🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتادم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/251
✒دیروز اربعین امامحسین (ع) بود. عراقیها به خاطر سینهزنی روز قبل، شیر فلکههای توالتها را درآورده بودند. از تشنگی نا نداشتیم. بعضیها از توالت که بیرون میآمدند، با جیب پیراهنهای زرد رنگشان، خودشان را تمیز کرده بودند. پیراهنهای زرد رنگ اسارت دو جیب پایین داشت که از رو دوخته شده بود. کار بچهها به جایی رسیده بود که جیب پیراهنهایشان حکم دستمال کاغذی یکبار مصرف را داشت.
فکری به ذهنم زد. هر دو ستون پایین عصایم دارای محفظهای بود به طول شصت سانت. هر یک از این ستونها یک درپوش فلزی داشت. درپوشها به راحتی باز میشد. نوشتهها و نام تعداد زیادی از اسرای ملحق را در آن محفظه نگهداری میکردم. هیچ وقت اتفاق نیفتاد عراقیها روپوشهای عصایم را باز کنند و داخل ستونهایش را وارسی کنند. به ذهنشان هم خطور نمیکرد. عصایم چهار روپوش فلزی روی پیچهای پایین ستونش داشت که میلهی پایین عصا را به خود عصا وصل میکرد. هر درپوش دو سوراخ مربعی شکل داشت که انگار کارخانهی سازنده آن سوراخها را برای شیر فلکه ساخته بود. امروز برای اولین بار وقتی نگهبانها شیر فلکهی داخل توالتها را درآوردند، پیچهای عصا را درآوردم و با یکی از درپوشها، شیر آب را باز کردم. از خوشحالی داشتم بال در میآوردم. خوشحال بودم عصایم خیلیها را از تشنگی نجات میداد. عصایی که بارها به جای کابل بر بدن اسرا فرود میآمد؛ ایندفعه باعث رفع عطش خیلیها شد!
هوا گرم بود. سلوان داشت انگور میخورد. نمیتوانستم نگاهش نکنم. وقتی انگور میخورد، دهانم آب میافتاد. دلم میخواست جای سلوان بودم و آن خوشهی انگور مال من بود. احساس کردم باید میوههای بهشتی خیلی لذیذ و خوشمزه باشند!
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/260
مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
قسمت اول "لالایی فرشتهها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچهها https://eitaa.com/salonemotalee/250
خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
ارتباط با مدیر کانال:
@Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/252
بعد از رفتن مهمونها اینقدر حالم بد بود که خانوادم ترجیح دادن بعداً راجع به خواستگاری صحبت کنن.
رفتم داخل اتاق خودم، دلم گرفته بود و آروم و قرار نداشتم...
مدام رفتارهای خودم رو بررسی میکردم که کجا پا کج گذاشتم که اینطوری شد... از اون آدمهایی هم که برای هر چیزی طلبکار خدا میشن نبودم...
میدونستم هیچی بی حکمت نیست یا تنبیهه و باید متوجه خطام میشدم یا امتحانه و با صبر ارتقا میگرفتم و رشد میکردم...
دلم آرامش میخواست، سجادم رو باز کردم رفتم سجده و اینقدر اشک ریختم و گریه کردم که وقتی از سجده بلند شدم سجادم خیس شده بود...
فردا صبح با آقای جلالی هماهنگ کردم زودتر برم خونهی خانوم مائده تا سریع تر مصاحبه رو تموم کنم و ببینم واقعا شوهر این خانم چکاره است؟ آخر این ماجرا به کجا میرسه!
فرزانه که مرخصی بود.
تنهایی به سمت خونه خانم مائده راه افتادم هنوز تاثیرات حال بد دیشبم در چهرهام نمایان بود
رسیدم خونه خانم مائده زنگ را که زدم ایندفعه به جای خانم مائده، صدای آقا رسول اومد؛ بفرمایید! کیه؟
کمی هول شدم و جا خوردم. خیلی جدی گفتم: از خبر گزاری مزاحم میشم با خانم مائده کار داشتم
گفت: بله بله! بفرمایید بالا، و در باز شد...
کمی ترسیدم که چرا خانم مائده خودش آیفون را جواب نداد، دو دل شدم برم داخل یا نه!
به خودم گفتم آدم عاقل ریسک نمیکنه!
دوباره آیفون رو زدم دوباره رسول برداشت. کمی با استرس گفتم: میشه لطف کنید، بگید خانم مائده بیان دم در؟
گفت: چرا؟ خوب تشریف بیارید بالا!
