eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجم 🇮🇷 بعضی از شهدا بین ما وضعیت خانوادگی خاصی داشتند. شهید "اکبر آخش" فقط بیست روز می‌شد که ازدواج کرده بود. شهید "حنیفه خلیلی" هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود. شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند. به او قول داده بودم در عروسی‌اش شرکت کنم! دولا دولا از توی کانال کم‌عمق سمت چپ جاده داشتیم جلو می‌رفتیم که با انفجار خمپاره‌ای نقش زمین شدم. نفهمیدم چه شد، احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده، ترکش خورده بودم. ترکش بخشی از گوشت رانم را برده بود. خونریزی‌ام شدید بود. صفرعلی کردلو با چفیه‌اش پایم را بست. ترکش گودی‌ای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگ‌ها و مویرگ‌هایم پایم حس نداشت اما توان حرکت داشتم. عراقی‌ها برای بار دوم چراغچی را گرفتند. این بار با تمام قدرت حمله کردند. هدایت الله به بچه‌هایی که با چنگ و دندان جلوی رخنه‌ی عراقی‌ها را گرفته بودند گفت : هر کس فرمانده‌ی خودشه، هر جوری می‌دونید بهتره بجنگید، منتظر دستور کسی نمونید. هیچ کدوممون زنده برنمی‌گردیم، ما تو محاصره‌ایم، یا شهید می‌شیم یا اسیر. حالا که قراره سرنوشتمون این باشه، به دشمن رحم نکنید، انتقام بچه‌ها را بگیرید. بیشتر همراهانم شهید شده بودند. به دلیل محاصره امکان انتقال هیچ شهید و مجروحی به عقب وجود نداشت. محمد اسلام‌پناه، سینه و صورتش بر اثر اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود. استخوان‌های دست راستش از آرنج خُرد شده بود و از تشنگی و ضعف نای حرف زدن نداشت. وقتی زخم‌هایش را بستیم، گفت :‌ جان ما فدای یه تار موی امام! تا لحظه‌ای که جان داد، قرآن می‌خواند. درگیری شدت گرفته بود. دشمن برای تصرف جاده کوتاه نمی‌آمد. شک نداشتم کارمان تمام است. بین شهادت و اسارت باید یکی را انتخاب میکردیم. نسبت به اسارت احساس بدی داشتم. همیشه در جنگ آرزو می‌کردم تقدیرم به اسارت ختم نشود. آز آن جمع حدود هشتاد نفری فقط ده، دوازده نفرمان زنده مانده بودیم. نمی‌توانستم به خودم بقبولانم جاده خندق سقوط کند. فکر کردن به سرنوشت جزیره‌ی مجنون عذابم می‌داد. توی کانال با بچه‌ها لحظه‌ای دور هم نشستیم که در لحظات آخر چه کنیم ؟! نظر بچه‌ها بر ماندن بود. هم پیمان شدیم تا گلوله‌ی آخر بایستیم حتی اگر مقاومتمان تاثیری در حفظ جاده خندق نداشته باشد. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت ششم 🇮🇷 مهماتمان رو به اتمام بود. تنها بی‌سیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود، با عقبه در تماس بود. فرماندهان مدام به ما روحیه می‌دادند اما واحدهای توپخانه و ادوات هیچ گلوله‌ای نداشتند تا بچه‌ها را پشتیبانی کنند. بی‌سیمچی‌مان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمی‌کرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگ‌تر می‌شد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود. سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او می‌رفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونه‌ی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون می‌ریخت حاضر نبود دراز بکشد! صدای عراقی‌ها شنیده ‌می‌شد، نمی‌توانستم از او جدا شوم. نگاهم به چهره‌اش بود که با آرامش خاصی گفت : السلام علیک یا اباعبدلله . . . اشک و خونابه از چشمانش سرازیر شد. دو دستش را پشت سرش روی زمین قرار داده بود تا تکیه‌گاهش باشد. در لحظات آخر با کلاه آهنی از آبراه کناری‌ام برایش آب آوردم، نخورد!حتی حاضر نشد لب‌هایش خیس شود!