصلی #غافل میکند
#داستان_کوتاه_آموزنده
#پندانه_تلنگر