گفتم: ممنون میشم، بگید بیان پایین کارشون دارم...
گفت: باشه پس کمی صبر کنید...
چند دقیقهای ایستادم. ترجیح دادم صبر کنم و تحلیلهای فرزانه را نداشته باشم که استرس بیشتری بگیرم!
بعد از چند دقیقه خانم مائده اومد دم در و گفتن چیزی شده چرا تشریف نیاوردید بالا؟
گفتم ببخشید اومدید پایین خواستم خیالم راحت بشه شما هستید! البته جسارت نباشه ولی خوب دنیاست دیگه با آدمهای عجیب غریب. بهتر دیدم احتیاط کنم...
لبخندی روی لبش نقش بست و گفت: آفرین خانم! واقعا کار درستی کردید حالا بفرمایید بالا. سر پا نایستید...
نشستم روی صندلی و منتظر خانم مائده بودم، بعد از چند لحظه اومد نشست و گفت: دوستتون چرا نیومدن؟
گفتم: کاری براشون پیش اومد. دیگه من تنها اومدم که مصاحبه تموم بشه اگه خدا بخواد...
گفت: جواب سوال دوستتون اون دفعه موند...
سری تکون دادم و گفتم: بله از همون جا شروع کنید دفعهی قبل طوری صحبت کردید که انگار همسرتون خیلی مهربونه و منطقی بوده. ولی گفتید که اذیتتون میکرد. چطوری اینها با هم جمع میشه!
نگاهی کرد و گفت: راستش هم مهربون بود هم منطقی ولی واقعا بعضی وقتها اذیتم میکرد حتی از همون اول ازدواجم که درست نمیشناختمش اینجوری بود!
هر فردی ممکنه یه چیز خاصی اذیتش کنه. یکی ممکنه حرف بد بشنوه، یکی ممکنه از کتک خوردن اذیت بشه، یکی دیگه ممکنه از دروغ گفتن اذیت بشه و هر کسی با هر روحیاتی، نوع اذیت شدن آدم ها با هم فرق می کنه! درسته؟
با چشمهام حرفهاش رو تایید کردم.
ادامه داد: ولی چیزی که من رو زجر میده و واقعا اذیت میشم اینه که طرف نه تنها که هیچ کاری نکنه و به روم نیاره حتی بدتر در عوض کار بدم خوبی کنه، یعنی شرمندم کنه!
و این یکی از ویژگیهای بارز همسرم بود اصلا یادم نمیاد دعوام کرده باشه حتی وقتی خیلی غر میزدم یا کم صبری میکردم ...
من دوست ندارم شرمنده بشم ولی همسرم بارها در مقابل جر و بحثهای من نه تنها چیزی نمیگفت که رأفت به خرج میداد و این خیلی برای من سخت بود...
البته صبوریهاش بی تأثیر نبود و خیلی به من کمک کرد تا معنی جهاد و مبارزه رو بهتر بفهمم...
وقتی رفتیم سوریه پسر دومم هم به دنیا اومده بود و این ویژگی همسرم توی سوریه خیلی به دادم رسید خصوصا اینکه بیشتر وقتها نبود و من با بچهها تنها بودم...
گفتم: ببخشید ولی من گیج شدم همسر شما کارش چی بود؟
اصلا شما برای چی رفتید سوریه؟!
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/262
مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/253
قسمت نهم؛
یکی دیگر از آسیبهای کرونا به کار ما این بود که خیاطها دیگر حاضر نشدند بیایند در آن کارگاه کوچک در انباری خانه ما کار کنند.
حق هم داشتند. تنها راه چاره برای ادامه کار، دادن سفارشها به خیاطهایی بود که قبول میکردند در خانههایشان کار کنند.
۳ خیاط را بههمینترتیب جذب کردیم. درواقع، خدا ما را سر را همدیگر قرار داد.
وقتی به منزل یکی از آنها رفتم، واقعاً منقلب شدم. او خیاط حرفهای بود اما هیچ سرمایه و پشتوانهای نداشت و با تعطیلی کارگاههای خیاطی بهدلیل کرونا، همان آبباریکهای که برای امرار معاش داشت هم قطع شدهبود.
اما وقتی پیشنهاد کار دادم، قبول نکرد! گفت: "نمیتوانم." با تعجب گفتم: چرا؟! گفت: "چرخ ندارم." گفتم: "تهیه کن." گفت: "امکانش نیست."
یاد چرخهای نویی افتادم که در انباری خانهمان افتاده بود و داشت خاک میخورد.
گفتم: خب خودم برایت میآورم.
وقتی چرخ صنعتی و سردوز را برایش بردم، از شدت خوشحالی، شروع به گریه کرد.
خلاصه همکاریمان شروع شد. ما پارچهها و تمام وسایل موردنیاز را به خانه خیاطها میبریم و آنها هم در فضای خانه، سفارشهای مشتریان را آماده میکنند. هر دو طرف هم از این همکاری راضی هستیم. خیاطها میگویند: "شاید دستمزدمان خیلی بالا نباشد اما برکتش خیلی زیاد است."»
یکی از دغدغههای همیشگی من این است که چرا بعضیها با وجود داشتن توانایی جسمی و مهارت، حاضر به کار کردن نیستند؟
دستمزد و حقوق کم را بهانه میکنند و کار قبول نمیکنند. یعنی حاضر میشوند بیکار بمانند و هیچ درآمدی نداشتهباشند و هزار جور مشکل در زندگیشان به وجود بیاید.
خب، تمام استادکاران و مدیران و افراد دارای حقوقهای بالا هم با حقوق کم شروع کردهاند و بهمرور پیشرفت کردهاند.
این خانمها شرایط را درک کردند و با همکاریشان کار را پیش بردند. بهاینترتیب هم به خودشان کمک کردند، هم به ما و هم به اقتصاد و فرهنگ مملکت.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتاد و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/256
✒از تكرار نوارهاي ترانه فارسي به ستوه آمده بوديم. از روزي كه ما را به ملحق آورده بودند، عراقيها هر روز از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر و عصرها از ساعت چهار تا شش عصر كه وارد بازداشتگاهها ميشديم، از بلندگوهاي كمپ ترانههاي خانم افسر شهيدي، داريوش اقبالي و... را پخش ميشد.
بلندگوهاي بوقي را بالاي كمپ لابهلاي سيم خاردار كار گذاشته بودند. از بس اين نوارها هر روز تكرار شده بود شعرهايش را حفظ بوديم. انتخاب ترانههاي خانم شهيدي و داريوش حساب شده بود. مضمون همهي شعرها دربارهي غربت و دوري از وطن بود. بعضيها نميدانستند چرا عراقيها از بين آن همه ترانههاي متنوع و شاد فقط اين دو نوار را انتخاب كردهاند. برايم روشن بود، از روي عمد انتخاب شدهاند.
از مدتها قبل بزرگترهاي كمپ از جمله حسن بهشتي پور، اصغر اسكندري، حاج حسين شكري وجعفر دولتي مقدم به عراقيها اعتراض كرده بودند. هر چند بيشتر اسرايي كه گوشهگير و منزوي بودند، از اين ترانهها استقبال ميكردند. پخش اين ترانههاي غم آلود وحسرت آور بعضي از اسرا را راضي ميكرد.
در اين باره بچهها با ستوان حميد كه آدم منطقي بود، صحبت كرده بودند. قبلاً با سعد صحبت كرده بودم، بيفايده بود. هفته قبل سعد در جوابم گفت: من يه آدميام كه از آرامش و سكوت بيشتر خوشم مياد، دست من نيست! سعد بارها گفته بود: من از خدامه تو اين كمپ سكوت و آرامش حاكم باشه! من كه نميفهمم خوانندگان ايراني چي ميخونن؛ شفيق عاصم افسر بخش توجيه سياسي ميگه اين نوارها رو بزار، من هم ميذارم!
سعد راست ميگفت. او تشويقم ميكرد قضيه را به مسئولين اردوگاه بگويم. چون خودش ذي نفع بود براي اين كار تشويقم ميكرد. بچهها گفته بودند از چه دري وارد صحبت شوم. به ستوان حميد گفتم:
- سيدي! اردوگاه مثل خونهي ماست. روح بچهها رو ، اين ترانهها خسته كرده، الان يك سال ميشه كه اين دو تا نوار با اعصاب ما بازي ميكنن، شعراش رو اگه بتونن براتون ترجمه كنن اون وقت ميفهميدين من چي ميگم.
- چه نوارهايي براتون بزاريم؟
به نام استاد بنان و شجريان بسنده كردم. خود فاضل مترجم هم نام تعدادي از خوانندگان فارسي خارج نشين را براي ستوان حميد گفت. ستوان كه ميدانست آرزوي قلبيمان بود از بلندگوي كمپ، راديو ايران پخش شود، با شوخي وطعنه گفت: راديو ايران چي؟
- اونوقت هيچ وقت اجازه نميديد، اما بخش فارسي و راديو بغداد بهتر از اين ترانههاست.
- راديو صوت الجماهير عراقي چي؟
- هرچي غير از اين ترانهها!
◀️ ادامه دارد . . .
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت سی و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/258
متعجب گفت: یعنی شما در جریان نیستید! خوب برای مبارزه با داعش!
یه لحظه احساس کردم سقف روی سرم خراب شد!
با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم مبارزه با داعش یا پیوستن به داعش!
متحیر نگام کرد و گفت: منظورتون رو نمیفهمم! من همسرم پاسدار بود البته قسمت خاصی از سپاه کار میکرد که خوب نمیشد علنی گفت
چرا چنین فکری کردید؟
با لکنت گفتم: جلالی... یعنی آقای جلالی گفتن موضوع مصاحبهی ما جهاده! اونم از نوع نکاحش!
لبخندی زد و گفت خوب این چه ربطی داره به داعش پیوستن!
گفتم: چطور سوریه بودید و نمیدونید جهاد نکاح ربطش به داعش چیه؟
ابروهاش گره خورد بهم و گفت : خانمم جهاد از نوع نکاح، با جهاد نکاح فرقش بین حقه تا باطل...
جهاد نکاح که سقوط محضِ اما جهاد با نکاح، شروع رسیدن به بهشته!
مگه شما ماجرای اسما با پیامبر (صلی الله علیه و آله) رو نشنیدین؟!
هنوز توی بهت بودم وبا همون حالت گفتم: نه!
گفت: توی یکی از همون کتابهایی که همسرم برام گرفته بود مطلب جالبی نوشته بود اجازه بدین کتاب را بیارم از رو بخونم کتاب را آورد و شروع کرد به خوندن...
- بعد از بعثت پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) زني به نام اسماء از گروه انصار به نمايندگي از جانب زنان مدينه، به محضر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) شرفياب ميشود.
در حالي كه آن حضرت در ميان ياران خود نشسته بود، عرض ميكند پدر و مادرم فدايت باد! من به عنوان نماينده زنان مدينه پيامي آوردهام و يقين دارم همه زنان دنيا در اين پيام با من هماهنگ ميباشند.
و آن اين كه: خداوند تو را براي همه مردان و زنان دنيا به حقّ مبعوث كرده است و ما هم به تو و به پروردگارت كه تو را فرستاده ايمان آوردهايم.
اي پيامبر، طائفه زنان در خانههاي شما مردان زندگي كرده و در اطاعت و فرمان شما هستيم، فرزندان شما را حضانت ميكنيم و...
و در مقابل، شما گروه مردان در بخشي از برنامه اسلام بر ما برتري داريد از آن جمله مسأله جنگ و جهاد كه فضيلت زيادي دارد و ما از آن بي نصيب و محروم هستيم
شما به ميدان جهاد و دفاع از حريم اسلام ميرويد و پاداش جهادگران را به دست ميآوريد، ولي طائفه زنان از آن محروم ميباشند،
در حالي كه امور زندگي خانه را ما تأمين ميكنيم، اموال شما را پاسداري و...
در اين هنگام پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) رو به ياران خود كرد و فرمود: آيا سخني بهتر از سخنان اين زن درباره امور مربوط به دين تا به حال شنيده ايد؟
ياران آن حضرت پاسخ دادند: يا رسول الله ما گمان نميكرديم كه زني مانند او اين چنين مطالب شگفت و حقائق والا و بلند را بر زبان جاري نمايد!!
آن گاه پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) آن زن را مخاطب قرار داد و فرمود: اي زن برگرد و به همه زنان اعلام كن:
(انّ حسن تبعّل احداكنّ لزوجها، و طلبها مرضاته، و اتّباعها موافقته يَعْدل ذلك كلّه) خوب شوهر داري كردن هر فرد فرد شما از شوهرتان و به دست آوردن خوشنودي آن ها و تبعيت از آنان، معادل و مساوي همه آن ويژگيها و برتري هايي است كه براي مردان بيان كرديد.
سپس آن زن با يك دنيا خوشحالي در حالي كه تهليل (لا اله الاّ اللّه) و تكبير مي گفت بازگشت.
با دست کوبیدم به پیشونیم و گفتم پس منظور شما از جهاد این بود که میگفتید؟
کتاب را بست و امتداد نگاهش به قاب عکس روی دیوار خیره شد و گفت: البته قبل ازدواج اینجوری فکر نمیکردم همون طوری که براتون گفتم جهاد کردن را یه کار ویژه میدیدم!
ولی تازه بعد از دو سال زندگی با کتابهایی که خوندم کم کم یاد گرفتم مجاهد کیه؟ اصلا جهاد برای ما خانم ها چیه!؟ و راه رسیدنش کجاست!
اون لحظه فقط دلم می خواست جلالی را خفه کنم با این تیتر زدنش برای موضوع مصاحبه!!!
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/265
مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/259
قسمت دهم
نمیگویم تا به حال مانتوی دارای پوشش مناسب (بهاصطلاح مانتوی اسلامی) نداشتهایم.
چرا، داریم اما این مانتوها با قیمتهای خیلی بالا عرضه میشوند و تقریباً هیچکس نمیتواند سراغ آنها برود.
خب این خانمهای خیاط بهجای منتظر نشستن برای دستمزدهای بالا، پای کار آمدند و به تولید مانتوهای اسلامی شیک با قیمت مناسب کمک کردند.
این را بگویم که خود ما هم چنین کاری را انجام دادیم. ما برای استخدام خیاط و تداوم کار، سود خودمان را به نصف کاهش دادیم.
بنابراین به نظر من، ما مردم ایران همانقدر که بحق از دولت و مسئولان انتظار داریم و گلایه میکنیم که کار نیست و... خودمان هم باید حرکت کنیم، تلاش کنیم، خلاقیت به خرج بدهیم و در شروع کار به کم قانع باشیم.
از ابتدا قصد ما این بود که تمام مانتوهایمان را زیر ۲۰۰ هزار تومان قیمتگذاری کنیم. واقعاً کاهش قدرت خرید خانوادهها در بازار پوشاک برایمان دغدغه بود.
تمام تلاشمان را هم برای پایین آوردن هزینهها کردیم اما از یک حدی پایینتر، امکانپذیر نشد.
باید توجه داشتهباشیم که مانتوهای اسلامی، باید آستین کامل و دکمه داشتهباشند و قد آنها هم حداقل ۱۲۰ تا ۱۴۰ سانتیمتر باشد. بنابراین، هم پارچه بیشتری نیاز دارند و هم هزینه دکمه به آن اضافه میشود.
از آن طرف، تاکید ما بر استفاده از پارچه ایرانی با بهترین کیفیت است که ماندگاری داشتهباشد.
حتماً میدانید چنین پارچهای، ارزان نیست.
نکته بعدی، دستمزد خیاط مزوندوز است که با بهترین برش و دوخت، کار را تحویل میدهد.
مجموع این موارد را در کنار هم قرار دهید، میبینید بیشتر از یک حدی نمیتوانیم قیمتها را پایین بیاوریم.
بعضی مشتریان از قیمت مانتوها گله میکنند.
یکی از خانمها پیام داده بود: "من مثل خودت طلبه هستم و نمیتوانم مانتو با این قیمت بخرم."
گفتم: مانتوی موردنظرت را انتخاب کن و هزینهاش را اقساطی به ما پرداخت کن.
ما حاضریم کارهایمان را اقساطی بفروشیم اما اجازه نمیدهیم اعتبار کالای ایرانی زیر سئوال برود.
یعنی برای کاهش قیمت مانتوهایمان، حاضر نیستیم از کیفیت آنها کم کنیم.
این اصرار ما هم یک سابقه دارد. من هر وقت از کسی میپرسم چرا اجناس ایرانی نمیخری؟
در جواب میگوید: چون جنس ایرانی، بیکیفیت است.
اما خبر ندارد تولیدکننده ایرانی از همه طرف با هزینههای بالا دست بهگریبان است.
در هر صورت، ما بر حفظ کیفیت تولیداتمان اصرار داریم و از آن طرف، برای رفاه حال مشتریان، هم حاضریم از سود خودمان کم میکنیم و هم هر کس بخواهد، بهصورت اقساطی به او مانتو میفروشیم.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/266
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هفتاد و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/260
✒بعد از مدتها که دلم برای میوه لک زده بود، برایمان دسر آوردند. دسرِ چند ماه پیش هر دو نفر یک خیار بود. دسر امروز انگور بود. جمعیت ملحق ۱۰۶۳ نفر بود.
مسئولین غذا برای دریافت دسر جلوی در ورودی کمپ صف کشیدند. یکی از بچهها در حالی که ظرف قُسوه دستش بود، وارد بازداشتگاه شد. تا امروز هیچ کداممان انگور نخورده بودیم. اما عراقیها را در حال خوردن انگور دیده بودیم.
بچهها دور تا دور ظرف قسوه جمع شدند. جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه سعی میکرد، انگورها را به عدالت بین بچهها تقسیم کند. عارف یزدانپناه معروف به عارفِ دو کله مسئول تقسیم بود. تقسیم انگورها دانه دانه صورت گرفت. مقسم کل، تمام انگورها را دانهدانه بین بیست و چهار بازداشتگاه تقسیم کرد. در مرحله دوم داخل بازداشتگاه با جدا کردن دانههای کوچک و بزرگ، انگورها بین اسرا تقسیم شد. تقسیمبندی انگورها بیش از یک ساعت طول کشید.
سهم هر اسیر چهار دانه انگور بزرگ و دو دانه انگور کوچک و یا متوسط شد!! در بازداشتگاه هشتاد و پنج نفری ما عدالت به گونهای بود که تکلیف بیست و پنج دانه انگور باقیمانده هم مشخص شد. تقسیم آن بین هشتاد و پنج نفر کار سختی بود. جلال ارشد بازداشتگاه از بچهها نظرخواهی کرد. بچهها قبول کردند بیست و پنج دانه انگور بین افراد سالخورده و مریض تقسیم شود. سالمندان و مجروحان بازداشتگاه دوازده نفر بودند. دوازده دانه انگور را به ما دادند و سیزده دانه دیگر را برای اسرای مبتلا به اسهال خونی که در قسمت درمانگاه بستری بودند، بردند.
دکتر بهزاد روشن که در قسمت درمانگاه کار میکرد، انگور آنها را تقسیم کرد.
بازداشتگاه کناریمان بچهها سی و پنج دانه انگور را بین هشتاد و پنج نفر تقسیم کردند. خودشان گفتند، ده نفر از هشتاد نفر آن بازداشتگاه کنار کشیدند، بچهها سی و پنج دانه انگور را بین هفتاد نفر تقسیم کردند. وقتی از محمد رمضانی پرسیدم، چه جوری؟ گفت: سی و پنج دانه انگور را با تیغ از وسط نصف کردیم و بین بچههای بازداشتگاه تقسیم کردیم!
مدتها بعد یک بار برایمان دسر پرتقال آوردند و بین باز داشتگاهها تقسیم کردند. به هر سه نفر یک پرتقال رسید؛ هر چند تقسیم پرتقال بین سه نفر سخت بود. ارشد کمپ از عراقیها خواست چنانچه دفعات بعد قرار شد دسر پرتقال بیاورند، کاری کنند که یا به هر دو نفر یک پرتقال برسد، یا هر چهار نفر. آن روز پرتقالها بین بچهها تقسیم شد.
فردی که مسئول نظافت بود، در حالی که سطل پلاستیکی دستش بود، برای جمع کردن پوست پرتقالها وارد بازداشتگاه شد. بیست و چهار بازداشتگاه را که دور زده بود. سطل خالی را به عراقیها نشان داده بود! حبوش پرسیده بود: مگه پوست پرتقالها رو جمع نکردی؟ گفته بود: سیدی! رفتم همهی بازداشتگاهها هیچ پوست پرتقالی نبود. بچهها از گرسنگی پوست پرتقالها رو خورده بودند!
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/268
مسئول کانال: @Mehdi2506
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح
✒قسمت چهلم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/262
واای که چه فکرها راجع به خانم مائده نکردم!
خدا منو ببخشه...
گفتم: حلال کنید ما هم درگیر تیتر مصاحبه شدیم وفکرمون خطا رفت...
لبخندی زد و گفت اشکالی نداره اینم از جذابیتهای شغل شماست.
با هیجان گفتم: خوب الان همسرتون کجاست؟
اشکی آروم روی صورت معصومش لغزید لحظهای سکوت کرد. بعدگفت:
به قول شهید یوسف الهی، اجرجهاد شهادت است...
و همسرم خوب اجرش را گرفت...
منمن کنان گفتم: یعنی شهید شد؟؟؟
با دست اشکهاش را پاک کرد. با اشاره سر گفت: آره
دیگه واقعا اگه سرم رو به دیوار میکوبیدم جاداشت...
چه تحلیل ها که نکردیم! چه قضاوتها که نگفتیم ....
سرم را انداختم پایین هیچی برای گفتن نداشتم!
خانم مائده هم که متوجه حال من شد، رفت تا یه لیوان شربت برام بیاره...
