🇮🇷 #مزد_خون 🇮🇷
#بر_اساس_واقعیت
📖 قسمت بیست و پنجم
تقریبا داشتم به این نتیجه میرسیدم که سید هادی و شیخ مهدی اشتباه میکنن
و چون طی این چند وقت هم فاصلهی مکانی و هم اینقدر مشغول زندگی شده بودم که به جز چند بار تلفن زدن دیگه نتونسته بودم با هیچ کدومشون صحبت کنم این فکرم رو تقویت میکرد...
تا اینکه نزدیکای محرم شد...
شیخ منصور هم اومده بود قم ، داشتن بساط هیئتشون رو آماده میکردن ماشاالله پر از جووون و پر از شور نشاط بودن...
من هم مثل همهی اونها تا جایی که میتونستم دست به کار شدم تا عرض ارادتی کرده باشم به حضرت سید الشهدا....
اما اتفاقی که هم زمان شده بود با این ایام باعث شد کل ورق برای من برگشت بخوره...
قضیه از اینجا شروع شد که من و منصور تنهایی کنار دیگ نذری مشغول پختن غذا بودیم برای هیئت و چون شیخ منصور من رو دیگه یکی از خودشون میدونست شروع کرد صحبت کردن...
خیلی برام تعجب آور بود که طی این مدت که زمانش هم کم نبود چطور صبر کرده تا خیالش از بابت من راحت بشه و حتی کوچکترین اشارهای هم به افکار و عقایدش نکرده!!!
همونطور که دیگ غذا رو هم میزد گفت:
مرتضی تو چرا منبر نمیری؟ مگه طلبه نیستی؟!
خیلی متواضعانه گفتم:
فکر میکنم هنوز لیاقت این حرفها رو پیدا نکردم...
حقیقتا خودم رو در این حد نمیبینم...
بعد هم توی ذهنم یاد اهدافم افتادم ...
یاد مسائل اقتصادی یاد مسائل سیاسی یاد مسائل فلسفی و روانشناسی و هنر و...
که جزئی از دین ما هستن و چقدر دلم میخواد راجع به اینها صحبت کنم که هیچ کدومشون از دین جدا نیستن اما یه عده دیدن منافعشون در جدایی اینها از دینه!!
ولی بدون اینکه جلوی منصور بهشون اشارهای کنم ادامه دادم:
هر چند که شیخ منصور حرف زیاد دارم اما گذاشتم با علمش و به موقعش بگم....
سوالی پرسید:
راجع به چی حرف داری که این همه علم و صبر میطلبه اخوی؟!
انگار کار خدا بود که به زبونم داد:
حالا بماند! بذار به وقتش...
ریز نگاهم کرد و گفت:
ببین مرتضی! این سوسول بازیا رو برای ما در نیار! باش تو مخلص!
ولی وقتی فرصتی هست که میتونی کاری برای اسلام بکنی ولی انجامش ندی، اون دنیا یقهت رو میگیرنا شیخ!!!
گفتم:
اولا یه جوری میگی شیخ! انگار خودت غیر از مایی! بعد هم حالا هیچ کس دعوت نامه برای من نفرستاده و نگفته بیا برو روی منبر اخوی! که من نگران جواب دادن اون دنیام باشم!
لبخند خاصی زد و تا کمر خم شد به حالت تعظیم گفت:
گیرت دعوت نامهس؟ بیا من رسما ازت دعوت میکنم توی هیئت حرف بزنی!
برای من حرفهاش شبیه یه شوخی بود، اما منصور داشت جدیجدی میگفت!
دیدم قضیه جدیه و بیخیالم نمیشه، گفتم:
حاجی!!!؟ دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
خوب اخوی! خودت چرا منبر نمیری! ماشاالله بیان هم عالی!
با گوشهی چشمش نگاهم کرد و گفت:
هر کسی را بهر کاری ساختهند شیخ مرتضی!، بعد هم ما فقط بیانش رو داریم شما علاوه بر بیان ، وجه و قیافتون هم نورانیه!
با این حرفش یه لحظه تنم لرزید...
یاد حرف سیدهادی افتادم که ازش پرسیدم چیهِ من برای اونها جذابه؟! که گفت: قیافت!!!
احساس بدی بهم دست داد ولی چیزی به روی خودم نیاوردم...
همینجور در حال مرور خاطرات و حرفهای سید هادی بودم که یکدفعه مثل همیشه بیهوا محکم دست شیخ منصور خورد به شونم و گفت:
شیخ مرتضی! حله. فردا شب هیئت با تو!
دستم رو روی کتفم گذاشتم و گفتم: والله دیگه برای من کتفی نمونده منصور!
آخه منبری ناقص العضو که به دردت نمیخوره برادرم!
خندید و گفت: نکنه زیر لفظی میخوای...
دیدم حریف سماجتش نمیشم!
توی دلم هم خداییش دوست داشتم روی منبر صحبت کنم و شاید این یه فرصت خوب بود که خودم رو محک بزنم!
گفتم: والا زیر لفظی رو جایی میدن که بله میخوان بگیرن! من که حرفی ندارم فقط میگم باید اطلاعاتم بیشتر باشه اما حالا که اینقدر اصرار میکنی توکل بر خدا...
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
حال خوب، نماز خوب 35.mp3
14.06M
حال خوب، نماز خوب ۳۵
#شرح_آداب_الصلاه #امام_خمینی
#نماز
درخدمت #استاد_احمد_غلامعلی
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۲۲۹
بنام خدای ستار
سلام بر مؤمنان رازدار
رازهایتان را به سخن چینان نگویید!!!😜
زیرا آنها دو گونه با راز برخورد میکنن😊
یا آن را انقدر بی ارزش میدانند که به همه میگویند🙄
یا آن را انقدر مهم میدانند که حیفشان میآید به کسی نگویند😑
تازه ی جوری میگن که حتما بین دوستان دعوا درست بشه 😳😳🤣🤣🤣
از پیامبر رحمت که سلام خدا بر او و خاندان پاکش باد نقل شده:
وَ إنَّ أبغَضَکُم إلَى اللّه المَشَّاءُونَ بِالنَّمِیمَةِ بَینَ الاَحِبَّةِ المُفَرِّقُونَ بَینَ الاَحزَابِ المُلتَمِسُونَ لِلبُرَاءِ العَثَراتِ.
دشمنترین شما نزد خدا کسانى هستند که براى سخن چینى بین دوستان کوشش میکنند و جمعیّتهاى متشکّل را پراکنده میسازند و کارشان تفرقه افکنى میان انجمنها و عیبجویى از پاکان و نیکان است.
محجّة البيضاء، ج ٥- ص ٢٧٥
سخن چینی یعنی شخصی سخن یا راز کسی را برای دیگری بازگو کند ...
و بدین وسیله میان افراد، ناراحتی، اختلاف و درگیری ایجاد کند.
روایات و آیات عجیبی در مورد زشتی سخن چینی بیان شده
یکی از اموری که انسان را به قعر دوزخ میفرستد همین دو به هم زنی است.
فرقی ندارد که میان دو نفر باشد یا دو طایفه یا دو فرقه یا ....
خداوند دوست دارد انسانها در صلح و دوستی باشند و سخن چینان دوست دارند صلح و دوستی را از بین ببرند.
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
KayhanNews759797104121495657136409.pdf
9.4M
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز پنجشنبه
۱۹ آبان ۱۴۰۱
۱۵ ربیعالثانی ۱۴۴۴
۱۰ نوامبر ۲۰۲۲
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#معرفی_بازی ۴۷
-بازی و کاردستی جذاب و ساده😍 حتماً ذخیره کنید که همیشه داشته باشید و سر فرصت بسازید👌🏽
✂️#کاردستی
🗑#بازی #تربیت_فرزند
❤️وقت گذراندن والدین با فرزندان❤️
👌 یکی از عالیترین منابع برای بالا بردن کیفیت زندگی کودکان که شاید تا بهحال بهرهی کمی از آن بردهایم ...
