برخی از محتواهای #دانش_آموزی کانالم رو اینجا قرار دادم دوست داشتید ببینید☺️
از کالاف تا خدا
دربان قلب
نقشه استعماری برای زنان
از گشت ارشاد تا گشت مدفوع
فلسطینی ها حق دارند ادم بکشند ؟
ماجرای اختلاس 3000 میلیاردی
یک کار دانش اموزی عالی (این اقا نمیذاره)
ما باید تهاجم کنیم (معرفی کانال خوب سدید)
ماجرای دانش آموزی که حرص مبلغ را در اورد
بسیج لندن را چه کسی تاسیس کرد ؟
کتاب ناگفته های صورتی
کتاب چهره به چهره
بخاریتو خاموش کن (معرفی کانال)
دخترانی که تو اعتکاف پاسور بازی میکردند
آرزوی عمامه پرانی
یه مستند (ایکسونامی) یه مدرسه رو تکون داد
آنچه از اعتکاف روایت نکردیم
لیگ جت گرگان عالی
سونامی اعتکاف
سخنرانی چند رسانه ای ماموریت بزرگ
تبیین مساله حجاب
======🇮🇷======
@salehparvar
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقی عجیب در زندگی یک طلبه😳
❤️این داستان کاملا واقعی و جذابه❤️
🔰مربوط میشه به یکی از دوستان نزدیک بنده
🔻ان شاء الله هر شب ساعت ۲۲ بخشی از این داستان جذاب، عاشقانه و واقعی رو تقدیم میکنم
🔹بخش اول: ارادت نابجا !😍
بسم الله الرحمن الرحیم
🔻 مدتی در یکی از مناطق محروم به امر تبلیغ مشغول بودم زمانی که مأموریتم تمام شد و بازگشتم، خانمی تماس گرفتند که فلانی!
انشاءالله کی دوباره برمی گردید نزد ما ؟
تماس های مشابهی نیز در هفته های بعدی تکرار شد تا آنجا که ناچار شدم به وی عرض کنم از این پس هر گونه صحبتی داشتید با خانواده ام مطرح کنید.
باز هم تماس گرفت و من این بار گوشی را به خانواده دادم تا به او پاسخ دهند.
در گفتگو با خانواده ام احوالپرسی مختصری کرده بود و هیچ حرفی هم از آن اشتیاقی که اهالی نسبت به بازگشت ما داشتند به میان نیامده بود!
بعد از این اقدام ، پیامی فرستاد و گله کرد که من با شما کار دارم چرا گوشی را به خانمت میدهی؟!
گفتم من گرفتاری های فراوانی دارم و فرصت پاسخگویی ندارم شما هر کاری داشتید به خانواده بگوئید و لطفا بعد از این با بنده تماسی نداشته باشید!
تماس ها قطع شد ولی پیام های گله آمیز آغاز شد که چرا با من چنین رفتار تندی دارید؟! مگر دوست داشتن، جرم است؟!
و مگر چه اشکالی دارد که انسان به سربازان امام زمان علیه السلام عشق بورزد و از اینگونه اظهار ارادت های معنوی و نورانی!😉
در دلم از اینهمه رشد و کمال، لذت برده و محظوظ می شدم! ولی ناگزیر بودم در راستای وظیفهٔ دینی و اخلاقی (و نه ترس از خانواده!) به وی تذکر بدهم که مراقب رفتار و گفتارش باشد!
بنابراین به او پاسخ دادم که: فلانی ! اینگونه گفتگوها بین دو نامحرم مجاز نیست و شما هم بهتر است رعایت کنید و این بحث را هم تمامش کنید و والسلام !
باز هم به خرجش نرفت و برایم استدلال کرد که این عشق ، در واقع عشق به دین و پیامبر اسلام است نه زبانم لال، چیز دیگری!
گفتم به هر حال لطف بفرمائید عشق خود را به هیچ وجه نه برای من و نه برای هیچ کس دیگری اظهار نفرمائید.
مدتی گذشت ولی دوباره گویا که استدلال جدیدی به ذهنش رسیده باشد پیام داد که: خب اگر مشکل شما حرمت گفتگو با نامحرم است میتوانیم محرم شویم!
شادی خود را پنهان کرده و با تندی پاسخش را دادم!
پیام داد که شما روی منبر از اخلاق پیامبر (ص) حرف میزنید و آنوقت با یک خانم دلشکسته چنین رفتار خشنی دارید؟!
گفتم همان پیامبر فرموده زن و مرد نامحرم نباید گفتگوی محرمانه داشته باشند .
باز هم آسمان و ریسمان به هم بافت که من دنبال هوای نفس نیستم بلکه در پی معنویت و معرفت هستم و خلاصه با هیچ قیمتی حاضر نبود بی خیال معنویت و صراط مستقیم شود!
وقتی دیدم خیلی از خدا و دین و معنویت سخن می گوید گفتم اگر شما راست میگی که دنبال خدا و بندگی خدا هستی بسیار خوب اولین قدم، اطاعت از خداست؛ پس فرمایش خدا را گوش بده و بخاطر رضای خدا دیگه با من تماس نگیر چرا که این کارتان باعث رنجش خاطر من و خانواده ام میشود و رنجانیدن دیگران گناه و معصیت است .
در پاسخم ، باز هم شروع کرد تا با الفاظ و استدلال های مختلف مرا متقاعد کند که رفتارم با او اخلاقی و اسلامی نیست و با آنچه در منبر و محراب جلوه میکردم مغایرت دارد!
کم کم استدلال ها جایش را به جملات احساسی و محبت آمیز داد و او که مدعی بود دنبال دین و معنویت و اخلاق است، سعی میکرد صراط مستقیم را از بیراهه دنبال کند!
وقتی دیدم تذکراتم بی نتیجه است ، ناگزیر شدم با برادرش صحبت کنم تا وی را مهار کند.
برادرش ضمن عذرخواهی فراوان به بنده اطمینان دادند که دیگر مزاحمتی از سوی خواهرشان متوجه ما نخواهد بود.
یکی دو هفته در آرامش گذشت ولی دوباره آتش بس شکسته شد و یک پیام از سوی همان فرد، آرامش ما را بر هم زد که : تو خیال میکنی من با دوتا سیلی خوردن دست از تو بر خواهم داشت؟!
و بعد اضافه کرد که برادرم کتکم زده و گوشی ام را پرت کرده و شکسته ولی همهٔ اینها بخاطر تو برایم سهل است!
کم کم فهمیدم در بد مخمصه ای افتادم و او با این تهدیدها و تنبیه ها دست از هدایت نخواهد کشید!
با روحانی سرشناس آن منطقه که بسیار مورد احترام و اقبال مردم آنجا است صحبت کردم تا بلکه بتواند او را متقاعد کند دست از مزاحمت و اذیت و آزار ما بردارد چرا که دیگر خانواده نیز نسبت به رفتار او حساس شده بود و از پیامهای گاه و بیگاه او رنج میبرد.
✅پایان قسمت اول
✅ادامه دارد انشاءالله ✍...
======🇮🇷======
@salehparvar
16.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐ رهبر انقلاب: جریان مقاومت یک رشحهای از بعثت است / غزه کوچک، رژیم صهیونیستی دارای پشتیبانی کامل آمریکا را به زانو درآورد / حزبالله لبنان خسارت فقدان سیدحسن نصرالله را دید، ولی توانست اینجور بایستد / مقاومت از ایران اسلامی آغاز شد و مسلمانان را عموما بیدار کرد و نظام سلطه را به ملتها شناساند. ۱۴۰۳/۱۱/۹
======🇮🇷======
@salehparvar
4_5820989856536335614.mp3
14.86M
⭐ بشنوید | صوت کامل بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در دیدار مسئولان نظام و سفرای کشورهای اسلامی. ۱۴۰۳/۱۱/۹
======🇮🇷======
@salehparvar
اتفاقی عجیب در زندگی یک طلبه
بخش دوم: خواستگار سمج
بعد از یکی دو روز آن روحانی محترم تماس گرفت و گفت بنده دو ساعت با این خانم صحبت کردم ولی بی نتیجه بود و او سخت بر خواستهٔ خود پافشاری میکند و من چیز دیگری به عقلم نمیرسد!
با رئیس شورای محل آن منطقه صحبت کردم و او نیز بعد از گفتگو با او و خانواده اش اظهار عجز و ناتوانی کرد و گفت ما حتی با تهدید و ارعاب هم نتوانستیم حریف وی بشویم!
با توصیهٔ خانواده ام تصمیم گرفتم مدتی هیچ پاسخی به او ندهم تا خودش خسته شود و برود دنبال کارش.
پیامها یکی بعد از دیگری می آمد و من هیچ پاسخی نمیدادم .
