eitaa logo
سالن مطالعه
193 دنبال‌کننده
10هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و پنجم 🇮🇷 ✒وقتی دکمه را زدند ناله‌ام بلند شد. تحمل این برق گرفتگی را نداشتم. بیهوش نشدم اما درد سختی را تحمل نمودم. دو طرف بدن و سرم بی‌حس شده بود. افسر استخباراتی بهم گفت: «الان دارن می‌برنت اتاق بازجویی! حاضری حقیقت رو بگی.» گفتم:‌«من که حقیقت رو بهتون گفتم.» افسر گفت: «بخوای دروغ بگی دوباره سر و کارت به این اتاق میفته. یکی از زندانبان‌ها مرا به اتاق بازجویی برد. وارد اتاق که شدم، همان افسر دیروزی بود با مترجم ایرانی. حرف‌های روز قبل را تکرار کردند و من هم همان حرف‌های قبلی‌ام را. تلاش من برای اینکه به آن‌ها ثابت کنم دروغ نمی‌گویم، بی‌فایده بود. افسر بازجو دستور داد مرا به سلول برگردانند. نیت کردم برای نجات از آنجا روزه بگیرم. ناهارم را برای افطار نگه داشتم. شب نفهمیدم کی موقع افطار است. نمیدانستم کی موقع سحر است. سه، چهار ساعت بعد از افطار، سحری را خوردم. پا درد گرفته بودم. روزها با سختی حدود بیست دقیقه‌ای، با عصا در همان ابعاد دو در سه قدم می‌زدم. امروز صبح از دل‌درد به خودم می‌پیچیدم. دلم می‌خواست با بدن و لباس‌های تمیز روزه بگیرم و نمازم را بخوانم. چندین بار در سلول را کوبیدم، زندانبان دریچه سلول را باز کرد، با ایما و اشاره بهش فهماندم نیاز به دستشویی دارم. عصبانی شد، پنجره سلول را بست و رفت. بدن و لباس‌هایم بو گرفته بود. در آن سلول کثیف با آن لباس‌های نجس نماز را خواندم. بعدازظهر، قبل از اینکه مرا به اتاق بازجو ببرند، اجازه دادند لباس‌هایم را بشویم و حمام کنم. افسر بازجو گفت:‌ «چندتا اسم میخونم، ببین اسم‌هاشون رو شنیدی؟!» بازجونام دو نفر از افسران ارشدشان را خواند. سرتیپ امیراحمد، فرمانده تیپ ۵۰۶ و سرهنگ محمد عبود، فرمانده توپخانه لشکر ۱۹ عراق. گفتم: «من از این دو فرمانده چیزی نمیدونم ولی اینو میدونم که ایرانی‌هابه خاطر اعتقادات دینی، اسیر جنگی رو نمی‌کُشن!» بعد از بازجویی مرا به سلول برگرداندند. امروز چهارشنبه نهم شهریور ۱۳۶۷، شب قبل را در سلول خوابیدم.حوادث و اتفاقات جاده خندق از ذهنم دور نمی‌شد. هر روز به خاطرات روزهای گذشته فکر میکردم و عذاب میکشیدم. کوبیدن پرچم عراق درون سینه شهید، رقاصی و پایکوبی عراقی‌ها با عمامه شهید، انداختن جنازه شهید درون آبراه کناری جاده خندق، شهید صفرعلی کردلو که در لحظات آخر تنفس دهان به دهان به او می‌دادیم و چه مظلومانه شهید شد. حوالی ساعت ده صبح،دو دژبان آمدند و مرا به زندان الرشید بردند. وارد زندان که شدم دوستانم از دیدنم خوشحال شدند. دژبان‌ها تعدادی از بچه ها را کف حیاط روی زمین خوابانده بودند و با پوتین روی کمرشان راه می‌رفتند. یکی از افراد خود فروخته به عراقی‌ها گفته بود، آن‌ها در پاتک عراق در دهلران و موسیان چند تانک عراقی را با آرپی‌جی هدف قرار داده‌اند! حوالی ظهر یکی از بچه‌ها شهید شد. می‌گفتند از بهترین کشتی‌ گیران گیلان بود. آن هیکل قوی یک تکه پوست و استخوان شده بود. ترکش به شکم و قفسه سینه‌اش خورده بود و آن‌طور که می‌گفتند به زور نفس می‌کشید. عراقی‌ها جنازه‌‌اش را از زندان بیرون برده و در نقطه‌ای نامعلوم خاک کردند. ◀️ ادامه دارد . . . ✅قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/164
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت نوزدهم ✅قسمت قبلی: https://eitaa.com/salonemotalee/154 سخت ذهنم درگیر این پازل بهم ریخته بود که مامانم در اتاق در زد و اومد داخل. بلند شدم نشستم ... گفت: دخترم! میخوای استراحت کنی ؟ گفتم: نه مامان جون استراحت کردم. ذهنم درگیر مصاحبه‌ی فردا صبحمه... اومد کنارم، روی تخت نشست ... دستی به سرم کشید و گفت: الهی من قربونت برم اینقد خودت رو اذیت نکن دخترم. یه کم هم به آینده‌ی خودت فکر کن. یه چیزی می‌خوام بگم، نه نیاری... گفتم: مامان تو رو خدا بی خیال. دوباره خواستگار ... من که شرایطم رو قبلا گفته‌ام.... دستم رو گرفت و گفت: آخه دختر این شرایطی که تو میگی باید از آسمون بیارن! بعد هم تا نبینی از کجا بفهمیم شرایط تو رو داره یا نه! تا کی مدام این و اونو رد میکنی؟؟؟ تا وقتی گل با طراوته خریدار داره. یه کم عاقل باش مادرم. من خیرت رو می‌خوام. هر مادری آرزو داره عروسی دخترش رو ببینه ... امروز فاطمه خانم زنگ زد. همون که مدیر مدرسه اندیشه است برا پسرش ... تا می تونست از پسرش تعریف کرد می‌گفت: پسرش بچه خوب و متعهدیه. از همه مهم تر هم فکر و عقیده دختر شماست! منم روم نشد بگم دخترم از آسمون سفارش شوهر داده! گفتم این هفته بیان خونه... خدا رو چه دیدی شاید این آقازاده بسته‌ی سفارشی شما بود... لبخندی زدم و گفتم: چی بگم مامان شما که خودتون بریدید و دوختید این هفته من خیلی سرم شلوغه خیلی درگیرم ... مامانم لپمو بوس کرد و گفت: کاری که نمی‌خوایم بکنیم. یه سر میان و میرن... سرمو تکون دادم و گفتم: چشم بیان ببینیم چه جوریه.... لبخند نشست رو صورتش و گفت: مامان فدات بشه یه دستیم به سر و روت بکش... گفتم: مامان جونم همینی که هست! ماشاالله از دختر شاه پریون و خوشگلی چیزی کم ندارم. کسی دعوت نامه نفرستاده براشون.... مامان بلند شد و در حالی که سرش رو تکون میداد و از اتاق بیرون می‌رفت گفت : بله غیر از اینم نیست فقط خدا به داد شوهر تو برسه!!! ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/169
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و ششم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/161 ✒شب، سرنگهبان وارد زندان شد. وقتی بچه‌ها را می‌شمرد، با کوبیدن کابل به سرمان شمارش می‌کرد. آدم بی‌رحمی بود. با کابل به سرِ اسماعیل صولت‌دار کوبید، درست همان‌جایی که ترکش خورده بود. به کمر نصرالله غلامی می‌زد، جایی که ترکش خورده بود. ترکش تکه‌ای از گوشت کمرش را کنده و برده بود. وقتی کمر نصرالله را پانسمانی می‌کردیم، باید مقداری بانداژ در گودی کمرش فرو می‌بردیم، تا هم سطح کمرش شود، بعد پانسمانش می‌کردیم. امروز یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۶۷ است. یکی از اسرا نام کوچکش محمد بود و اهل لاهیجان. نمی‌دانم چرا آن‌همه دژبان‌ها کتکش می‌زدند. کتک که می‌خورد این شعر را برای دژبان‌ها می‌خواند: «دنیا اگر از یزید لبریز شود/ ما پشت به سالار شهیدان نکنیم.» اسرای سالم غیرت خاصی روی مجروحان داشتند. نمی‌دانم چه شد که عباس بهنام گفت: «سید! اون موقعی که پهلوی مادرتون زهرا سلام‌الله‌علیها رو شکستند، اون نامردها او رو تنها گیرآورده بودند، مگه من مُرده باشم که اینا اذیتت کنن.»این را که گفت،اشک از چشمانش سرازیر شد. ساعت حدود ده صبح، بود. اسرا را در حیاط زندان جمع کردند. گفته بودند می‌خواهند ما را به اردوگاه ببرند.از خدا می‌خواستم هرچه زودتر از شر زندان‌ الرشید خلاص شوم. نگران بودم نکند همین جمع چند نفری‌مان را از هم جدا کنند. به هم عادت کرده بودیم. خوشحال بودم از شر بعضی از نگهبان‌های بی‌رحم به خصوص صباح راحت می‌شوم. هر روز این زندان یک ماجرای عجیب و فراموش نشدنی برایم داشت. سوار اتوبوس‌های خاکستری‌رنگ وزارت دفاع شدیم و از زندان الرشید بغداد بیرون آمدیم. درعالم خودم بودم. ازدرز پرده‌ها بیرون را نگاه کردم. نخلستان‌ها را می‌دیدم. نمی‌دانم چرا دیدن نخل‌های خرما این ‌همه حزن‌ انگیز بود. شاید فلسفه‌اش به اهل‌بیت علیهم‌السلام بر‌میگشت. تا چشمم به نخل‌های خرما می‌افتاد، دلم می‌گرفت. گویی آن نخل‌ها از مظلومیت علی علیه‌السلام و خاندان پیامبر سخن می‌گفت. قدری عشق می‌خواست تا غم تنهایی علی علیه‌السلام و پیمان‌شکنی کوفیان را در این سرزمین نفرین‌شده بفهمی. با دیدن نخل‌ها اشکم دراومد. بعد از حدود چهارساعت و طی کردن سیصد کیلومتر، وارد محوطه خاکی پادگانی شدیم که اردوگاه اسرای مفقود الاثر در آن قرار داشت. از اتوبوس پیاده شدیم. اطرافم را که نگاه کردم، کویری بود. اطراف اردوگاه را سه ردیف سیم‌های خاردار توپی پوشانده بود. دیوار این پادگان بیش از چهارمتر ارتفاع داشت. طول این دیوار با احتساب سیم‌های خاردار بیش از شش متر بود. چهار برجک دیده‌بانی بلند در چهار قسمت کمپ پیدا بود. وقتی برجک‌های دیده‌بانی را می‌دیدم، دلم می‌گرفت. به یاد می‌آوردم روزهایی را که بالای دکل دیده‌بانی در جزیره مجنون دیده‌بان بودم و عراقی‌ها را زیرنظر داشتم. به ستون سه، وارد کمپ شدیم . ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و هفتم 🇮🇷 ✒در بدو ورودمان نگهبان‌ ها کابل به دست، دو طرف درِِ ورودی ایستاده بودند. آن‌ها با کابل‌های دولایه به جان بچه‌ها افتادند. تعدادی از بچه‌ها با ضربه‌هایی که در تونل وحشت دیده بودند، ناراحتی فتق و مثانه پیدا کردند. هوای تکریت چنان گرم بود که نفسمان گرفته بود. آفتاب سوزان تکریت گوشت از استخوان زمین جدا می‌کرد. بعد از یک ساعت نشستن در آن گرمای سوزان، با احترام نگهبان‌های کمپ، فرمانده وارد شد. فرمانده اردوگاه سروان خلیل نام داشت. سروان خلیل شروع به سخنرانی کرد. «لا‌به‌لای سیم‌های خاردار توپی اطراف کمپ، رشته‌های برق عریان قوی کار گذاشته شده، هر کس به این سیم‌ها دست بزند، برق او را می‌کشد. سعی کنید فکر فرار به مغزتان خطور نکند، چون تنها آرزوی دست‌نیافتنی شما، فرار از اینجاست! سروان خلیل ضمن معرفی سعد به عنوان سرنگهبان کمپ،گفت: «سعد شما را با قوانین این کمپ آشنا می‌کند، سرپیچی از این قوانین بخشودنی نیست.» سعد آدم سنگین وزن،قدبلند، شکم برآمده و درشت هیکلی بود. قوانین خاصی بر کمپ حاکم بود، که باید به آن عمل می‌کردیم. آنچه را سعد در کمپ ممنون اعلام کرد، از این قرار بود: اجرای برنامه‌های دینی و مذهبی، تجمع بیش از سه نفر، برگزاری نماز جماعت، اذان گفتن، نماز شب، آوردن نام صدام، نگهداری هر شی نوک‌تیز و . . . بر اساس اعلام زمان خواب که ساعت ۹ شب بود، همه باید به اجبار می‌خوابیدیم. اگر اسیری خوابش نمی‌بُرد، باید دراز می‌کشید، چشمانش را می‌بست و خودش را به خواب می‌زد. هرکس با نگهبان‌ها کار داشت، باید پای راستش را به حالت احترام به زمین می‌کوبید. چنانچه افسر و یا نگهبان اجازه می‌داد، صحبت می‌کرد، در غیر این صورت اجازه صحبت کردن نداشت. من و محمد کاظم بابایی که پا نداشتیم، از این قانون معاف بودیم! در اسارت هفته‌ای دوبار، آن هم روزهای یکشنبه و سه‌شنبه، نوبت تراشیدن اجباری ریش بود. برای اصلاح صورت، هر تیغ سهمیه پنج نفر بود. هرماه یک بار،نوبت تراشیدن موی سرمان بود. سهمیه‌ی هر چهارنفر یک تیغ بود. لباس ما زردرنگ و سورمه‌ای بود. در کمپ ملحق، توالت‌ها مقررات‌ خاص خودش را داشت.رفتن به توالت با شمارش بود. وقتی اسیری برای قضای حاجت وارد توالت می‌شد، یک نفر از یک تا ده میشمرد. بچه‌ها با اعلام عدد ده از توالت بیرون می‌آمدند. سهمیه نان هر روز ما دو عدد بود. عراقی‌ها به آن صمون می‌گفتند. نان‌ها به شکل باگت بود. وزن هرکدام حدود پانصد گرم بود. بیش از نصف این نان‌ها نپخته و خمیر بود.