eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️‼️‼️ سلام سلام اومدم با کلی خبر خوب براتون ۶ تا کارگاه : برای خانمها دخترها پسر ها آقایون ✔️خانمها رو من تدریس میکنم آقایون رو هم آقای دکتر شجاعی زحمت میکشن ✔️این دوره ها هم حضوری در کرج و هم به صورت لایو با گروه پرسش و پاسخ برای کل کشور برگزار میشه در ضمن این دوره ها برای عزیزانی که مشکل مالی دارن شرایط خاصی داره که موقع ثبت نام شگفت زده میشید 😍
فقط توجه کنید که فرصت ثبت نام خیلی محدوده از امشب بنرها گذاشته میشه و میتونید ثبت نام کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۱۵.mp3
3.9M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 ساعت حدود ده صبح صدای دایره و ترانه‌خوانی کل خانه را پر کرده بود ... بچه‌ها با سرعت تمام در حال دویدن و شادی بودند. یکی از دایی‌هایم وسط حیاط درحال رقصیدن بود. من با مانتو و شلوار و کفش سفید چادرم را سر کردم تا به آرایشگاه بروم ، معصومه خانوم سرش را داخل اتاق کرد: _ طیبه بجنب ... یک لحظه نگاهش روی من خیره ماند: _ ماه شدی ... خندم گرفت : +هنوز که آرایشگاه نرفتم ... معصومه خانم سعی کرد اشک‌هایش را پنهان کند _الان ماه شدی عزیز جانم ماشاءالله برات صدقه گذاشتم بیا برو بیچاره جلوی در کلی منتظرت موند... باعجله وسایلم رو جمع کردم: + باشه باشه الان میرم بگو یکی بیاد کمک کنه جعبه لباس عروس بزرگه ... ترکی شروع به صدا زدن برادرش کرد به برادرهای معصومه خانم هم دایی می‌گفتم یکی از آن‌ها آمد و کمک کرد و وسایل را به داخل ماشین برد . جلوی در ماشین ایستاده بود... درب را برایم باز کرد ... _سلام بر ملکه قلب من طیبه خانم ... زیر لب سلامی دادم و سریع جلوی ماشین نشستم. در طول راه بشکن می‌زد و پشت فرمان می‌رقصید تا مرا بخنداند اما دریغ از یک لبخند. جلوی در آرایشگاه دوید و در را برویم باز کرد. _عنق نشو دیگه عشقم ، مثلاً روز عروسی‌ مونه ها... زوری لبخندی زدم و پیاده شدم پشت سرم را هم نگاه نکردم ... _عشقم لباست ... با چهره‌ای درهم برگشتم و به‌ زور همه وسایلم را بردم داخل آرایشگاه ، تمام ساعاتی که آرایشگر روی سر و صورتم کار می‌کرد مشغول خواندن قرآن بودم . نزدیک ظهر زیارت امین‌الله خواندم و نماز اول وقتم را هم به‌جا آوردم هنوز آرایش چشمم تمام نشده بود سر نماز با تمام حسم اشک ریختم و شکایت زندگی‌ام را به خداوند کردم باورم نمی‌شد سرنوشت این‌همه بی‌رحم باشد . دلم برای خودم می‌سوخت... دلم بابایم را می‌خواست... دلم آغوش عمه فاطمه را می‌خواست ... عمه را شش ماه بود که ندیده بودم ... دلم مرتضی را... نه ... نه مرتضی را ... نه... آرایشگرم به زحمت پف چشم‌هایم را پشت خط چشم سیاه پررنگ پنهان کرد ، تاج و تور و لباس عروس همه‌چیز سر جای خودش بود . در آینه به چهره جدیدم نگاه کردم انصافاً زیبا شده بودم با آن‌همه طلای سنگین گران‌قیمت ساعت طلا و حلقه برلیان خودم را نمی‌شناختم. چشم‌هایم را بستم مرتضی را با لبخند زیبایش با چشم‌های سبزش و قامتی که مرا به یاد پدرم می‌انداخت تصور کردم. با صدای آرایشگر به خودم آمدم: _ عروس خانوم آقا داماد اومد ناز نکن دیگه ... فیلم‌بردار داخل شد و شروع به کار کرد . چادر سفید عروس را برداشتم محض احتیاط قرار بود دوتا چادر سر کند فیلم‌بردار گفت عروس خانوم وسط سالن آرایشگاه بایستید تا داماد وارد بشه و دسته‌گل رو تقدیم کنه ... گوش کردم ... ایستادم ... در باز شد... داماد داخل شد... با لباس سرتاسر سفید ... شب عروسی داماد برازنده ای شده بود... پشت سرش خانواده هم وارد شدند ... نقل پاشیدند و قربان‌صدقه رفتند... امیر پیشانی‌ام را بوسید ... از آن شب جز خنده‌های مصنوعی و صدای رقص و آواز و هدایای فراوان چیز دیگری به خاطرم نیست... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔🔔🔔🔔🔔🔔 اساتید👇👇 📍استاد آقایان⤵️ 🎓استاد محمد شجاعی 📍استاد بانوان⤵️ صالحه کشاورز معتمدی🎓 📌هم مجازی🔅 📌هم حضوری🔅 📌گروه پرسش و پاسخ🔅 ⌛️آخرین مهلت ثبت نام : آخر مهر ۱۴۰۱ شروع دوره ها : اول آبان ۱۴۰۱⏳ 🔍ثبت نام در ایتا و پیامک⤵️⤵️ ↪️ 09335208183📨 🆔 @Admiin114 💬 🆔 @Salehe_keshavarz 🌐📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣📣📣 ثبت نام دوره های کاربردی 📝 🖇 ویژه بانوان 📚 🔖همه دختران بالای ۱۵ سال 📚 🔖مختص همه بانوان متأهل 📚 🔖ویژه همه دختران و بانوان‌ 📌به صورت👇👇 🔍حضوری و مجازی🔎 با تدریس👇👇 🎓صالحه کشاورز معتمدی🎓 ♻️ ثبت نام : ۳۰ مهر ۱۴۰۱ دوره : ۱ آبان ۱۴۰۱💯 جهت ثبت نام به شماره زیر در ایتا یا پیامک مراجعه کنید👇👇 📲 09335208183 📨 🆔 @Admiin114 💬 🎁 @Salehe_keshavarz 🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣📣📣 ثبت نام دوره های کاربردی 📝 🖇 ویژه برادران 📑 ↩️همه پسران بالای ۱۶ سال 📑 ↩️مختص همه آقایان متأهل 📑 ↩️ ویژه همه پسران و آقایان 📌به صورت👇👇 🔍حضوری و مجازی🔎 با تدریس👇👇 🎓استاد محمد شجاعی🎓 ♻️ ثبت نام : ۳۰ مهر ۱۴۰۱ دوره : ۱ آبان ۱۴۰۱💯 جهت ثبت نام به شماره زیر در ایتا یا پیامک مراجعه کنید👇👇 📲 09335208183 📨 🆔 @Admiin114 💬 🎁 @Salehe_keshavarz 🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من ظهور لحظه‌ها را می‌شمارم تا بیایی در تمنای نگاهت بیقرارم تا بیایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌤 ♥️ @Salehe_keshavarz ♥️
‼️‼️‼️ خانواده متعالی ⚜ ✔️اگر به رشد خانواده خودتون علاقمند هستید وارد کانال زیر شده و چهارشنبه ساعت ۱۷ لایو رایگان رو از دست ندید 👌 ♻️ تا حالا بیش از ۱۶ هزار نفر با این آموزش‌ها زندگیشون تغییر کرده ... 🎙صالحه کشاورز معتمدی دبیر خانواده استان البرز ✍نویسنده 🎓مشاور و مدرس دوره های رشد و تعالی فردی و خانوادگی https://eitaa.com/joinchat/3534356591Cdbfc9b3cb8
❤️سلام صبحتون عسل عمری باشه چهارشنبه دم غروبی یه لایو میرم براتون کامل طرح خانواده متعالی رو توضیح میدم. ✔️این طرح برای مهارت افزایی خانواده هایی هست که درصدی مشکل مالی دارن 👌۳ تا دوره برای دخترها و خانمها و ۳ تا دوره برای پسرها و آقایان ‼️حتما اطلاع رسانی کنید به دوستانتون که نیاز به آموزش دارن ولی مشکل مالی اجازه شرکت نمیده لایو فردا کامل توضیح میدم😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به کانال من خوش آمدید ⭕من صالحه کشاورز معتمدی ۴۲ سالمه همسر و مادر ۳ فرزند و مادربزرگ ۲ نوه هستم عاشق تحصیل و تحقیق (‌ تو بایو براتون نوشتم ) 🔅مشاور 🔅مدرس و مربی حوزه خانواده 🔅دبیر خانواده استان البرز 🔅مسئول خانواده موسسه در مسیر خدمت 🔅مشاور و مسئول خانواده گروه جهادی راه آسمان 🔅نویسنده و ... ✔اینجا قراره خانواده ها گرم‌تر و متعالی تر بشن ❗از راهنمای کانال که پین شده استفاده بفرمایید و یه چرخی بزنید لطفا ۲ ، ۳ تا از کلیپها رو تماشا کنید و نظرتونو برامون بفرستید . ✍رمان حضرت دلبر که از سری داستان‌های خاطرات یک مشاور نوشته ی خودم هست ، هر شب به جز جمعه ها ارسال میشه برای ثبت نام به آی دی زیر مراجعه بفرمایید 👇 @Admiin114 بسم الله ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
InShot_۲۰۲۲۱۰۱۸_۲۲۰۰۱۲۳۳۹_324x406_۱۸۱۰۲۰۲۲.m4a