پیامهای حاوی استدلال های منطقی اعم از شکل اول و شکل دوم و دیگر اشکال و صور فلکی!
بعد که خسته می شد به پیام های محبت آمیز متوسل میشد و بعد که نتیجه نمیگرفت پیامهای تهدیدآمیز میفرستاد که خودسوزی میکنم یا چه و چه میکنم .
در نهایت تهدید کرده بود که من فرار خواهم کرد و به قم خواهم آمد.
بعید می دانستم چنین اقدامی بکند که ناگهان شبی پیام داد که من میدان هفتاد و دو تن هستم و دارم ماشین دربست میکنم بیام منزل شما!
به خانمم گفتم: فلانی میگه من آمده ام قم و دارم میام منزلتان !
گفت نه، خیلی بعیده چنین کاری کرده باشد حتماً بلف میزند تا عکس العمل تو را ببیند!
گفتم از این آدم بعید هم نیست که واقعاً آمده باشد ! حالا چه کنیم اگر راست گفته باشد؟
گفت باید با خانواده اش تماس بگیریم بیایند و برش گردانند.
در همین بین دوباره پیام داد که میائی دنبالم یا خودم بیام؟!
خانمم گفت نه، مثل اینکه واقعاً آمده بیا خودمان برویم دنبالش، این وقت شب خوب نیست یک خانم جوان ماشین دربستی بگیره!
بهش اطلاع دادیم و رفتیم او را آوردیم.
خانمم کلی باهاش صحبت و نصیحت کرد ولی پاسخش یک کلام بود: دست خودم نیست و من حریف دل خودم نمی شوم!
خانمم گفت یعنی چی که حریف دلت نمی شوی؟ یعنی حاضری یک زندگی را خراب کنی تا به خواست دلت برسی؟!
گفت نه، من غلط بکنم بخواهم زندگی تو را خراب کنم ، من فقط میخواهم بتوانم حاج آقا را ببینم و با او گفتگو کنم و گاهی سؤالی بپرسم ، همین.
به او گفتم خیلی ها هستند از بنده با سوادتر که شرایط گفتگو را هم دارند حاضرم هرکدام را بخواهید به شما معرفی کنم بنابراین لزومی ندارد دم به دم مزاحم بنده بشوید!
سرش را پائین انداخت و سکوت کرد و ما گمان کردیم متقاعد شده ولی به محض اینکه پایش را از منزل ما بیرون گذاشت دوباره پیام ها را از سر گرفت و این بار از من میخواست که نزد او بروم تا بتواند راحت با من صحبت کند.
و چون پرستاری و مراقبت از یک مادر شهید را در شهرک قدس برعهده گرفته بود یک طبقه منزل برای سکونتش به او داده بودند.
به او گفتم نه بنده نزد شما خواهم آمد و نه شما حق دارید پایتان را منزل ما بگذارید!
بعد از کلی خواهش و التماس، نهایتاً تهدید کرد که حالا که تو نمیائی من خودم نزد شما خواهم آمد و فردای آن روز آمد و ما به منزل راهش دادیم تا من به خواهرانم بگویم بیایند و با او صحبت کنند.
خواهرانم اول با نصیحت شروع کردند ولی بعد از آنکه سماجت او را دیدند تهدیدش کردند که اگر دست از سر برادرمان بر نداری ازت شکایت خواهیم کرد.
در حالی که برمیخواست تا برود گفت من را آتش هم بزنید دست از فلانی بر نمی دارم!
در اینجا من از شدت عصبانیت کنترل خودم را از دست داده و توی دهانش زدم که تو غلط بیجا میکنی که چنین حرفی میزنی!😡
و چند جمله ناسزا بهش گفتم تا بلکه از من متنفر شود !
ناگهان دیدم لب و دندانش خونین شده و با چشمانی پر از اشک، دهان و دندانش را پاک میکند !
خانمم از این رفتار من ناراحت شد و درحالی که مرا دعوا میکرد، او را مورد دلجوئی قرار داد و سپس همراه من آمد تا او را به منزلی که در آن پرستاری می کرد برسانیم.
دیگر کاملاً مطمئن بودم با آن توحش و سبوعیتی که از من دید رؤیاها و آرزوهایش باد هوا شده و دیگر مزاحمم نخواهد شد.
ولی آنچه خیلی زود باد هوا شد تصورات خوش بینانهٔ من بود؛ آن زمان که پیامک او را مشاهده کردم که گفته بود: قربون اون دستت برم چه ضربت شیرینی بود!