سرانجام سید تشنه شهید شد! صدای هلهله و شادی عراقی‌‌ها به گوش می‌رسید. آفتاب سوزان تیرماه بر جنازه شهدا می‌تابید. گرما امانمان را بریده بود. جنازه یکی از شهدا از پشت روی نیزارها افتاده بود. از سینه به پایینش درون آب و سر و سینه‌اش روی نی‌ها بود.تا زنده بود، نی‌ها را چنگ می‌زد که غرق نشود ! شش نفر مانده بودیم ! عراقی‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. دو نفرشان که پرچم عراق دستشان بود، جلوتر از بقیه حرکت می‌کردند! فاصله ما با دشمن کمتر از سی‌متر شده بود ! ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتم 🇮🇷 دونفرشان که پرچم عراق دستشان بود، جلوتراز بقیه حرکت می کردند. آن ها پرچم عراق را در قسمت های مختلف جاده که ارتفاع بیشتری از زمین داشت، نصب می کردند. شش نفر بودیم. من، سالار شفیع زاده، جمشید کرم زاده و سه بسیجی دیگر. ساعتم راکه نگاه کردم، یک ربع به دوازده بود. هیچ نیرویی سمت راست جاده پر نمی زد. قرارشد دو نفرمان سمت راست جاده برویم وسه نفر دیگر سمت چپ جاده باشند. به تعدادشهدای کنار جاده، اسلحه به زمین افتاده بود. خیلی ازکلاش های بدون خشاب، تیربارگرینف های بدون تیر وارپی جی های بدون گلوله را درون اب های جزیره انداختیم. نوار تیرباری که روی تیربارگرینف یکی ازشهدا سمت راست جاده بود، حدود یک متری طول داشت. عراقی ها از روبه روی سنگر، جرئت نداشتند جلو بیایند. چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست می گذاشتیم و عراقی ها جلو بیایند و اسیرمان کنند؛ یادر دو طرف جاده باهمان مقدارگلوله ای‌ که داشتیم می جنگیدیم و یا خودمان را درون اب های کنارجاده انداخته وشانسمان رابرای زنده ماندن امتحان می کردیم. بعدازظهر جزیره مجنون دیگر زنده ماندن ارزشی نداشت. باچه دلی می توانستیم برگردیم. همه ان هایی که شهید شدند می توانستند برگردند وزندگی خوبی داشته باشند. دشمن درکانال روبه رو دنبال فرصتی بود تاسنگر ما را تصرف کند. در قسمت راست جاده راحت تر می شد به عراقی ها که از کانال روبرو جلو می آمدند، تیراندازی کرد. سزاوار، گلوله هایش را شلیک کرد. سه بسیجی دیگر حدود بیست مترعقب تر با دشمن درگیر بودند. یکی ازآن ها خدارحم رضوی بود. امکان استفاده ازسنگر تیربار برایمان وجود نداشت. قناسه چی ها وتک تیراندازهای دشمن مجال هر حرکتی را از تیر بارچی داخل سنگر گرفته بودند. از راست جاده برای تیراندازی قدرت مانور بیشتری داشتیم. به سالار گفتم: «می رم اون ور جاده. از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش!» -توجاده می زننت! -ازسنگر بلند نشو. بین سنگر و نی ها تیراندازی کن. ثانیه چی هاشون میزننت! برای اینکه به راست جاده بروم، چند متری سینه خیز رفتم، می خواستم خودم را به تیربارگرینف برسانم وهمان سمت راست جاده سنگر بگیرم وقایق هایی که وارد جاده می شوند را بزنم. دشمن ازکنارنیزارها وکانال روبه رویم هرجنبنده ای را هدف قرار می داد. به وسط جاده که رسیدم، بلند شدم وبه طرف تیرباری که ده، دوازده متر جلوترم بود، لنگان دویدم. عراقی ها به طرفم تیراندازی کردند. وقتی به طرف تیربارمی دویدم، برای اینکه تیر نخورم، سالار از کنار نی ها به عراقی ها که توی کانال بودند، تیراندازی می کرد. دریک لحظه، احساس کردم ازسمت راست بدنم کوتاه ترشده ام. به زمین افتادم. نگاه کردم ببینم چه شده. از اتفاقی که برایم افتاده بود، شوکه شدم. استخوان ساق پای راستم خرد شده بود. گلوله به قوزک پای راستم اصابت کرده بود. پاشنه ومفصل مچ پایم سالم بود، اماگوشت های ساق پایم تکه تکه شده بود. حدود هفت، هشت سانتی متر از بالای مفصل مچ پایم استخوان هایش خرد شده بود. پاشنه پا بر پوست و رگ آویزان بود. استخوان های ساق پایم جوانمرد شده بود که پاشنه پایم به هر طرفی می چرخید. خونم بند نمی امد. فکرمی کنم وقتی به زمین افتادم، عراقی ها خیال کردند، کشته شده ام؛ به همین دلیل، کمتر به طرفم تیراندازی کردند. خودم را روی زمین کشیدم و به پهلوی سمت چپ جاده رساندم. سالار انگار تیر خوردن مرا را دیده بود،کمکم کرد. باورم نمی شد در چین شرایطی پایم را از دست داده باشم. امروز بیشتراز هرزمان دیگر به پایم نیاز داشتم. درهمان لحظه اول که تیر خوردم، خون آرزوهایم فواره زد. باوضعی که پیش آمده دوستانم را چه کار کنم. افکار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه می رفت پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخه ام! دلم نمی خواست بدون پا و با این وضعیت به دست دشمن بیفتم. هیچ راهی نبود بتوانم خودم راازاین معرکه نجات دهم. دراین فکر بودم که چند لحظه دیگر عراقی ها سرمی رسند و با چند گلوله کارم را تمام می‌کنند. شهید شدن به این شکل برایم دلچسب نبود. دلم می خواست اگر قرار بود سرنوشتم، تیر خلاص باشد، کنار دیگر دوستان همرزم و حین مقاومت کشته شوم .دلم مثل سیروسرکه می جوشید.سالار نگرانم بود... ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتم 🇮🇷 دیگر نه گلوله‌ای مانده بود و نه رمقی. سالار بهم گفت : چه کارت کنم، عقب که نمی‌تونم ببرمت ؟! - می‌دونم کاری ازت بر نمی‌آد همه جارو عراقی‌ها گرفتن. - همین جوری که نمی‌تونم بزارمت برم. - الان عراقی‌ها سر می‌رسن، نری اسیر می‌شی. - تو با این وضعیت چی به روزت می‌آد؟! - گلوله ندارم، جَدم رو که دارم. - وجدانم قبول نمی‌کنه ولت کنم. صدای عراقی‌ها را از پشت سنگر می‌شنیدم. صدای هلهه و شادی عراقی‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد. به سالار گفتم : اینجا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو ! سالار خودش می‌دانست که راهی جز رفتن ندارد. سالار کنار نیزار می رفت و برمی‌گشت. نگاهم می‌کرد، دو دل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم می‌داد. خودش را که از میان نیزارها به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم! تنها نبودم، شهدا کنارم بودند. نمی‌دانم چرا با بودن کنار شهدا آن‌همه احساس آرامش داشتم! صدای فرمانده‌ای که از پشت خط با بی‌سیم ما را صدا می‌زد و کسی نبود جوابش را بدهد، شنيده می‌شد. بعضی از صحبت‌های او توی بی‌سیم در ذهنم مانده : «چرا جواب نمیدی، حرف بزن قاسم، تو جاده چی شده ؟! قاسم، قاسم، طالب! بعد با صدای بغض‌آلودی از پشت بی‌سیم می‌گفت : یعنی همه شهید شدن... کسی صدای منو می‌شنوه...خاک بر سر ما که زنده‌ایم. برگردیم بگیم همه شهید شدند و ما زنده برگشتیم...قاسم... !» لحظات آخر فقط صدای گریه‌اش را از پشت بی‌سیم شنیدم و دیگر آن ارتباط یک‌طرفه قطع شد. باید به خودم می‌قبولاندم دارم اسیر می‌شوم. سعی کردم همان لحظه، از تمام دلبستگی‌ها‌یم دل بکنم. دل بریدن از خانواده و تعلقات دنیایی سخت بود. نگاهم بالای سنگر و جاده بود ببینم کی سر می‌رسند. لباس‌هایم خون‌آلود و خاکی بود. از بس لباس‌هایم خونی بود که رنگ تیره گرفته و مثل چوب خشک شده بود. شدت درد کلافه‌ام کرده بود و انتظار اینکه بالاخر چه خواهد شد، عذابم می‌داد. از تشنگی نا نداشتم، دهانم خشک شده بود، نم دهانم را به زور قورت می‌دادم. از بس تشنه بودم سعی کردم از آبراه کناری آب بخورم. درد پایم را تحمل کردم و سینه‌خیز خودم را روی زمین کشیدم، پای مجروحم که از ساق به هیچ استخوانی وصل نبود، دنبالم کشیده می‌شد. کلاه آهنی یکی از شهدا را از لا‌به‌لای نی‌ها توی آب جزیره فرو بردم، دستم به آب نرسید. با سختی دور گرفتم و برگشتم. عراقی‌ها چند متری پشت سنگر روبه‌رویم بودند. چشمانم رو‌به‌رو را می‌پاییدند. دو دستم را از پشت روی زمین قرار دادم تا تکیه‌گاهم باشند.