خمیر داخل آن را مقابل آفتاب می‌گذاشتیم تا خشک شود، بعد آن را خُرد می‌کردیم.دآردی که یک بار مراحل نان شدن را طی کرده بود،دوباره مراحل آرد شدن را طی می‌کرد.در اسارت خمیر آرد شده را روی غذا می‌ریختیم،با برنج قاطی می‌کردیم و می‌خوردیم. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و هشتم 🇮🇷 ✒بازداشتگاه پر بود از خاک، سوسک و تار عنکبوت. انگار سال‌های سال کسی در آن زندان به سر نبرده بود. شام، آب لوبیا بود. هرچندکم بود،اما محبت و معرفت بچه‌ها به گونه‌ای بود که هر کسی سعی داشت، زودتر از بقیه کنار برود تا مجروحان چند قاشق بیشتر بخورند. با اینکه همیشه گرسنه بودیم، مناعت طبع و گذشت اسرای سالم که هم‌خرجمان بودند، به یک فرهنگ تبدیل شده بود. بیشتر شب‌ها از گرسنگی خوابمان نمی‌برد. بچه‌ها از گرسنگی از این پهلو به آن پهلو می‌شدند و دور خود غلت می‌زدند. بعضی‌ها که از خواب بیدار می‌شدند، به کسانی که بیدار بودند، می‌گفتند:‌ «از گرسنگی خوابم نمی‌برد. خواب دیدم هر چقدر غذا می‌خورم، سیر نمی‌شوم!» بعد از مدت‌ها، عراقی‌ها اجازه دادند، حمام کنیم. بیشتر بچه‌ها تا آن روز حمام نکرده بودند. زندان الرشید حمام نداشت. محمدباقر وجدانی همیشه شاد و شنگول بود. شوخ طبع‌ترین اسیر بازداشتگاه یک بود. از وقتی فهمید از شوخی بدم نمی‌آید زیاد سر به سرم می‌گذاشت. یک روز وقتی وارد بازداشتگاه شدم، گفت: «برای سلامتی آقا سید از یک تا ده بشمارید!» طولی نمی‌کشید که شوخی‌اش را اصلاح می‌کرد: «برای سلامتی تنها سید بازداشتگاه یک صلوات بلند بفرستید!» در عالم تنهایی با خاطراتم سیر می‌کردم که یکی از اسرای مجروح که تا آن روز ندیده بودمش، کنارم نشست. با همان نگاه اول، مهرش به دلم افتاد. میثم سرفر نام داشت. پیک حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله بود. حاج قاسم او را دنبال حاج مرتضی باقری فرمانده تیپ تخریب لشکر فرستاده بود. در سه راه حسینیه با ترکش خمپاره چشم راستش را از دست داده بود واز پا هم تیر خورده بود. با عصا راه می‌رفت. بعد‌ها که او را بیشتر شناختم، فهمیدم آدم اهل دلی است. بچه‌ها به شوخی و جدی به او می‌گفتند: «میثم! تو سید ناصر رو بیشتر از ما دوست داری،کم معرفت، یه کم هم با ما بِپر!» میثم در جواب بچه‌ها بدون اینکه بخندد می‌گفت:«این‌طوری هم که شما می‌گید، نیست! من همه شمارو دوست دارم، به جد همین سید من همه شما رو با یه چشم نگاه می‌کنم!» وقتی این حرف را می‌زد، خنده بچه‌ها بلند می‌شد. میثم راست می‌گفت و همه را با یک چشم نگاه می‌کرد، چون یک چشم بیشتر نداشت! میثم ارادت خاصی به سادات داشت.هر وقت می‌خواست ارادتش را به من ابراز کند، می‌گفت: «آقا سید! ما فشنگ خشابتیم!» در اسارت درس‌های فراوانی از میثم به یاد دارم. با اینکه آدم کم حرفی بود، با من زیاد هم صحبت می‌شد. آن روز بهم گفت: «آقا سید! تو این اردوگاه باید حواسمون جمع باشه، از خاک‌ریز اعتقاداتمون عقب‌نشینی نکنیم!» برای اسرای کمپ تشکیل پرونده دادند. سرنگهبان اعلام کرد برای بازجویی و تشکیل پرونده روبه‌روی بازداشتگاه‌ها به ردیف پنج بنشینیم. سید محمد شفاعت منش بهم گفت:«یه وقت نگی تو اطلاعات کار می‌کردی!» لری غلیط صحبت کن، بگو فارسی بلد نیستم! طبق معمول می‌خواست بهم روحیه دهد.نوبت به من رسید. وارد اتاق سرنگهبان شدم. ادامه دارد... ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سی‌ و نهم 🇮🇷 ✒وارد اتاق سرنگهبان شدم. سروان خلیل و یک سرهنگ دوم عراقی از بچه‌ها بازجویی می‌کردند. خالد محمدی اسیر عرب زبان خوزستانی مترجم بود. مشخصات سجلی‌ام را پرسید و بعد از ثبت مشخصات فردی‌ام، پرسید: «در جبهه چکاره بودی؟!» - تو واحد اطلاعات و عملیات کار می‌کردم! وقتی کلمه استخبارات را خالد محمدی ترجمه کرد، تعجب سرهنگ برایم عجیب بود. قبل از آمار شب، خالد بهم گفت: «از اتاق که بیرون رفتی، سرهنگ به سروان خلیل گفت: «ما هشت سال تو جبهه با این بچه‌ها می‌جنگیدیم! نیروهای استخبارات ما یک عمر نظامی‌گری کردن، سنی ازشون گذشته، اون‌وقت تو ایران یه الف بچه تو استخبارات یگان‌های نظامی خمینی کار می‌کنند!» سرهنگ با تعجب و حس جستجوگرانه‌ای که داشت، پرسید: «ارتش عراق قوی‌تر است یا ارتش ایران!» قدری سکوت کردم. - این سکوت شما میگه ارتش عراق قوی‌تره! این را که گفت، تحریکم کرد. لذا گفتم: «با گفتن من، نه ارتشی قوی میشه، نه ارتشی ضعیف میشه. ولی به نظر من هر ارتشی که از روی عقیده و ایمان از کشورش دفاع کنه، قوی‌تره. چه بکشه چه کشته بشه. ما اینو از آقا امام حسین علیه‌السلام یاد گرفتیم!» - آخوندا شما بچه‌ها رو شستشوی مغزی دادن! هر وقت حرف حق می‌زدیم فوری بحث آخوندا و شستشوی مغزی را پیش می‌کشیدند. برای اینکه هم حرفم را زده باشم، هم کمتر حرصشان داده باشم، گفتم: «شما ارتش قوی و خوبی داشتید!» آدم تیز و زیرکی بود. وقتی گفتم شما ارتش قوی و خوبی داشتید، پرسید: «داشتیم یا داریم؟!» - دارید! ادامه دادم: «شما از نظر تجهیزات و ادوات نظامی،قوی‌تر بودید.امریکا و شوروی و خیلی کشورهای عربی هر چه می‌خواستید بهتون می‌دادن،ولی ما تحریم بودیم.» ادامه دادم: «دانش‌آموز پنجم دبستان که بودم از نام سوپر اتاندارد می‌ترسیدم. اسمش ترسناک بود.وقتی می‌رفتیم راهپیمایی،شعار می‌دادیم: «تنگه هرمز را کرب و بلا می‌کنیم/سوپراتاندارد را دود هوا می‌کنیم.» دلم می‌خواست بدونم این سوپراتاندارد چیه که شما داشتید،ولی ما نداشتیم.بعد فهمیدم سوپراتاندارد رو فرانسه فقط به شما داده! ایران که بودم از تلویزیون می‌دیدم،سربازان اردنی، سودانی و مصری اسیر نیروهای ما می‌شدن.خب اینجوری شما قوی‌تر بودید!» من بعد از این بازجویی،به «ناصر استخباراتی» معروف شدم. بین نگهبان‌ها از آن‌روز به بعد ولید بدجوری بامن لج کرد.کینه‌ی ولید با من زبانزد بود. ولید آدم بدبینی بود، با چهره‌ی زرد و هیکلی متوسط، مژه‌های کم مو،چشمانی ریز و قیافه عبوس.گونه و ابروی سمت راستش در جزیره مجنون، عملیات خیبر سوخته بود. کلاه نظامی‌اش را تا نزدیکی ابروهایش پایین می‌کشید. از کینه ولید خاطرات تلخی دارم. عصر،به اتفاق سیدمحمد کنار درِ بازداشتگاه هفت نشسته بودم. حامد نگهبان عراقی،فهمیده بود توی واحد اطلاعات کار می‌کردم. - شما نیروهای استخباراتی خمینی، چطوری از اون‌همه موانع رد می‌شدید و می‌اومدید پشت سر ما! - از جلوتون که رد می‌شدیم وجعلنا من بین ایدیهم سدا و . . . رو می‌خوندیم، پشت سرتون هم که می‌رفتیم،آقا امام حسین علیه‌السلام کمکون می‌کرد و مارو نمی‌دیدید! ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهلم 🇮🇷 ✒عراقی‌ها اسرایی را که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، بیرون بردند. حامد جلوی بچه‌ها چانه‌ام را گرفت و گفت: «تو چرا حاضر نیستی مثل بقیه ریش بتراشی؟!» گفتم: «ریشی ندارم که بتراشم، چندتار مو که بیشتر ندارم اونارو میکنم، ولی نمی‌تراشم» بعضی‌ها به دلیل اینکه تراشیدن ریش کار حرامی بود، اینکار را نمی‌کردند. زیربار نرفتم. برایم مهم نبود کتک میخورم. دلم نمی‌خواست در آن سن، صورتم با تیغ آشنا شود. تهدیدهای حامد به خشونت منجر شد. مرا درون محوطه‌ی سیمانی کمپ بردند. نگهبان‌ها برای اسرایی که حاضر نبودند ریش خود را بتراشند، تنبیه خاصی در نظر گرفته بودند. حامد برای من که به خاطر نداشتن یک پا نمی‌توانستم آن تنبیه را انجام دهم، پنجاه ضربه کابل درنظر گرفت.