گفتم باشه شما دوباره اینجا پیدات بشه از این شیرینی ها زیاد نوش جان خواهی کرد !
گفت مشکلی نیست با دیدن تو جبران خواهد شد!
تهدیدش کردم که دیگر بعد از این با پلیس و زبان قانون باهات حرف میزنم😠
گفت باشه بخاطر تو حاضرم شلاقم بزنند، زندانم کنند نهایتاً اعدامم میکنند مگر بالاتر از اعدام هم داریم؟!
البته پایداری او بر چنین عشق و علاقه ای انصافاً جای تحسین داشت و برای مثل منی که عمری را مدعی ارادت و عشق به خدا و امام زمان علیه السلام بودم، می توانست درس آموز و محک مناسبی باشد!
ولی من از اینکه او حاضر نیست حدود و حقوق خود را بشناسد و به رفتار غلط خود اعتراف کند حرصم میگرفت.
✅پایان قسمت دوم
✅ادامه دارد انشاءالله ✍...
🌸هر شب ساعت ۲۲ منتظر باشید
======🇮🇷======
@salehparvar
جلسه اول آموزش کلاسداری .m4a
11.78M
#کلاسداری
🔻سلسله جلسات آموزشی «کلاسداری»
🔹️جلسه اول
✳️مهارت تغییر نگرش
✳️نحوه ورود به مدرسه و کلاس و ارتباط گیری با دانش آموزان ۱۴۰۳/۱۰/۱۰
======🇮🇷======
@salehparvar
جلسه دوم آموزش کلاسداری.mp3
61.69M
#کلاسداری
🔻سلسله جلسات آموزشی «کلاسداری»
🔹جلسه دوم
✳️مهارت ارتباط عاطفی
✳️نحوه ورود به طرح بحث
۱۴۰۳/۱۱/۱
======🇮🇷======
@salehparvar
نگرش جدید به دانش آموزان.mp3
94.08M
#کلاسداری
🔻سلسله جلسات آموزشی «کلاسداری»
🔹جلسه سوم
✳️لازمه ی حرکت در فضای دانش آموزی
✳️ایجاد نگاهی متفاوت به نسل دانش آموز
======🇮🇷======
@salehparvar
اتفاق عجیب زندگی طلبه قسمت ۳
بخش سوم: توسل به قانون
چند بار التماس کرد که نزد او بروم تا مرا ببیند و چون اجابتش نکردم گفت من خودم خواهم آمد! من هم تهدید کردم که اگر آمدی به پلیس گزارش میدهم که یک زن شرور مزاحم ما میشود!
😳اهمیتی نداد و آمد و من هم با پلیس تماس گرفتم و مأمورین آمدند.
او با مشاهدهٔ پلیس، خود را پنهان کرد و مأمورین از ما پرسیدند موضوع چیست؟
گفتم زن شروری مزاحم ما میشود!
گفتند چه میخواهد؟
ماندم که چه جوابی بدهم !
گفتم نمیدانم چه میخواهد ، شما خودتان ازش بپرسید ببینید چه میخواهد؟!
نگاهی به یکدیگر انداختند و یک نگاه عاقل اندر سفیه هم به من و رفتند!😁
بعد از رفتن مأمورین بلافاصله پیامکی بهم داد که : خیلی برایت متأسفم ! کسی برای ناموسش پلیس می آورد؟!🥴
گفتم دست از این چرندیات بردار اگر باز هم بیائی تحویل پلیست میدهم!😡
یکی دو روز بعد دوباره آمد و من این دفعه با خانمم هماهنگ کردم که وارد منزل شود تا نتواند فرار کند و سپس با پلیس تماس گرفتم که همان زن شرور الآن اینجاست.
به محض رسیدن پلیس، به التماس افتاد و با گریه از خانمم خواهش کرد که تحویلش ندهیم
خانمم نیز دلش نرم شد و به پلیس گفتیم موضوع حل شده و تشکر کردیم و مأمورین رفتند.😬
😲چند روزی از این ماجرا گذشت که ناگهان شنیدم برادر سپاهی وی به همراه دائی و چند تن دیگر به دنبال وی آمده اند تا او را برگردانند.😁
بی نهایت خوشحال شدم ولی از طرفی هم نگران بودم که با آن سماجتی که او دارد اگر زیر بار نرود چه اتفاقی خواهد افتاد!
