😔:
#ادامه✨
معصومه ناگهان
او را مقابل خود ديد ؛
خواهش شيطانی ، شعله در چشمانش انداخته بود
چنگ انداخت تا اورا به دست آورد
اما
معصومه و عصمتش به #مقابله ايستادند.
كوشيد تا خود را از چنگال او برهاند
و اين مقاومت او
#حماسه_اخلاقي را رقم زد
و معصومه " #شهيد_پاكدامنی " خود شد🌷
مستخدم وقتی دید نمیتواند اورا به دست آورد ؛
دست به تهدید برد
و در نهایت وقتی معصومه را تسلیم خواست خود نیافت؛
تهدید خود را عملی کرد.
كارد به حلقومش نشست
و او كه با #نهج_البلاغه انس داشت و شهيد شمشير را میشناخت
حلقومش را به #تيغ سپرد اما تن به #گناه و #تباهی نداد.🍃
🔺چند روز بعد
پيكر او كه در چادر #عفافش پيچيده
و ضربات كارد جای جای بدن مطهرش را شكافته بود
*(قاتل پیکر شهیده را تکه تکه کرد تا پیکر را سرنگون کند و ردی از آن باقی نماند)*
در گوشه ای پيدا شد
و قاتل در ميدان شهر به دار #مجازات آويخته شد🍁
3⃣
#ادامه رمان شیرین وجذاب دختر_شینا🌸💐🍂🍃🌺
#قسمت_صدوشصت_وچهارم
چطور می توانستم با این سن ّ کم چرخ زندگی را بچرخانم و مادر چهارتا بچه باشم.
خدایا دردم را به کی بگویم. ای خدا! کاش می شد کابوسی دیده باشم و از خواب بیدار شوم.
کاش بروم دکتر، آزمایش بدهم و حامله نباشم. اما این تهوع، این خواب آلودگی، این خستگی برای چیست.
دو سه ماهی را در برزخ گذراندم؛ شک بین حامله بودن و نبودن. وقتی شکمم بالا آمد. دیگر مطمئن شدم کاری از دستم برنمی آید.
توی همین اوضاع و احوال، جنگ شهرها بالا گرفت. دم به دقیقه مهدی را بغل می گرفتم. خدیجه و معصومه را صدا می زدم و می دویدیم زیر پله های در ورودی.
با خودم فکر می کردم با این همه اضطراب و کار یعنی این بچه ماندنی است.
آن روز هم وضعیت قرمز شده بود. بچه ها را توی بغلم گرفته بودم و زیر پله ها نشسته بودیم.
صدای ضد هوایی ها آن قدر زیاد بود که فکر می کردم هواپیماها بالای خانه ما هستند. مهدی ترسیده بود و یک ریز گریه می کرد.
خدیجه و معصومه هم وقتی می دیدند مهدی گریه می کند، بغض می کردند و گریه شان می گرفت. نمی دانستم چطور بچه ها را ساکت کنم. کم مانده بود خودم هم بزنم زیر گریه.
با بچه ها حرف می زدم. برایشان قصه می گفتم، بلکه حواسشان پرت شود، اما فایده ای نداشت.
در همین وقت در باز شد و صمد وارد شد. بچه ها اول ترسیدند. مهدی از صمد غریبی می کرد. چسبیده بود به من و جیغ می کشید.