جلسه اول آموزش کلاسداری .m4a
11.78M
#کلاسداری
🔻سلسله جلسات آموزشی «کلاسداری»
🔹️جلسه اول
✳️مهارت تغییر نگرش
✳️نحوه ورود به مدرسه و کلاس و ارتباط گیری با دانش آموزان ۱۴۰۳/۱۰/۱۰
======🇮🇷======
@salehparvar
جلسه دوم آموزش کلاسداری.mp3
61.69M
#کلاسداری
🔻سلسله جلسات آموزشی «کلاسداری»
🔹جلسه دوم
✳️مهارت ارتباط عاطفی
✳️نحوه ورود به طرح بحث
۱۴۰۳/۱۱/۱
======🇮🇷======
@salehparvar
نگرش جدید به دانش آموزان.mp3
94.08M
#کلاسداری
🔻سلسله جلسات آموزشی «کلاسداری»
🔹جلسه سوم
✳️لازمه ی حرکت در فضای دانش آموزی
✳️ایجاد نگاهی متفاوت به نسل دانش آموز
======🇮🇷======
@salehparvar
اتفاق عجیب زندگی طلبه قسمت ۳
بخش سوم: توسل به قانون
چند بار التماس کرد که نزد او بروم تا مرا ببیند و چون اجابتش نکردم گفت من خودم خواهم آمد! من هم تهدید کردم که اگر آمدی به پلیس گزارش میدهم که یک زن شرور مزاحم ما میشود!
😳اهمیتی نداد و آمد و من هم با پلیس تماس گرفتم و مأمورین آمدند.
او با مشاهدهٔ پلیس، خود را پنهان کرد و مأمورین از ما پرسیدند موضوع چیست؟
گفتم زن شروری مزاحم ما میشود!
گفتند چه میخواهد؟
ماندم که چه جوابی بدهم !
گفتم نمیدانم چه میخواهد ، شما خودتان ازش بپرسید ببینید چه میخواهد؟!
نگاهی به یکدیگر انداختند و یک نگاه عاقل اندر سفیه هم به من و رفتند!😁
بعد از رفتن مأمورین بلافاصله پیامکی بهم داد که : خیلی برایت متأسفم ! کسی برای ناموسش پلیس می آورد؟!🥴
گفتم دست از این چرندیات بردار اگر باز هم بیائی تحویل پلیست میدهم!😡
یکی دو روز بعد دوباره آمد و من این دفعه با خانمم هماهنگ کردم که وارد منزل شود تا نتواند فرار کند و سپس با پلیس تماس گرفتم که همان زن شرور الآن اینجاست.
به محض رسیدن پلیس، به التماس افتاد و با گریه از خانمم خواهش کرد که تحویلش ندهیم
خانمم نیز دلش نرم شد و به پلیس گفتیم موضوع حل شده و تشکر کردیم و مأمورین رفتند.😬
😲چند روزی از این ماجرا گذشت که ناگهان شنیدم برادر سپاهی وی به همراه دائی و چند تن دیگر به دنبال وی آمده اند تا او را برگردانند.😁
بی نهایت خوشحال شدم ولی از طرفی هم نگران بودم که با آن سماجتی که او دارد اگر زیر بار نرود چه اتفاقی خواهد افتاد!
آنها اول رفته بودند سراغ او و باهاش دعوا کرده بودند که این چه بساطی است که برپا کرده ای و حتی دائی وی عصبانی شده بود و چاقو زیر گلویش گذاشته بود که اگر همین الان با ما نیائی سرت را خواهم برید.🤪
بالاخره فردای آن روز مرا خواستند و جلسه ای در حرم مطهر برگزار کردیم و به او گفتند شما از جان حاج آقا چه میخواهی ؟
سرش پائین بود و هیچ پاسخی نمیداد.
بهش گفتند تا یک ساعت دیگر وسائلت را جمع میکنی و با ما می آیی !
تا سخن به اینجا رسید حالش منقلب شد و مثل کسی که خبر مرگ فرزندش را به وی داده باشند ، گریه و ناله سر داد.😭
هر یک با وی سخنی گفتند ولی او جز گریه کردن پاسخی نمیداد.
مسئول شورای محل که پیر آن جمع بود مرا به گوشه ای فراخواند و بطور خصوصی گفت فلانی ایشان خانم بسیار شریف و خدومی است و چون شوهرش لا ابالی و عیاش بود حاضر نشد با او زندگی کند و خواستگار هم زیاد داشته و دارد ولی به هر دلیل به شما علاقه مند شده حالا چه اشکالی دارد بخاطر رضای خدا او را بپذیرید ؟!