چشمم به نوک سنگر بود که ناگهان سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . . ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نهم 🇮🇷 سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . . . از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر، یعنی جایی که من بودم، می‌ترسیدند. چند نارنجک در فاصله‌ی ده، دوازده متری‌ام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجک‌ها به دست راستم خورد. یکی از آن‌ها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت : لاتتحرک! تکان نخور! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد: ارفع یدیک، دست‌هاتو ببر بالا! دست‌هایم را بالا بردم با صدای بلند گفت: ارمی سلاحک، سلاحتو بنذاز. دیگر نظامی کنارش پرچم عراق را روی نوک سنگر به زمین کوبید. تصویری از اولین نظامی عراقی که اسیرم کرد، در ذهنم نقش بسته است، آدم لاغراندام با چشمان ریز و صورت سبزه که لباس پلنگی پوشیده بود و خال سیاهی روی پیشانی‌اش بود. وقتی دست‌هایم را بالای سرم بردم، سخت‌ترین لحظه برای هر سربازی در هر گوشه‌ای از جهان است. در آن لحظه بدجوری پیش خودم و عراقی‌ها شکستم. به دلیل خونریزی، عطش و شدت گرمای سوزان ضعف شدیدی پیدا کرده بودم. شرجی هوا اذیتم می‌کرد. تنگی نفس و خفگی بهم دست داده بود. پشه‌ها و مورچه‌ها دور زخم پایم جمع شده بودند و خونم را می‌مکیدند. دیگر در هیچ نقطه‌ای صدای تیراندازی به گوش نمی‌رسید. یکی از عراقی‌ها نزدیکم شد و با اسلحه به سینه‌ام کوبید. از پشت به زمین افتادم. همه‌ی حواسم به پایم بود که ضربه نبیند. یکی‌شان دستم را با سیم تلفن صحرایی از پشت بست. سی، چهل نظامی دور تا دورم ایستاده بودند. آن‌ها ساعت مچی، انگشتر، تسبیح، پول، و سایل شخصی شهدا را بر‌می‌داشتند. دو نفرشان سر تقسیم وسایل شهدا دعوایشان شده بود. تعدادی از آن‌ها وسایل شهدا را که برمی‌داشتند، به جنازه مطهرشان گلوله می‌زدند. سرم گیج می‌رفت. ضعف شدیدی داشتم. یکی از آن‌ها که جثه‌ی لاغر و قد نسبتا کوتاهی داشت، گلنگدن کشید و در حالی که به طرفم نشانه رفته بود، گفت: اقتلک؟ بکشمت؟! ترجیح دادم نگاهم به طرف نیزار‌های جزیره باشد تا چشمم به صورتشان نیفتد. موهایم را می‌کشیدند تا بهشان نگاه کنم. آرنجم از ضربه پوتین یکی از عراقی‌ها بدجوری درد می‌کرد. یکی‌شان به طرفم اسلحه کشید. فکر کردم جدی جدی قصد کُشتنم را دارد. به عربی فحش ‌میداد. چشمانم را به انتظار تیر خلاص بستم و شهادتین را گفتم. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت دهم 🇮🇷 چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم. فکر می‌کنم متوجه شده بود که از مرگ نمی‌ترسم. به رنج‌ها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر می‌کردم، دلی به زنده ماندن نداشتم. در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید، چشمانم پُر از خاک شد. دلم می‌‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم‌هایم را بمالم. ساعت مچی‌ام توجه یکی از نظامیان را جلب کرد. سیم تلفن صحرایی را از دستم باز کرد، نفس راحتی کشیدم.از بس دست‌هایم را محکم بسته بودند، جای سیم‌ها روی دستم کبود شده بود. نظامی‌ای که جوان‌تر بود، دستم را گرفت تا ساعتم را درآورد. با اشاره دستم بهش فهماندم که درش می‌آورم و بهت می‌دهم ! دستش به طرفم دراز بود تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! بعد از شهادت برادرم تصمیم گرفته بودم ساعت او را برای یادگاری نگه دارم ! برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند. برایم مهم نبود به خاطر این کارم چه برخوردی با من می‌کند.