👈 اوقاتی است که بچهها با والدین مخصوصا پدرانشان میگذرانند.
👈خواه در قالب بازی باشد
یا گفتگو
یا مشورت
یا آموزش اموری خاص مثل نقاشی هنرهای رزمی و ...
👨👨👧👦 این ارتباط باید از ابتدای تولد کودک متناسب با سن او و به دفعات وجود داشته باشد.
✍️ بچههایی که والدین مخصوصا پدرانشان با آنها وقت میگذرانند؛
🔸در مدرسه عملکرد بهتری دارند،
🔸با موفقیت بیشتری مسائل خود را حل میکنند
🔸به طور کلی با مسائلی که در طول زندگی با آن مواجه خواهند بود، بهتر روبهرو میشوند.
🔸اعتماد به نفسشان بالا می رود
🔸احتمال فریب خوردن از غریبه ها در این بچه ها به شدت کم می شود
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#تحلیل_تاریخی
#دشمن_شناسی
✡🔥 #تبار_انحراف 🔥✡
#پژوهشی_در_دشمنشناسی_تاریخی ۱۶
🖋 مقالهی چهارم؛ #مدینه_تا_قدس
قسمت اول؛
🔹پس از اقدامات تروریستی یهود در صدر اسلام، مهمترین مطلب، تلاش آنان برای ایجاد استحکامات و موانع، در مسیر رسیدن پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله به قدس است.
🔹با نگاهی به نبردهای پیامبر صلیاللهعلیهوآله با یهود و با بررسی زمانی و مکانی این نبردها، به نقشههای عجیب و زیرکانه آنان میتوان پی برد.
در قدم اول، نیازمند بررسی پیشینهی تاریخی مدینه، نخستین پایتخت حکومت پیامبر صلیاللهعلیهوآله هستیم.
🔹در تاریخ آوردهاند که نخست، یهود به یثرب آمدند و این شهر را بنیان گذاردند.
آنان پیش از هجرت پیامبر، بهصورت گروهی در این منطقه ساکن شدند.
◀️ دروغ تاریخی یهود
🔹یهودیان شنیده بودند که پیامبر آخرالزمان به یثرب میرود و در اینباره اطلاعات کامل داشتند. (۱)
آنان ادعا میکردند که برای یافتن پیامبر آخرالزمان و ایمان آوردن به او به مدینه رفتهاند، ولی اگر چنین بود، چرا به عیسی علیهالسلام که معجزات بسیار نشان داد، ایمان نیاوردند؟
خبر ظهور حضرت عیسی علیهالسلام به صراحت در کتب مقدس یهود بود، به گونهای که هنوز هم آنها به دنبال مسیح راستین یا مسیح جدید بودند.
پس دست کم گروهی از یهودیان در این ادعا که ما آمدیم تا ایمان بیاوریم، دروغ میگفتند.
چرا که قرآن، یهودیان را به دو گروه امینان و دروغگویان تقسیم کرده است:
«وَ مِنْ أَهْلِ الْکِتَابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطَارٍ یؤَدِّهِ إِلَیکَ وَ مِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِینَارٍ لاَ یؤَدِّهِ إِلَیکَ إِلاَّ مَا دُمْتَ عَلَیهِ قَائِماً، ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَیسَ عَلَینَا فِی الْأُمِّیینَ سَبِیلٌ وَ یقُولُونَ عَلَى اللَّهِ الْکَذِبَ وَ هُمْ یعْلَمُونَ (۲)
از میان اهل کتاب کسی است که اگر او را امین شمری و قنطاری به او بسپاری آن را به تو باز میگرداند، و از ایشان کسی است که اگر امینش شمری و دیناری به او بسپاری جز به تقاضا و مطالبت آن را باز نگرداند. زیرا میگوید: راه اعتراض مردم مکه بر ما بسته است و کسی ما را ملامت نکند. اینان خود میدانند که به خدا دروغ میبندند».