به او گفتم برای من اصلاً چنین چیزی ممکن نیست و اگر هم بخواهم چنین کاری انجام دهم ، نه همسرم و نه نزدیکانم چنین اجازه ای نخواهند داد!
گفت ما مورد مشابهی داشتیم که وقتی دست رد به سینه اش زده شد کم کم افسرده و ضعیف شد و بعد هم از دنیا رفت !🥺
و سپس اضافه کرد که حالا شما یک صحبتی با خانمتان داشته باشید بعد پاسخ بدهید.
از شما چه پنهان، دلم از این پیشنهاد غنج میرفت و خداخدا میکردم خانمم به نحوی از این گفتگو مطلع شود و با درک درست از شرایط موجود، به این امر حیاتی رضایت دهد!
پیشنهاد کردم ناهار را خدمت آن جمع باشیم شاید به تصمیم درستی رسیدیم
دعوتم را قبول کردند و بعد از صرف ناهار، من پیشنهاد آن پیر کاردان و مرشد راه بلد(!) را به خانمم گفتم و خانمم گفت من حرفی ندارم که او با تو محرم شود و حتی حاضرم هفته ای یک بار هم به او سر بزنی ولی بشرطی که نخواهد رسماً همسرت بشود!
مرا میگی؟ به سختی خودم را به زمین چسبانده بودم که به پرواز در نیایم!
و با خود می اندیشیدم که اگر طرف مقابلم این خبر را بشنود بسا از شوق قالب تهی کند!
در اینجا من بر خودم مسلط شدم و به آن جمع گفتم من با دو شرط حاضرم سرپرستی او را برای مدت سه ماه بپذیرم و آن اینکه اولاً شما بطور مکتوب این موضوع را از بنده درخواست و امضاء کنید و ثانیاً اگر طی این سه ماه خواستگار مناسبی برای ایشان پیدا شد مخالفت نکنند و بپذیرند که ازدواج کنند.
همگی پذیرفته و امضاء کردند و قبل از همه نیز همان خانم امضا نمود!
شادی و شعف چنان در سیمای عروس خانم نمایان بود که دیگر کسی متوجهٔ بشاشیت در سیمای من نمی شد!😅
امضاها گرفته شد و حضرات رفتند و او هم به سر کار خود بازگشت و مشغول پرستاری شد.
ناگفته پیداست کسی که تا دیروز از ورای چندین مانع، آنگونه تهاجم مینمود، اکنون که دیگر سدی در مقابل خود نمیبیند چگونه به قلع و قمع طعمهٔ خود خواهد پرداخت!
به هر حال ناگزیر بودم بر اساس توافقنامه ای که الزام آور هم بود ، نزد او بروم.
از فرصت استفاده کرده و خواستم که بگوید بر چه اساسی در بین آنهمه آدم حسابی به فرد متأهل و گرفتاری چون من دل بسته ؟
گفت بخدا خودم هم نمیدانم و این را فقط کار خدا می دانم و بس.
✳️پایان قسمت سوم
✳️ادامه دارد انشاءالله ✍...
======🇮🇷======
@salehparvar
May 11
🔻فهرست بانک محتوای تبلیغی دهه فجر:
🔹موضوعات:
https://eitaa.com/Tabligh_dahefajr/6
🔹دسته بندی پیام ها:
https://eitaa.com/Tabligh_dahefajr/5
🔹لیست شبهات:
بخش اول:
https://eitaa.com/Tabligh_dahefajr/7
بخش دوم:
https://eitaa.com/Tabligh_dahefajr/12
🔹لیست محتوا:
🔰 مجموعه #نماهنگ، و #مستند ها
https://eitaa.com/Tabligh_dahefajr/469
🔰مجموعه #نمایشگاه ها
https://eitaa.com/Tabligh_dahefajr/470
🔰 مجموعه #روزنامه_دیواری، #لایه_باز ، و #پوستر
https://eitaa.com/Tabligh_dahefajr/471
🔰مجموعه #فیش_منبر ، #پاورپوینت ، و #درسنامه
https://eitaa.com/Tabligh_dahefajr/472
🔰 مجموعه #جزوه ، و #کتاب ها
https://eitaa.com/Tabligh_dahefajr/473
🔰مجموعه #صوت، #سخنرانی، و #سرود ها
https://eitaa.com/Tabligh_dahefajr/47
🔹دوره ی تخصصی آموزشی
حضرت جعفربن ابی طالب علیه السلام
🔻ویژه تبیین گران گفتمان ساز گام دوم انقلاب اسلامی ایران
با حضور اساتید برجسته ی ملی
📌مکان:جمکران مجموعه یاوران مهدی
زمان :دهم الی دوازدهم بهمن ماه
======🇮🇷======
@salehparvar
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹ #کربلا ›
‹ #امامحسین ›
خسته از دست بازی دنیا
خسته از هر چه بود و هر چه که هست
گنده لات محله گرفت وضو
شست از هر چه اهل دنیا دست
وارد روضه شد و زمزمه کرد
آه ارباب جان غلط کردم
😔😔😔😔
# شب جمعه شب زیارتی امام حسین (ع)
#شبجمعهاستهوایتنکنممیمیرم
======🇮🇷======
@salehparvar
اتفاق عجیب زندگی طلبه بخش ۴
بخش چهارم: دست رد بر سینهٔ دکتر
🗣خیلی با او صحبت کردم و ازش خواستم عاقلانه فکر کند و برای آیندهٔ خود درست تصمیم بگیرد.🧠
به او گفتم فراموش نکن که ما فقط سه ماه با هم هستیم و شما باید با اولین مورد مناسبی که پیدا شود ازدواج کنی!💝
اشک در چشمانش حلقه زد🥺 و با بغض در گلو گفت: فلانی! آیندهٔ من تویی ! و کلی جزع و فزع کرد.