7.84M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 زندگیم با امیر شروع شد ... زندگی با تنها کسی که هیچ‌وقت فکر همسری او را نمی‌کردم . خانه‌ام زیبا و جادار بود ، آن روزها آپارتمان صد و پنجاه‌متری داشتن یعنی ثروت ، امیر ازنظر مالی برایم هیچ‌چیزی کم نگذاشت. اما لبخند با صورت من قهر کرده بود و تنها چیزی که خوشحالم می‌کرد رفتن به روستا و ساعت‌ها نشستن بر مزار بابا بود... امیر مرد شوخ‌طبعی بود دنبال بهانه می‌گشت تا مرا بخنداند همیشه یک سوژه برای سورپرایز من پیدا می‌کرد . کم‌کم تنفر من به دلسوزی تبدیل شد ... دلم برایش می‌سوخت... عاشق شدن بد دردی بود که خود آن را چشیده بودم دلم برای امیر می‌سوخت که عاشق منی بود که او را نمی‌خواستم ... اما خواست زمانه با من یکی نبود... حدود پنج ماه بعد از ازدواجم بزرگ‌ترها جمع شدند تا برای سالگرد زلزله برنامه‌ریزی کنند قرار شد مراسم در روستا و منزل بازسازی‌شده پدربزرگ و مادربزرگم برقرار شود. خبر داشتم که آن خانه را مرتضی برایشان ساخته بود ، حال عجیبی داشتم می‌دانستم آن روز او و عمه فاطمه را خواهم دید . امیر قدری عصبی بود اما سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد چمدان بستم و با ماشین خودمان معصومه خانم و بچه‌ها را برداشتیم و روز قبل‌از مراسم به روستا رفتیم . وقتی وارد حیاط شدیم عمه فاطمه را دیدم ... روی ایوان ایستاده بود و مادرانه نگاهم می‌کرد در آن لحظه هیچ قدرتی نمی‌توانست جلوی رسیدن من به آغوش او را بگیرد ، دست‌هایش را صورتش را تک‌تک انگشتانش را با اشک می‌بوسیدم ... خدایا چقدر دلم برای آغوش مادرانه‌اش تنگ شده بود ، یک‌سال دوری اجباری آن‌هم روزهای بی‌پدری و تنهایی من ... همه افراد حتی امیر با دیدن بی‌قراری ما دونفر متأثر شدند ، معصومه خانم هم با عمه خوش‌وبش کرد هرچند سردی بین شان کاملاً مشخص بود . تا شب مثل مرغ پرکنده بی‌قرار بودم... پس کجا بود ... چرا مرتضی را نمی‌دیدم... صحبتش بود... می‌دانستم آن‌جاست اما جلوی من ظاهر نمی‌شد... دخترها مشغول درست کردن خرما شدیم و بزرگ‌ترها حلوا پختند ، بوی غذای خیرات و اسفند فضا را پر کرده بود سفره‌ی شام انداخته شد . دیدمش ... با سینی بزرگ غذا از گوشه حیاط آمد ... خدای من چرا زنده بودم ... مرتضی بود ... مرتضای من ... موهایش بلند شده بود و روی پیشانی‌اش ریخته بود به‌نظر مرد تر و پخته‌تر می‌آمد. همین‌طور که مسحور او بودم سنگینی نگاه امیر را که گوشه‌ی دیوار ایستاده بود حس کردم ، خودم را و نگاهم را‌ جمع کردم و رفتم داخل نمی‌خواستم با مرتضی روبرو شوم همین‌که او را دیده بودم قلبم داشت از جا کنده می‌شد توان صحبت و گفتگو با او را نداشتم از طرفی دلم نمی‌خواست امیر تحریک شود. نیمه‌های شب بلند شدم تا به حیاط بروم دلم می‌خواست روی همان سکویی که بارها با مرتضی می‌نشستم بنشینم و یاد ایام کنم اما پیش‌از من کس دیگری دل‌تنگ آن سکو شده بود هیبتش را در تاریکی تشخیص دادم به دیوار تکیه زدم و به سیاهی چشم دوختم ... اشک گاهی درمان درد نمی‌کند... بی‌صدا برگشتم داخل و تا صبح خواب پریشان دیدم . فردای آن روز پیش‌ازظهر بنا بود به مسجد رفته و آن‌جا را آماده مراسم کنیم ، من داوطلب شدم تا وسایل را ببرم و بچینم. عکس زن‌عمو و چهار بچه‌هایش و عکس بابا را برداشتم به‌علاوه روبان سیاه ،گل، شمع ، ترمه و گلاب مشغول چیدن وسایل داخل مسجد بودم که صدای یا الله او توجهم را جلب کرد... جای فراری نبود هر دو دست‌پاچه به‌هم نگاه کردیم : _سلام ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz