eitaa logo
سالن مطالعه
197 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺 🇮🇷 قسمت صد و پنجم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/367 ✒ امام عزیز! خدا می داند چقدر بچه‌ها را در زندان الرشید می‌زدند که به شما توهین کنند و نکردند. شلاق‌ها، گرسنگی‌ها، تشنگی‌ها، فحش‌ها و باتوم های دژبان‌های بعثی ما را از عشق به شما جدا نکرد. ما به شما وفادار ماندیم. من به عنوان یک مسافر جامانده به خانواده‌های شهدای خندق عرض می‌کنم؛ فرزندان شما تا آخرین گلوله مردانه ایستادند و عاشورای دیگری خلق کردند. جنازه شهدا در دست دشمن ماند تا یک وجب از خاک ایران در دستش نماند. این روزهای آخر که اسرا به ایران برمی‌گشتند، فرمانده اردوگاه ما، نقیب عباس برای مان سخنرانی کرد و گفت: "اگر رفتید ایران دیگر از جنگ چیزی نگویید. به خانواده‌هاتان نگویید در اردوگاه‌ها چه گذشت. اینجا هر چه بود تمام شد." می‌گفت: "قلب خانواده‌هاتان را با حرف‌های تلخ، ناراحت نکنید. حرف‌های خوب بزنید. شاد باشید و بگویید و بخندید. به رئیس القائد، صدام حسین دعا کنید که شما را آزاد کرد. ظلم بزرگ بعثی‌ها، همین صحبت‌های نقیب عباس بود که دوست داشت خانواده‌های اسرای ایرانی و شما مردم عزیز ندانید بر اسرایتان در اردوگاه‌های تکریت چه گذشت. سالها ما را از چشم صلیب سرخ جهانی مخفی کردند. ستوان فاضل میگفت: "جان شما به اندازه یک مرغ برای ما ارزش ندارد." ولید می‌گفت: "ما جوری به شما غذا می‌دهیم که فقط زنده بمانید و نفس بکشید تا در آینده شما را با یک اسیر عراقی مبادله کنیم." وقتی خبر مذاکرات آقای دکتر ولایتی و طارق عزیز را در روزنامه‌های عراق می‌خواندیم، از ستوان قحطان، یکی از معاونان اردوگاه پرسیدم: "ستوان! ما کی آزاد می‌شویم؟" می‌دانید ستوان قحطان چه گفت؟ گفت: "هر وقت دیدید مردی حامله شد، آن وقت شما هم ازاد می‌شوید!" دلم می‌خواست امروز ستوان قحطان صدایم را می‌شنید تا به او می‌گفتم: "ستوان! دیدی بدون اینکه مردی باردار شود، ما آزاد شدیم ..." وقتی ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت، بچه‌ها می‌گفتند: "ای کاش می‌توانستیم پیام خودمان را به ایران برسانیم و به مسئولان ایرانی بگوییم؛ مبادا به خاطر ما اسرا امتیازی به دشمن بدهید. ما راضی نیستیم. بعثی‌ها می‌خواستند به کسی نگوییم؛ محمد بخردها، علی شاه آوریده‌ها، حسین نورانی‌ها، دهقان منشاوی‌ها وعلی لشکری‌ها براثر امراضی که ناشناخته بود، در اردوگاه تکریت شهید شدند و جنازه‌هاشان در بیابان‌های کویری تکریت خاک شد!! می‌خواهند مردم ندانند دراردوگاه تکریت اسیر نه ساله داشتیم. امیر، اسیر نه ساله‌ای بود که با برادرش، ابراهیم، در یکی از روستاهای مرزی ایلام دستگیر شدند. چوپان بودند. حتی گوسفندانشان را بردند وغذای چند روز یکی از لشکرهای عراق در آن منطقه شد. مردم عزیز گچساران! پایم در بغداد جا ماند، تا یک وجب از خاک این کشور در دست دشمن نماند. پای مجروحم لگد مال شد تا شرف ما و عزت ما لگد مال نشود. پایم کرم زد تا شرف وغیرتمان کرم نزند. پایم کرم زد تا ابروی ایران کرم نزند. پایم کرم زد تا تعصب و مردانگی کرم نزند. آمریکای جنایتکار و نوکر حلقه به گوشش صدام، فکر می‌کردند می‌توانند این انقلاب را شکست بدهند. ان چیزی که ما را با دست خالی دربرابر دشمنانمان پیروز کرد، ایمان و توجه به اهل بیت بود. خون شهدای مظلوم و بی‌گناه ما، صدام را مجبور کرد قرار داد ۱۹۷۵ الجزایر را قبول کند. غرور صدام شکست. باور کنید که صدام دوست نداشت به این راحتی این قرارداد را قبول کند. این صدام همان کسی بود که سالها قبل این قرار داد را در مجلس عراق در برابر خبرنگاران پاره کرده‌ بود. این صدام همان کسی بود که می‌گفت اگر ایرانی ها خرمشهر را می‌خواهند، باید بروند کره ماه را بگیرند. این صدام همان کسی بود که گفت اگر ایرانی ها خرمشهر را گرفتند، من کلید بصره را به ان‌ها می‌دهم . یقین دارم رهبری امام، خون شهدا، ایثار جانبازان، صبر آزادگان و دعای این ملت، صدام را مجبور کرد تن به چیزی دهد که هیچ وقت میل به آن نداشت...» ◀️ادامه دارد..... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/371 مسئول کانال: @mehdi2506
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺 🇮🇷 قسمت صد و ششم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/370 🔹️عصر، بعد از سخنرانی، مردم کولم کردند و سوار ماشین استیشن سپاه، عازم زادگاهم شدم. بیش از سیصد ماشین مرا همراهی می‌کردند. سیل عظیم مردمی که برای استقبال به خیابان اصلی شهر باشت آمده بودند، دردها و رنج‌ها و خستگی‌های اسارت و غربت را از تنم زدود. کوچک و بزرگ، پیر و جوان همه به استقبالم آمده بودند. سر کوچه برایم گوسفند سر بریدند. ازدحام جمعیت باعث توقف ماشین شد. مردم از سر کوچه تا دم در خانه‌مان مرا کول کردند. هرکس سعی کرد خودش را به من برساند و مرا ببوسد و یا بدن مرا لمس کند. سر کوچه، پدرم جلوی در ایستاده بود. جوان‌های قوی‌هیکل در آن شلوغی به سختی توانستند کانال انسانی تشکیل دهند تا من و پدرم برای اولین بار همدیگر را در آغوش بگیریم. وقتی روبه روی پدرم قرارگرفتم برایم لحظه بسیار زیبایی بود. لحظه‌ای که سال‌ها آرزویش را داشتم. پدر را در آغوش گرفتم و هر دو زدیم زیر گریه. همه کسانی که اطرافم ایستاده بودند شاهد این لحظه دیدار پدر و پسر بودند، گریه‌شان گرفته بود. در کنار خواهرانم، ماهتاب، نرجس، فیروزه، پروانه، لاله، سیما و هنگامه، بهترین روزهایم را سپری می‌کنم. پدرم وقتی نگاهم می‌کند گریه‌اش می گیرد. باور نمی‌کرد، آزاد شده‌ام. برادرم، سید قدرت الله گفت: «میدونی دیروز پدر چه گفت؟» گفتم: "نه!" گفت: "دیروز که بی‌بی ماهتاب خبر آمدن شما رو بهش داد، باورش نشد. هر چه قسم می‌خوردیم باز می‌گفت دروغه که ناصر زنده باشه. آخر سر وقتی داشتیم چادر می‌زدیم، گوسفند می‌کشتیم و مقدمات آمدن شما رو فراهم می‌کردیم، پدر گفت : اگه ناصر اومد، من هم می‌رم سر قبر سید منصور، (پدربزرگمه که فوت کرده) می‌گم تو هم پاشو بیا خونه. شب، پسر عمویم، سید غلام بلادی، خبر شهادت احمد فروزان را بهم داد. نتوانستم گریه نکنم. با اینکه حیاط مملو از مردمی بود که به دیدنم آمده بودند، بلند شدم رفتم داخل اتاق و یک دل سیر گریه کردم. احمد عزیزترین دوستم بود. در عملیات مرصاد شهید شده بود. برادرم سید شجاع الدین، نامه‌ای را که احمد درباره من به او نوشته بود، نشانم داد. چه روزگار عجیبی است. آن روزها احمد زنده بود ومن مفقودالاثر. امروز احمد از من جلو زده‌بود. هرچقدر هم می‌دویدم به او نمی‌رسیدم. من بعد از سال ها مفقود بودن و از نگاه احمد شهید بودن، از زندان عراق ازاد شده‌ام، زنده هستم و احمد شهید شده. با خودم گفتم: «یاد روزهایی بخیر که از نگاه احمد شهید بودم، ای‌کاش شهید می‌ماندم.» احمد آدم شوخی بود. شاعر بود. خوش خط بود و ذوق ادبی خوبی داشت. بیشتر وقت‌ها که شوخی‌اش گل می‌کرد، به بچه‌های تخریب می‌گفت: «ننم میگه جبهه نرو. جبهه می‌ری تخریب نرو، تخریب می‌ری رو مین نرو، رو مین می‌ری هوا نرو!» ... ... امروز، تعدادی از بچه‌های همان گروهی که سال ها قبل تشکیل داده بودم، به دیدنم آمدند. فایز، جمشید، عیسی، ابراهیم، داریوش و... آن روزها فایز مسئول پرسنلی گروه بود. جنگ و اسارت تمام شده بود. وقتی خاطرات آن روزها برایم تداعی می‌شد، دلم می‌گرفت. ◀️ ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/376 با ما همراه باشید با داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند":
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سیزدهم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/368 فصل دوم پایگاه راه خون (۲) ... دوباره سر وقت شناسنامه‌ام رفتم. فکری به کله‌ام خطور کرد که اصلاً شناسنامه و تاریخ تولد را جوری خیس کنم که روز و ماه و سال در آن گم شود. چند قطره آب روی محل تولد و تاریخ تولد چکاندم. وقتی آب روی شناسنامه افتاد، جوهر کاتب تمام بالا و پایین شناسنامه ام را گرفت. ناشی‌گری کار دستم داد اما پروا نکردم و گفتم شانسم را امتحان کنم. رفتم پیش مسئول آموزش نیروهای بسیجی که نامش حسن مرادیان بود. وقتی شناسنامه مرا دید، درست مثل آن مسئول اقدام قبلی خنده‌اش گرفت. فراموش نمی‌کنم وقتی می‌خندید، یکی از دندانهای وسطی‌اش که افتاده بود، پیدا می‌شد. از خنده او من هم خنده‌ام گرفت. ابرو بالا انداخت و گفت: "پسرجان ما خودمان اوستای این کارهاییم. چشممان از این دستکاری‌ها پر شده. این فقره خیلی ناشیانه دستکاری شده. این جوری می‌خواهی شناسنامه عراقی‌ها را باطل کنی." بی پاسخ و درمانده بودم. نمی‌دانم شاید او به زیرکی فهمیده بود که در آرزوی رفتن به جبهه میسوزم. لذا به من فرصتی برای امتحان داد و گفت: "اشکال ندارد. اسم تو را در لیست نیروهای آموزشی برای جبهه می‌نویسم. اما برای رفتن به جبهه هیچ قولی نمی‌دهم. تا بعد." هم شاد شدم و هم غمگین. اما این وضعیت بهتر از شرایط قبل و ناامیدی مطلق بود. آموزش در پادگانی در کوهپایه همدان به نام پادگان قدس شروع شد. ۵۰ نفر بودیم که من کم سن و سال ترین نیروی آموزشی بودم. از همان ابتدا عزم خود را جزم کردم که هیچگاه کم نیاورم و برای جلب نظر آقای مرادیان از هر بخش از آموزش سربلند بیرون بیایم. آموزش‌هایی که از رزم شبانه و تیراندازی و اسلحه شناسی و رزم انفرادی و تن به تن شروع می‌شد و نمک آن کلاس های عقیدتی و مباحث سیاسی بود. شب هنگام که آموزش‌های روزانه تمام می‌شد مثل مرده روی تخت آسایشگاه می‌افتادم. همان شبها نیز تا پاسی از شب یا باید نگهبانی می‌دادیم، یا منتظر می‌ماندیم تا رزم شبانه دوباره تکرار شود. آنجا بود که می‌دیدم نیمه شبها عده‌ای تا قبل از اذان صبح، نماز شب می‌خواندند. همانجا فهمیدم که برای رزم سرمایه‌ای فراتر از توانایی‌های جسمی و فنون نظامی لازم است. یک روز مربیان همه را در محوطه بیرون آسایشگاه خط کردند. حسن مرادیان جلو آمد و با استادی تمام شروع به شلیک گلوله به شکل تک‌تیر از کنار و پهلوی بچه‌ها کرد. با بقیه کاری ندارم اما من برای اثبات آمادگی‌ام و رفتن به جبهه، قدم از قدم بر نداشتم. سر جایم ایستادم انگار به زمین دوخته شده بودم. مرادیان رگباری کنار پاهایم گرفت و من خندیدم و او هم خندید و خطاب به بچه هایی که به خاطر ترس از تک‌تیرهای او دور و بر ساختمان و پشت درختان پنهان شده بودند، فریاد زد: "بچه‌ها! برای سلامتی این بزرگ‌مرد کوچک، صلوات" و همه یک صدا صلوات فرستادند. ◀️ ادامه دارد ... قسمت اول خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺 🇮🇷 قسمت صد و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/371 🔹️آن روز برای اعضای دسته تشکیل پرونده دادم. برای تک تکشان پوشه خریدم و گزارش آموزش هر روزشان را در فرمی که طراحی کرده بودم ،ثبت می کردم. با پوشه رنگ روشن برایشان کارت درست کردم. کارت ها دست نویس و مشخصات شناسنامه ای و آموزشی افراد روی دو طرف آن نوشته بود. پایین کارت ها را با عنوان فرمانده آموزش نظامی گروه امضای می کردم. استامپ خریدم و با پلاستیک سر شیشه های پنی سیلین، کارت ها را مهر می زدم. به بچه ها گفته بودم این کارت ها برای رفتن به جبهه به درد می خورد! بچه ها عکس پرسنلی نداشتند. پولمان نمی رسید برویم عکاسی و عکس سه در چها ر بگیریم. یک روز رفتم سراغ آقای صادقی که دوربین عکاسی داشت و گفتم : «برادرم، سید قدرت الله سلام رسوند و گفت: دوربین عکاسی ات رو برای چند روز بهم امانت بده.» صادقی همین طوری دوربینش را به کسی نمی داد، مخصوصا به بچه ها. بعد ها که صادقی فهمید از نام برادرم سوءاستفاده کرده‌ام، عصبانی شدوخیلی دری وری بارم کرد. بادوربینش از بچه ها یک عکس دسته جمعی گرفتم طوری که همه توی عکس افتادند؛ ازروی عکس دو عدد چاپ کردم. با قیچی بریدم ،یکی برای پرونده و دیگری برای چسباندن روی کارت. این دنیای کودکی های من بود که تمام آن در آرزوی رفتن به جبهه می گذشت. امشب بعد از دو سال، ناخن شصت پایم را پانسمان کردم. طی دو سال گذشته این ناخن عفونتش بند نمی آمد. مجبور بودم با خمیر نان پانسمانش کنم وبادرد آن بسازم. امروز بچه های گروه که به دیدنم آمدند، همه آن خاطرات که عمری بیشتر از خاطرات جنگ و اسارت داشتند برایم مرور می شد. در بین برادرانم خبری از سید نصرت الله نبود .نمی دانم چرا به دیدنم نیامده بود. با خودم گفتم شهید شده وبه من نمی گویند. سید نصرت الله فرمانده اطلاعات لشکر ویژه سقز بود. سید قدرت الله می‌گفت، مجروح شده. بیست وشش ماه از جنگ می گذشت ومن وسیدنصرت الله هنوز با عصا راه می رفتیم. من پای مصنوعی نداشتم و او سه ماه قبل ،در ارتفاعات وزنه بانه توی درگیری با گروهک کومله از پا وشکم زخمی شده بود. شب،سید حشمت الله موفق شد با او تماس بگیرد. حشمت الله در مخابرات شهر، سپاه سقز را می گرفت و نصرت الله از مرز خسروی مخابرات باشت را. خط روی خط می افتد. این دو برادر اتفاقی تماسشان برقرار می شود. از دو هفته قبل سید نصرالله با عصا رفته بود مرز خسروی در جستجوی من. قبل از اینکه سید حشمت الله از آزادی من به او چیزی بگوید، سید نصرالله به او گفته بود: «من فهرست سی وچهار هزار اسیر رو دو بار، دو نه به دونه مطالعه کردم، اسم ناصر بینشون نبود. دروغ می گن زنده است، اگه زنده بود تا حالاازاد می شد.» سید حشمت الله بهش گفته بود :«چه بهم می دی بخوای یه خبر خوب بهت بدم !» گفته بود: «اگه درمورد ناصر باشه، هر چی بخوای. خدا وکیلی الکی دلم رو خوش نکن.» سید حشمت الله گفته بود: «سید ناصر اومده، الان دو روزه که خونه است!» طوری که سید حشمت الله می گفت ،سید نصرت الله پشت تلفن زده بود زیر گریه. باورش نمی شد. فکر می کرد حشمت الله برای اینکه او را از نگرانی در آورد این حرف را زده. به سید حشمت گفته بود: «به خاک شهید هدایت،ناصر الان خونه است.اینجا بود که سید نصرت باورش شد ... ◀️ ادامه دارد... قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهاردهم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/373 فصل دوم پایگاه راه خون (۳) دوره آموزشی ده روزه بود که پیکی از سپاه آمد و به آقای مرادیان گفت: "از جبهه مریوان نیروی کمکی خواسته‌اند." این خبر شاید بهترین خبری بود که تا آن روز شنیده بودم. از شادی آرام و قرار نداشتم. به دلم افتاده بود که با این سماجت من در آموزش و اعلام نیاز جبهه، نظر آقای مرادیان جلب شده که من نیز از نیروهای اعزامی باشم، که توفیق یارشد و آقای مرادیان گفت: "تا ظهر فرصت دارید با خانواده‌هایتان خداحافظی کنید. همه شما به جبهه مریوان اعزام می‌شوید" و پیش من آمد و گفت: "آقا جمشید شما هم جزء نیروهای اعزامی هستید ولی به یک شرط" گفتم: "چه شرطی؟" گفت: "رضایت‌نامه از والدین" گفتم: "پدرم راننده‌س. اینجا نیست." گفت: "از مادرت رضایت نامه و امضا بگیر" گفتم: "چشم" وقتی به خانه رسیدم، مادرم داشت قرآن می‌خواند. سرزده وارد شدم و شتاب‌زده، گفتم: "مامان جان! رضایت می‌خواهم. رضایت‌نامه برای جبهه" مادرم ابتدا ابرو بالا انداخت ولی شاید به سبب زمینه‌های اعتقادی و انقلابی که داشت، خیلی زود موافقت کرد. شاید هم می‌خواست برای مدتی از محیط درگیری‌های کوچه و محل دور بشوم. قرآن کوچکی به من داد و گفت: "از قرآن در هر کاری کمک بخواه. مواظب خودت باش. به بزرگترها گوش کن. دنبال بازیگوشی و رفیق‌بازی نباش و نامه هم حتماً بنویس" کاغذ و قلم آورد. رضایتنامه را من نوشتم و امضا کرد. صورتش را غرق بوسه کردم. از دیگر برادران و خواهرانم خداحافظی کردم و راهی اعزام‌نیرو شدم. در اعزام نیرو، پسرخاله‌ام سعید صلواتی و یکی از بچه‌های محل را دیدم. خیلی خوشحال شدم. اما زود به یاد آوردم که مادرم گفته است دنبال رفیق‌بازی نباش. قبل از سوار شدن به اتوبوس، جلوی اسلحه‌خانه به صف شدیم و یک دست لباس پلنگی تازه، یک قبضه کلاش، دو نارنجک و یک جفت پوتین تازه و واکس نخورده گرفتیم. پوتین ها به پایم گشاد بود و آزارم می‌داد. اما صدایم در نیامد. قدم هم کمی از اسلحه بلندتر بود. سوار اتوبوس شدیم وقتی به کرمانشاه رسیدیم سر و کله یک سواری مدل بالای بی ام و پیدا شد و همان تنها بچه محل از جمع ما کم شد. پدرش با توپ و تشر او را به همدان برگرداند. در اینجا همه ما را داخل چند ماشین خاور اتاق دار کردند. ماشینها کانکس‌های سربسته‌ای داشت که بوی بد داخلش داد می‌زند که اینها کانکس حمل مرغ بودند. علت استفاده از این ماشین‌ها را نفهمیدم. ۲۵ نفر بودیم داخل یک اتاقک بدبو و هوای گرم و دم کرده و عرق بچه ها با بوی بد مرغ به گونه‌ای قاطی شده بود که عده‌ای هم آنجا عق می‌زدند اما باید تحمل می کردیم. ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/380 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺 🇮🇷 قسمت صد و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/376 ✒شب، وقتی نامه سید نصرت الله درباره مفقود شدن خودم را خواندم ،اشکم در آمد. نامه عاطفی و حماسی بود. سید نصرت الله با صدو بیست وسه ماه سابقه رزم پیش کسوت خانواده درجهاد است. در جنگ هیچ وقت نشد که با او در یک منطقه باشم. دسته ویژه ضربت مورد نظر شهید سید هدایت الله و برادرم سید نصرت الله، آش و لاش شده بود. جنگ تمام شده بود. اسرا به کشور برگشته بودند. از شش نفر دسته ویژه خانوادگی ما در جنگ که در پنج خط مختلف حضور داشتیم، یک شهید، یک آزاده دربند عراق، یک آزاده سیاسی و سه جانباز به یادگار مانده بود. انگیزه اولیه من برای رفتن به جبهه، به سخنرانی برادرم سید نصرت الله، در روز سیزدهم آبان 1363 برمی گشت. سخنرانی ای که مسیر زندگی ام را تغییر داد و باعث شد چندماه بعد به اتفاق دوستم کرامت، از خانه فرار کنیم، به شیراز برویم وشانسمان رابرای رفتن به جبهه امتحان کنیم. آن روز بعداز راهپیمایی روز 13 آبان، مثل هر سال، تظاهر کنندگان در گلزار شهدا تجمع کردند. سید نصرت الله که تازه از جبهه برگشته بود، سخنرانی پرشور و حماسی ای ایراد کرد. سخنرانی ای که همه را تحت تاثیر قرار وانگیزه اصلی من برای رفتن به جبهه شد. در یکی از روزهای اسارت که افسر استخباراتی اردوگاه، شفیق عاصم ازم پرسید: «تو باچه انگیزه ای با این سن کم امدی جبهه؟» با کمال صداقت بهش گفتم :«انگیزه اصلی من برای آمدن به جبهه، سخنرانی برادرم در گلزار شهدای شهرمان بود.» بعد ادامه دادم:«برادرم ان روز در سخنرانی اش «گفت:عراقی ها هویزه را اشغال کرده بودندو شهر خالی از سکنه بود. در حیاط یکی از خانه های هویزه، طفل چند ماهه ای در گهواره بود وگریه می کرد. جنازه مادر و خواهر کوچکش براثر انفجار گلوله خمپاره در گوشه حیاط زمین افتاده بود. با صدای گریه طفل، دو نظامی عراقی وارد حیاط خانه می شوند. یکی از نظامیان سرنیزه اش را روی اسلحه اش وصل می کند ونوک سر نیزه را به لب های طفل نزدیک می کند. طفل معصوم ، به محض اینکه لب هایش نوک سرنیزه را لمس می کند شروع به مکیدن می کند.طفل از گرسنگی انقدر نوک سرنیزه رابه جای پستان مادرش می مکد تا لب هایش خراشیدگی پیدا می کند. لب هایش خون آلود می شود وخون خودش رابه جای شیر مادر ،از گرسنگی می خورد.» برادرم آن روز گفت :«مردم شهید پرور باشت ! امروز در جبهه های جنگ مصداق علی اصغر و علی اکبر و قاسم عون و جعفرو حبیب بن مظاهر دیده می شود. این طفل مصداق علی اصغر است. امروز حادثه کربلا در سرزمین های جنوب تکرار می شود. آن روز در سال 61 هجری یزید مظهر طاغوت و ظلم بود، امروز بعد از چند قرن صدام عین یزید است و مظهر طاغوت و ظلم وتجاوز. آن روز امام حسین مظهر عدالت و حق طلبی و مبارزه با ظلم بود، امروز فرزند صالح او امام خمینی مظهر عدالت و حق طلبی و مبارزه باظلم وستم است .من و شما که حسرت می خوریم ومی گوییم ای کاش در زمان آقا امام حسین می بودیم تا آن حضرت را یاری می کردیم ودرراهش جان نا قابل خودمان را فدا می کردیم ، میدان مبارزه ،یاران امام حسین را صدا می زند. هر کس در این میدان شهید شود ،به همان رسالت عمل کرده .