eitaa logo
صالحین دامغان
313 دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
3هزار ویدیو
631 فایل
ارتباط با ادمین @a_mohammadi61
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️اهداءجوایز به متربیان صالحین توسط فرمانده پایگاه 🌺برندگان مسابقه جدول غدیروداستان نویسی عاشورا شهید_ سلیمانی حضرت_ زینب(س) سمیه 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
❇️کلاس قصه گویی عاشورا 🌺متربیان حلقه کودک شهید سلیمانی (گروه جهادی صالحین) حضرت زینب(س) راضیه(س) 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
❇️حضورمتربیان گروه کودک درمدرسه شهید لزومی روستای وامرزان وتبریک آغازسال تحصیلی جدید به مدیر ومعلمان مدرسه توسط حلقه شهید سلیمانی🌺🌺🌺🌺 _شهید_ سلیمانی حضرت_ زینب(س) سمیه 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
📢📢📢 واکنش کاربران به تخریب حجت الاسلام در فصای مجازی 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
4.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥افشاگری/ مانند کوفیان علی را تنها نگذارید ♦️سخنان اخیر رهبر انقلاب که بشدت در رسانه های خودی و غیر خودی سانسور شد ♦️ گلایه رهبر انقلاب از دولت و وزارت ارتباطات به دلیل کم کاری و به سرانجام نرسیدن شبکه ملی اطلاعات و اوضاع ولنگار فضای مجازی ♦️این فایل را همه جا منتشر کنید تا بدست آقای قالیباف و برخی نمایندگان مدعی انقلابیگری برسد و بی جهت و متاثر از جنگ روانی جریان غربگرا علیه طرح ساماندهی فضای مجازی شبهه افکنی نکنند. 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🔰 اگر پسرم تخلفی کرده به اشدّ مجازات برسونید و اگرنه با تهمت زننده برخورد کنید. 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
2.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای رای دادن به تولید محتوای فرمانده واحد خوبمون خانم خان بیکی از دامغان لینک زیر را کلیک کنید EitaaBot.ir/poll/zw5a
🔹برداشتن ناخن مصنوعی ⁉️مدتی قبل کاشت ناخن داشتم و حالا برداشتم که باعث آسیب به ناخن ها شده و از یک محلول گیاهی برای استحکام ناخن استفاده می کنم که روی ناخن لایه ایجاد کرده و به سختی پاک میشه و با شست و شو هم از بین نمیره وضو و نمازم با وجودش صحیح هست یا خیر؟ ✅ج: اگر محلول مذکور مانع رسیدن آب به اعضای وضو و غسل است باید قبل از وضو یا غسل، ـ هرچند مستلزم هزینه یا زحمت باشدـ برطرف شود، مگر آن که برطرف کردن آن در وقت نماز، ضرر، یا مشقتی که عرفا غیرقابل تحمل است داشته باشد که در این صورت باید وضو و غسل به صورت جبیره ای انجام شود ولی پس از رفع عذر باید برای وضو و غسل بعدی مانع برطرف شود. 📕منبع: leader.ir 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
هدایت شده از صالحین دامغان
📚 رمان قشنگه، عاشقانش هم که قشنگ تر 🍃🍃 ✅خبر ،خبر قراره باهم یه رمان خاص بخونیم .... رفقاتونو دعوت کنید 😊 💢واما... با رمان شیرین و جذاب ♥️ ♥️ در کنارتون هستیم . هر شب راس ساعت ۲۳ با ما همراه باشید😊 🍃قرارگاه صالحین دامغان @salehin_damghan
🌸 روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند. مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود. خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند. تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری. شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم. شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
🌹🌹
🌸 خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود. گفتم: «چرا؟!» خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.» اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.» آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.» نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.» مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»