🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیستم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/435
خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم
- ای بابا... اینا چرا دست بردار نیستن... مگه نگفته بودی بهشون؟!
- چرا گفتم... ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟
- چون نمیخوامش... اصلا فک کن دلم با یکی دیگس
- ااااا... مبارکه... نگفته بودی کلک.. کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!
- گفتم فک کن. نگفتم که حتما هست.
در حال حرف زدن بودیم که اقا سید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت. من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد. این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم!
- ریحانه؟! چی شد؟!
- ها ؟!؟... هیچی هیچی!
- اما وقتی این پسره رو دیدی...! ببینم... نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟!
- هااا؟!... نه
- ریحانه خر نشیا، اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که، فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن!
اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن...
- چی میگی اصلا تو... این حرفها نیست... به کسی هم چیزی نگو
- خدا شفات بده دختر
- تو توی اولویت تری
- ریحانه! ازدواج شوخی نیستا..
- میناااا... میشه بری و تنهام بزاری؟!
- نمیدونم تو فکرت چیه!؟ ولی عاقل باش ولگد به بختت نزن!.
- برووووو
مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم... نمیدونستم از کجا باید شروع کنم...
رفتم سمت دفتر بسیج خواهران.
دیدم بیرون پایگاه زهرا داره یه سری پرونده به آقا سید میده و باهم حرف هم میزنن.
اصلا وقتی زهرا رو میدیدم سرم سوت میکشید. دلم میخواست خفش کنم!
وارد دفتر بسیج شدم و دیدم سمانه نشسته:
- سلام سمی
- اااا... سلام ریحان باغ خودم...! چه عجب یاد فقیر فقرا کردی خانوم!؟
.- ممنون... راستیتش اومدم عضو بسیج بشم..! چیا میخواد؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/433
فصل دوم
بلدچی شانزده ساله (۱۰)
شب ششم شناسایی، مسیر پشت خاکریز دایرهای زینالقوس را حسابی با بلدچی گردان عمار چرخیدیم.
این مکان با نقطه عزیمت ما در کنار کارون، ۱۴ کیلومتر فاصله داشت و از آنجا نیز دو سه کیلومتر تا جاده آسفالت اهواز خرمشهر فاصله بود.
ما باید از آن شب حدود ۲۸ کیلومتر راه می رفتیم و برمیگشتیم.
از جا گشتیهای دشمن را میدیدیم ولی درگیر شدن به منزله استارت ما و لو رفتن عملیات بود.
وقتی برمیگشتیم، شور و شوق گزارش دادن به شهبازی و همدانی به پاهای خسته و تاولزدهمان قوت میداد.
بخشی از مسیر را میدویدیم.
قبل از غروب آفتاب حرکت میکردیم و قبل از طلوع آفتاب برمیگشتیم.
چارهای نبود باید نماز صبحمان را در حال راه رفتن و دویدن و بدون در نظر گرفتن قبله میخواندیم.
قبل از حرکت محمود شهبازی مرا صدا کرد و گفت: "برای بردن گردان مسلم و شکستن خاکریز زینالقوس تو تنها هستی."
شناسایی آخر همزمان با رها کردن تیمهای دیگری بود که بعضی از آنها باید تا جاده آسفالت میرفتند یعنی سه کیلومتر بیشتر از ما.
باید به درخواست و تاکید حسنباقری دستشان به جاده آسفالته اهواز-خرمشهر می خورد.
ما غافل بودیم از اینکه شبها محمود شهبازی قرار است با تعدادی از مسئولان اصلی اطلاعات جلو برود و به جاده برسد.
مشاهدات شب آخر تفاوتی با شبهای قبل نداشت و ما با اطمینان می توانستیم مسیر را برای حرکت گردان در شب حمله قفل کنی.
میدانستیم که چشم ۳۵ میلیون ایرانی به گام های ما برای پیمودن این راه تا آزادی خرمشهر است.
وقتی برمیگشتیم مزد تلاش مان را با دیدن حسن باقری در آن سوی کارون میگرفتیم. او وقتی محمود شهبازی را که آن شب با چند نفر تا لب جاده رفته بودند، دید نتوانست خوشحالیاش را پنهان کند و ما شنیدیم که به شهبازی گفته بود: "با این شناسائی مسیر آزادی خرمشهر انشاالله هموار شد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"
قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_448401938.mp3
6.81M
#لالایی_فرشتهها
قسمت بیست و پنجم
قصه
🌹🏴نماز ظهر عاشورا🌹
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/442
🌷❣شهدا عاشق ترند❣🌷
✒قسمت بیستو یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/437
- اول خلوص نیت
- مزه نریز دختر...! بگو. کلی کار دارم
- واااا... چه عصبانی... خوب پس اولی رو نداری!
- اولی چیه؟!
- خلوص نیت دیگه!
- میزنمت هاا
- خوب بابا... باشه... تو فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و کارت دانشجوییت رو بیار. بقیهش ...
خلاصه، عضو بسیج شدم و یه مدتی تو برنامهها شرکت کردم، ولی خانوادهام خبر نداشتن بسیجی شدهام، چون
ِهمیشه مخالف این چیزها بودن.
یه روز سمانه صدام زد و بهم گفت:
- !ریحانه
- بله؟!
- دختره بود مسئول انسانی
- خوب
- اون داره فارغ التحصیل میشه. میگم تو میتونی بیای جاش؟
وقتی این رو گفت، یه امیدی تو دلم روشن شد برای نزدیک شدن به اقا سید و بیشتر دیدنش. گفتم:
- کارش سخت نیست؟!
- چرا! ولی من بیشتر کارها رو انجام میدم و توهم کنارم باش... ولی!! باید با چادر بیای تو پایگاه و چادری بشی.
وقتی گفت دلم هری ریخت...، گفتم:
تو که میدونی دوست دارم چادری بشم، ولی خانوادهام رو چه جوری راضی کنم؟!
- کار نداره که... بگو انتخابته. اونها هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
- دلت خوشه ها میگم کاملا مخالفن
- دیگه باید از فنهای دخترونت استفاده کنی دیگه!
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم... و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا
موضوع رو به مامان و بابام بگم...
- مامان؟
- جانم!
- من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
- آره که داری! ولی ما هم خیر و صلاحت رو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
- هیچی... چیز مهمی نیست
مامان: چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی... با ما راحت باش عزیزم
- نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم
بابا: هییی دخترم... ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری... بذار درست تموم بشه میفرستمت اونور. هر
جور خواستی بگرد..
- نه پدر جان... منظورم این نبود
مامان: پس چیه؟!
- نمیدونم چه جوری بگم... راستش... راستش میخوام چادر بذارم
- پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟! چادر؟!
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها!
- بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خوردشون دادن که مخش رو پوچ کردن.
- هیچی به خدا... من خودم تصمیم گرفتم
بابا: میخوای با آبروی چند سالهی من بازی کنی؟!؟ همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی، چادری شده!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/438
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۱۱)
ظهر روز دهم اردیبهشت ماه سال ۶۱ فرا رسید. بسیجیها برای عملیات بزرگ و سرنوشتساز فتح خرمشهر آماده میشدند.
آنها باید تا ساعت ۳ بعد از ظهر سوار و تویوتاها خودشان را به حاشیه کارون میرساندند. جایی که قایقها منتظرشان بودند.
هر کسی گرم کار خودش بود. یکی اسلحهاش را تمیز میکرد.
دیگری فشنگها را در خشاب میگذاشت.
عدهای پارچهی سفیدی را به بازو میبستند. پارچهای که نشان تیپ محمد رسول الله بود.
جماعتی در میان نخلستان ها گم شده بودند و در خلوت عارفانه خود، یا غسل شهادت میکردند یا وصیت نامه مینوشتند.
بازار وداع و آغوش گرم و گریههای از سر شوق هم داغ بود.
من هم وصیت نامهی قبلیام را که در مریوان نوشته بودم در کیف شخصیام گذاشتم و برای چندمین بار روی کالک و نقشه، مسیر حرکت گردان مسلم بن عقیل را مرور کردم.
سعی کردم به خودم آرامش بدهم تا با توکل بر خداوند و استمداد از ائمه اطهار علیهمالسلام بتوانم گردان را از لب کارون تا ۱۴ کیلومتر، یعنی مقر خاکریز دایرهای ژینالقوس برسانم.
راس ساعت ۳ بعد از ظهر بسیجیها پشت تویوتاها نشستند و از دارخوین انرژی اتمی به سمت حاشیه کارون روانه شدند.
ساعت چهار و نیم بعد از ظهر نیروهای گردان ما به جیمینیها رسیدند.
یک ساعت به غروب آفتاب مانده بود که تدارکات شروع به توزیع غذا در آن سوی کارون کرد.
نیروها به حالت نشسته پشت انبوه نیزارها آماده بودند که بعد از خوردن غذا و خواندن نماز با تاریکی شب به سمت خاکریز دایرهای حرکت کنند.
شام مرغ با لوبیا به حالت کنسرو شده داشت و همین مایه دردسر شد.
اما در این وانفسا عده زیادی از بسیجی ها امکانات کافی و کامل برای رزم نداشتند و حتی تا لحظه حرکت تعدادی از نیروها در حال تحویل سلاح و مهمات بودند.
کنار حبیب بودم که کسی با بیسیم به او گفت: "منتظر باش"
حبیب به نیروهایش گفت: "بچهها تا رسیدن دو گردان دیگر به این سوی کارون سریع نمازتان را بخوانید."
هر کس در گوشهای نشست و با پوتین در زمینی که از جزر و مد آب خیس و نمناک بود تیمم کرد. عدهای میگفتند اشکال دارد و نمی شود روی این خاک تیمم کنیم اما همه نماز خواندند. نمازی که طعم متفاوتی با همه نمازها داشت.
عده زیادی از همین بچه ها آخرین نمازشان را می خواندند.
حبیب مرا کنار خودش نشان و به مسئولان گروهانها تاکید کرد که دقت کنید کسی از ستون جا نماند یا خارج نشود.
گردان به فاصله نیم ساعت به نقطه رهایی رسید.
با تاریکی هوا، حرکت آغاز شد و از همان مسیر زهکش و مطابق مسیرحرکت برآورد آن روی کالک و نقشه، سه گردان هر کدام از یک سمت به موازات هم می رفتند فاصله هر گردان با گردان مجاور ۱۰ متر بود. هنوز نصف مسیر را طی نکرده بودیم که نیروها خسته و درمانده شدند. تقصیر هم نداشتند اکثر آنها دانش آموز یا جوانان کم سن و سال بودند که پوتین ها به پایشان بزرگ بود و کلاه های آهنی روی سرشان لقلق می کرد.
به همه اینها اضافه کنید معضل دلپیچه و شکم درد را که احتمالاً از خوردن همین غذاهای کنسروی فاسد شده و تاریخ مصرف گذشته بود و تقریباً همه بچه ها در نیمه راه اسهال گرفته بودند.
مجال دستشویی و طهارت هم نبود. بعد از عملیات بچههایی که پشت سر ما آمده بودند به شوخی میگفتند که ما مسیر حرکت بچه ها را از خط کشی آنها پیدا کردیم.
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_447472903.mp3
6.07M
#لالایی_فرشتهها
قسمت بیست و ششم
قصه
🌹🏴عبدالله بن حسن🌹
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۳۵تا۴۵)
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/445
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیست و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/440
مامان: اصلا حرفش رو هم نزن دخترم...! دختر خالههات چی میگن...؟!
- مگه من برا اونها زندگی میکنم؟!
- میگم حرفش رو نزن!!
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن. دیگه چیزی نگفتم.
نمیدونستم چیکار کنم. کاملا گیج شده بودم و ناراحت. از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم؛ از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم، این فرصت رو از دست بدم.
ولی اخه خانوادهام رو نمیتونم راضی کنم. یهو یه فکری به ذهنم زد!!
اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم. شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه، بالاخره فرمانده هست
دیگه...
فردا که رفتم دانشگاه، مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
- تق تق!
- بله! بفرمایید...
- سلام
- سلام... خواهرم! شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه... گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
- نه اخه با خودتون کار دارم!
- با من؟!؟ چه کاری؟!
- راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم.
- چه خوب. چه مشکلی؟!
- اینکه! اینکه! خانوادهام اجازه نمیدن چادری بشم، میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
- راسیتش دست من نیست. ولی یه سوال؟! شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسئولیت میخواین چادر بذارین؟!
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/441
فصل دوم
بلدچی شانزده ساله (۱۲)
حبیب جلوی ستون بود.
آقای زمانی، معاون او، پشت سرش، و من نفر سوم.
پشت سر من حمید حجهفروش کار قبلی مرا انجام میداد و تسبیح میانداخت.
عدهای از مسئولان گروهان هم در حین حرکت مرتب به ستون سرکشی میکردند.
آب بدن بچهها به دلیل مسمومیت، بیشتر و بیشتر، میرفت و آب دبهها نیز برای جبران آن کافی نبود.
هرچه جلوتر میرفتیم، بیحالی و ضعف بر بچهها مستولی میشد.
حبیب پرسید: "خوشلفظ! تا اینجا فکر میکنم، مسیر را درست آمده باشیم!"
من با اشاره سر، نظر او را تایید کردم. اما تا حدی به تردید افتاده بودم.
برق دهنه توپها و سلاحهای دورزن عراقی، یک لحظه همه جا را روشن کرد و متعاقب آن توپ یا موشک کاتیوشا رد سرخی بر آسمان انداخت.
فقط یک احتمال ممکن بود و آن اینکه عراقیها در فاصله آخرین شناسایی ما، این آتش بار توپخانه را پشت خاکریز مستقر کرده باشند.
با این حال تردید پشت تردید.
حبیب دوباره پرسید: "خوشلفظ! درست آمدهایم؟"
و من گفتم: "درست آمدهایم! و نشانهی آن، ۳ جاده خاکی است که از دور پیداست."
به جاده اول رسیدیم. پر بود از سیم برق و سیم تلفنی که قرار بود به محض رسیدن ما قطع شوند.
یک نفر با وسیلهای مثل سیم خاردار بر به جان سیمهای برق افتاد و من هم با سرنیزه سیم تلفنها را بریدم.
حس خوبی بود. انگار داشتم نفس دشمن را میگرفتم.
از جاده رد شدیم. حالا حبیب و سایر فرماندهان گردان با شهبازی و حاج احمد، راحتتر صحبت میکردند.
مهتاب بود.
روی کالک نشستیم و محاسبه کردیم. باگرای ۳۴۰ درجه آمده و مسافت ۷ کیلومتر از کارون را پشت سر گذاشته بودیم.
از اینجا گردان عمار باید از ما جدا میشد و به سمت چپ میرفت، چون چند سنگر کمین دشمن خیلی جلوتر از خاکریز دایرهای بود که اگر آنها با ما درگیر میشدند در این صورت، همه چشمهای خوابیده در خاکریز زینالقوس بیدار میشدند.
عبور دو گردان، یعنی ۷۰۰ نفر، از این کمین جز به مدد الهی ممکن نبود.
مهتاب هم مثل یک نورافکن سفید و درخشان روی دشت افتاده بود و سایه ها را که با حرکت قد می کشیدند و کوتاه میشدند، نشان می داد.
ترس از لو رفتن عملیات و درگیرشدن، به جانم افتاد.
حبیب گفت: "در گوشی به بچهها بگویید 《و جعلنا ...》 بخوانند و حرکت کنند."
آیا کار ما با وجعلنا درست میشود!؟
حبیب میگفت: "بله"
اما مهتاب آن بالا به نفع دشمن چشمک میزد!!!
هنوز گامهای اول را برنداشته بودیم که یک رعد و برق وسط آسمان افتاد و همه جا روشن شد.
همه نشستیم.
فکر میکردم؛ کمین عراقیها صدای ضربان قلب این ۷۰۰ نفر را میشنوند...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/447
1_436044967.mp3
8.87M
#لالایی_فرشتهها
قسمت بیست و هفتم
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/460
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیست و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/443
- اره دیگه
- خواهرم، چادر خیلی حرمت دارهها... خیلی... چادر لباس فرم نیست که خواهرم... بلکه لباس مادر ماست...
میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟ چند تا جوون پرپر شدن؟!
چادر گذاشتن عشق میخواد نه اجازه... ولی همین که شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه. ولی به نظرم هنوز دلتون کامل باهاش نیست. من قول میدم اون مسئولیت رو به کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و اطمینان قلبی انتخاب کنین، نه به خاطرحرف مردم.
- درسته... ولی میدونید! اخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمیشن! اصلا... مادرم که میگه: "چادر چیه؟ با همین مانتو حجابت رو بگیر"
اصلا میگن: "چادر رو اینا خودشون در آوردن!..."
شما کسی رو پیشنهاد میکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
- چه کسی میخواید بهتر از خدا؟؟.
- منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابم رو بده!
- از خود خدا بپرسید.. قرآن بخونید..
- اما من عربی بلد نیستم
- فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین... نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیش رو بخونین... حتما راهی
جلو پاتون میذاره... البته اگه بهش معتقد باشین!
- باشه! ممنون.
گیج شده بودم... نمیدونستم چی میگه، آخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط... نه یه کتابی که بشه ازش
کمک گرفت!
رفتم خونه و همش تو فکر حرفهاش بودم... راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم.
آخر شب رفتم قرآن خونهمون رو از وسطای کتابخونمون پیدا کردم و آروم بردم تو اتاق...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/438
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۱۳)
جمعیت با اشاره دست حبیب، همچنان نشسته بودند و بیحرکت به مهتاب خیره ماندند که یک تکه ابر سیاه، مانند نقاب، مقابل مهتاب، کشیده شد و به قدری تاریک شد که دیدن نفر بغلدستی هم ممکن نبود.
باور نمیکردم اما "وجعلنا..." کار خودش را کرده بود.
معطل نکردیم و بی صدا از چپ و راست کمین عبور کردیم
و آنها متوجه نشدند.
مهتاب همچنان پشت ابر سیاه پنهان بود.
باز رعد زد و دل آسمان ترکید و باران رحمت الهی در دشت فرود آمد.
ضربآهنگ گامها تندتر شد.
از کمین دور شده بودیم و با گردان عمار به سمت خاکریز زینالقوس میرفتیم.
باران همچنان میبارید و عدهای که این امداد الهی را نشانه فضل در این عملیات، میدیدند هنگام راه رفتن گریه میکردند.
من گریهام نگرفت.
دلهره داشتم.
اتکا و اعتماد بیش از حد حبیب به من، کار دستم داده بود.
درست است که در شبهای قبل در شناساییها، عملکرد خوبی داشتم، اما آن شبها این مسیر را با ۴ تا ۶ نفر دیگر میآمدیم و برمیگشتیم و حالا ۷۰۰ نفر فقط از راهکار ما میآمدند و حتماً هزاران نفر هم در راهکارهای دیگر به سمت دشمن روانه شده بودند.
گاهی به خودم تشر میزدم؛ "اگر عملیات قبل از رسیدن به خاکریز زینالقوس لو برود، همه از چشم من میبینند و از محاسبه نادرست من در مسیر.
منی که باید هنوز پشت میز درس و مدرسه مینشستم و باید پختهتر و کاملتر میشدم و بعد می آمدم تا بلد راه شوم."
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که ابر سیاه، کنار رفت و مهتاب باز هم به ما خندید.
حبیب به قیافه من خیره شد.
استرس داشتم.
صدایم میلرزید.
این را حبیب در رنگ پریده و صدای بریدهام، دید.
پرسید: "خوشلفظ! چیزی شده؟"
با قطب نما چند بار گرا گرفتم و گفتم: "اشتباه آمدهایم! گم کردهایم!"
انتظار داشتم در آن فضای آرام، داد بزند و عصبانی شود.
اما خیلی آرام گفت: "قطبنما را بده!"
گرا را چک کرد و پرسید: "مگر شبهای شناسایی قبل، اینجا را ندیده بودید؟"
گفتم: "بعد از کمین و جاده باید به یک برآمدگی میرسیدیم. این برآمدگی اینجا نیست!"
گفت: "نگران نباش! من کنارت هستم. درست آمدهایم من اینجا را از بالای دکل ابوذر دیده بودم."
در همین لحظه، شهبازی صدایش زد: "سلمان۵! سلمان!"
حبیب، صدای شهبازی را شنید.
نخواست پیش من بگوید که؛ "گم کردهایم" مبادا اضطراب من بیشتر شود.
دور شد.
رفت کنار و با شهبازی صحبت کرد.
بی کد و رمز.
آنقدر آرام که انگار از منزلش به خانه برادرش زنگ میزند.
نزدیک او شدم و گوش تیز کردم؛
شهبازی داشت میگفت: "درست است! فقط بگذارید عمار و مقداد هم بنشینند سر سفره."
بغضم ترکید.
گریهام گرفت.
و مدد خداوند را با ذره ذرهی وجودم حس کردم.
عقبعقب رفتم و با خودم خلوت کردم.
حبیب برگشت. دید دارم گریه می کنم.
گفت: "درست آمدهایم؛ عزیزم! حاج محمود هم این را تایید کرد."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیست و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/446
قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
"خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم، آداب این چیزها رو هم بلد نیستم...
ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردهام. خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم، خودت میدونی که همیشه دوستت داشتم. خدایا تو دو راهی قرار گرفتهام، کمکم کن... خواهش میکنم ازت..."
یه بسم الله گرفتم و قرآن رو باز کردم، سورهی نسا اومد. ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم:
"خدایا واضحتر بگو بهم..."
قرآن رو دوباره باز کردم.
سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
"ای پیامبر! به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ کنند و زینت خود را به جز آن مقدار که نمایان است، آشکار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینه ی خود افکنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود."
باز هم شکی که تو چادری شدن داشتم، برطرف نشد.
گفتم : "خدایا، واضح تر! من خنگ تر از این حرفاما..."
قرآن رو برای بار سوم باز کردم. اینبار سوره احزاب اومد. معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به آیه ۵۹؛
"یا أَیُّهَا النَّبِیُّ! قُلْ لِأَزْواجِکَ وَ بَناتِکَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِینَ، یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ. ذلِکَ أَدْنى أَنْ یُعْرَفْنَ فَلایُؤْذَیْنَ وَ کانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِیماً"
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افکنند این کار برای آن که مورد آزار قرار نگیرند، بهتر است.
جلباب؟!؟!؟! جلباب دیگه چیه؟! سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
دیدم جلباب در زبان عربی به پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی لباسهای خود میپوشند... اشک تو چشمام حلقه زد...!
به خودم گفتم:
"ریحانه! یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!"
تصمیمم رو گرفتم،
"من باید چادری بشم...!"
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384