فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شبهه
چرا بریم زیارت اربعین و حج و...
بهجاش بیمارستان و مدرسه بساز
پاسخ شهید مطهری👌
#اربعین
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #صالحين_خراسان_رضوي
🆔 @Salehin_razavi
6.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹با همه ارتباط برقرار کنید...
◀️ در ادبیات کار تشکیلاتی ارتباطات، محور تحقق تشکیلات است...
اهمیت و ضرورت این امر مهم را از زبان شهید سلیمانی بشنوید...
#مکتب_شهید_سلیمانی
#اسوه_های_تشکیلاتی
#کار_تشکیلاتی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #صالحين_خراسان_رضوي
🆔 @Salehin_razavi
سلام عشقم سلام عمرم سلام محبوب من.mp3
4.16M
🛑 نماهنگ سلام عشقم
🎙 امیر کرمانشاهی
#اربعین
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #صالحين_خراسان_رضوي
🆔 @Salehin_razavi
19.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ زیبای #طوفان_الاربعین🚩
📃 ما آماده ایم..
🎙#ابوذر_روحی
🏷 #اربعین #امام_حسین (ع)
#امام_زمان (عج)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #صالحين_خراسان_رضوي
🆔 @Salehin_razavi
⭕️ راهی که باید برویم...
🔸 ما باید نیروهایمان متشکل باشد. ما باید سازماندهی داشته باشیم. در برابر عوامل نیرنگ و تشنج و تفرقه، ما راهی را برویم که ضد تشنج باشد، ضد تفرقه باشد. ما به سمت وحدت برویم، ما برویم به سمت ثبات و آرامش لازم؛ البته این کار میبرد، فکر میبرد، برنامهریزی میخواهد، سازماندهی میخواهد، رهبری میخواهد.
🗓 سخنرانی شهید آیت الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی در مسجد نارمک در تاریخ ۱۳۵۹/۱۲/۱۰ درباره تحزب در اسلام
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #صالحين_خراسان_رضوي
🆔 @Salehin_razavi
.
عمه در تاریکروشنِ صبح، از فرصت استفاده کرد و تا بچهها بیدار نشده بودند از خرابه بیرون زد.
خودش را پشت دیوارهای نیمهفروافتاده رساند و حالِ بدش را همانجا بالا آورد و بعد یک گوشه نشست و گریه کرد.
دیشب هم شبیهِ تمامِ شبهای دیگرِ اسارت چشم روی هم نگذاشته بود و مثلِ تمامِ این بیست و چند شب چیزی از گلویش پایین نرفته بود، ولی قطعا مسئله این چیزها نبود وگرنه الان باید مثل روزهای دیگر روی پا میبود!
حالِ صبحِ امروزش شبیهِ هیچ کدام از صبحهای اسارت نبود!
گویی اتفاق تازهای در او رخ داده بود، چیزی درونش شکسته بود، مثل آدمیزادی که یکباره قطعِ عضو شده باشد، انگار بیهوا قطعهای از تنش جدا شده بود!
دیشب پیکرِ بی جان رقیه را بغل گرفته بود و تا دمِ غسالخانهی شهر رسانده بود.
زنِ غساله اول به بهانهی اینکه شما مسلمان نیستید غسل را قبول نکرده بود و بعد به بهانهی اینکه این بچه حتما مریضی داشته وگرنه چرا تنش اینطور سیاه و کبود است؟
غسالهی شهرِ معاویه و یزید، به دختر امیرالمؤمنین گفته بود شما مسلمان نیستید!
این اهانتها تازگی نداشت ولی تکرارِ هر بارَش قدرِ همان بارِ اول به قلب زینب گران میآمد، یک جهان، مسلمانیشان را از علی گرفته بودند و حالا یک مشت یهودی و یهودیزاده، چپ و راست به فرزندان علی بهتان نامسلمانی میزدند...
زینب حالش اصلا دست خودش نبود! دیشب قدرِ تمامِ شبهای اسارت بغض کرده بود و جلوی فروچکیدن اشکهایش را گرفته بود تا کاروان از هم نپاشد و حالا آن بغضهای فروخورده داشت از روی سینهاش بالا میآمد.
دیشب با دستهای خودش رقیهی کوچکش، امانتِ سنگینِ برادرش را درون قبر گذاشته بود و حالا دستهایش اندازهی دستهایی که تمامِ مردمِ یک شهر را دفن کرده باشند، درد میکرد...
دیشب رقیه را روی دست برده بود و حالا اندازهی کسی که سنگینترین بارهای جهان را به دوش کشیده باشد، رمق از تنش رفته بود و بند و بندِ وجودش داشت از هم میگسست...
زینب پشت دیوارهای خرابه آوار شده بود و توان از زانوهایش رفته بود.
زحمتِ تمامِ این سفر از روز نخست روی دوش زینب بود و او یک لحظه هم خم به ابرو نیاورده بود، اینجا ولی احساس میکرد دیگر واقعا نمیتواند ادامه بدهد!
صبح پیش از طلوع، تمام قصهها و غصههای اسارت یکجا به قلبش هجوم آورده بود و حالا دیگر داشت میرفت که از دست برود!
اما اگر زینب تسلیمِ غم میشد، پس تکلیف آن هشتاد و چند زن و بچهای که اباعبدالله دستش سپرده بود، چه میشد؟
زینب باید زنده میماند، باید روی پا میایستاد، باید اشک از چهره میشست، باید توان به زانوهایش برمیگرداند...
