eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌دونم الان داری میگی خانم کشاورز ما با اینها کلی خاطره داریم بعضی هاشون دوستان صمیمی ما هستند خانواده ما فامیل ما چطوری از این ها دل بکنیم😢😢 عزیزمن! قرار نیست دل بکنی قرار نیست با اونها قهر کنی قرار نیست دلشون رو بشکنی قرار نیست ما محدود بشیم حرف من رو دقت کن👇👇 من نمی‌خوام ازشون بگیریم‌ من نمی‌خوام که اونها روی تو بگذارند رابطه ت رو با اینها تعدیل کن‌ به تعادل برسونید وقتت رو پای اینها هدر نده کاری بود حتما براشون انجام میدیم در غیر اینصورت ... زندگی مون رو زمان بندی میکنیم برنامه ریزی میکنیم با کسانی می نشینیم و بلند میشیم که به ما چیزی اضافه کنند و باعث رشد ما میشن. @Salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام آخر ... مطمئنم ؛ اگه این مهارت نه گفتن رو در خودت ایجاد کنی زندگیت یه تغییر اساسی خواهد کرد ؛ خدا یاران و دوستان خوبی سرراهت قرار میده که لذتش رو خواهی برد ... @Salehe_keshavarz نظر موافقت موافقه با من منتظر بازرخوردتتون‌ هستم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ... 😐👈 ؟ 📌اگه تجربه ای تو این زمینه داری حتما به درگاه پیام ادمین مون بفرستید📨 📤 @Admiin114 ⚜صالحه کشاورز معتمدی⚜ 🆔 @Salehe_keshavarz 🌐📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۱۴.mp3
5.01M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 پدرم به‌همین سادگی از بین ما پر کشید و رفت و خاطره‌ی آن شبی که من و مرتضی را به هم محرم کرد تا ابد در ذهن ما دونفر هک شد. محرمیتی که عاقد و تنها شاهدش ، بابا و پشت‌ و پناهم حالا آرام و بی‌صدا رفته بود. نزدیک ظهر جسم بی‌جان پدرم را وارد حیاط کردند معصومه خانوم و عمه فاطمه ، عموها و بقیه فامیل شیون می‌کردند ، کسی نبود که داغش کمتر از دیگری باشد ، من اما به مانند مسخ شده‌ها توان گریه نداشتم انگار عصبانی بودم از بابایم. همه را کنار زدم و خودم را روی پدرم انداختم پتویی رویش بود سریع پس زدم رسیدم به جسم کفن شده‌ی بابا ماتم برده بود صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم می‌پیچید اما گویا دنیا ایستاده بود ، آرام صورت پدرم را از روی کفن نوازش کردم و بندهای سر کفن را کشیدم نمی‌توانستم گره‌ها را باز کنم، یک نفر داد میزد: _ نکن طیبه ... بازنکن ... دونفر دست‌هایم را گرفتند و کشیدند ... جلویم نشست ... مرتضی بود ... از دوردست‌ها صدایم می‌زد: + طیبه.. طیبه... نگاهم کن ... بده من خودم برات باز می‌کنم ... دست‌هایم را گرفته بود از لابه‌لای آن‌ها بند کفن بابا را باز کرد نگاهم به مرتضی بود از ته صدا با او حرف می‌زدم: _ مرتضی !! بابامه... نمی‌دانم چطور صدایم را می‌شنید: + طیبه جان صورت دایی رو ببین ... خداحافظی کن باهاش ... کفن را باز کرد خدایا! بابای من بابای من با چشم‌های سبز زیبایش آرام با لبخند خوابیده بود خم شدم و پیشانی سردش را بوسیدم دست‌هایم را زیر گردنش گرفتم و سرش را بالا آوردم نمی‌دانم چند دقیقه تنگ در آغوش گرفتمش. می‌شنیدم که مرتضی دیگران را به آرامش دعوت می‌کرد : +بگذارید خداحافظی کنه... نفهمیدم کی و چطور مرا از بابا جدا کردند و با موج بردند . آخرین لحظه تصویر مرتضی را داشتم که در حال بوسیدن بابا بود و دیگر هیچ... تا روز سوم و مراسمات بعدی چیز خاصی به خاطر ندارم فقط زن‌هایی که به صورتم آب می‌پاشیدند و عمه فاطمه که گاهی در دهانم حلوا و خرما می‌گذاشت و روی لباس‌هایم گلاب می‌پاشید. و چشم‌های نگران مرتضی که همیشه دورتر از زن‌ها می‌ایستاد و نگاهم می‌کرد . چهار روز بود چیزی نخورده بودم رگ‌هایم برای سرم یاری نمی‌کرد عمه از غم من بلند بلند گریه می‌کرد و به بقیه می‌گفت : +طیبه داره خودشو از بین می‌بره... نمی‌توانستم چیزی بخورم ... وقتی دورم خلوت شد دیدم با یک بشقاب در دست آمد مرتضی آرام و بی‌صدا غذا در دهانم می‌گذاشت محبت‌های خالصانه مرتضی حالم را بهتر می‌کرد چند قاشق غذا خوردم . روز هفتم کمی به‌هوش بودم و میهمان‌ها را می‌دیدم امیر و خانواده‌اش هم آمدند آن‌ها هم در زلزله عزیز از دست داده و همه سیاه‌پوش بودند. درهمان‌حال هم از دیدن امیر مشمئز شدم . بابایم را در روستا در قبرستان جدید به خاک سپرده بودند. پدربزرگ و مادربزرگم به معنی واقعی همان روز مردند فقط جسم‌شان چند صباح دیگر روی زمین نفس کشید ، داغ عروس و چهار نوه و حالا داغ بابایم کم عذابی نبود. بعد از مراسم هفتم خانه خلوت شده بود... آن چند روز مرتضی را فقط از دور می‌دیدم از دیگران شنیدم که مرتضی فردا عازم است و باید به پادگان برود. دلم برایش پَر می‌کشید ... تنها کسی که با تمام سلول سلول وجودم می خواستمش... تنها کسی که می‌توانست مرا آرام کند ... نیمه‌های شب از بی‌خوابی بلند شدم و به حیاط رفتم و در تاریکی حیاط روی پله‌ها نشستم زانوهایم را بغل کردم و سرم را روی زانو گرفتم. _ خدایا چرا نمی‌میرم ؟؟؟.. دست‌هایش را دورم پیچید در یک لحظه میان بازوهای گرمش بودم ، به‌سختی و بی‌صدا در آغوشش اشک ریختم ، اشک‌هایم را پاک می‌کرد و سرم را می‌بوسید : +آروم باش ... آروم ... _مرتضی نرو ... به خدا جز تو کسی از پس من برنمی‌آید ... +زود برمی‌گردم عشقم قول بده مراقب خودت باشی... زود زود میام ... فردای آن روز مرتضی رفت و چند روز بعد ما هم به کرج برگشتیم. کمی بعد از فوت بابا بود که از نحوه مرگ قهرمانانه او مطلع شدم بابا در یک آواربرداری جانش را از دست داده بود تا جان یک مادر و بچه را نجات دهد. هنوز مرتضی از سربازی برنگشته بود که سرنوشت من برای همیشه تغییر کرد ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! شوقِ دیدارِ سَ ر رفت زِ پیمانه ما کِی قدم می‌نهی ای به ویرانه ما؟! ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم سر و سامان بده بر این دلِ شوریده‌ی ما ♥️ @Salehe_keshavarz ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️‼️‼️ سلام سلام اومدم با کلی خبر خوب براتون ۶ تا کارگاه : برای خانمها دخترها پسر ها آقایون ✔️خانمها رو من تدریس میکنم آقایون رو هم آقای دکتر شجاعی زحمت میکشن ✔️این دوره ها هم حضوری در کرج و هم به صورت لایو با گروه پرسش و پاسخ برای کل کشور برگزار میشه در ضمن این دوره ها برای عزیزانی که مشکل مالی دارن شرایط خاصی داره که موقع ثبت نام شگفت زده میشید 😍
فقط توجه کنید که فرصت ثبت نام خیلی محدوده از امشب بنرها گذاشته میشه و میتونید ثبت نام کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚شب‌های پاییز با داستان حضرت دلبر ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
داستان حضرت دلبر ۱۵.mp3
3.9M
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 📚داستان حضرت دلبر با صدای نویسنده : ✍صالحه کشاورز معتمدی ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 ساعت حدود ده صبح صدای دایره و ترانه‌خوانی کل خانه را پر کرده بود ... بچه‌ها با سرعت تمام در حال دویدن و شادی بودند. یکی از دایی‌هایم وسط حیاط درحال رقصیدن بود. من با مانتو و شلوار و کفش سفید چادرم را سر کردم تا به آرایشگاه بروم ، معصومه خانوم سرش را داخل اتاق کرد: _ طیبه بجنب ... یک لحظه نگاهش روی من خیره ماند: _ ماه شدی ... خندم گرفت : +هنوز که آرایشگاه نرفتم ... معصومه خانم سعی کرد اشک‌هایش را پنهان کند _الان ماه شدی عزیز جانم ماشاءالله برات صدقه گذاشتم بیا برو بیچاره جلوی در کلی منتظرت موند... باعجله وسایلم رو جمع