کابل‌ها را ولید به کمرم کوبید. کمرم بر اثر ضربات کابل‌ها کبود شد.برای ده، بیست کابل اولی خیلی درد داشتم،اما کابل‌های آخر دردش کمتر بود. امروز یکشنبه دهم مهرماه ۱۳۶۷، اربعین آقا امام حسین علیه‌ السلام است. برای اجرای برنامه‌های مذهبی محدودیت داشتیم.حیدر راستی قبل از ظهر، سراغم آمد. می‌خواست برای بچه‌های بازداشتگاه هفت و شانزده به مناسبت اربعین برنامه اجرا کنیم. می‌دانستم عراقی‌ها اگر موقع مداحی سر برسند، کارمان ساخته است. حیدر برای بازداشتگاه هفت مداحی کرد و من برای بازداشتگاه شانزده. مداحی ترکی حیدر با آن صدای حزین و زیبایش، اشک همه را در می‌آورد. وقتی حیدر می‌خواند ناخودآگاه گونه‌هامان خیس می‌شد. نمی‌دانم چرا مداحی ترکی این همه حزن انگیز است. این راز و رمز مداحی حزن‌انگیز ترکی که آنگونه دل آدم‌ها را می‌برد، به دلیل علاقه‌ی بیش از حد ترک‌ها به آقا ابوالفضل العباس علیه‌السلام است. در دو بازداشتگاهی که من و حیدر مداحی می‌کردیم، دو نفر از بچه‌ها آینه‌دار پنجره بودند. آن‌ها با آینه راهروی بازداشتگاه را دید می‌زدند. قرار بود به محض دیدن نگهبان‌ها،آینه‌دارها خبرمان کنند. با اینکه قرار ما هنگام آمدن نگهبان‌ها قطع موقت مداحی بود، عراقی‌ها که اومدن از بس حس و حال معنوی بچه‌ها بالا بود، مداحی را قطع نکردیم.اشاره آینه دار‌ها باعث قطع برنامه نشد. نگهبان‌ها پشت پنجره حاضر شدند.من با دیدنشان مداحی‌ام را قطع نکردم. حواسم به نگهبان‌ها و حرف‌ هایشان نبود. کریم حرف‌های حامد را از پشت پنجره ترجمه می‌کرد. - عالیه، خیلی خوبه،یعنی شما اینجارو انقدر امن و بی‌خطر دیدید که نوحه بخونید و سینه بزنید!؟ پدرسوخته‌های مجوس! بلایی به روزتون بیارم که خود حسین بیاد اینجا کمکتون! من و حیدر را به اتاق سرنگهبان‌ها بردند. سعد با عصبانیت گفت: «من در جبهه‌های جنوب اسرای شمارو دیدم که پشت پیراهنشان وحتی روی پیشانی‌بندهایشان نوشته بودند مسافر کربلا! شما می‌خواید کربلارو تصرف کنید؟! شما خوب بود یک دستگاه تریلر می‌آوردید،کربلا را می‌گذاشتید روی تریلر و با خودتان می‌بردید ایران و دست از سر ما برمی‌داشتید. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/172
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح ✒قسمت بیستم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/162 از اونجایی که حدس می‌زدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاک‌های من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه.... ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز می‌شد .... بالاخره فردا صبح شد و من سر قرار با فرزانه راهی خونه‌ی خانم مائده شدیم. دوباره جلوی در، استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانی‌مون شده بود. آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمی‌دونم به چی فکر میکرد شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود.... از پله‌ها رفتیم بالا .... خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی، تا این لحظه روال مثل دیروز بود. تا ما نشستیم، خانم مائده با یه سینی چایی اومد و لبخندی زد. هنوز ما حرفی نزده بودیم گفت: واقعا از بابت دیروز ببخشید نمی‌خواستم اصلا اینجوری بشه. داداشم خیلی اصرار کرد که آخرشم دیدین چی شد... گفتم: نه اشکال نداره. برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداش‌تون خیلی آسیب دید؟ فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو می‌پرسی؟ با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم... خانم مائده گفت : نه! بخیر گذشت. آسیب جدی ندید. فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه... فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: یعنی الان داداشتون تو خونه‌س ؟ خانم مائده گفت: بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ... آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم... کاری نمی‌شد کرد. گفتم: خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ... خانم مائده گفت بله. به کجا رسیدیم؟ فرزانه نیش خندی زد و با طعنه گفت: با اتفاق دیروز هنوز ب بسم الله‌ایم. خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد. گفتم: داشتید از دوران نوجوانی‌تون می‌گفتید. از عاشق جهاد و گذشت بودن. از تعصب و وجه‌ی مذهبی‌تون... اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/177
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و یکم 🇮🇷 ✒حامد گفت: «گریه ممنوع، عزاداری ممنوع، نوحه ممنوع، تجمع ممنوع.زیارت حسین ممنون، تفهمیم شد؟!» تنبیه کسانی که برای امام حسین علیه‌السلام عزاداری می‌کردند، سنگین بود و خلیل رحم در کارش نبود. علتش سیاست صدام و حزب بعث در ایام محرم بود. محدودیت کامل. به دستور سروان خلیل، من و حیدر هر کدام به هفتاد ضربه کابل محکوم شدیم. حامد حیدر را زد و ولید مرا. وقتی هفتاد ضربه کابل را نوش‌جان کردیم، حیدر با همان لهجه ترکی و دوست داشتنی‌اش دوبار تکرار کرد: «سیدی! سنی ننه‌وین جانی ایکی دانادا شالاق ویر؛ جون مادرت دوتا کابل دیگه هم بزن!» - کابل به سرتون خورده،گیج شدید، خواهش نمی‌خواد. - نه اتفاقا خیلی هم حالم خوبه و می‌دونم چی میگم. حامد در حالی که، به هر کداممان دو کابل دیگر کوبید،گفت: «این هم دو کابل دیگه،یالا برید گم شید، از جلو چشمم دورشید.» وقتی برمیگشتیم بازداشتگاه، گفتم: «حیدر! مثل اینکه راستی راستی حالت خوش نیست، چرا گفتی دو کابل دیگه بزنن؟!» - حضرت عباسی نفهمیدی؟! - نه،نفهمیدم! - آقا سید! خواستم رُند بشه، ارزشش رو داشت که به خاطر اربعین اقا امام حسین علیه‌ السلام هر کدوممون هفتاد و دو کابل بخوریم، خدا وکیلی ارزش نداشت؟! یکه خوردم. این حرف را که شنیدم خیلی خجالت کشیدم و کم آوردم.گفتم:‌ «چرا خدایی می‌ارزید.» ذهن حیدر به کجا رفته بود. می‌گفت: «بذار به تعداد شهدای کربلا کابل بخوریم!» به خاطر همین عقیده و مرامش بود که وقتی نوحه می‌خواند،حتی سامی و قاسم نگهبان‌های عراقی هم تحت تاثیر مداحی‌اش قرار می‌گرفتند. به دلیل عزاداری اربعین، شب قبل به اسرای بازداشتگاه ها آب ندادند.حسن بهشتی پور که در بازداشتگاه شماره دو بود، از بچه‌های بازداشتگاه خواسته بود، امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السو را بخوانند. از شدت تشنگی کلافه بودیم. صبح زود بهشتی پور را دیدم. گفت: «سید! چه خوب شد دیشب آب دادن، شب بدی بود، اگه آب نمی‌دادن، بچه‌ها تا صبح از تشنگی تلف می‌شدن.» - مگه آب به شما دادن؟! - آره، یه مقداری آب دادن اما ته سطل پر از گِل و لای بود، ولی رفع تشنگی شد. وقتی بهشتی پور فهمید بین تمام بازداشتگاه‌ها فقط به بازداشتگاه آن‌ها آب داده‌اند، تعجب کرد.