او را به حال خود گذاشته و رفتم .
یکی دو هفته بعد اتفاق جالبی افتاد!
مادر شهیدی که او پرستارش بود فرزندی میانسال داشت که دکتر و استاد دانشگاه بود.
روزی با من تماس گرفته و گفتند این خانمی که از مادرم پرستاری میکند با شما چه نسبتی دارد؟
گفتم هیچ نسبتی ندارد الا اینکه فعلاً بستگانش سرپرستی او را به من واگذار کرده اند.
گفت: من استاد دانشگاه هستم و دختران فراوانی در میان شاگردانم هستند که اگر لب تر کنم هر کدامشان حاضرند همسرم شوند ولی متأسفانه هیچ یک، آن حجب و حیا و نجابتی که از یک خانم انتظار میرود را ندارند. ولی این خانمی که پرستار مادرم میباشد تمام نصاب های یک خانم مؤمنه و با شخصیت را دارد و اگر اجازه بدهید من میخواهم از وی خواستگاری کنم !😳
من از پیشنهاد آقای دکتر بسیار تعجب کردم و هرگز نمیتوانستم باور کنم واقعاً در این ادعای خود صادق باشد چرا که یک دکتر و استاد دانشگاه مگر چه تناسبی با یک خانم ساده میتوانست داشته باشد؟!
برای همین ابتدا تصور کردم شاید از این عوضی های هوسران است که با عناوین مقدس دنبال امیال خودشان هستند.
بنابراین به آقای دکتر گفتم ببخشید بنده گمان نمیکنم فردی مثل ایشان در شأن حضرتعالی باشد !
آقای دکتر گفت: نخیر اصلاً این حرف را نزنید! ایشان نزد من بسیار ارزشمند تر از این خانم دکترهائی است که خودنمایی میکنند و من طی چند هفته ای که به خانهٔ مادرم رفت و آمد داشته ام جز پاکی و نجابت از این خانم چیزی مشاهده نکردم و کلی از او تعریف و تمجید کرد.
از این اتفاق عجیب بسیار خوشحال بودم و در اولین ملاقاتی که با آن خانم داشتم بعنوان یک خبر خوش موضوع را به اطلاع وی رساندم در حالی که مطمئن بودم با شنیدن این مطلب از خوشحالی در پوست خود نخواهد گنجید .
وقتی موضوع را شنید حالش بشدت منقلب شد و چشمانش از اشک چنان قرمز که گوئی حکم اعدامش را دریافت کرده است!😩
گفتم چیه؟! باید خوشحال باشی که بجای یک فرد بیسواد و معتاد ، یک دکتر و استاد دانشگاه از شما خواستگاری میکند!
گفت سوادش توی سرش بخوره و خیلی غلط کرده که چشمش دنبال منه و من دیگر از مادرش پرستاری نخواهم کرد!
گفتم خدا عقلت بده ! خیلی ها دنبال چنین فرصت های طلایی هستند چرا زیر بخت خودت میزنی؟!
باز همان حرفها را تکرار کرد که تو برای من فلان و بهمانی و ...
گفتم یادت باشد که داری بر خلاف توافقی که امضاء کرده ای عمل میکنی!
گفت من امضاء کردم که برادرم اینها بروند و دست از سرم بردارند و من به تو برسم پس بیخود دنبال شوهر برای من نگرد و باز هم زد زیر گریه و زاری.😡
فردای آن روز دکتر زنگ زد تا جواب بگیرد و من خدمت ایشان معروض داشتم که ظاهراً ایشان قصدی برای ازدواج ندارند.
آقای دکتر که انتظار چنین پاسخی را نداشت گفت چرا آخه؟ نکند فکر کرده من بازیم میاد و قصدم جدی نیست؟!
بعد پیشنهاد داد برای اینکه ایشان خاطرش جمع باشد همین امروز و قبل از اینکه عقد کنیم تشریف بیاورند باتفاق حضرتعالی میرویم محضر و بنده ۴۰ سکه بهار آزادی و منزل شخصی ام را به نامش میزنم تا مطمئن شود در ادعایم صادق هستم و با تمام وجودم ایشان را پسند کرده ام!😱
به دکتر عرض کردم نه آقا این چه حرفیه و چرا باید چنین کاری بکنید؟
و اضافه کردم: ایشان خیلی هم باید خوشحال و ممنون باشد که در کنار شخصیتی مثل جنابعالی زندگی کند و قول دادم باز هم با ایشان صحبت کنم شاید با چنین پیشنهاد ارزشمندی نظرش عوض شد.
بار دیگر موضوع را با او مطرح کرده و پیشنهاد دکتر را به اطلاع وی رساندم.
ناگهان از جا بلند شد و با حالت تهوع دوید سمت سرویس بهداشتی و کلی بالا آورد و در حالی که رنگش زرد شده بود بازگشت و گفت فلانی، تو را به قمر بنی هاشم قسمت میدهم که دیگر نه از دکتر حرفی بزن و نه از هیچ مرد دیگری چون مرد من تا ابد خودت هستی و خودت!😲
بعد هم اضافه کرد: به دکتر هم اطلاع بده برای مادرش پرستار دیگری بگیرد و من دیگر اینجا نخواهم ماند!
گفتم خب اگر دکتر را نمی خواهی نخواه ولی چرا دیگر کار خود را رها میکنی؟
گفت واقعاً تو راضی میشوی ناموست جائی کار کنه که بهش نظر دارند؟!🥴
گفتم بیخود داری برای خودت میبری و می دوزی ! تو همسر من نیستی و با پایان یافتن قرار سه ماهه ، اگر ازدواج نکرده باشی باید برگردی نزد خانواده ات.
✳️پایان قسمت چهارم
✳️ادامه دارد انشاءالله ✍...
======🇮🇷======
@salehparvar
🇮🇷 آغازایام الله دههی مبارکهی فجر،دههی پیروزی،دههی رسیدن به اوج بلندی و قدرت،دههی نجات ازظلمت واستثمارو سالروز ورود حضرت امام (ره) به میهن اسلامی و آغاز ماه مبارک شعبان بر شما عزیزان مبارک باد.
======🇮🇷======
@salehparvar
اتفاق عجیب در زندگی طلبه قسمت ۵
بخش پنجم: در به در پی معشوق!
آقای دکتر برای چندمین بار تماس گرفت تا جواب قطعی را بگیرد که خدمتشان عرض کردم خانم نپذیرفتند.
با حسرت و اندوه فراوان پرسید آخه چرا؟!
و بعد اجازه خواست تا خودش با او صحبت کند که خدمتشان عرض کردم ایشان از طرح این موضوع بسیار ناراحتند و گفته اند خدمتتان بگویم از فردا پرستار دیگری برای مادر بگیرید.
خیلی پریشان شد و باز هم از من خواهش کرد تا ترتیب یک ملاقات با او را بدهم تا خودش بطور مستقیم با او صحبت کند شاید بتواند رضایت وی را به دست آورد.
عرض کردم از نظر بنده مشکلی ندارد ولی ایشان جواب قطعی را داده و میدانم زیر بار نمی رود.
بعد هم برای اینکه خیال دکتر راحت شود به وی گفتم حدس بنده این است که ایشان نامزد دارد ولی به دلایلی نمیخواهد بگوید.
دکتر، آهی از حسرت کشید و گفت باشه هر طور راحتند ولی اگر باز هم نظرشان برگشت من همچنان روی حرفی که زدم هستم
او هم بعد از رها کردن مادر دکتر ، در محل دیگری به پرستاری مشغول شد و با پیامهای خود از صبح تا شام، راحت و امانم را میربود و به هیچ قیمتی حاضر نبود از دادن پیام صرف نظر کند مگر اینکه دعوتش را بپذیرم و ساعتی را نزد وی سپری کنم !
