#کتاب_عدالت
📖اگر دست مفسدان و سوءاستفاده کنندگان از امکانات حکومتی، قطع نشود، و اگر امتیاز طلبان و زیادهخواهان پرمدّعا و انحصارجو، طرد نشوند، سرمایهگذار و تولید کننده و اشتغال طلب، همه احساس ناامنی و نومیدی خواهند کرد و کسانی از آنان به استفاده از راههای نامشروع و غیرقانونی تشویق خواهند شد.
📓گفتار دوم: برای تحقق عدالت چه باید کرد؟
#استاد_سید_علی_خامنهای
#قسمت_بیستم
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
#کتاب_عدالت
📖اگر یکی از مسئولان دارای ثروتی باشد، مال و منالی داشته باشد، خانهی آنچنانی داشته باشد، وضعیّت آنچنانی داشته باشد، این یک امر منفی است؛ هم از نظر مردم بحمدالله منفی است، هم ازنظر مسئولان منفی است، هم آن کسانی که دارند، میدانند که یک نقطهی منفی است؛ این، در نظام جمهوری اسلامی، مسئلهی خیلی مهمی است؛ این، همان حرکت به سمت عدالت است که از اول انقلاب بحمدالله شروع شد.
📓گفتار سوم: چگونه عدالتخواهی کنیم؟
#استاد_سید_علی_خامنهای
#قسمت_بیستم
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
#خاطرات_شهید_حسنباقری🌷
💬 شما چه کارهای؟ |علی زاهدی|
◽️قبل از آغاز جنگ، در کردستان، همراه [شهید] حسین خرازی، با تشکیل گروهی تحت عنوان گروه ضربت، مشغول مبارزه با ضد انقلاب بودیم.
◽️بعد از شروع جنگ، به همراه حسین، وارد منطقهی جنوب شدیم و به دارخوین رفتیم. پس از دو ماه، من به همراه دو نفر دیگر از رزمندگان، از طرف آقا رحیم [صفوی]، مأمور شدیم که به آموزش تطبیق آتش و دیدهبانی، توسط برادران ارتشی برویم. ما سه نفر، در منطقهای برای دیدهبانی مستقر شده بودیم.
◽️ یک روز بعدازظهر، داشتیم از ارتفاع دکل که حدود ۹۰ متر بود، پایین میآمدیم که ماشین بلیزری، پایین دکل متوقف شد و برادری سپاهی با لباس شخصی، صورتی کم پشت و اندامی لاغر، نزد ما آمد و گفت: «شما باید اینجا بمونین.»
◽️ما چون از کردستان آمده بودیم، به زعم خودمان، احساس میکردیم نسبت به بقیه برتری رزمی و اطلاعاتی داریم و نسبت به آنهایی که تازه وارد صحنه شده بودند، ادعا داشتیم. از طرف دیگر، با توجه به شکل و هیبت آن برادر، نمیتوانستیم به خودمان بقبولانیم که تابع امر او باشیم. به همین خاطر، به او گفتیم: «اینجا جایی برای نگهبانی نیست.» او گفت: «تا صبح، یک نفر اون بالا باشه، یک نفر در حال استراحت در اتاقک پای دکل و یکی هم پشت تیربار بشینه و نگهبانی بده، تا اگه دشمن اومد اطلاع پیدا کنید. جاتون رو به نوبت تعویض کنین.»
◽️ما که هنوز در موضع خودمان بودیم، به او گفتیم: «اصلاً شما چه کارهاین؟ این مسئله به شما مربوط نمیشه!»
◽️او با کمال وقار و ادب، برای ما استدلال آورد، اما پاسخ ما منفی بود. به هر ترتیب، ما به منطقه «خط شیر» رفتیم.
◽️یکی، دو ماه گذشت و ما برای استحمام به اهواز رفتیم. [شهید] حسین خرازی در آن مقطع عهدهدار مسئولیت جبههی دارخوین بود، و به همین دلیل موقع برگشت برای انجام پارهای از هماهنگیها به پایگاه «منتظران شهادت» (پایگاه گلف) رفت و ما نیز همراه او به آنجا رفتیم.
◽️ وقتی وارد آن جا شدیم و مشغول سرکشی به اتاقها بودیم، به اتاقی رسیدیم که حسین گفت: «من اینجا کار دارم.» در اتاق را که باز کرد، من یک آن دیدم حسین با همان جوانی که آن روز پای دکل، ما با او تندی کردیم، حال و احوال پرسی میکند.
◽️در یک لحظه، تمام صحبتهایی که آن روز بین ما و رَدّ و بدل شده بود، از جلوی چشمم گذشت. به شدت شرمگین شدم و خودم را پنهان کردم و تازه متوجه شدم، او کسی نیست جز حسن باقری.
◽️بعد از این که حسین ما را به او معرفی کرد و گفت: «اینها از نیروهای ما هستن که از کردستان با هم بودیم.» حسن باقری انگار که هیچ مسئلهای بین ما نبوده، بسیار زیبا و در شأن مردان بزرگ اسلام با ما برخورد کرد. برخورد آن روز او خیلی برای من سازنده بود و بعد از آن بود که به شدت شیفته و علاقهمند او شدم.
#قسمت_بیستم
#حسن_باقری
#کتاب_من_اینجا_نمیمانم
#خاطراتیازشهیدغلامحسینافشردی
⚜ قرارگاه یاوران ولایت دامغان
@yavarane_velayat_damghan
#دختر_شینا 🌸
#قسمت_بیستم
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد.
اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت.
از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.
🍃قرارگاه صالحین دامغان
@salehin_damghan