eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت بیست و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/424 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۷) اردیبهشت سال ۶۱ فرا رسید. قطار اتوبوسها جلوی دوکوهه صف کشیدند و انبوه نیروهای آماده رزم را در خود جای دادند. حبیب مرا کنار خودش نشاند داخل تویوتای جنگی فرمانده‌ی گردان و پشت سرش اتوبوس ها به حرکت درآمدند. به کجا؟ به غیر از فرماندهان و مسئولان اطلاعات عملیات هیچ کس نمی دانست. از دوکوهه به سمت اهواز حرکت کردیم. پرسیدم: "آقا حبیب قرار است کجا برویم؟" گفت: "نزدیک آبادان. جایی به نام دارخوین. مقر انرژی اتمی." پس از سه ساعت از جاده اهواز آبادان به سمت جاده خاکی رفتیم. بعد، شکل و شمایل همان کانتینرهایی که حبیب می‌گفت مشخص شد. معلوم بود که فرماندهان بی‌دلیل اینجا را برای عقبه‌ی تیپ انتخاب نکرده‌اند. نخلستان ها پوشش خوبی برای استار بودند و رودخانه کارون هم مانع طبیعی که مثل یک مرز ما را در این سوی خود پذیرفته بود و عراقی ها را در آن سوی خود. سه چهار روز گذشت و همه کنجکاو و پرسان که عملیات کجاست؟ حبیب با موتور تریل آمد و گفت: "برادر خوش‌لفظ وسایلت را جمع کن برویم." دلم هوری ریخت که خدایا چه اتفاقی افتاده؟ نکند اشتباهی از من سر زده و فرمانده گردان می‌خواهد تنبیهم کند. چند نفر از بچه‌های گردان ما را از دور نگاه می‌کردند با اضطراب پرسیدم: "چه شده؟" گفت: "سوار شو بعداً می‌گویم." حبیب گاز موتور را گرفت تا ساختمان فرماندهی و ستاد. باز هم حرف نزد و رفت داخل، طبقه دوم همان ساختمانی که متوسلیان و شهبازی نشسته بودند، یک نفر هم کنارشان بود که نمی‌شناختمش. هر سه نفر، سرشان روی نقشه بود. حبیب سلام کرد و گفت: "ایشان برادر خوش‌لفظ مسئول اطلاعات عملیات گردان مسلم بن عقیل هستند." احمد متوسلیان وقتی دوباره مرا دید خوشحال شد. حاج محمود شهبازی و سومی که بعدها فهمیدم مسئول اطلاعات عملیات تیپ است به من نگاه کردند. حاج احمد گفت: "برادر صمد تو را با مأموریت شناسایی محدوده عملیاتی گردان مسلم‌بن‌عقیل آشنا می کند." صمد یکتا گفت: "اینجا مریوان و سرپل‌ذهاب نیست هر مسئول اطلاعات در هر گردان باید ۳۵۰ نفر را از راهکارهایی که قبلاً شناسایی کرده عبور بدهد و این کار ساده ای نیست." خیلی محکم و با اعتماد به نفس گفتم: "اگر به توان من شک دارید، خب امتحانم کنید." از اراده و آمادگی من خوشش آمد و گفت: "یا علی! از فردا شب، اولین شناسایی ها را خواهیم رفت. ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
1_443598653.mp3
5.77M
قسمت بیست و دوم 🌹🏴حضرت علی اکبر ع🌹 🗣قرائت قرآن :سوره واقعه(آیه ۹ تا ۱۶) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/434
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت هفدهم قسمت بعد: https://eitaa.com/salonemotalee/427 رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشترفروشی بودن ما رو دیدن: - دخترا یه دیقه بیاین - بله زهرا جان؟! و با سمانه رفتیم سمتشون - دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟! (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) که سمانه گفت به نظر من اون یکی قشنگ تره. منم همونو با سر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: - راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم. حتما بیاین یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه. اول از همه رفتم چادرم رو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم. وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف می‌زنن. در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. آقا سید دستش رو بالا اورد که دست بده، دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه... نمیدونم چرا، ولی بغضم گرفته بود. من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل‌کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟! نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟! تاآخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم. می‌گفتم شاید این انگشتره شبیهش باشه. ولی نه... جعبه انگشتر هم گوشه‌ی میز کنار سر رسیدش بود. بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت. دلم خیلییی شکسته بود. وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشک‌هام همینطوری بی اختیار میومد. به سمانه گفتم من باید برم جلو و زیارت کنم! سمانه گفت خیلی شلوغه‌ها ریحانه گفتم نه من حتما باید برم... و ازش جدا شدم. وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم. فقط گریه می‌کردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه فقط می‌گفتم کمکم کن. وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت وایسا زیارت وداع بخونیم. تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت، یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه؟ دیگه نمی‌تونیم شب ها تو حرم بمونیم؟ سریع گفتم من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم. - باشه ریحانه جان مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت هجدهم اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به حال بد خودم فکر می‌کردم. بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه‌ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم. تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم: - سمانه؟! - جانم؟! - میخواستم بپرسم این اقاسید و زهرا با هم نسبتی هم دارن؟! - اره دیگه... زهرا دختر خاله اقا سیده وقتی شنیدم، سرم خیلی درد گرفت.. اخه رابطه‌شون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه... حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن.ولی به سمانه چیزی نگفتم - چیزی شده ریحان؟! - نه چیزی نیست - اخه از ظهر تو فکری - نه چون اخرین روزه دلم گرفته خلاصه سفر ما تموم شد و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته‌ها وخاطرات هر کدوممون حرف می‌زدیم، ازش پرسیدم: - سمانه؟! - جانم ؟! - اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟! - کلک.. نکنه داداشت رو می‌خوای بندازی به ما!؟ - نه بابا. من اصلا داداش ندارم که به توی خل و چل بدم. کلا می‌گم - اولا هر چی باشم از تو خل‌تر که نیستم. ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم. باید اونها رو چک کنم. الان منظورت چیه، شبیه تو؟! - مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیرمذهبی. نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه و کلا شرایط من دیگه! - ریحانه تو قلبت خیلی پاکه، اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریه‌اش می‌گیره و بغضش می‌ترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده - کاش اینطوری بود که می‌گی - حتما همینطوره... تو فقط یه کم معلوماتت درباره دین کمه و گرنه به نظر من از ماها پاک تری... اگر پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه؟ حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابش رو میدی؟! - اصلا راهش نمی‌دم تو خونه - واااا... بی مزه، من به این آقایی - خدا نکشه تو رو دختر خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ... یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید. دروغ چرا... من عاشق اقا سید شده بودم. عاشق مردونگی و غرورش، عاشقه... اصلا نمی‌دونم عاشق چیش شدم! ◀️ ادامه دارد ... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی‌ام قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/428 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۸) تا ظهر روز بعد جمعا ۲۵ بلدچی شدیم، که مجموعه فرماندهان ۱۳ گردان معرفی کرده بودند. به اضافه بچه‌های قدیمی و کادر اطلاعات عملیات تیپ، که باز هم در میان همه آنها کم سن‌ترین نفر من بودم؛ یک بلدچی ۱۶ ساله. در آغاز از روی کالک و نقشه، توجیه شدیم. نگین غبار گرفته هر نقشه، شهر خرمشهر بود که تا آن زمان خونین‌شهر نام گرفته بود. شهری که مرا به عوالم کودکی و روزهای آرام قبل از جنگ می‌برد. مسئول اطلاعات قبل از حرکت و شناسایی اولیه جمع بلدچی‌ها را پای دکل ابوذر برد. دکلی عقب‌تر از کارون که از دل نخلستان‌های دارخوین قد کشیده بود و از آن بالا می شد تمام جبهه را تا عمق ۱۵ - ۲۰ کیلومتر دید. دکل با ارتفاع ۶۰ متر ۴ اتاقک را در ابتدا، میانه، بالا و اوج خود جای داده بود و داخل هر اتاقک چند نفر با دوربین‌های قوی، مسیرها را برای عملیات آینده بررسی می کردند. ما بلدچی‌های تازه کار را تا اتاقک اول، یعنی ارتفاع ۱۵ متری بالا بردند. از آن بالا همه چیز پیدا بود. کمی جلوتر از دکل رودخانه کارون از دل نخلستان‌ها می‌گذشت و از سمت اهواز به جانب خرمشهر می رفت. آن سوی کارون مواضع اولیه و شاید سنگرهای کمین عراقی آغاز می‌شد و کمی عقب‌تر از آن خاکریزی دایره‌ای به شعاع یک کیلومتر خودنمایی می‌کرد. بر اساس اطلاعات اولیه، این خاکریز گردان تانکی به نام "زین‌القوس" را در خود جای داده بود. ما باید این خاکریز دایره‌ای را به عنوان هدف اصلی برای گردان مسلم‌بن‌عقیل شناسایی می‌کردیم. عقب‌تر از آن خاکریز تا جاده آسفالت اهواز خرمشهر هیچ عارضه‌ای نبود مگر خاکریز بلند و سراسری که عراقی‌ها از سمت اهواز به سمت خرمشهر لب جاده زده بودند تا در پناه آن به راحتی از خرمشهر تا نزدیکی خط مقدم شهر اهواز به طول ۹۰ کیلومتر تردد کنند. این خاکریز در صورت تهاجم احتمالی نیروهای ما در حکم دژ بلند و مستحکمی برای دشمن بود که می‌توانستند نیروهای رها شده در دشت را زیر انبوه تیربارها و تیر مستقیم تانک ها بگیرند. از کل پایین آمدیم و با حساسیت نقش‌مان بیشتر واقف شدیم و از فردا شب، شناسایی ها آغاز شد. ساعت دو و نیم بعد از ظهر به مقری رفتیم که سنگر اصلی اطلاعات عملیات، در مجاورت کارون بود. در و دیوار سنگر پر بود از نقشه و کالک. حاج محمود شهبازی قائم مقام تیپ را دیدم که شخصاً مسئولیت هدایت، راهنمایی و دریافت گزارش از مسئول اطلاعات و بلدچی‌ها را برعهده داشت. او و حسین همدانی معاونش، وظیفه داشتند گزارش‌ها را جمع‌بندی کنند و به حسن باقری بدهند و البته فقط به اخذ گزارش از بلدچی‌ها اکتفا نمی‌کردند. آنها به عنوان هسته اصلی شناسایی بیشتر شب‌ها به گشت می‌رفتند و گاهی فرماندهان گردان را برای توجیه مسیر با خود می بردند. ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/424 فصل سوم بلدچی شانزده ساله (۹) آنها دم غروب در همان سنگر اصلی اطلاعات نماز خواندند و به جای شام، نان خشک خوردند و خیلی سریع نیروهای اطلاعاتی را سازماندهی کردند. من در یک تیم چهار نفره افتادم که ظاهراً مسیر شناسایی‌ها یا به تعبیر دقیق‌تر مسیر حرکت در شب عملیات با آنها یکی بود. صمد یونسی از بچه‌های همدان پس از تاریکی شب ما را با قایق تا آن سوی کارون می‌برد و از آنجا تیم های چهار نفره هر کدام به سمت مسیرهای تعیین شده رها می‌شدند. قطب نما برای تعیین مسیر یا تشخیص مسیر مشخص شده در اختیار تمام بلدچی‌ها نبود و ما یاد گرفته بودیم که از نقطه آغاز، زیر لب قدم‌هایمان را بشماریم. وقتی به عدد صد می‌رسیدیم، یک سنگریزه به جیب می‌انداختیم و بعد از برگشت سنگ ها را می‌شمردیم تا مسافت طی شده تعیین شود. مسیر را هم با همه پیچ و خم هایش رو کاغذ می‌کشیدیم. شب های اول شناسایی از لب کارون تا عمق شش کیلومتری رفتیم. اما فاصله ما تا خط ماموریت گردان مسلم بن عقیل یعنی خاکریز دایره‌ای زین‌القوس ۱۴ کیلومتر بود. لذا برای شب های بعدی هر شب یک کیلومتر به مسیر اضافه می‌کردیم. پاهایمان به دلیل سفتی زمین و طولانی بودن مسیر تاول زده بود. گاهی از نقطه حرکت تا زمان برگشت ۱۳ ساعت پاهایمان در پوتین بود و وقتی برمی گشتیم یارای باز کردن بند پوتین یا جدا کردن تاولهای ترکیده از جوراب را نداشتیم. باید بقیه نیروهای گشتی پوتین‌های ما را می‌کندند، جوراب‌های مان را در می آوردند و یخ روی کف پایمان می‌گذاشتند. شب سوم شناسایی در عمق هشت کیلومتری هنگام بازگشت راه را گم کردیم. اولین باری بود که تردید و نگرانی بر جانم مستولی شد. ترس برای شخص خودم نبود که از هر حیث آماده اسارت و شهادت بودم. بلکه به دلیل نگرانی برای انجام وظیفه بود و اینکه آیا می‌توانم در شب عملیات ۳۵۰ نفر را پشت سر خودم بیاورم. یکی از بچه ها از ستاره‌ها کمک گرفت و با یک حدس که درست از آب درآمد راه را نشان داد و برگشتیم. البته با حجم سنگینی از اضطراب در دل، تاول و زخم در پا، و بی خوابی در چشم. شب چهارم موقع برگشت وسط راه خوابم گرفت. پایم روی زمین بود اما پلک‌هایم بی اراده می‌افتاد. همین وقت بود که یک مار بزرگ و سیاه از زیر پایم خزید و خواب از کله‌ام پرید. مسیر فاقد مین و هرگونه سیم خاردار و موانع از سوی دشمن بود. آنها فرصت ایجاد موانع را تا شب چهارم شناسایی ما پیدا نکرده بودند. اما از شب پنجم وقتی چشم‌های ما به خاکریز زین‌القوس در ۱۴ کیلومتری افتاد، متوجه شدیم عراقی‌ها به سرعت به دنبال ایجاد موانع جدید و زدن خاکریزهای تازه‌اند. باید از آنها عبور می‌کردیم و تعداد نفرات و امکانات عراقی ها را داخل خاکریز دایره‌ای برآورد می‌کردیم. عراقی ها حدود ۴۵ تانک داخل خاک ریز چیده بودند با تعداد زیادی سنگر اجتماعی و انفرادی ◀️ ادامه دارد ... هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوش‌لفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308 -------------- 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
1_444651084.mp3
3.43M
قسمت بیست و سوم 🌹🏴حضرت حر🌹 🗣قرائت قرآن: سوره واقعه(آیه ۱۷تا۲۴) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/436
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ◀️ قسمت نوزدهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/431 فقط وقتی می‌دیدمش حالم بهتر میشد، احساس ارامش و امنیت داشتم، همین. بعد از اومدن سعی می‌کردم نمازهام رو بخونم ولی نمی‌شد. خیلیا رو یادم می‌رفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب می‌موندم. چادرم که اصلا تو خونه نمی‌تونستم حرفش رو بزنم. چادر سمانه رو هم بهش پس داده بود.م. یه روز دلم‌رو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقا سید. - تق تق - بله.. بفرمایید - سلام اقا سید... - تا گفتم آقا سید یه برقی تو چشماش دیدم و اینکه سرش رو پایین انداخت و گفت : سلام خواهر... بله! کاری داشتید؟! بلند شد و به سمت در رفت و در رو باز گذاشت! انگار جن دیده. نمی‌دونم چرا ولی حس می‌کردم از من بدش میاد. همش تا منو می‌دید سرش رو پایین می انداخت... تا می‌رفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها. - کار خاصی که نه... می‌خواستم بپرسم چه‌جوری عضو بشم.. - شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم. ایشون راهنمایی‌تون می‌کنن. - چشمممم...ممنونم دلم می‌خواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس می‌کردم که باید برم و جام اونجا نیست... از اطاق سید که بیرون اومدم، دوستم مینا رو دیدم؛ - سلام... اینجا چیکار می‌کردی؟! یه پا بسیجی شدیا... از پایگاه مایگاه بیرون میای!!؟ - سلام سر به سرم نذار مینا... حالم خوب نیست - چرا؟! چی شده مگه؟! - هیچی بابا... ولش.... ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم.. خوب دیگه چه خبر؟! - هیچی. همه چیز اوکیه. ولی ریحانه! - چیه؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
1_446822157.mp3
6.69M
قسمت بیست و چهارم قصه 🌹🏴شب عاشورا🌹 🗣قرائت قرآن: سوره واقعه(آیه۲۵تا۳۴) قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/439
🌷❣شهدا عاشق‌ترند❣🌷 ✒قسمت بیستم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/435 خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم - ای بابا... اینا چرا دست بردار نیستن... مگه نگفته بودی بهشون؟! - چرا گفتم... ولی ریحان چرا باهاش حرف نمی‌زنی؟؟ - چون نمی‌خوامش... اصلا فک کن دلم با یکی دیگس - ااااا... مبارکه... نگفته بودی کلک.. کی هست حالا این اقای خوشبخت؟! - گفتم فک کن. نگفتم که حتما هست. در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت. من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد. این همه پسر خوش‌تیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو می‌دیدم! - ریحانه؟! چی شد؟! - ها ؟!؟... هیچی هیچی! - اما وقتی این پسره رو دیدی...! ببینم... نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! - هااا؟!... نه - ریحانه خر نشیا، اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که، فقط زن می‌خوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن! اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن... - چی میگی اصلا تو... این حرفها نیست... به کسی هم چیزی نگو - خدا شفات بده دختر - تو توی اولویت تری - ریحانه! ازدواج شوخی نیستا.. - میناااا... میشه بری و تنهام بزاری؟! - نمی‌دونم تو فکرت چیه!؟ ولی عاقل باش ولگد به بختت نزن!. - برووووو مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم... نمی‌دونستم از کجا باید شروع کنم... رفتم سمت دفتر بسیج خواهران. دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید می‌ده و باهم حرف هم میزنن. اصلا وقتی زهرا رو می‌دیدم سرم سوت می‌کشید. دلم می‌خواست خفش کنم! وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته: - سلام سمی - اااا... سلام ریحان باغ خودم...! چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم!؟ .- ممنون... راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..! چیا می‌خواد؟! ◀️ ادامه دارد... داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت سی‌ و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/433 فصل دوم بلدچی شانزده ساله (۱۰) شب ششم شناسایی، مسیر پشت خاکریز دایره‌ای زین‌القوس را حسابی با بلدچی گردان عمار چرخیدیم. این مکان با نقطه عزیمت ما در کنار کارون، ۱۴ کیلومتر فاصله داشت و از آنجا نیز دو سه کیلومتر تا جاده آسفالت اهواز خرمشهر فاصله بود. ما باید از آن شب حدود ۲۸ کیلومتر راه می رفتیم و برمی‌گشتیم. از جا گشتی‌های دشمن را می‌دیدیم ولی درگیر شدن به منزله استارت ما و لو رفتن عملیات بود. وقتی برمی‌گشتیم، شور و شوق گزارش دادن به شهبازی و همدانی به پاهای خسته و تاول‌زده‌مان قوت می‌داد. بخشی از مسیر را می‌دویدیم. قبل از غروب آفتاب حرکت می‌کردیم و قبل از طلوع آفتاب برمی‌گشتیم. چاره‌ای نبود باید نماز صبح‌مان را در حال راه رفتن و دویدن و بدون در نظر گرفتن قبله می‌خواندیم. قبل از حرکت محمود شهبازی مرا صدا کرد و گفت: "برای بردن گردان مسلم و شکستن خاکریز زین‌القوس تو تنها هستی." شناسایی آخر همزمان با رها کردن تیم‌های دیگری بود که بعضی از آنها باید تا جاده آسفالت می‌رفتند یعنی سه کیلومتر بیشتر از ما. باید به درخواست و تاکید حسن‌باقری دستشان به جاده آسفالته اهواز-خرمشهر می خورد. ما غافل بودیم از اینکه شبها محمود شهبازی قرار است با تعدادی از مسئولان اصلی اطلاعات جلو برود و به جاده برسد. مشاهدات شب آخر تفاوتی با شب‌های قبل نداشت و ما با اطمینان می توانستیم مسیر را برای حرکت گردان در شب حمله قفل کنی. می‌دانستیم که چشم ۳۵ میلیون ایرانی به گام های ما برای پیمودن این راه تا آزادی خرمشهر است. وقتی برمی‌گشتیم مزد تلاش مان را با دیدن حسن باقری در آن سوی کارون می‌گرفتیم. او وقتی محمود شهبازی را که آن شب با چند نفر تا لب جاده رفته بودند، دید نتوانست خوشحالی‌اش را پنهان کند و ما شنیدیم که به شهبازی گفته بود: "با این شناسائی مسیر آزادی خرمشهر انشاالله هموار شد ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_448401938.mp3
6.81M
قسمت بیست و پنجم قصه 🌹🏴نماز ظهر عاشورا🌹 قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/442