گویی در کربلا در کنار اقا و مولایمان ابا عبد الله الحسین وبرای اهداف آن حضرت به شهادت رسیده است.» پایان ◀️ همچنان داستان صبر و ایثار ادامه دارد..... از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پانزدهم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/377 فصل دوم پایگاه راه خون (۴) ... بعد از ۲ ساعت به سنندج رسیدیم تمام بدن من بوی مرغ میداد. به محض باز شدن در، انگار وارد بهشت شده بودیم . سنندج مستقیم در جنگ نبود اما حس و حال جبهه را داشت. دو روز انتظار برای باز شدن جاده سنندج مریوان خستگی راه را از تن‌مان بیرون کرد. حزب کموله و دموکرات جاده خاکی سنندج به مریوان را در چند نقطه بسته بود و ما باید منتظر می‌ماندیم که نیروهای پیشرو جاده را پاکسازی کنند. روز سوم نیروهای مسئول در پادگان سنندج گفتند نیروهای اعزامی به مریوان سریع سوار اتوبوس شوند و این خبر یعنی پاکسازی جاده‌ها . معطل نکردیم و خیلی فرز و چابک سوار اتوبوس شدیم و با گذشتن از جاده، شاهد آثار و بقایای درگیری در مسیر جاده سنندج مریوان بودیم. در اواسط راه از دوردست ها صدای رگبارهای‌ پیاپی می‌آمد وقتی به مریوان رسیدیم احساس یک رزمنده آماده به کار را داشتم که به آرزوی خود رسیده است. آنجا برای من آغاز یک راه طولانی بود از هر حیث خود را مهیای شهادت می‌دیدم. وقتی در سپاه مریوان مستقر شدیم مجال یافتم سریع زیر یک دوش سیار در محوطه سپاه بروم و غسل شهادت بکنم. بهار۱۳۶۰ از راه رسیده بود. اما سرما و انبوه برف زمستانی مجال نفس کشیدن را به زمین نمی‌داد. در محوطه سپاه مریوان دو ماشین حامل مهمات آوردند و از ما ۵۰ نفر خواستند که مهمات‌ها را خالی کنیم. آنجا من دنبال ثواب بودم. این را حسن مرادیان در دوران اموزش گفته بود که جبهه جای صواب جمع کردن است. با همان حس پاک و بی تکلف شروع کردم به پایین آوردن جعبه‌های مهمات. جعبه‌ها سنگین بودند. از سر کنجکاوی یکی از آنها را باز کردم. گلوله خمپاره ۱۲۰ به نظر می‌رسید. وزن هر گلوله بیش از ۲۵ کیلوگرم بود. طی یکساعت مهمات را خالی کردیم و منتظر فرمان بعدی بودیم که کسی گفت نیروهای اعزامی از همدان که با کانکس حمل مرغ آمده‌اند در محوطه به خط شوند. اسم مرغ و کانکس که آمد دماغم از بوی بد پر شد. از آن موقع اسم جمع ما شد واحد کانکس مرغ. همان فردی که اسم با مسمای "واحد کانکس مرغ" را روی ما گذاشته بود، اسمش ناهیدی بود. من هم شیطنت شیطنتم گل کرد خنده معنی‌داری کردم و به بغل دستی‌ام گفتم ناهید که اسم خانمه. جوانی خوش سیما بود و تا حدی لاغر اندام که با لهجه تهرانی زیبا حرف میزد: "بچه‌ها! همه شما به جبهه دزلی می‌روید. اما کار و وظیفه هر کسی متناسب با توان و تجربه او خواهد بود." نگاهی به جمع انداخت و من تعجب کردم که او با یک نگاه چگونه می‌خواهد آدم‌ها را با این همه تنوع در سن و سال و سواد از هم تفکیک کند. همه جور تیپ و قیافه در واحد کانکس مرغ داشتیم. از بچه‌های ناز پرورده‌ای که جنگ را در تلویزیون دیده بودند و خوششان آمده بود تا دانش آموزانی که کتابشان را داخل کانکس مرغ جا گذاشته‌اند و یک آدم میانسال سبیل‌کلفت که از گردن تا پشتش خالکوبی داشت و من را یاد لاتهای محله خودمان می‌انداخت ولی عجیب ساکت و بی حرف بود. ◀️ ادامه دارد ... قسمت اول خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 ------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺 سلام و عرض ادب 🌺🌺 🌺 و تبریک اعیاد بزرگ ماه ذی‌حجه 🌺 با اتمام داستان و خاطرات بسیجی قهرمان نوجوان سید ناصر مسینی‌پور از رزم و اسارت و آزادی در کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند" از امروز به خواست خدا رمان مذهبی، عاشقانه‌ی " شهدا عاشق‌ترند" ، رو تقدیم می‌کنیم. انشاالله مقبول افتد و درس‌آموز باشد. یاعلی