اینکار آن‌قدر او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. آن لحظه، در خیالم به برادرم فکر می‌کردم که بهم می‌گفت : ناصر! ساعت من دست عراقی‌ها چه می‌کنه ؟! یکی از نظامی‌ها دوباره دست‌ هایم را بست ! یکی از نظامیان کنارم ایستاد و گفت :«سب الخمینی؛ به خمینی فحش بده!» دیگر نظامی همراهش لوله اسلحه‌اش را روی ‌پیشانی‌ام گذاشت و این حرف افسر را تکرار کرد. ستوان ازینکه حاضر نبودم به امام توهین کنم، عصبانی شده بود. یکی‌شان کمپوت و دیگری پوست میوه‌اش را به طرفم پرت کرد. یکی از نظامی‌ها با لگد به پهلویم کوبید، نفسم گرفت! خدا خدا می‌کردم به پایم نزنند. نظامی دیگری زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را بالا آورد، کشیده‌ی محکمی زد! یکی از آن‌ها که آدم چاق و هیکلی بود، با پوتین به پای مجروحم کوبید.از شدت درد فریادم بلند شد. تشنگی امانم را بریده بود. از شدت ضعف روی طرف راست بدنم در کانال دراز کشیدم. دو نظامی که یکی از آن‌ها سرگرد بود کنارم ایستادند. سرگرد به قیافه و زخم‌هایم خیره شد و گفت : «عطشان، تشنه‌ای؟!» گفتم: «نعم، بله.» با اشاره‌اش، سربازی از فانسقه‌اش قمقمه‌اش را در آورد و به سرگرد داد. سرگرد درِ قمقمه را باز کرد، مقدار کمی آب ریخت روی سرم، طوری که سردی آب را حس کردم. نگاهم به دستش بود که آب قمقمه را در مقابل زبان عطش‌زده‌ام به زمین ریخت ! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعدی: https://eitaa.com/salonemotalee/123
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/108 ✒قسمت چهاردهم بعد از رفتن جلالی گفتم: فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟ گفت: دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن! گفتم ساده ایی دختر ساده! اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن ؟ تو فک می کنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر می‌کنه اینا شستشوی مغزی داده‌شدن اینطوریم که می بینی رفتار می کنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه.... فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت:بهر حال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه... گفتم: بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بی خود شما! اخمهاش رو کشید تو هم گفت: ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم! گفتم: فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم: اَه از این پروژه مسخره!!! فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته می دونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه... نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟! بعد ادامه داد جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد! یه نگاهی بهش کردم گفتم: خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم! فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت: میخوای اذیتم کنی؟؟؟ گفتم من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز! لبخندی زدم و گفتم بیا بیشتر بررسیش کنیم... فرزانه گفت: چیو اذیت کردنو! !! گفتم: نه خانم تفکرات یک بعدی رو... من فکر می کنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد می‌کنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن! خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر می دیدین آخرش چی؟ فرزانه گفت: خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!! سری تکون دادم و گفتم: رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمی خوره چه برسه به رفتن به بهشت... فرزانه نیش خندی زد و گفت: خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبر نگار رو بریدین؟! گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمی گیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد. ببین چه ایدئولوژی!! خدایش به تو هم اینجوری بگن قانع نمیشی؟؟؟ ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعدی: https://eitaa.com/salonemotalee/129