آنها اول رفته بودند سراغ او و باهاش دعوا کرده بودند که این چه بساطی است که برپا کرده ای و حتی دائی وی عصبانی شده بود و چاقو زیر گلویش گذاشته بود که اگر همین الان با ما نیائی سرت را خواهم برید.🤪
بالاخره فردای آن روز مرا خواستند و جلسه ای در حرم مطهر برگزار کردیم و به او گفتند شما از جان حاج آقا چه میخواهی ؟
سرش پائین بود و هیچ پاسخی نمیداد.
بهش گفتند تا یک ساعت دیگر وسائلت را جمع میکنی و با ما می آیی !
تا سخن به اینجا رسید حالش منقلب شد و مثل کسی که خبر مرگ فرزندش را به وی داده باشند ، گریه و ناله سر داد.😭
هر یک با وی سخنی گفتند ولی او جز گریه کردن پاسخی نمیداد.
مسئول شورای محل که پیر آن جمع بود مرا به گوشه ای فراخواند و بطور خصوصی گفت فلانی ایشان خانم بسیار شریف و خدومی است و چون شوهرش لا ابالی و عیاش بود حاضر نشد با او زندگی کند و خواستگار هم زیاد داشته و دارد ولی به هر دلیل به شما علاقه مند شده حالا چه اشکالی دارد بخاطر رضای خدا او را بپذیرید ؟!
به او گفتم برای من اصلاً چنین چیزی ممکن نیست و اگر هم بخواهم چنین کاری انجام دهم ، نه همسرم و نه نزدیکانم چنین اجازه ای نخواهند داد!
گفت ما مورد مشابهی داشتیم که وقتی دست رد به سینه اش زده شد کم کم افسرده و ضعیف شد و بعد هم از دنیا رفت !🥺
و سپس اضافه کرد که حالا شما یک صحبتی با خانمتان داشته باشید بعد پاسخ بدهید.
از شما چه پنهان، دلم از این پیشنهاد غنج میرفت و خداخدا میکردم خانمم به نحوی از این گفتگو مطلع شود و با درک درست از شرایط موجود، به این امر حیاتی رضایت دهد!
پیشنهاد کردم ناهار را خدمت آن جمع باشیم شاید به تصمیم درستی رسیدیم
دعوتم را قبول کردند و بعد از صرف ناهار، من پیشنهاد آن پیر کاردان و مرشد راه بلد(!) را به خانمم گفتم و خانمم گفت من حرفی ندارم که او با تو محرم شود و حتی حاضرم هفته ای یک بار هم به او سر بزنی ولی بشرطی که نخواهد رسماً همسرت بشود!
مرا میگی؟ به سختی خودم را به زمین چسبانده بودم که به پرواز در نیایم!
و با خود می اندیشیدم که اگر طرف مقابلم این خبر را بشنود بسا از شوق قالب تهی کند!
در اینجا من بر خودم مسلط شدم و به آن جمع گفتم من با دو شرط حاضرم سرپرستی او را برای مدت سه ماه بپذیرم و آن اینکه اولاً شما بطور مکتوب این موضوع را از بنده درخواست و امضاء کنید و ثانیاً اگر طی این سه ماه خواستگار مناسبی برای ایشان پیدا شد مخالفت نکنند و بپذیرند که ازدواج کنند.
همگی پذیرفته و امضاء کردند و قبل از همه نیز همان خانم امضا نمود!
شادی و شعف چنان در سیمای عروس خانم نمایان بود که دیگر کسی متوجهٔ بشاشیت در سیمای من نمی شد!😅
امضاها گرفته شد و حضرات رفتند و او هم به سر کار خود بازگشت و مشغول پرستاری شد.
ناگفته پیداست کسی که تا دیروز از ورای چندین مانع، آنگونه تهاجم مینمود، اکنون که دیگر سدی در مقابل خود نمیبیند چگونه به قلع و قمع طعمهٔ خود خواهد پرداخت!
به هر حال ناگزیر بودم بر اساس توافقنامه ای که الزام آور هم بود ، نزد او بروم.
از فرصت استفاده کرده و خواستم که بگوید بر چه اساسی در بین آنهمه آدم حسابی به فرد متأهل و گرفتاری چون من دل بسته ؟
گفت بخدا خودم هم نمیدانم و این را فقط کار خدا می دانم و بس.
✳️پایان قسمت سوم
✳️ادامه دارد انشاءالله ✍...
======🇮🇷======
@salehparvar