دوباره از اول مصاحبه رو توی ذهنم مرور کردم ولی این بار چقدر کلمههایی مثل جهاد، مثل گذشت، مفهومشون فرق داشت چه تقدسی گرفته بودند کلمات...
چه تواضعی داشته خانم مائده...
وای اگه فرزانه بفهمه...
یکدفعه یاد حسام افتادم. دیشب گفت: همکار همسر خانم مائده است. خدا کنه هنوز خونه زنگ نزده باشن...
خانم مائده با سینی شربت اومد داخل
و چقدر خوردن این شربت برام هم شیرین بود هم تلخ...
شیرین بود چون مهمون خونهی یه شهید بودم ...
تلخ بود چون شرمنده خانم مائده بودم با اون تحلیل ها...
بدون اینکه چیزی بگم خانم مائده شروع کرد صحبت کردن گفت:
من خیلی جهاد را دوست داشتم ولی قبل از ازدواجم مسیرش رو درست نمی دونستم. خوب خدا خواست با ازدواجم، بدون اینکه بدونم افتادم توی مسیر ...
همونطور که گفتم؛ دو سال اول خیلی سخت بهم گذشت چون فکر میکردم نابود شدم هم خودم... هم اهدافم ...
ولی بعد که کمکم مطالعه کردم، فهمیدم دقیقا توی مسیر جهادم و اینکه من و خانم های امثال من از این مسیر میرسیم به خدا...
خیلی مهمه آدم متوجه بشه و بفهمه خدا برای رسیدن به خودش برای هر کسی چه مسیری رو مشخص کرده ...
چون اگه ندونه ممکنه مثل تیتر مصاحبهی شما مفهومش کلا عوض بشه و مسیر جهاد با نکاح بشه جهاد نکاح!
انتهای یکی بهشت! انتهای دیگری قهقرای جهنم!
درست یادمه یکی از همین دخترهای پانزده، شانزده ساله که از عربستان اومده بود برای جهاد نکاح دقیقا توی فهم دچار مشکل شده بود اسمش چی بود؟ گوشه ی لبش رو گزید و گفت: اسمش..... آره اسمش عایشه بود با یک افتخاری از جهاد نکاح یاد میکرد!
میگفت: من دختری باکره بودم اما به محض ورود به جهاد نکاح توسط چندین نفر دوشیزگی خودم را فدای اسلام کردم! و در این مدت مشکل رزمندگان زیادی رو حل کردم و اکثر مجاهدانی که با من جهاد داشتند از الجزایر، اتیوپی، چچن و مغرب بودند، الان هم باردار هستم!
و جالبتر اینکه میگفت: من میدونم که این فرزند در آینده یکی از مجاهدان بزرگ راه اسلام میشه چون در حین جهاد خدا این بچه رو به من داده! من برای تقرب به خدا جهاد کردم و امیدوارم خدا از من قبول کنه!
خانوم مائده سرش رو با حرص تکون داد و گفت: نگاه کنید فهم چقدر کج میشه متاسفانه بعد هم به عنوان قهرمان جهاد نکاح توسط مفتی های عربستان معرفیش کردن تا بتونن افراد بیشتری را جذب کنن!
نفس عمیقی کشید و گفت : یه ضرب المثل هست میگم:
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا میرود دیوار کج ...
دقیقا مصداقش همین افراده. دستی به صورتش کشید، یه جرعه شربت خورد، لیوان رو گذاشت سر جاش و ادامه داد: اما در مورد خودم البته اگه همراهی و صبر همسرم نبود. اگه بصیرتش نبود و می خواست مستقیم این رو به من بفهمونه خوب؛ کار سخت میشد!
درسته به بیراهای مثل جهاد نکاح کشیده نمیشدم ولی توی مسیر رسیدن به هدفم هم قرار نمیگرفتم!
ولی خیلی هوشمندانه من رو به مسیر درست برگردوند به مسیر خدایی شدنم...
البته بگم تغییر سخته، خیلی روی تفکرم کار کردم خیلی...
فرض کنید آدمی که عبادت و شهادت رو فقط در دعا و نافله و یا یک کار ویژه میدید، حالا فهمیده بود با آشپزی با خیاطی با بچهداری با همسرداری میتونه در مسیر یک مجاهد باشه!
یک مسئلهای که این افراد جهاد نکاح توی سوریه و عراق تحت هیچ شرایطی نمی پذیرند همین تغییر تفکره، در واقع اصلا تفکری وجود نداره. همش تعصب!
حالا حتما جهاد نکاح رو هم نگاه نکنید خیلی وقتها ما خودمون روی خیلی از ویژگیهامون تعصب بیجا داریم. حاضر نیستیم بهشون فکر کنیم و تغییر کنیم!
لحظاتی ساکت شد نگاهش خیره به لیوان نصفهی شربت موند...
نگاهش رو از لیوان برداشت. ادامه داد: ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/269
مدیر کانال: @Mehdi2506
🇮🇷 دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد 🇮🇷
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/263
قسمت یازدهم؛
در ابتدای کار، وقتی مدلهایی که انتخاب کردهبودم را به خانم نیکآیین نشان دادم، گفت:
"اینها خیلی کار میبرد و برای کار تولیدی در این سطح، کارهای پرزحمت و هزینهبری خواهد بود"،
گفتم: آگاهانه انتخاب کردهام. دست روی مدلهای شیک با آستین و قد مناسب گذاشتهام تا در عین توجه به پوشیدگی مانتو، زیباییاش بتواند قشر خاکستری را هم جذب کند؛
همان خانمهایی که شاید آنقدرها هم در قید و بند حجاب نیستند و بیشتر به زیبایی مانتو اهمیت میدهند. میخواهم آنها هم مشتری مانتوهای پوشیده و زیبای ما باشند.
من، میدانم حتی این دسته از دختران و بانوان هم چون مانتوهای مناسب در بازار پیدا نمیکنند، از روی ناچاری به مانتوهای باز و عجیب و غریب رضایت میدهند.
چند سال قبل که با سازمان تبلیغات اسلامی همکاری داشتم و با هدف امر به معروف و نهی از منکر، دوستانه و با احترام به خانمها و دخترها درخصوص رعایت حجاب و پوشش مناسب تذکر میدادم،
یکبار یکی از این دختر خانمها به من گفت: "حرف شما، درست. اما بیایید با هم برویم این پاساژ را بگردیم. اگر شما یک مانتوی دکمهدار و مناسب پیدا کردید، حق با شماست."
واقعاً با هم به آن پاساژ رفتیم و تمام مغازهها را زیر و رو کردیم اما هیچ مانتوی مناسبی پیدا نکردیم.
بنابراین، دختران و خانمها تا یک جای قضیه، حق دارند. مانتوی مناسب که هم پوشش کامل داشته باشد، هم زیبا و با قیمت مناسب باشد، در بازار وجود ندارد.
به همین دلیل، یکی از اهداف من، تأمین نیاز همین قشر خاکستری از جامعه بانوان بود و با همین نگاه، حاضر نشدم مدلهای شیک و مجلسی را به خاطر زحمت و هزینهی بیشتری که دارند، از روند تولیدمان حذف کنم.»
بعضی مشتریان وقتی متوجه میشوند من طلبه هستم، احساس صمیمیت و اعتماد بیشتری نسبت به من پیدا میکنند و درخواست میکنند درباره مسائل مختلف به آنها مشاوره بدهم.
یکی از آنها، خانمی از اهواز بود که بعد از دریافت سفارشی که دادهبود و بعد از اظهار رضایتش از کیفیت و پوشش مانتویش، برایم نوشت:
"از آشنایی با کانال شما خیلی خوشحالم. از دیدن مدلهایتان واقعاً لذت میبرم. مدتها بود دنبال مانتوهای زیبا و پوشیده بودم...
اما در ادامه، یک پیام به ظاهر غیرمرتبط فرستاد و گفت:
"میشه به من کمک کنید چادری بشم؟... خیلی چادر دوست دارم اما نمیتونم روی تصمیمی که میگیرم، بمونم. یک مدت چادر سر میکنم و دوباره..."
اصلاً درخواستش به نظرم عجیب نبود.
دل من برای همین روابط، دوستیها و تاثیرگذاریها میتپید.
شاید جالب باشد بدانید ما در تمام بستههای حاوی سفارش مشتریان، عکس حاج قاسم با آن جمله معروف و زیبایش که گفتهبود: "همان دختر کمحجاب، دختر من است" را هم قرار میدهیم. خوب که نگاه کنیم، انگار خواسته حاج قاسم هم همین بود که این دخترانش را رها نکنیم.»
◀️ ادامه دارد ...
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
مسئول کانال: @Mehdi2506
داستان_حضرت_موسی_قسمت_دوم.mp3
12.06M
داستان حضرت موسی قسمت دوم
#لالایی_فرشتهها
قسمت سوم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/272