بالأخره مهلت سه ماهه به سر آمد و من به وی گوشزد کردم که طبق قراردادمان من دیگر در قبال شما هیچ مسئولیتی ندارم و این موضوع را به برادرتان نیز ابلاغ خواهمکرد.
باز گریه ها شروع شد و من به او گفتم وقتی خودت به هیچ صراطی مستقیم نیستی دیگر برای من اهمیتی ندارد گریه کنی یا بمیری چرا که من نمیتوانم زندگی و آرامش خانواده ام را بخاطر عشق احمقانهٔ جنابعالی قربانی کنم.
بعد از اتمام حجت با وی دیگر پاسخش را نمی دادم تا اینکه شبی یکی از خدام حرم با من تماس گرفت و گفت خانمتان حالش خوب نیست و گوشهٔ صحن آینه افتاده و نای حرکت ندارد!
گفتم اشتباه گرفته اید، خانم من الآن در منزل هستند!
بعد که اسمش را گفتند، فهمیدم خود نامردش است !
به هر حال چاره ای نبود و باید میرفتم.
وقتی رسیدم دیدم گوشه ای مثل جنازه افتاده و خادم ها هم برایش آبجوش و نبات آورده اند.
تا مرا دید، کانه هیچ مرگش نیست ! برخواست و گفت چرا با من این رفتار را میکنی؟!
با هم به منزلی که پرستاری می کرد رفتیم و زمانی که رسیدیم بسیار سرحال و قبراق بود و من خواستم خدا حافظی کنم که دوباره دیدم رنگش پرید و حال تهوع به او دست داد!
گفتم واقعاً اینها ادا و اطوار نیست؟!
گفت نه بخدا ، به شرافتم قسم وقتی منو از خودت میرانی مرگ را جلوی چشمم میبینم و تاب و طاقتم را از دست می دهم.
گفتم خب شما بیماری و بهتر است به یک دکتر مغز و اعصاب مراجعه کرده و درمان شوی!
گفت اگر اینطور فکر می کنی اشکالی ندارد بخاطر شما میروم دکتر تا مرا معاینه کند و همان روز به دکتر فاکر مراجعه کرده بود و ایشان گواهی به سلامت وی داده بود.
مدتی گذشت و او باز هم با خواهش و التماس مرا فراخواند و زمانی که رفتم پول زیادی را که حاصل زحمات چند ماه پرستاری بود به من پیش کش نمود و من امتناع کردم ولی به هر شکلی بود با اصرار و خواهش قسمم داد که بپذیرم.
منم که بدهی فراوانی داشتم گفتم بعنوان قرض الحسنه می پذیرم .
هنوز چند روزی نگذشته بود که باز هم پول زیادی را با اصرار به من داد که حاصل فروش طلاهایش بود.
گفتم چرا طلاهایت را فروخته ای؟
!گفت چون فهمیدم بدهی داری.
با همهٔ این اوصاف ، هرگز محبتش در دل سنگم نفوذ نمی کرد چرا که من وجود وی را تهدیدی برای خانواده ام میدانستم.
به او می گفتم مگر نمی گوئی که مرا دوست داری؟ پس چرا به خواست من تن نمی دهی و رهایم نمیکنی؟! پاسخ میداد فقط این یک چیز را از من نخواه ، در هر چیز دیگری ازت اطاعت می کنم.
واقعاً نمیدانستم باید چه خاکی بر سرم بریزم ؟ نه میتوانستم اجابتش کنم و نه میتوانستم رهایش کنم و اگر بیش از سه روز مرا نمی دید به سراغم می آمد و از عالم و آدم سراغم را میگرفت و ناخواسته با آبرویم بازی می کرد!
روزی خادم مسجدمان تماس گرفت و گفت خانمی سراغ شما را می گیرد!
روز دیگری سراغ مرا از خانهٔ یکی از همسایه هایمان گرفته بود و روزی دیگر هم خودش پیام داد که من آمده ام بیت رهبری تا شکایتت را بکنم !
گفتم شکایت چی؟ گفت همینکه به من محل نمی گذاری! گفتم خب میخواهی به بیت رهبری چه بگوئی؟
گفت : حالا وقتی رفتم بیت رهبری شکایت کردم خودت میفهمی 😳
دیگه کار به اینجا که رسید گفتم خدایا این دیگه چه مصیبتی بود ؟ خودت به دادم برس😭
✳️پایان قسمت پنجم
✳️ادامه دارد انشاءالله ✍...
======🇮🇷======
@salehparvar
رهبر معظم انقلاب:
🔰 در دهه فجر بر سر در هر خانهای پرچم 🇮🇷 جمهوری اسلامی بزنید
======🇮🇷======
@salehparvar