🔹افزون بر این، جای این پرسش است که چرا یهودیان که میدانستند پیامبر آخرالزمان در مکه مبعوث میشود، به مکه نرفتند؟
چرا در منطقهای مستقر شدند که خالی از سکنه بود؟
یهودیان میدانستند که پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله بین دو کوه «عیر» و «اُحد» مستقر خواهد شد و از اینروی، در این محدوده ساکن شدند. (۳)
🔹در اینجا این پرسش مطرح میشود که چرا یهود در سرزمین حجاز پراکنده شدند، در حالیکه منطقه میان این دو کوه، منطقهای محدود است؟
آنان ادعا میکردند که در یافتن مصداق این منطقه دچار خطا شدهاند و برخی در خیبر، برخی در تبوک و برخی نیز در مناطق دیگر ساکن گشتهاند.
اما این ادعا دروغی بیش نبود.
با نگاهی به نقشه این مناطق، درمییابیم که آنها درست در راههای مدینه به قدس بودند.
🔹آنان با استقرار در این مناطق، در حقیقت، راه پیامبر صلیاللهعلیهوآله به بیتالمقدس را بستند.
آن حضرت اگر میخواست از هر راهی، از مدینه به سرزمین کنعان (فلسطین) برود، یهودیان در برابر او بودند.
اگر از مسیر عراق میرفت، به فدک و اگر از مسیر مدینه میرفت، به خیبر میرسید.
چگونه بپذیریم که آنان تصادفی و اتفاقی در پایتخت حکومتی او مستقر شدند؟
🔹سیزده سال، پیامبر صلیاللهعلیهوآله در مکه بود و یهودیان از بعثث او آگاه بودند؛ حتی یکی از عالمان یهود، در روز میلاد حضرت، او را شناخته بود.(۴)
چطور یهودیان مدینه نمیدانستند که پیامبر موعود در مکه به دنیا آمده است؟
بهویژه که یهود انسجام درونی قویای داشت و حتی بارها به ترور حضرت یا اجداد ایشان نیز اقدام کرده بود.
اگر آنان برای یاری پیامبر آخرالزمان به مدینه رفته بودند، چرا در حالی که او را به دقت میشناختند، در مکه به او ایمان نمیآوردند؟
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/4892
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت هفدهم
زهرا گفت:
"مثل سوسکهای پیف پاف خورده، زنده ایم ولی دست وپای راه رفتن نداریم."
سارا هم کلافه گفت:
«مامان! زنگ بزن به بابا بگو بیاد ما رو از اینجا ببره.»
حق به جانب گفتم:
«خودتون خواستید بیاید اینجا، مگه بابا نگفت که برگردید ایران؟»
سارا به دفاع از خودش گفت:
"الآن هم میگیم هوای برگشتن به ایران نداریم. ولی اینجا هم جای موندن نیست، به بابا بگو که..."
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:
"مجبوریم که بمونیم. ابوحاتم هم که برگشت دمشق. دیگه کسی نیست تا ما رو برگردونه اونجا، پس باید تحمل کنید."
روز اول تا غروب مثل بچه یتیمها نشستیم توی خانه.
مقداری پول داشتیم که از بیرون غذا تهیه کنیم.
دخترها گفتند:
«حداقل بزنیم بیرون.هوای بیرون بهتر از هوای دم کرده این حمامه!»
چادرهایمان را که سر کردیم،
در زدند.
زهرا در را باز کرد،
چند نفر که کت وشلوار رسمی به تن داشتند و یقه پیراهنهای سفیدشان مثل دیپلماتها بود، پشت در ایستاده بودند.
یک نفرشان که از همه لاغرتر و قدبلندتر بود و اگر لباسی را که به تن داشت نادیده میگرفتم بیشتر شبیه بسیجیهای بیریای خودمان بود، جلوتر آمد.
طوری که اول جا خوردم.
گفت:
«از کارکنان سفارت ایران هستم، خیلی خوش آمدید.»
و تا دید که شرشر، عرق میریزیم، سرایدار را صدا کرد و از او خواست با موتور برق کولر را روشن کند.
باد کولر هرچند فقط باد گرم میداد، به تنمان که خورد، کمی حال آمدیم.
