✿❥◆◎◈◆❥✿⛱
⚜ @salehe_keshavarz
✿○○••••••══
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_هفدهم
نمی توانستم افکارم را جمع کنم ، آینده برایم مبهم بود. فکر ریحانه و زندگیم را می کردم.
در خیالاتم طلاقم را هم گرفتم و دنبال خانه ای برای زندگی می گشتم...
خدا بر سر هیچ انسانی نیاورد...
گیجی و سردرگمی و ندانستن راه حل بدترین حال یک انسان خصوصا یک زن آن هم در دیار غربت است.
تنها چیزی که خیلی به آن اطمینان داشتم سقط بچه ام بود.
فقط نمی دانستم این کار را اینجا انجام بدهم یا در ایران.
اینجا کسی را نداشتم،می ترسیدم.
اگر هم به ایران برمی گشتم حتما پدر و مادرم و مسعود مانع می شدند.
اما واقعا دلم نمی خواست از مسعود #فرزند دیگری داشته باشم.
با حال بدم رفتم سراغ اینترنت و راه های سقط جنین را سرچ کردم اما چیز زیادی دستگیرم نشد.
همیشه در مورد مسائلمربوط به #زنان کم اطلاعات بودم ، از دست خودم حرصم در آمده بود.
چهار روز از خانه خارج نشده بودم و چهار روز به همین ترتیب گذشت.
گوشیم خاموش بود فقط گاهی روشن می کردم و به مادرم خبر سلامتیم را می دادم و احوال ریحانه را می پرسیدم.
ازحرف های مادرم معلوم بود مسعود #چیزی به آن ها نگفته است.
خانه ام بهم ریخته و نامرتب شده بود ، خودم رنگ پریده بودم و در این چهار روز غذای درست و حسابی نخورده بودم ، و ضعف و بی حالیم مضاعف شده بود.
صدای چرخاندن کلید درب خانه را شنیدم.فقط عاطفه کلید اضافه داشت.
اصلا تحمل دیدنش را نداشتم.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
از اتاقم داد زدم:
_مگه نگفتم برو و دیگه اینجا پیدات نشه چرا نمی فهمی؟
از در نیمه باز اتاقم داخل شد.
چشم هایم می دیدش اما مغزم درک نمی کرد.
مسعود بود ...
در چهارچوب در ایستاده و نگاهم می کرد.
با دیدنشتمام وجودم نفرت شد..
آن شب در ویلای شمال...
خاطرات شرکت...
کلمه ی "مسعود جان"...
خنده های عاطفه...
همه و همه به مغزم هجوم آورد.
+سلام...
چه بلایی سرت اومده؟
چت شده تو؟...
جوابش را ندادم ، به سختی از جایم بلند شدم ، از عصبانیت می لرزیدم ، مسعود به طرفم آمد ، آرام بازوهایم را تکان می داد.
+شیرین چی شده؟
اون حرف ها چی بود زدی؟
زودتر از این نمی تونستم بیام...
مردم که،حرف بزن.
با تمام تنفرم نگاهش کردم ...
این بار نگذاشتم احساساتم بر من غلبه کند ، باید بعد از ده سال حرف دلم را می زدم .
_ازت متنفرم مسعود...
از تو و اون #زنیکه متاسفم که ده سال زنت بودم و تو با عاطفه خوش بودی
آره درست شنیدی...
نه تو رو میخوام...
نه بچتو..
فریاد می زدم ، طوری که گلویم درد گرفته بود :
_دیگه نمی خوام ببینمت...
مسعود تو...
اولش نفهمیدم چی شد!!!!!
فقط صورتم به شدت می سوخت.
#سیلی محکمی خورده بودم.
+خفه شو...
به چه حقی این حرف ها رو می زنی؟
دیگه صدای مسعود رو نشنیدم ، به سمتش حمله کردم و با تمام قدرت می زدمش ، هرچند ضربه های بی جان من بدن قوی او را تکان هم نمی داد.
مسعود #محکم مچ دستانم را گرفت ، دردم گرفته بود...
+شیرین بد حرفی زدی...
بد تهمتی زدی بهم...
با همه ی ادا اصولات کنار اومدم ، الانم نگران سلامتیت بودم که اومدم...
وگرنه خیلی وقته فقط دارم تحملت می کنم .
مچ دستم درد می کرد و مسعود به حرفش ادامه داد:
+حق نداری به بچم آسیببرسونی وگرنه بد میبینی !!!
حالیت شد؟
_دستم رو شکوندی لعنتی ...
ولم کن
+حالیت شد؟
چاره ای نداشتم :
_آره ولم کن...
دستمو رها کرد...
هر دو نفرمون نفس نفس می زدیم ، این اولین دعوای محکم بین ما بود.
هر دو حرف هایی که سال ها دردلمون بود به زبان آورده بودیم ، حرف گفته شده را نمی شود پس گرفت .
مسعود کیفش را برداشت و با سرعت به سمت در رفت.
ایستاد و با صدای بلند گفت:
+یه تارمو از سر بچه کم بشه پدرتو در میارم اینو تو اون مغز #مریضت فرو کن جول و پلاستم جمع کن برگرد ایران،بهم گفتن که برای این هلندی ها چه #عشوه هایی اومدی ...
حرفی برای گفتن نداشتم...
فقط رفتنش را نگاه کردم ...
او رفت و صدای ضجه های من در خانه پیچید ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
📤( انتشار #خاطرات_یک_مشاور بدون لینک کامل کانال #صالحه_کشاورز_معتمدی جایز است )
═══••••••○○✿