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت یازدهم 🇮🇷 سرگرد سلاح کمری‌اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: «اجم، اگله الموت للخمینی، گوسفند بی‌شاخ! بگو مرگ بر خمینی!» سرگرد با تکرار واحد، اثنین، ثلاث،(یک، دو، سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد. وقتی گلنگدن را کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد. ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جا‌خوردم، می‌توانستم تصور کنم می‌خواهد مرا بکشد، اما چون هر دو پایم مجروح بود، تصور نمی‌کردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد ! در عین ناباوری خیره نگاهش کردم. می‌ خواستم قیافه‌اش را برای همیشه به ذهن بسپارم. سرگرد دوباره تکرار کرد : «سِب الخمینی؛ به خمینی فحش بده» دیگر حرف‌هایش برایم اهمیتی نداشت. چند دقیقه بعد جای سوزش و درد گلوله‌ها شروع شد. کلافه و عصبی شدم، می‌خواستم داد بکشم، اما احساس کردم کسی گلویم را گرفته و صدایم در نمی‌آید ! دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقی‌ها با ماشین‌های خودمان جنازه‌ها را زیر می‌گرفتند! با دیدن این صحنه آنچه از عاشورا در روضه‌ها شنیده بودم برایم مجسم می‌شد. در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازه‌ها تاختند و اینجا بعثی‌ها با ماشین‌‌ها و تانک تی‌۷۲ ! هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازه‌ها می‌دید، تفاوت من با دیگر جنازه‌ها را تشخیص نمی‌داد! عراقی‌ها مشغول پاکسازی جاده بودند و به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص ‌می‌زدند. بعثی‌ها شهدایی را که ریش داشتند از روی نی‌ها و چولان‌ها، توی آبراه جزیره می‌انداختند. یکی از بعثی‌ها که پرچم عراق دستش بود کنار یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد، جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته‌ی عراقی یک‌ دفعه پرچم عراق را به پایین جناق سینه‌ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت! آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم ! همه‌ی آنچه در جاده می‌دیدم، به عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه‌ای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی‌داد. در اثر ضربه‌ی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لخته‌های خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. با تکرار صلاة از آن‌ها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم، همان‌جا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم ! احساس می‌کردم از همیشه به خدا نزدیکترم. یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد. وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای اینکه درد کمتری را تحمل کنم، زیر لب قرآن می‌خواندم. پاشنه‌ی پایم را توی دست‌هایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت دوازدهم 🇮🇷 قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل‌های خیبری، پهلو گرفت. دونظامی که بالای خاک‌ریز کنار سنگر ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاک‌ریز بالا کشیدند. روی زمین که می‌کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می‌شد. از شدت درد آسمان دور سرم می‌چرخید. چشمم که به محوطه‌ی پد افتاد، بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن را دیدم. اسیر شده بودند. بغضم گرفت، ناخودآگاه اشک توی چشم‌هایم جمع شد. بیشتر بچه‌ها را می‌شناختم. باور نمی‌کردم زنده باشند. توی دلم مقاومت امروزشان را تحسین می‌کردم. بچه‌ها با تکان دادن سرشان به حالت سلام مرا مورد محبت قرار دادند. به اتفاق دیگر مجروحان در یک طرف محوطه پد در فاصله هفت، هشت متری اسرای سالم نشسته بودیم. هیچکس اجازه نداشت با بغل دستی‌اش صحبت کند. دست بچه‌ها را با بند پوتین‌هایشان بسته بودند و بعضی‌ها را با طناب و سیم تلفن صحرایی. عراقی‌ها بچه‌ها را بخاطر مقاومت امروزشان کابل باران کردند، صورت بعضی‌شان کبود و بینی و دهانشان خون‌آلود بود. تعدادی از عُمال سازمان مجاهدین خلق، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند، نیروهای گروهگ منافقان نقش مترجمی و جاسوسی داشتند. سرهنگ عراقی به سکاندار یکی از قا‌یق‌ها دستور داد یک گالن بنزین بیاورد. سرهنگ دستور داد بنزین را روی جنازه‌ی فرمانده و جانشین گروهان قاسم‌بن‌الحسن بریزند. باور نمی‌کردم عراقی‌ها با جنازه‌ این دو شهید این‌چنین کنند. به دستور این سرهنگ، عراقی‌ها جنازه این دو شهید را جلوی چشم ما آتش زدند! پل‌های شناور که نصب شد، عراقی‌ها اسرا را به ستون یک از روی پل‌ها عبور دادند و به آن سوی پد بردند. عراقی‌ها از ترس اینکه مبادا بعضی از اسرا توی آب جزیره شیرجه بروند و فرار کنند، پای بچه‌ها را با طناب بستند. عراقی‌ها با بیل لودر بچه‌ها را با دست‌ها و پاهای بسته درون کمپرسی ، خالی کردند! یکی از افسران عراقی‌ با صدای بلند داد کشید : «المعوقین اهنا، مجروحان اینجا میمونن». نگرانی را در چهره بچه‌ها میدیدم ،از اینکه عراقی‌ها اجازه ندادند ما را ببرند ناراحت بودند. خیلی تنها شده بودیم. دلمان می‌خواست کنار بچه‌ها باشیم. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سیزدهم 🇮🇷 ما را به یکی از سنگرهای بتونی بردند. سنگری که شب قبل، محل استراحت شهید جان محمد کریمی، ابراهیم نویدی‌ پور و تعدادی از بچه‌های گروهان قاسم‌ بن‌الحسن بود. اکنون، استخوان‌ های سوخته‌ی آن‌ها در فاصله ده، دوازده‌ متری‌مان مهمان خاک‌های پد خندق بودند و ما با دست‌های بسته در اسارت بعثی‌ها. شش نفر مانده بودیم. تعدادی ازنیروهای گروهک منافقین در پد خندق بودند. از خود عراقی‌ها فهمیدم یکی از گروهان‌های سازمان منافقان در پاتک امروز، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند. زمانی خستگی و دردم کمتر شد که افسر عراقی گفت : «من حقیقت رو می‌پذیرم حتی اگر بر خلاف میلم باشه، ما در شناخت قدرت واقعی شما بسیجی‌ها زیاد اشتباه کردیم، ما اطلاعات دقیقی از امکانات و تجهیزات نظامی‌تون داشتیم، اما از روحیاتتون شناخت کافی نداشتیم». دلم گرفته بود. خاطره‌ای برایم تداعی شد. خاطره‌ای که وقتی به آن فکر می‌کردم، حرصم در می‌آمد و دلم می‌خواست تفاوت برخورد ما و عراقی‌ها با اسرای جنگی را به آن‌ها میفهماندم. خاطره‌ای از شهید عبدالله میثمی یادم آمد. حرف‌هایم را یکی از اعضای گروهک منافقان برای درجه‌دار عراقی ترجمه کرد. به درجه‌دار عراقی که با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد، گفتم : «روزی روحانی شهید عبدالله میثمی، دو بسیجی رو دیده بود که دو اسیر عراقی گرفته‌اند. اون دو اسیر عراقی پابرهنه بودند، وقتی دو اسیر شما می‌خواستند از روی پل‌های فلزی خیبری رد شوند، بسیحی‌های ما دلشون به حال اون دو اسیر سوخته بود و کفش‌هاشون رو به اون دو اسیر داده بودند، از بس پل‌های فلزی داغ بود که پاهای دو بسیجی ما سوخته و تاول زده بود!! بسیجی‌های ما کفش‌هاشون رو در می‌آوردند و می‌دادند به اسرای شما، اون وقت شما با اسرای ایرانی این‌طوری برخورد می‌کنید؟! واقعا بی‌رحمید! این را که گفتم، مات و مبهوت نگاهم می‌کرد و به فکر فرو رفته بود. فکر می‌کنم چون از ته دل این مطلب را گفته بودم خدا هم اثرش را به دل درجه‌دار عراقی گذاشت. از نگاهش فهمیدم که حرفم را باور کرده است. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهاردهم 🇮🇷 صبح زود، دست‌هایمان را باز کردند. از بس کلافه بودم، به سرباز عراقی گفتم :«قراره تا کی اینجا بمونیم. اگه می‌خواهید ما رو بکشید، زودتر خلاصمون کنید!» فکر می‌کنم فهمید چه می‌گویم. سرباز عراقی که آدم بدی به نظر نمی‌رسید، با تکرار الیوم العماره، امروز العماره، به ما فهماند امروز ما را به شهر العماره خواهند برد. زخم‌های پنج نفرمان بو گرفته بود. پای سید محمد را از قسمت ران، همان‌جایی که تیر خورده بود، نمی‌شد بست. استخوان پایش از قسمت ران خُرد شده بود. بچه‌ها پایش را از زانو و ساق پا با آتل بسته بودند. وضعیت من بدتر از دیگران بود. بچه‌ها پایم را از پاشنه به زانویم بستند، هرچند درد زیادی کشیدم. سید محمد گفت: «باید خودتو جمع و جور کنی، هر چقدر به بغداد و صدام نزدیک‌تر بشیم، بیشتر اذیت می‌شیم». غروب، یکی از فرماندهان عراقی دستور داد مارا به پشت خط منتقل کنند. ما را از سنگر بیرون آوردند. چهار نظامی عراقی که اسلحه کلاش دستشان بود، شوخی‌شان گرفته بود. شاید هم می‌خواستند ببینند چقدر از مرگ می‌ترسیم. چهار نفرشان رو‌به‌ رویمان ایستادند. یکی از آن‌ها فرمان داد: «مستعد:آماده.» گلنگدن کشیدند، درجه‌دار که سعی می‌کرد، دستورات و فرمانش را جدی صادر کند، گفت : «فلح، آماده شلیک»، اسلحه‌هاشان را به طرفمان نشانه رفتند. در مرحله آخر درجه‌دار گفت : «اطلق النار: آتش»! هر چهار نظامی با هم شروع به تیراندازی کردند. در یک لحظه احساس کردم کارمان تمام شد. گلوله‌ها به سمت راست و چپ و بالای ما اصابت کرد. یکی از بچه‌ها به نام خداخواست به عراقی‌ای که فرمان آتش می‌داد، گفت :«ما گرگ باران دیده‌ایم، مارو از مرگ نترسونید» سید محمد هم جوابشان را با جمله‌ای از شهید محراب آیت‌الله اشرفی اصفهانی داد: «ماهی را از آب می‌ترسانید و ما را از شهادت» شب شد. عراقی‌ها جشن گرفته بودند. آسمان صحنه شلیک تیرهای رسام و منور بود. صدای هلهله و شادی عراقی‌ها بلند بود. ساعت حدود نُه و یا ده شب بود، بچه‌ها ‌را سوار قایق کردند. آن‌ها بدون اینکه مراعات شرایط جسمی بچه‌ها را کنند، آن چهار نفر را سوار قایق کردند. دو نفرشان آمدند مرا سوار قایق کنند، چند متری مرا به طرف اسلکه و نوک خاک‌ریز روی زمین کشیدند، از شدت درد ناله‌ام درآمد. مرا با قایق دیگر بردند. ده دقیقه بعد از شروع حرکت، قایق کنار جاده‌ای که در دو طرف آن آب بود، پهلو گرفت. دو نظامی مرا از قایق پیاده کردند و برگشتند. در آن جاده خاکی به دنبال بچه‌ها بودم، آن‌ها را ندیدم، نمی‌دانم کجا بودند، تنهای تنها بودم. در شانه‌ی جاده نشسته بودم. از بین خودروهایی که کنارم رد می‌شدند، جیپ نظامی که سقف نداشت، ده متری سمت راستم توقف کرد. راننده جیپ به همراه یکی از سرنشینانش پیاده شدند و به طرفم آمدند.یکی از آن‌ها خطاب به افسری که سوار ماشین بود و او را سرهنگ صدا می‌زد، گفت: «سیدی!هذا اسیر ایرانی، معوق. قربان این اسیر ایرانیه، مجروحه». نور ماشین روی صورتم می‌تابید. نگاهم به جیپ بود،در یک لحظه جیپ فرماندهی با بکس و باد و گرد و خاک زیاد سرعت گرفت.به طرفم که آمد فهمیدم قصد دارد مرا زیر بگیرد. باورم نمی‌شد، همه چیز برایم غیر منتظره بود، جیپ به سرعت به من نزدیک می‌شد. ◀️ ادامه دارد . . .