دیپلمات که انگار از قبل ما را میشناخت، گفت:
«خانم همدانی! شما و خونواده محترمتون، مثل خونواده خود من هستید، ولی امکانات بیروت، بیشتر و بهتر از این نیست. تنها دل خوشی ما تو اینجا همراهی و همدلی مسلمونها و حتی غیرمسلمونها با ایران و ایرانی است. از فردا که میون مردم برید این مهر و محبت و ارادت رو خودتون از نزدیک خواهید دید. اگرچه پای تکفیریها به لبنان هم باز شده، اما اینجا مثل سوریه ناامن نیست.»
کارکنان سفارت که رفتند، ما هم پشت سرشان از خانه زدیم بیرون.
بیروت و مردم آن، همانی بودند که آقای دیپلمات گفته بود.
همین که می دیدند ایرانی هستیم، تحویلمان میگرفتند و ابراز محبت میکردند.
عربی که بلد نبودیم اما به هر زوری که شده، با ترکیب حرکات دست و سر و عربی دست و پا شکستهای که بچهها توی مدرسه و دانشگاه یاد گرفته بودند، خریدهایمان را انجام دادیم.
همه چیز گران بود و یک بستنی ساده، به پول ما بیست و پنج هزار تومان میشد!
به خانه برگشتیم و اولین شب ماه رمضان را بدون حسین و در هوایی دم کرده گذراندیم.
از فردا، هم برای فراموش کردن سختی و غصه دوری از حسین و هم برای آشنایی با دیگر ایرانیهای داخل ساختمان، یا همسایهها میهمان ما میشدند یا ما میهمان آنها.
به همین منوال تا ده روز، بدون اینکه از ساختمانمان دور شویم، گذشت.
دقیقا روز دهم بود که ابوحاتم آمد و خبر خوشی را به ما داد.
آن خبر خوش چیزی جز خبر بازگشتنمان به دمشق نبود.
دمشق با همه غربتش برای ما از بیروت، آرامش بخش تر بود
چرا که هم در کنار حسین بودیم و هم در متن حوادثی که بعدها میبایست روایتش میکردیم.
به دمشق که رسیدیم تازه فهمیدیم امین - شوهر دختربزرگم، زهرا چند روزی بود که از ایران آمده و تا ما از بیروت برگردیم، پیش حسین بوده.
او می توانست حلقه ارتباطی خوبی بین ما و حسین باشد و کمی از حرفهایی را که حسین برای ما نمیزد، بگوید.
شاید همین آمدن امین، باعث شده بود حسین راضی شود تا ما را به دمشق برگرداند چرا که با وجود امین، بودن ما برای حسین راحتتر و کم دردسرتر می شد.
امین میتوانست کمی جای خالی او را که غالبا يا در جلسه بود یا در میدان نبرد، برای ما پر کند.
شرایط دمشق هیچ تفاوتی با قبل از رفتن ما به بیروت نداشت.
هر شب، صدای تیراندازی میآمد و گوشمان به صدای انفجار و لرزیدن شیشهها عادت کرده بود.
این بار محل استقرارمان در ساختمانی ۱۷ طبقه بود که مادر طبقه هفدهم آن ساکن بودیم
و برای ما به ساختمان ۱۷ معروف شد.
گاهی شبها سر بالکن میرفتیم و از برق انفجارها و رد سرخ تیرها، به مکان درگیری نیروهای دولتی با مسلحين نگاه میکردیم.
امین خیلی زود با جغرافیای دمشق آشنا شده بود و برایمان تعریف میکرد که مسلحین چه مناطقی را تصرف کردند و چه خیابانهایی امن و چه خیابان هایی ناامن هستند.
میگفت:
«حاج قاسم، چند نفر محافظ و چند خودروی اسکورت رو برای محافظت از جان حاج آقا در اختیار او قرار داده ولی حاج آقا همه رو پیچونده و کار خودش رو مثل گذشته فقط با ابوحاتم، انجام میده.»
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅عمامه پرانی توسط
یک روحانی!!!
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee