🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیست و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/453
تا پام رو گذاشتم بیرون، مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من.
- به به عروس گلم! فدای قدوبالاش بشم. این چایی خوردن داره از دست عروس آدم،
- فکر نمیکردم پسرم همچین سلیقهای داشته باشه.
داشت حرصم میگرفت.
تو دلم گفتم: "به همین خیال باش!"
وقتی جلوی خواستگاره رسیدم، اصلا بهش نگاه نکردم. دیدم چایی رو برداشت و گفت:
"ممنونم ریحانه خانم !"
نمیدونم چرا؛ ولی صدای سید تو گوشم اومد... تنم یه لحظه بیحس شد و دستام لرزید.
قلبم داشت از جاش کنده میشد.
تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد.
نمیدونم چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم
اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!
نگاه به دستش کردم. دیدم انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه.
آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش، دیدم عهههه احسانه...!
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود.
یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم.
بعد چند دقیقه بابا گفت:
"خوب دخترم! آقا احسان رو راهنمایی کن. برین تو اتاق حرفهاتون رو بزنین."
با بی میلی بلند شدم و راه رو بهش نشون دادم. هر دو تا روی تخت نشستیم و سکوت ...
- اهم اهم... شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!
- نه... شما حرفهاتون رو بزنین. اگه حرفهای من براتون مهم بود، که الان اینجا نبودید.
- حرفهات برام مهم بود، ولی خودت برام مهمتر بودی که الان اینجام. ولی معمولا.دختر خانمها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده.
- خوب این چیزها رو بلدینا... معلومه تحربه هم دارین!
- نه. اختیار داری. ولی خوب! چیز واضحیه. به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد.
وچند دقیقه دیگه سکوت
◀️ ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت سی و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/454
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۱۷)
سوار تویوتای حبیب شدم. به جایی نرسیده به جاده اهواز خرمشهر رفتیم.
وقتی به آنجا رسیدیم، آقای همدانی را دیدم که داشت نیروهای گردان عمار و گردان مسلم را به شکل ادغامی سازماندهی میکرد.
همان وقت اولین بمبارانهای عراق شروع شد. همه جا از پشت مواضع ما گرفته تا روی کارون و عقبه ها و دور و بر خاکریز زینالقوس را بمباران می کردند.
در این اثنا دو نفر با انگشت مرا به یک راننده آمبولانس نشان دادند.
راننده آمبولانس به طرفم آمد و گفت: "برادر! شما از بچههای اطلاعات عملیاتی؟"
کارم تا اینجا به لطف خدا بینقص بود و به رغم اینکه بچههای اطلاعات خیلی کاربلدی خودشان را به رخ نمیکشیدند، اما اینجا وقتی با عنوان "بچههای اطلاعات عملیات" خطابم کردند، خوشم آمد و جواب دادم: "در خدمتم"
گفت: "به ما گفتهاند؛ آن جلو مجروح زیاد است و باید برای تخلیه آنها به عقب، اقدام کنیم. اما راه را بلد نیستیم. شما میدانید خط مقدم کجاست؟"
باد به غبغب انداختم و گفتم: "بله بلدم"
استنباط من این بود که خط مقدم خیلی جلوتر است، چون برای گردان مسلم خط نهایی را شناسایی خاکریز زینالقوس معرفی کرده بودند و من تا آنجا را بلد بودم، لذا این مسیر را نمیشناختم اما جواب "نه" هم ندادم.
سوار آمبولانس شدیم .
راننده بود و کمک راننده و یک نفر که فکر میکردم عراقی است، اما گفت بچه اهواز است و دارد به جلو میرود.
همه این بندگان خدا آویزان من بودند و من با همان چشمهای خسته و شکم گرسنه جلو و عقب و راست و چپ را میکاویدم تا با استنباط ذهنی خود آنها را به جلو ببرم.
حدود ۷۰۰ متر از محل قبلی دور نشده بودیم که یک نیسان زرد رنگ را دیدم که وسط بیابان در حال سوختن بود.
مسیر را ادامه دادیم.
چند خودروی تویوتا بود و تعدادی جنازه که دور آن افتاده بود.
کمی مشکوک به نظر میرسید.
راننده پرسید: "درست آمدهایم؟ برادر!"
گفتم: "بله. برو جلو"
جلوتر یک تویوتا به سمت ما میآمد.
پرشتاب و با سرعت زیاد و چراغ های روشن.
نور بالا میزد.
کسی از داخل تویوتا دستش را بالا آورده و دستمالی را تکان می داد تا چیزی را به ما بفهماند.
همه این علائم به من تفهیم نکرد که دارم این بندگان خدا را اشتباه میبرم.
رفتیم و رسیدیم به ۲۰۰ متری دژی که به دژ اهواز خرمشهر میمانست.
آنجا متوجه شدم که اشتباه آمدهایم.
اما خیلی دیر شده بود.
فریاد زدم: "برگرد برادر! پشت آن دژ عراقی ها هستند..."
راننده که تا آن موقع کمال اعتماد را به من به عنوان بلدچی داشت، جا خورد و عصبانی شد و گفت: "برادر و کوفت! برادر و زهر مار! تو یک علف بچه ما را سرکار گذاشتهای...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت بیست و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/455
- راستی میخواستم بگم از وقتی چادر میذاری چه قدر با کمال شدی. البته نمیخوام نظری درباره پوششت بدما،
چون بدون چادر هم زیبا بودی و اصلا به نظر من پوششت رو چه الان و چه بعد ازدواج فقط به خودت مربوطه و
باید خودت انتخاب کنی.
از ژست روشنفکری و حرف زدنهاش حالم بهم میخورد و به زور سر تکون میدادم.
تو ذهنم میگفتم الان اگه سید جای این نشسته بود چی میشد؟
یه نیم ساعتی گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خلقت کائنات تا دلیل افزایش قیمت دلار تو بازار آزاد حرف زد.
آخر سر گفتم:
- اگه حرفهاتون تموم شد بریم بیرون
- بفرمایین... اختیار ما هم دست شماست؛ خاااانم!
حیف مهمون بود وگرنه با اباژورم میزدم تو سرش! وارد پذیرایی شدیم و مادر احسان سریع گفت: وایییی چه قدر
به هم میان.. ماشا الله... ماشا الله
بابام پرسید خب دخترم؟!
منم گفتم : نظری ندارم من
مامانم سریع پرید وسط حرفم و گفت بالاخره دخترها یکم ناز دارن دیگه... باید فکر کنن
مادر احسان هم گفت : آره خانم... ما هم دختر بودیم میدونیم این چیزها رو، عیبی نداره. پس خبرش با شما.
خواستگارا رفتن و من سریع گفتم: لطفا دیگه بدون هماهنگی من قراری نذارید!
مامان: حالا چی شده مگه؟؟خب نظرت چیه؟!
- از اول که گفتم من مخالفم و از این پسره خوشم نمیاد
و حالا شروع شد سر کوفت بابا که تو اصلا میدونی چه قدر پول دارن اینا؟! میدونی ماشینشون چیه؟! میدونی
پدره چیکارست؟! میدونی خونهشون کجاست؟!
- بابای گلم من میخوام ازدواج کنم نمیخوام تجارت کنم که...
ادامه دارد ...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهلم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/456
فصل سوم
بلدچی شانزده ساله (۱۸)
فرصت بگو مگو نبود. چرا که حق با راننده بود و عراقیها هم آمبولانس غریبه را نزدیک خودشان دیده بودند.
اولین رگبار را که گرفتند، راننده دور زد.
جوری که چرخ جلوی ماشین رفت توی هوا.
حالا پشت ما به عراقیها بود، اما ماشین توی چاله گیر کرده بود...
چرخهای عقب شروع کردند به درجا چرخیدن. طوری که خاک از پشت تویوتا بالا می آمد.
راننده شتابزده دنده را جلو و عقب کرد و ماشین شوکه شد و به ترفند راننده از چاله کند و بالا آمد.
حالا رگبار تیربار و آرپیجی بود که به سمت ما میآمد.
راننده گاز ماشین را تا ته گرفت.
از میان گرد و خاک پشت ماشین تیرهای سرخ بود که عبور میکرد.
چندتایی هم زوزه کشان به آمبولانس خورد.
سرم را از ترس تیر و تیربار و از خجالت وسط پاهایم بردم.
نفر بغل دستیام همین کار را کرد و جلوی خودش مچاله شد.
اما راننده با شجاعت و البته عصبانیت ماشین را از معرکه دور کرد.
در حالیکه یکریز به من فحش میداد و ناسزا میگفت.
همین که به مقر رسید، سریع دستی ماشین را کشید و خواست بیاید سراغ من که اسلحه را برداشتم و از در شاگرد پریدم پایین و فرار کردم.
پشت سرم میآمد و داد میزد و میگفت:
"بایست بینم. باید بگویی؛ فرمانده تو کیست؟"
اسم فرمانده آمد ترسم صد برابر شد.
اگر او حبیب را میدید و چقلیم را میکرد و از دسته گلی که به آب داده بودم میگفت، حبیب به من بیاعتماد میشد.
پس چارهای نبود جز فرار و پنهان شدن از چشم او تا آبها از آسیاب بیفتد.
دویدم.
آنقدر که یک سنگر خالی پیدا کردم.
قلبم داشت از سینهام بیرون میزد.
داخل سنگر کسی نبود.
نفهمیدم آنجا کجاست.
جایی قایم شدم و یک گونه روی صورتم کشیدم و نفهمیدم از خستگی چطور خوابم برد.
حتماً اگر کسی مرا آنجا پیدا میکرد به ضرب چوب و چماق هم بیدار نمیشدم.
خستگی چند شب نخوابیدن را از تن بیرون کردم و از دست غرولند راننده آمبولانس هم خلاص شدم.
آنقدر خوابیدم که نماز مغرب و عشاء و صبح همه قضا شد.
صبح که بیدار شدم خودم را میان حجمی از کمپوتها و کنسروهای وطنی دیدم.
مشکل کم خوابی را با ۱۲ ساعت حل کرده بودم.
میماند مشکل غذا که چهار پنج وعده نخورده بودم.
آنجا آنقدر کنسرو و کمپوت بود که ۱۰۰ شکم گرسنه را سیر میکرد...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_452995822.mp3
7.84M
#لالایی_فرشتهها
قسمت بیست و هشتم
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۴۶تا ۵۰)
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/463
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سیام
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/458
- آفرین به تو... معلوم نیست به شما جوونا چی یاد میدن که عقل تو کلههاتون نیست!
- شب بخیر...! من رفتم بخوابم.
اونشب رو تا صبح نخوابیدم، تا صبح هزار جور فکر تو ذهنم میومد. یه بار خودم رو با لباس عروس کنار سید تصور میکردم، اما اگه نشه چی؟! یه بار خودم رو با لباس عروس کنار احسان تصور میکردم، داشتم دیوونه میشدم... ازخدا یه راه نجات میخواستم... خدایا! خب حالا که من اومدم سمتت، تو هم کمکم کن دیگه...
فرداش رفتم دفتر بسیج... یه جلسه هماهنگی تو دفتر آاقا سید بود، آخر جلسه بود.
من رفته بودم توی حال خودم و نفهمیده بودم که زهرا پرسید:
- ریحانه جان چیزی شده؟!
- نه چیزی نیست...
سمانه که از خواستگاری دیشب خبر داشت سریع جواب داد چرا...! دیشب برا خانم خواستگار اومده و الان هوله یکم!!
-زهرا: ااااا... مبارکه گلم.. . به سلامتی!
تا سمانه این رو گفت دیدم اقا سید سرش رو اول با تعجب بالا آورد ولی سریع خودش رو با گوشیش مشغول کرد. بعد
چند بار هم گوشی رو گرفت پیش گوشش و گفت:
- لا اله الا الله... انتن نمیده...
و سریع به این بهونه بیرون رفت. دلیل این حرکتش رو نمیفهمیدیم.
با سمانه رفتیم بیرون و آقا سید هم بیرون داشت با گوشیش حرف میزد، تا ما رو دید که بیرون اومدیم سریع
دوباره رفت داخل دفتر.
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به آقا سید حالی کنم، باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم.
ولی نه... من دخترم و غرورم نمیذاره،
ای کاش پسر بودم...
اصلا ای کاش اون روز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد!
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم،
ای کاش...
ای کاش...
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره.
...
◀️ ادامه دارد
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و یکم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/459
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱)
قرار بود سه گردان از ما، ادغامی با یک گردان ارتش برسند روی جاده آسفالت؛ هدف هایشان را بزنند و جاده را تثبیت کند.
گردان ما و گردان عمار هم بعد از اتمام اتمام کار مقر زینالقوس خودشان را به جاده برسانند.
اگر این پنج گردان موفق میشدند سمت راست جاده را تأمین کنند و شش گردان دیگر در محور محرم به کمک تیپ دو از لشکر ۲۱ حمزه ارتش، چب ما را تأمین میکردند، تازه این کار تمام ماجرا نبود باید با دو محور دیگر از چپ و راست روی جاده با هم الحاق میکردیم.
اما عملاً این اتفاق نیفتاد. محور محرم باتلاقی بود و از طرفی عراقیها جانانه مقاومت میکردند و کوتاه نمیآمدند.
عصر روز دوم بود و تانکهای عراقی از جناحین آمدند. از جلو و از پشت سر بچه ها را دور زدند.
شهبازی دستور داد گردان ما و عمار برای کمک به بقیه گردانها به سمت جاده برویم.
اگر با فشار عراقیها، جاده را رها میکردیم فاتحه کل عملیات خوانده میشد و آنها ما را نه فقط تا پشت جاده که تا ۲۰ کیلومتر عقبتر میراندند و همه را میریختند توی کارون.
حبیب با آن آرامش همیشگی، اینجا لحنی متفاوت داشت و به شهبازی با بیسیم میگفت: "حاجی عاشورا مفهوم است"
شهبازی هم که خودش همان نزدیکی بود، فقط میگفت: "مقاومت... مقاومت".
ما زیر حجم شدید آتش سنگر و جانپناهی نداشتیم. پشت دژ، لب جاده بودیم و سنگرهای آن به سمت عراقی ها بود.
سر را که بالا میآوردیم چند تیر تانک مینشست سینه دژ.
اگر کسی میخواست آرپیجی بزند، به موشک دوم نمیرسید.
در آن هیاهوی آتش و انفجار گلوله کالیبر سبکی به پای حبیب خورد.
احساس همه این بود که با عقب رفتن او گردان مسلم هم از دور خارج میشود.
یکی از بسیج ها داد کشید: "یکی بیاید فرمانده را ببرد عقب".
حبیب به او گفت: "من تا آخر با شما هستم."
حبیب به حدود ۴۰ دستگاه تانک اشاره کرد که از دو طرف برای دور زدن ما میآمدند.
الحاق این تانک ها به هم، حلقه محاصره گازانبری را کامل می کرد.
عراقیها به شکل پیاده از روبرو به جاده رسیده بودند و با تانکها از چپ و راست و پشت سر ما را میزدند.
یکی از بچههای سپاه تهران، با لباس سبز سپاهی رفت سینه دژ، در حالی که مثل باران دور و بر او خمپاره و توپ میریخت، فریاد زد: "برادرها! شما را به جان امام عزیزمان قسم میدهم به این کافران امان ندهید. اینجا مرز اسلام و کفر است."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_453962616.mp3
6.69M
#لالایی_فرشتهها
قسمت بیست و نهم
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه ۵۱ تا ۵۹)
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/466
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سی و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/461
...
امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه، زهرا بهم گفت بعد امتحان برم، آقا سید کارم داره.
- منو کار داره؟!
- اره گفته که بعد امتحان بری دفترش
- مطمئنی؟!
- آره بابا... خودم شنیدم
بعد امتحان تو راه دفتر بودم، که احسان جلو اومد!!!
- ریحانه خانم!
- بازم شما؟!
- آخه من هنوز جوابم رو نگرفتم؟!
- اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم و گر نه جواب من
واضحه! لطفا این رو به خانوادهتون هم بگید.
- میتونم دلیلتون رو بدونم؟
- خیلی وقتها آدم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش
- این حرف اخرتونه؟!
-حرف اول و آخرم بود و هست...
به سمت دفتر سید حرکت کردم و آروم در زدم.
رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ یه چیزیه.
من رو که دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد. فهمیدم الکی داره کیبردش رو فشار میده و هی پاک میکنه.
- ببخشید! گفته بودید بیام؛ کارم دارید؟
- بله بله (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )
- خوب، مثل اینکه الان مشغولید. من برم یه وقت دیگه بیام؟
- نه نه... بفرمایید الان میگم خدمتتون!. راستیتش!!! چه جوری بگم؟! لا اله الا الله... میخواستم بگم که...
- چی؟!
- اینکه...
- سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفش رو بزنه
- اینکه... اخه چه جوری بگم؟!... لا اله الا الله... خیلی سخته برام.
- اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟
- نه...اینکه... خواهرم... راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته.، شاید اصلا درست نباشه حرفم. ولی، حسم
میگه که باید بگم...
◀️ ادامه دارد...
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت چهل و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۲)
رجزخوانی او روح تازهای به کالبد بیتحرک بچهها داد .
دو نفر نشستند پشت یک دوشکای غنیمتی عراقی و به سمت نفرات پیادهای که از جلو میآمدند شلیک کردند .
دقت کردم. دیدم هر دو پایشان را با فانسقه به پایه دوشکا بستهاند.
باقر، فرمانده گروهانشان از آنها پرسید: "چرا این کار را کردهاید؟"
گفتند: "نمیخواهیم برگردیم."
روحانی خوشسیمایی هم در گردان داشتیم.
که صورت دلنشین قرآنش همیشه در گوشمان بود.
او هم آنجا کاری کرد کارستان.
از لب دژ عبور کرد و رفت سینه به سینه تانکها شد.
و افتاد میانشان اولی را با آرپیجی زد.
تانک بغل دستی، او را به کالیبر بست.
افتاد
و ما دیدیم که تانک عراقی چطور سر او را زیر شنی خود له کرد.
روز از نیمه گذشت. تا آن ساعت اجساد حدود ۸۰ نفر از بچههای گردان ما دور و برمان بود.
روی پیکرشان خمپاره و توپ فرود میآمد ولی کاری از ما بر نمیآمد.
باید غروب میشد.
اما آیا این رویا به واقعیت بدل می شد؟
نه فقط ساعت، که حتی دقیقه و ثانیه ها نیز کند میگذشت.
خورشید هم انگار خیال غروب کردن نداشت.
زمین هم از گرما و تف حرارت خورشید میسوخت و هم از آتش بیوقفه عراقیها.
بیشتر بچهها نماز را به هر شکلی که ممکن بود در حین نبرد، با پوتین، بی وضو یا حتی بی تیمم، رو به قبله یا به هر سمت دیگر خواندند.
صدای انفجارها و رگبارهای متوالی حکایت از درگیری شدیدتر در سایر محورها داشت.
زمین از شدت انفجارها زیر پایمان میلرزید.
ما نمیدانستیم زلزله جنگ روی جاده دارد اتفاق میافتد
یعنی مقاومت گردان سلمان فارسی به فرماندهی حسین قجهای.
همان صحابی محکم و بیتزلزل حاج احمد متوسلیان که روی جاده تکتک نیروهایش را از دست داد.
تانکها روی آسفالت آمدند و مجروحان و شهدای گردان او را به آسفالت چسباندند.
او از آخرین نفراتی بود که روی جاده میجنگید و تیر قناسه عراقی دقیق وسط پیشانیاش نشست.
او روی جاده افتاد، اما جاده سقوط نکرد.
تانکها از مقاومت بچه ها خسته شدند.
جنگ در روی جاده به پایان رسید.
جنگ عاشورایی روی جاده در روز دوم عملیات بیت المقدس آغاز راهی بود که باید به خرمشهر ختم میشد.
چگونه؟
دستور شهبازی به حبیب تا حدی دورنمای فردا را روشن کرد:
"برگردید عقب
سریع سازماندهی کنید
نیروهای کمکی از تهران آمدهاند
گردان شما باید به سمت کانال گرمدشت ادامه عملیات بدهد باقی نیروها میمانند روی جاده"
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
1_455602377.mp3
12.19M
#لالایی_فرشتهها
قسمت سیام
(نیکی به مادر قسمت ۱)
قرائت قرآن : سوره واقعه (آیه۵۹ تا ۶۴)
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/469
🌷❣شهدا عاشقترند❣🌷
✒قسمت سی و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/464
منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد،
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
- بفرمایید
- راستیتش، من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم، و باید بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست
تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم.
چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم...
- ولی به این دلیل میگم متاسفانه،چون بد موقعی دیدمتون...
بد موقعی شناختمتون...
بد موقعی...
بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود
- باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید، درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد، سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد! و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه...
من از بچگی عاشقشم، خواهش میکنم نزارید به عشقم، که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم، .نرسم...!
دیگه تحمل نکردم، میدونستم داره زهرا رو میگه. اشک تو چشمام حلقه زد. به زور صدام رو صاف کردم و گفتم :
- خواهشا دیگه هیچی نگید... هیچی
- اجازه بدید بیشتر توضیح بدم
- هیچی نگید...
بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریههام بلند بلند شد. تمام بدنم میلرزید، احساس میکردم وزن سرم دو برابر شده بود، پاهام رمق دویدن نداشتن، توی راه، زهرا من رو دید و پرسید:
ریحانه چی شده؟!
ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم.
تو دلم فقط بهشون فحش میدادم...
با گریه رفتم خونه
رو تختم نشستم
گریهام بند نمیومد.
گریه از سادگی خودم،
گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم،
پسره زشت و بد ترکیب...
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم و گفت عشق دوممی!
منو بگو که فک میکردم، این خدا حالیشه...
اصلا حرف مینا راست بود، اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن...!
ولی...
اما این با همه فرق داشت.
زبونم اینها رو میگفت، ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم...گریه میکردم.
چرا اینقدر احمق بودم؟
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد...؟
◀️ ادامه دارد...
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384