eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/422 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۶) ... دویدم و هن‌هن کنان گفتم: "سلام حاج آقا!" جواب سلام را که داد ذوق زده پرسیدم: "مرا که می‌شناسید حاج آقا! جاده راه خون یادتان که می‌آید. خوش‌لفظ هستم که برایم از بلدچی خوب بودن گفتید. یادتون که نرفته؟" خندید. آغوش باز کرد و بوسه بر پیشانی‌ام زد که گرمی‌اش را هنوز احساس می‌کنم. با این کار با حاج احمد متوسلیان احساس صمیمیت بیشتری کردم. بچه‌های گردان نگاه می‌کردند. گفتم: "حاج‌آقا! روز آخر در مریوان فرمودید برو و زود برگرد. آمده‌ام برای عملیات. گفت: "حتماً! انشاءالله در عملیات بعدی شرکت خواهی کرد. اما بگو ببینم چرا توی این گرما ژاکت زمستانی پوشیده‌ای؟" سرم را پایین انداختم و گفتم خوب باید معلوم شود که بچه همدانم. روز بعد وقتی حبیب از همدان به دوکوهه آمد، رفتم پیشش و گفتم: "برادر مظاهری! در خدمتم. هر کاری که بفرمایید." حبیب گفت: "فعلا منتظر باش! وقتش که شد بهت می‌گم چه کار کنیم." دوکوهه حال و هوای عجیبی داشت. تمام پادگان مثل یک مسجد بود. آدم فکر می کرد لحظه لحظه در حال عبادت است. همه چیز؛ نوشته ها، در و دیوار، آدم ها همه تذکر بودند و همه شده بودند اصحاب مراقبه که مبادا عمدا یا سهواً مکروهی از آنها سر بزند. شبها فانوس تهجد و شب زنده داری روشن بود و روزها مهیای سازماندهی و آموزش برای رزم. فرماندهان کمتر به چشم می‌آمدند. بر خلاف قبل از عملیات فتح المبین که آوازه کلاسهای نهج البلاغه فرمانده سپاه همدان حاج محمود شهبازی که حالا قائم‌مقام تیپ شده بود، پیچیده بود، اما حالا خبری از کلاس و اجتماعات گروهی نبود. همه در تکاپوی رفتن به جایی بودند که نمی‌دانستیم کجاست یا حداقل من نمی دانستم. یک روز در محوطه پادگان پشت یک موتور خاموش نشسته بودم و دستم به عادت موتور سواری روی کلاج و ترمز بود. بی‌خبر از اینکه یک جفت چشم نافذ و خداترس به من دوخته شده است. نزدیک آمد سنش دو برابر من، شاید سی سال با لهجه همدانی در کمال ادب گفت: "برادر چرا با موتور خاموش بازی می کنی؟" گفتم: "هیچی همینجوری روی عادت. مگر چه اتفاقی می‌افتد؟" گفت: "قرار نیست که حتماً اتفاقی بیفتد. این موتور بیت المال است. شما وقتی با کلاج و ترمزش کار کنید، سیم‌هایش فرسوده و آسیب پذیرتر می‌شود. حالا این خودش یک اتفاق هست یا نه؟" گفتم: "البته همین طور است که شما می فرمایید." وقتی که رفت از دور و بری ها پرسیدم: "این آقا کی بود؟" گفتند: "حاج محمود نیک‌منظر مسئول واحد تدارکات تیپ محمد رسول الله صلی الله علیه و آله." او با همه امکاناتی در اختیار داشت به فکر سیم کلاج یک موتور خاموش بود و این از جنس همان درس های عملی بود که هر کسی با زبان نرم به همرزمانش می‌داد. ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
1_442664055.mp3
5.97M
قسمت بیست و یکم 🌹🏴حضرت عباس ع🌹 🗣قرائت قرآن : سوره واقعه ( آیه ۱تا۸ ) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/429
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت شانزدهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/423 - بله خواهرم؟! - می‌تونم بپرسم اسم شما چیه؟! - بله اختیار دارید! علوی هستم. - نه منظورم اسم کوچیک‌تون بود! دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم: چون هرکس یه چیزی صداتون می‌کنه کنجکاو شدم بپرسم. همین! - آها... بله. من محمد مهدی هستم. دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هر بار یه کدوم رو صدا میزنن. - خوب پس. حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم؟ - هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی (منظورش زهرا بود) بگید. ایشون به من منتقل می‌کنن. اعصابم خوردشد و باغرض گفتم: - باشهه. چشم موقع شام غذاها رو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم. سمانه با اینکه مسئول فرهنگی بود و کارش چیز دیگه، ولی خیلی بهم کمک کرد. یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم . تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار. خلاصه این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید می.خواستیم بریم بیرون. - سمانه! - جانم؟! - الان حرم نمی‌خوایم بریم که؟! - نه، چی بود؟! - حوصله چادر گذاشتن ندارم آخه خیلی گرمه! - سمانه یکم ناراحت شد، ولی گفت: نه حرم نمی‌ریم رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشترفروشی بودن ما رو دیدن: ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/424 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۷) اردیبهشت سال ۶۱ فرا رسید. قطار اتوبوسها جلوی دوکوهه صف کشیدند و انبوه نیروهای آماده رزم را در خود جای دادند. حبیب مرا کنار خودش نشاند داخل تویوتای جنگی فرمانده‌ی گردان و پشت سرش اتوبوس ها به حرکت درآمدند. به کجا؟ به غیر از فرماندهان و مسئولان اطلاعات عملیات هیچ کس نمی دانست. از دوکوهه به سمت اهواز حرکت کردیم. پرسیدم: "آقا حبیب قرار است کجا برویم؟" گفت: "نزدیک آبادان. جایی به نام دارخوین. مقر انرژی اتمی." پس از سه ساعت از جاده اهواز آبادان به سمت جاده خاکی رفتیم. بعد، شکل و شمایل همان کانتینرهایی که حبیب می‌گفت مشخص شد. معلوم بود که فرماندهان بی‌دلیل اینجا را برای عقبه‌ی تیپ انتخاب نکرده‌اند. نخلستان ها پوشش خوبی برای استار بودند و رودخانه کارون هم مانع طبیعی که مثل یک مرز ما را در این سوی خود پذیرفته بود و عراقی ها را در آن سوی خود. سه چهار روز گذشت و همه کنجکاو و پرسان که عملیات کجاست؟ حبیب با موتور تریل آمد و گفت: "برادر خوش‌لفظ وسایلت را جمع کن برویم." دلم هوری ریخت که خدایا چه اتفاقی افتاده؟ نکند اشتباهی از من سر زده و فرمانده گردان می‌خواهد تنبیهم کند. چند نفر از بچه‌های گردان ما را از دور نگاه می‌کردند با اضطراب پرسیدم: "چه شده؟" گفت: "سوار شو بعداً می‌گویم." حبیب گاز موتور را گرفت تا ساختمان فرماندهی و ستاد. باز هم حرف نزد و رفت داخل، طبقه دوم همان ساختمانی که متوسلیان و شهبازی نشسته بودند، یک نفر هم کنارشان بود که نمی‌شناختمش. هر سه نفر، سرشان روی نقشه بود. حبیب سلام کرد و گفت: "ایشان برادر خوش‌لفظ مسئول اطلاعات عملیات گردان مسلم بن عقیل هستند." احمد متوسلیان وقتی دوباره مرا دید خوشحال شد. حاج محمود شهبازی و سومی که بعدها فهمیدم مسئول اطلاعات عملیات تیپ است به من نگاه کردند. حاج احمد گفت: "برادر صمد تو را با مأموریت شناسایی محدوده عملیاتی گردان مسلم‌بن‌عقیل آشنا می کند." صمد یکتا گفت: "اینجا مریوان و سرپل‌ذهاب نیست هر مسئول اطلاعات در هر گردان باید ۳۵۰ نفر را از راهکارهایی که قبلاً شناسایی کرده عبور بدهد و این کار ساده ای نیست." خیلی محکم و با اعتماد به نفس گفتم: "اگر به توان من شک دارید، خب امتحانم کنید." از اراده و آمادگی من خوشش آمد و گفت: "یا علی! از فردا شب، اولین شناسایی ها را خواهیم رفت. ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
1_443598653.mp3
5.77M
قسمت بیست و دوم 🌹🏴حضرت علی اکبر ع🌹 🗣قرائت قرآن :سوره واقعه(آیه ۹ تا ۱۶) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/434
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت هفدهم قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/427 رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشترفروشی بودن ما رو دیدن: - دخترا یه دیقه بیاین - بله زهرا جان؟! و با سمانه رفتیم سمتشون - دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) که سمانه گفت به نظر من اون یکی قشنگ تره. منم همونو با سر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: - راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم. حتما بیاین یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه. اول از همه رفتم چادرم رو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم. وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف می‌زنن. در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. آقا سید دستش رو بالا اورد که دست بده، دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه... نمیدونم چرا، ولی بغضم گرفته بود. من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل‌کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟! تاآخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم. می‌گفتم شاید این انگشتره شبیهش باشه. ولی نه... جعبه انگشتر هم گوشه‌ی میز کنار سر رسیدش بود. بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت. دلم خیلییی شکسته بود. وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشک‌هام همینطوری بی اختیار میومد. به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم! سمانه گفت خیلی شلوغه‌ها ریحانه گفتم نه من حتما باید برم... و ازش جدا شدم. وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم. فقط گریه می‌کردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه فقط می‌گفتم کمکم کن. وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم. تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت، یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه؟ دیگه نمی‌تونیم شب ها تو حرم بمونیم؟ سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم. - باشه ریحانه جان مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت هجدهم اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر می‌کردم. بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه‌ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم. تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: - سمانه؟! - جانم؟! - میخواستم بپرسم این اقاسید و زهرا با هم نسبتی هم دارن؟! - اره دیگه... زهرا دختر خاله اقا سیده وقتی شنیدم، سرم خیلی درد گرفت.. اخه رابطه‌شون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه... حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن.ولی به سمانه چیزی نگفتم - چیزی شده ریحان؟! - نه چیزی نیست - اخه از ظهر تو فکری - نه چون اخرین روزه دلم گرفته خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته‌ها وخاطرات هر کدوممون حرف می‌زدیم، ازش پرسیدم: - سمانه؟! - جانم ؟! - اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟! - کلک.. نکنه داداشت رو می‌خوای بندازی به ما!؟ - نه بابا. من اصلا داداش ندارم که به توی خل و چل بدم. کلا می‌گم - اولا هر چی باشم از تو خل‌تر که نیستم. ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم. باید اونها رو چک کنم. الان منظورت چیه، شبیه تو؟! - مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیرمذهبی. نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه و کلا شرایط من دیگه! - ریحانه تو قلبت خیلی پاکه، اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریه‌اش می‌گیره و بغضش می‌ترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده - کاش اینطوری بود که می‌گی - حتما همینطوره... تو فقط یه کم معلوماتت درباره دین کمه و گرنه به نظر من از ماها پاک تری... اگر پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه؟ حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابش رو میدی؟! - اصلا راهش نمی‌دم تو خونه - واااا... بی مزه، من به این آقایی - خدا نکشه تو رو دختر خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید. دروغ چرا... من عاشق اقا سید شده بودم. عاشق مردونگی و غرورش، عاشقه... اصلا نمی‌دونم عاشق چیش شدم! ◀️ ادامه دارد ... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی‌ام قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/428 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۸) تا ظهر روز بعد جمعا ۲۵ بلدچی شدیم، که مجموعه فرماندهان ۱۳ گردان معرفی کرده بودند. به اضافه بچه‌های قدیمی و کادر اطلاعات عملیات تیپ، که باز هم در میان همه آنها کم سن‌ترین نفر من بودم؛ یک بلدچی ۱۶ ساله. در آغاز از روی کالک و نقشه، توجیه شدیم. نگین غبار گرفته هر نقشه، شهر خرمشهر بود که تا آن زمان خونین‌شهر نام گرفته بود. شهری که مرا به عوالم کودکی و روزهای آرام قبل از جنگ می‌برد. مسئول اطلاعات قبل از حرکت و شناسایی اولیه جمع بلدچی‌ها را پای دکل ابوذر برد. دکلی عقب‌تر از کارون که از دل نخلستان‌های دارخوین قد کشیده بود و از آن بالا می شد تمام جبهه را تا عمق ۱۵ - ۲۰ کیلومتر دید. دکل با ارتفاع ۶۰ متر ۴ اتاقک را در ابتدا، میانه، بالا و اوج خود جای داده بود و داخل هر اتاقک چند نفر با دوربین‌های قوی، مسیرها را برای عملیات آینده بررسی می کردند. ما بلدچی‌های تازه کار را تا اتاقک اول، یعنی ارتفاع ۱۵ متری بالا بردند. از آن بالا همه چیز پیدا بود. کمی جلوتر از دکل رودخانه کارون از دل نخلستان‌ها می‌گذشت و از سمت اهواز به جانب خرمشهر می رفت. آن سوی کارون مواضع اولیه و شاید سنگرهای کمین عراقی آغاز می‌شد و کمی عقب‌تر از آن خاکریزی دایره‌ای به شعاع یک کیلومتر خودنمایی می‌کرد. بر اساس اطلاعات اولیه، این خاکریز گردان تانکی به نام "زین‌القوس" را در خود جای داده بود. ما باید این خاکریز دایره‌ای را به عنوان هدف اصلی برای گردان مسلم‌بن‌عقیل شناسایی می‌کردیم. عقب‌تر از آن خاکریز تا جاده آسفالت اهواز خرمشهر هیچ عارضه‌ای نبود مگر خاکریز بلند و سراسری که عراقی‌ها از سمت اهواز به سمت خرمشهر لب جاده زده بودند تا در پناه آن به راحتی از خرمشهر تا نزدیکی خط مقدم شهر اهواز به طول ۹۰ کیلومتر تردد کنند. این خاکریز در صورت تهاجم احتمالی نیروهای ما در حکم دژ بلند و مستحکمی برای دشمن بود که می‌توانستند نیروهای رها شده در دشت را زیر انبوه تیربارها و تیر مستقیم تانک ها بگیرند. از کل پایین آمدیم و با حساسیت نقش‌مان بیشتر واقف شدیم و از فردا شب، شناسایی ها آغاز شد. ساعت دو و نیم بعد از ظهر به مقری رفتیم که سنگر اصلی اطلاعات عملیات، در مجاورت کارون بود. در و دیوار سنگر پر بود از نقشه و کالک. حاج محمود شهبازی قائم مقام تیپ را دیدم که شخصاً مسئولیت هدایت، راهنمایی و دریافت گزارش از مسئول اطلاعات و بلدچی‌ها را برعهده داشت. او و حسین همدانی معاونش، وظیفه داشتند گزارش‌ها را جمع‌بندی کنند و به حسن باقری بدهند و البته فقط به اخذ گزارش از بلدچی‌ها اکتفا نمی‌کردند. آنها به عنوان هسته اصلی شناسایی بیشتر شب‌ها به گشت می‌رفتند و گاهی فرماندهان گردان را برای توجیه مسیر با خود می بردند. ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/424 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۹) آنها دم غروب در همان سنگر اصلی اطلاعات نماز خواندند و به جای شام، نان خشک خوردند و خیلی سریع نیروهای اطلاعاتی را سازماندهی کردند. من در یک تیم چهار نفره افتادم که ظاهراً مسیر شناسایی‌ها یا به تعبیر دقیق‌تر مسیر حرکت در شب عملیات با آنها یکی بود. صمد یونسی از بچه‌های همدان پس از تاریکی شب ما را با قایق تا آن سوی کارون می‌برد و از آنجا تیم های چهار نفره هر کدام به سمت مسیرهای تعیین شده رها می‌شدند. قطب نما برای تعیین مسیر یا تشخیص مسیر مشخص شده در اختیار تمام بلدچی‌ها نبود و ما یاد گرفته بودیم که از نقطه آغاز، زیر لب قدم‌هایمان را بشماریم. وقتی به عدد صد می‌رسیدیم، یک سنگریزه به جیب می‌انداختیم و بعد از برگشت سنگ ها را می‌شمردیم تا مسافت طی شده تعیین شود. مسیر را هم با همه پیچ و خم هایش رو کاغذ می‌کشیدیم. شب های اول شناسایی از لب کارون تا عمق شش کیلومتری رفتیم. اما فاصله ما تا خط ماموریت گردان مسلم بن عقیل یعنی خاکریز دایره‌ای زین‌القوس ۱۴ کیلومتر بود. لذا برای شب های بعدی هر شب یک کیلومتر به مسیر اضافه می‌کردیم. پاهایمان به دلیل سفتی زمین و طولانی بودن مسیر تاول زده بود. گاهی از نقطه حرکت تا زمان برگشت ۱۳ ساعت پاهایمان در پوتین بود و وقتی برمی گشتیم یارای باز کردن بند پوتین یا جدا کردن تاولهای ترکیده از جوراب را نداشتیم. باید بقیه نیروهای گشتی پوتین‌های ما را می‌کندند، جوراب‌های مان را در می آوردند و یخ روی کف پایمان می‌گذاشتند. شب سوم شناسایی در عمق هشت کیلومتری هنگام بازگشت راه را گم کردیم. اولین باری بود که تردید و نگرانی بر جانم مستولی شد. ترس برای شخص خودم نبود که از هر حیث آماده اسارت و شهادت بودم. بلکه به دلیل نگرانی برای انجام وظیفه بود و اینکه آیا می‌توانم در شب عملیات ۳۵۰ نفر را پشت سر خودم بیاورم. یکی از بچه ها از ستاره‌ها کمک گرفت و با یک حدس که درست از آب درآمد راه را نشان داد و برگشتیم. البته با حجم سنگینی از اضطراب در دل، تاول و زخم در پا، و بی خوابی در چشم. شب چهارم موقع برگشت وسط راه خوابم گرفت. پایم روی زمین بود اما پلک‌هایم بی اراده می‌افتاد. همین وقت بود که یک مار بزرگ و سیاه از زیر پایم خزید و خواب از کله‌ام پرید. مسیر فاقد مین و هرگونه سیم خاردار و موانع از سوی دشمن بود. آنها فرصت ایجاد موانع را تا شب چهارم شناسایی ما پیدا نکرده بودند. اما از شب پنجم وقتی چشم‌های ما به خاکریز زین‌القوس در ۱۴ کیلومتری افتاد، متوجه شدیم عراقی‌ها به سرعت به دنبال ایجاد موانع جدید و زدن خاکریزهای تازه‌اند. باید از آنها عبور می‌کردیم و تعداد نفرات و امکانات عراقی ها را داخل خاکریز دایره‌ای برآورد می‌کردیم. عراقی ها حدود ۴۵ تانک داخل خاک ریز چیده بودند با تعداد زیادی سنگر اجتماعی و انفرادی ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
1_444651084.mp3
3.43M
قسمت بیست و سوم 🌹🏴حضرت حر🌹 🗣قرائت قرآن: سوره واقعه(آیه ۱۷تا۲۴) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/436
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ◀️ قسمت نوزدهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/431 فقط وقتی می‌دیدمش حالم بهتر میشد، احساس ارامش و امنیت داشتم، همین. بعد از اومدن سعی می‌کردم نمازهام رو بخونم ولی نمی‌شد. خیلیا رو یادم می‌رفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب می‌موندم. چادرم که اصلا تو خونه نمی‌تونستم حرفش رو بزنم. چادر سمانه رو هم بهش پس داده بود.م. یه روز دلم‌رو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید. - تق تق - بله.. بفرمایید - سلام اقا سید... - تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرش رو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر... بله! کاری داشتید؟! بلند شد و به سمت در رفت و در رو باز گذاشت! انگار جن دیده. نمی‌دونم چرا ولی حس می‌کردم از من بدش میاد. همش تا منو می‌دید سرش رو پایین می انداخت... تا می‌رفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها. - کار خاصی که نه... می‌خواستم بپرسم چه‌جوری عضو بشم.. - شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم. ایشون راهنمایی‌تون می‌کنن. - چشمممم...ممنونم دلم می‌خواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس می‌کردم که باید برم و جام اونجا نیست... از اطاق سید که بیرون اومدم، دوستم مینا رو دیدم؛ - سلام... اینجا چیکار می‌کردی؟! یه پا بسیجی شدیا... از پایگاه مایگاه بیرون میای!!؟ - سلام سر به سرم نذار مینا... حالم خوب نیست - چرا؟! چی شده مگه؟! - هیچی بابا... ولش.... ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم.. خوب دیگه چه خبر؟! - هیچی. همه چیز اوکیه. ولی ریحانه! - چیه؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
1_446822157.mp3
6.69M
قسمت بیست و چهارم قصه 🌹🏴شب عاشورا🌹 🗣قرائت قرآن: سوره واقعه(آیه۲۵تا۳۴) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/439