کردم: + باشه باشه الان میرم بگو یکی بیاد کمک کنه جعبه لباس عروس بزرگه ... ترکی شروع به صدا زدن برادرش کرد به برادرهای معصومه خانم هم دایی می‌گفتم یکی از آن‌ها آمد و کمک کرد و وسایل را به داخل ماشین برد . جلوی در ماشین ایستاده بود... درب را برایم باز کرد ... _سلام بر ملکه قلب من طیبه خانم ... زیر لب سلامی دادم و سریع جلوی ماشین نشستم. در طول راه بشکن می‌زد و پشت فرمان می‌رقصید تا مرا بخنداند اما دریغ از یک لبخند. جلوی در آرایشگاه دوید و در را برویم باز کرد. _عنق نشو دیگه عشقم ، مثلاً روز عروسی‌ مونه ها... زوری لبخندی زدم و پیاده شدم پشت سرم را هم نگاه نکردم ... _عشقم لباست ... با چهره‌ای درهم برگشتم و به‌ زور همه وسایلم را بردم داخل آرایشگاه ، تمام ساعاتی که آرایشگر روی سر و صورتم کار می‌کرد مشغول خواندن قرآن بودم . نزدیک ظهر زیارت امین‌الله خواندم و نماز اول وقتم را هم به‌جا آوردم هنوز آرایش چشمم تمام نشده بود سر نماز با تمام حسم اشک ریختم و شکایت زندگی‌ام را به خداوند کردم باورم نمی‌شد سرنوشت این‌همه بی‌رحم باشد . دلم برای خودم می‌سوخت... دلم بابایم را می‌خواست... دلم آغوش عمه فاطمه را می‌خواست ... عمه را شش ماه بود که ندیده بودم ... دلم مرتضی را... نه ... نه مرتضی را ... نه... آرایشگرم به زحمت پف چشم‌هایم را پشت خط چشم سیاه پررنگ پنهان کرد ، تاج و تور و لباس عروس همه‌چیز سر جای خودش بود . در آینه به چهره جدیدم نگاه کردم انصافاً زیبا شده بودم با آن‌همه طلای سنگین گران‌قیمت ساعت طلا و حلقه برلیان خودم را نمی‌شناختم. چشم‌هایم را بستم مرتضی را با لبخند زیبایش با چشم‌های سبزش و قامتی که مرا به یاد پدرم می‌انداخت تصور کردم. با صدای آرایشگر به خودم آمدم: _ عروس خانوم آقا داماد اومد ناز نکن دیگه ... فیلم‌بردار داخل شد و شروع به کار کرد . چادر سفید عروس را برداشتم محض احتیاط قرار بود دوتا چادر سر کند فیلم‌بردار گفت عروس خانوم وسط سالن آرایشگاه بایستید تا داماد وارد بشه و دسته‌گل رو تقدیم کنه ... گوش کردم ... ایستادم ... در باز شد... داماد داخل شد... با لباس سرتاسر سفید ... شب عروسی داماد برازنده ای شده بود... پشت سرش خانواده هم وارد شدند ... نقل پاشیدند و قربان‌صدقه رفتند... امیر پیشانی‌ام را بوسید ... از آن شب جز خنده‌های مصنوعی و صدای رقص و آواز و هدایای فراوان چیز دیگری به خاطرم نیست... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔🔔🔔🔔🔔🔔 اساتید👇👇 📍استاد آقایان⤵️ 🎓استاد محمد شجاعی 📍استاد بانوان⤵️ صالحه کشاورز معتمدی🎓 📌هم مجازی🔅 📌هم حضوری🔅 📌گروه پرسش و پاسخ🔅 ⌛️آخرین مهلت ثبت نام : آخر مهر ۱۴۰۱ شروع دوره ها : اول آبان ۱۴۰۱⏳ 🔍ثبت نام در ایتا و پیامک⤵️⤵️ ↪️ 09335208183📨 🆔 @Admiin114 💬 🆔 @Salehe_keshavarz 🌐📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣📣📣 ثبت نام دوره های کاربردی 📝 🖇 ویژه بانوان 📚 🔖همه دختران بالای ۱۵ سال 📚 🔖مختص همه بانوان متأهل 📚 🔖ویژه همه دختران و بانوان‌ 📌به صورت👇👇 🔍حضوری و مجازی🔎 با تدریس👇👇 🎓صالحه کشاورز معتمدی🎓 ♻️ ثبت نام : ۳۰ مهر ۱۴۰۱ دوره : ۱ آبان ۱۴۰۱💯 جهت ثبت نام به شماره زیر در ایتا یا پیامک مراجعه کنید👇👇 📲 09335208183 📨 🆔 @Admiin114 💬 🎁 @Salehe_keshavarz 🎁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣📣📣📣 ثبت نام دوره های کاربردی 📝 🖇 ویژه برادران 📑 ↩️همه پسران بالای ۱۶ سال 📑 ↩️مختص همه آقایان متأهل 📑 ↩️ ویژه همه پسران و آقایان 📌به صورت👇👇 🔍حضوری و مجازی🔎 با تدریس👇👇 🎓استاد محمد شجاعی🎓 ♻️ ثبت نام : ۳۰ مهر ۱۴۰۱ دوره : ۱ آبان ۱۴۰۱💯 جهت ثبت نام به شماره زیر در ایتا یا پیامک مراجعه کنید👇👇 📲 09335208183 📨 🆔 @Admiin114 💬 🎁 @Salehe_keshavarz 🎁