زینب یک لحظه چشمهایش را بست، یادِ شبِ دهم را از خاطر گذراند و زیر لب زمزمه کرد: حسین جان، یک بار دیگر انگشت روی قلبم بگذار و آرامم کن، من دارم تمام میکنم...
این را گفت و یک قطره اشک از گوشهی چشمش چکید و یکباره فشارِ دو انگشتِ اباعبدالله را روی قفسهی سینهاش احساس کرد، رمق به جانِ خستهاش بازگردید و خونِ تازه در رگهایش جریان گرفت و انگار که دو مرتبه از جانبِ حسین به حفاظت از کاروان مأمور شده باشد، از جا برخاست و با توانی مضاعف سمت خرابه بازگشت، انگار نه انگار که این همان زینبیست که تا چند لحظه پیش داشت جان میباخت...
زینب تمامِ این چهل منزل را همینطور از سر گذرانده بود، با گریهها و خستگیهای پنهانی و با بغضهای انکار شده و آههای در سینه فروخفته و سر آخر با توانِ گرفته از خیالِ برادر...
حالا زینب داشت برمیگشت توی خرابه تا یک بار دیگر کاروانِ هزار تکه را زیر پَرِ چادرش جا بدهد و باز حرمِ حسین را در پناهِ خودش بگیرد...
یک زن
یک زنِ داغدیدهی به اسارت رفتهی لطمهخورده، فقط مگر زینبِ علی باشد که از پسِ اینهمه حادثه برآید و گرنه هر کسِ دیگر جای او بود، وقتی داخل قبر میرفت تا پیکر رقیه را دفن کند، خودش همانجا میمُرد و دیگر هرگز از قبر بیرون نمیآمد...
آه عمه...
عمه
عمه
عمه... 💔😭
نویسنده: ملیحه سادات مهدوی؛ روضهخوانی که خودش خیلی بیشتر از مستمعهایش گریه میکند!
آدرسِ خریدِ کتاب #من_اگر_روضهخوان_بودم با تخفیف ۲۰ درصدی:
https://ketabejamkaran.ir/148686
صالحین خراسان رضوی
. عمه در تاریکروشنِ صبح، از فرصت استفاده کرد و تا بچهها بیدار نشده بودند از خرابه بیرون زد. خودش ر
.
رطوبت و خنکای درهمآمیختهی اولِ صبح، هوا را مطبوع کرده.
ریههایم را از هوای پاک صبح پر میکنم و تا میآیم هوا را بیرون بدهم، بیاختیار چشمهایم تَر میشود!
یعنی هوای اولِ صبحِ شام هم همین اندازه خوب بوده؟
قطع به یقین!
خیلی خوبتر از این!
شام سرزمین باغها و آبها، سرزمین زمرد و آبادیها... حتما صبحهایش مطلوبترین صبحهای آن حوالی بوده....
هوای خوب، برای آدمِ دلتنگ شبیهِ سَم میمانَد!
آدمی که دلش تنگ است با هر هوای مطبوعی یادِ کسی که نیست برایش تازه میشود و باز جانش آتش میگیرد!
مثلا اول صبح که خنکا به صورت زینب مینشسته شاید یاد صبحهای مدینه میافتاده، روزهایی که جمعشان جمع بود و درِ آن خانهی گِلیِ ساده مرتب به روی پیغمبر باز میشد و خانه پر میشد از نور و امید.
شاید لطافت صبح، یادِ تبسمهای ملیحِ مادر را برایش زنده میکرده!
شاید آفتابِ ملایمِ اولِ طلوع، گرمای دستان امیرالمؤمنین را به خاطرش میآورده وقتی پدرانه دست زینب را میفشرد و مرحبا مرحبا نثارش میکرد!
شاید جست و خیز گنجکشهای لای اقاقیها، برایش یادآورِ خنده و بازیگوشیِ حَسنین بوده وقتی کودکانه در خانه میدویدند و فاطمهی زهرا به صد شوق نگاهشان میکرد...
من فکر میکنم هوای مطبوعِ صبحهای اسارت بیشتر از هر چیزی قلب زینب را به آتش میکشیده وقتی خاطراتِ خانوادهای که دیگر نبودند برایش تازه میشده و با هر دَم و بازدمی صدای لطیف مادر و گرمیِ دستهای پدر و خندههای دو برادر و مهربانیهای پدربزرگ از خاطرش میگذشته...
من فکر میکنم بعد از عصر عاشورا، هر چیزِ خوبی که در این دنیا بوده، قلب زینب را پاره پاره میکرده، از نهرهای جاری گرفته تا نخلستانهای سر به فلک کشیده و حتی هوای اول صبح!
دنیا بعد از عاشورا برای زینب جز مشتی خاطره و اندوه و دلتنگی چیزی نداشته...
و دلتنگی تنها دردیست که هیچ درمانی جز وصل ندارد!
و برای زینبی که همهی محبوبهایش را از دست داده بود دیگر وصلی هم در این دنیا نبود...
هیچ کس حال زینب را نمیفهمید...
خاصه حالِ اولِ صبحهای اسارتش را...
آه زینب
آه دلتنگترین بانوی عالَم...
.
✍ملیحه سادات مهدوی
🌹