eitaa logo
صالحین خراسان جنوبی
1.4هزار دنبال‌کننده
76.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
393 فایل
تربیت نیروی انسانی مومن، بصیر و انقلابی 🆔 مدیر: @Admin832
مشاهده در ایتا
دانلود
ده دقیقه تا اذان ظهر مانده بود.. با چشم هایی نگران به ساعت نگاه کرد و با خود گفت چه کنم؟ چه طور نمازم را بخوانم؟ کسی هم نبود کنارش باشد و با او بازی کند. تازگی ها وقت نماز که میرسید،فرزند خردسالش اجازه نمیداد مادر نماز بخواند،مرتب بهانه میگرفت و گریه میکردو گاهی میگفت نماز نخوان! برایش سخت بود،نگران بود که نکند فرزندش از نماز بدش بیاید! امروز فکری به ذهنش رسیده بود،برای فرزندش جانمازی با نمدهای رنگارنگ درست کرده بود،به امید اینکه وقت نماز،کنار جانماز خود پهن کند و او هم نماز بخواند و سرگرم باشد. صدای اذان که از مسجد محله به گوش رسید،وضو گرفت و چادر نماز گل ریز آبی رنگش را پوشید،عطر گل محمدی را به چادر زد،عجب بوی لذت بخشی داشت... بعد هم با ذوق پسرش را صدا زدو گفت: عزیزم بیا ببینن چی برات درست کردم! این جانماز قشنگ برا کیه؟ به سرعت به طرف مادر دوید... کدوم مامان؟ برا کیه؟ خندید و گفت: چه ماشینای قشنگی داره! بله قشنگه،من برات درست کردم،برا پسرم،عزیز دلم! حسابی ذوق کرده بود،پسرش همیشه به ماشین علاقه خاصی داشت،از دیدن ماشین های نمدی بر روی جانماز سبزرنگ حسابی ذوق کرده بود! تسبیح و مهر را از روی جانماز کنار زدو با دقت به ماشین ها نگاه کرد،بعد هم حسابی مادر را سوال پیچ کرد... مامان اسم این ماشین چیه؟ اینا دارن کجا میرن؟ مامان اینا لاستیکاش هستن..؟ باحوصله به حرف هایش گوش میداد و او را همراهی میکرد،هنوز هم سرگرم بود. مادر نمازش را شروع کرد و خوشحال از اینکه توانسته بود کاری انجام دهد او را سرگرم کند. کمی که گذشت،او هم جانمازش را پهن کرد و مهر را وسط فضای سبز جانماز گذاشت،روسری مادر را بر روی سرش انداخت و نگاهی به مادر انداخت،گاهی سجده میرفت و گاهی می نشست،لبانش تکان میخوردو گاهی صدای الله اکبر نصفه نیمه ای به گوش میرسید! گاهی کنار جانماز دراز میکشید و جانماز را بر میداشت و در هوا تکان میداد و صدای قان قان ماشین ها به گوش میرسید،انگار ماشین های نمدی هم حرکت میکردند! نماز که تمام شد،کنار مادر نشست تسبیح را برداشت و دانه های تسبیح را مانند مادر جابه جا میکرد و انگار زیر لب حرف هایی میزد. مادر بغلش کردوبا ذوق گفت: چیکار میکردی؟ داشتم با ماشینام نماز میخوندم! لبخندی زد و او را بوسید و محکم در آغوشش فشار داد،بوسه های مادر برایش لذت بخش بود. لحظاتی گذشت،از آغوش مادر پایین آمد و دوباره جانماز را پهن کرد،بعد هم به سراغ ماشین های کوچک خود رفت،یکی یکی را بر روی جانماز در کنار ماشین های نمدی چید و مشغول شد. ماشین ها گاهی قطار میشدند و گاهی به تنهایی از کنار ماشین های نمدی عبور میکردند،انگار جانماز ماشینی جاده شده بود و ماشین ها بر روی آن حرکت میکردند. در همین فرصت مادر نماز دوم را خواند و بعد کنار پسرش نشست. حالا مادر هم راننده شده بود،گاهی راننده ماشین زرد و گاهی راننده ماشین آبی! حسابی کیف کرده بود،بازی بر روی جانماز سبز رنگ نمدی مزه دیگری داشت. ☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁☘️🍁 ✍️ تعلیم وتربیت ناحیه خوسف