خود بهشتی پور همیشه میگفت : «این نتیجه دعا کردن است!» قبل از آمار ظهر، بسیجی‌ها و پاسدارها را از اسرای ارتشی جدا کردند. در مراسم اربعین، بسیجی‌ها و پاسدارها را مسبب برنامه و عامل قانون‌شکنی می‌دانستند. تعدادمان کم بود و با ارتشی‌ها که بیشرشان سرباز بودند، ارتباط برادرانه‌ای داشتیم. بیشتر کارهای شخصی‌مان را همین بچه‌های با غیرت ارتشی انجام می‌دادند. امروز دوشنبه هجدهم مهرماه ۱۳۶۷، رحلت حضرت رسول اکرم صلی‌الله‌ علیه‌وآله و شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام بود. صدای سرسام‌آور بلندگوها، سوهان روحمان بود. نوارها بیشتر ترانه‌های فارسی و عربی بود. بچه‌ها از اینکه روز رحلت پیامبر،ترانه از بلندگوهای اردوگاه پخش می‌شد، حرص می‌خوردند. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/168
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهل و دوم 🇮🇷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/172 ✒قبل از آمار، از جعفر دولتی مقدم خواستم همراهم به اتاق سر نگهبان بیاید. می‌خواستم از عراقی‌ها بخواهم به خاطر روز رحلت پیامبرصلی‌الله‌علیه‌وآله و شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام از پخش ترانه از بلندگوهای کمپ خود داری کنند. به همراه جعفر وارد اتاق سر نگهبان شدم. سعد که مشغول نوشتن بود، پرسید: «ها شنهو؟ چیه؟» به سعد گفتم: «سیدی! درسته از نگاه شما ما دشمن هستیم،ولی مسلمانیم، به خدا و پیامبر خدا که اعتقاد داریم» - آره می‌دونم همه ما مسلمانیم، چی می‌خوای؟! - سیدی! پیامبر اکرم حرمت داره. پیامبر همه مسلمان هاست. به احترام پیامبر که امروز روز رحلتشونِ دستور بدین این نوارهای ترانه رو خاموش کنن! جعفر نامی از امام حسن علیه‌السلام به میان نیاورد، او با یادآوری رحلت پیامبر سعی کرد روی نقاط مشترک شیعه و سنی انگشت بگذارد. سعد دستور داد نوارهای ترانه را خاموش کنند! جعفر چند روز قبل با ستوان حمید که خودش در عملیات والفجر هشت مجروح شده بود، بحث کرد. جعفر در جواب سوال ستوان حمید که پرسیده بود: «شما ایرانی‌ها چطور در آن سرمای زمستان از اروندرود گذشتید و به فاو رسیدید؟!» گفته بود: «از خدا و اهل بیت کمک خواستیم. وقتی قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله، غواصان بسیجی رو تو اون سرما، کنار آب اروند جمع می‌کنه، به بچه‌های غواص می‌گه این آب رو می‌بینید، این آب مهریه فاطمه زهراست، خدا رو به حق مهریه حضرت فاطمه سلام الله علیها قسم بدید،که امشب از این آب بگذرید و دل امام رو شاد کنید. حالا می‌خوای حضرت فاطمه کمکمون نکنه؟!» ستوان حمید مبهوت سرش را به علامت تایید تکان می‌داد و به فکر فرو رفته بود. ستوان حمید پرسید: «شما ایرانی‌ها همه حرف‌های خمینی را عملی میکنید؟!» بهش گفتم: «بله»، لبخندی زد و گفت: «شورای سیاست گزاری حزب بعث، حرف‌ها و سخنرانی‌های خمینی را تحلیل می‌کند و بعضی از دستورات و حرف‌های رهبر شمارو ما اینجا عملی می‌کنیم!» گفتم: «مثلا چه حرفی؟!» گفت: « ارتش مردمی، همان ارتش بیست میلیونی که خمینی قبل از جنگ فرمان تشکیل آن را صادر کرد، ماهم بعد از این فرمان خمینی نیروهای جیش الشعبی رو تو عراق تشکیل دادیم. الگوی ما همان ارتش مردمی خمینی بود!» امروز جمعه ششم آبان ۱۳۶۷. حسن بهشتی پور دوستان خوبی داشت. بیشتر دانشجو بودند. برای دین و دنیای اسرای کمپ برنامه ریزی کرده بودند. دانشجویانی که به اسارت در آمده بودند، با مدیریت خوب بهشتی پور جریان علمی و فرهنگی را در کمپ راه‌اندازی کرده بودند. حسن بهشتی پور به بچه‌ها می‌گفت: «بچه‌ها هیچ چیز گران‌بهاتر از وقت نیست، هیچ چیز هم به اندازه آن تلف نمی‌شود!» تمام وقتش را روی کارهای علمی و فرهنگی گذاشته بود. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/174