🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و هفتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/708
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۷)
اولین شب جزیره، شب تلخی بود
اما نه به تلخی آب جزیره که پر بود از اجساد عراقیها که تا آن زمان داخل آب مانده بودند
آب بوی تعفن میداد
تعفنی تلخ و گوگردی که آلوده به گازهای شیمیایی هم بود
اصلاً جزیره دنیای دیگری بود
گرمای ۵۰ درجه مغز استخوان را میجوشاند
شرجی وحشتناک که مرا یاد حمامهای قدیمی شترگلو میانداخت
همه چیز خارج از قاعده و استاندارد بود
هوا، زمین و حتی خاک آن هم که در هر گام تا زانو بالا می آمد
موشهایی از بس که جنازه خورده بودند به اندازه گربه شده بودند
خط، یا به تعبیر نیروهای پیاده "کمین" هم به همه چیز میماند الا خط
جادههایی خاکی که از وسط آب مثل مار خزیده بود و در نقطهای قطع میشد
در آنسوی بریدگی، در فاصله ۳۰ متری عراقیها بودند و روبرویشان ما
هر چه از عقب جاده به جلو میرفتیم ضربآهنگ آتش بیشتر میشد
تا جایی که به همان کمین یعنی فاصله ۳۰ متری میرسیدیم
آنجا بود که خمپاره مثل باران میبارید
باز کردن آب دجله به سمت جزیره جنوبی اولین اقدام عراقی ها بود که بیشتر جاده ها به غیر از سه جاده، همه زیر آب رفته بودند
با این اقدام دست ما برای عراقی ها رو شده بود درست است که آنها هم روی همین سه جاده بودند اما نسبت امکانات ما به عراقیها مثل قطره بود به دریا
به دلیل سختی ماندن در کمین، به جای هرگونه شناسایی، فقط در کنار نیروهای پیاده در سنگر مینشستیم
این کار به درخواست علیآقا بود تا به نیروهای خسته و گرما زده در کمین روحیه بدهیم و کمک حالشان باشیم
وقتی به عقب برگشتم، محمد عرب را دیدم که وسط آب پایین میرفت و بالا میآمد و قطعات فلزی و پیش ساخته دکل دیدهبانی را به هم میبست
همه بچههای اطلاعات دست به دست هم دادند و اولین دکل دیدهبانی را داخل آب علم کردند به ارتفاع ۲۰ متر و عرض ۲ متر
از هر جای جزیره که نگاه میکردی مثل نردبان بلند آهنی ایستاده و پیدا بود
روی دکل که میرفتیم از آتش مستقیم و منحنی عراقیها در امان نبودیم
یک روز گرم و نفس گیر در عقبه جزیره شمالی نشسته بودیم که حمید ملکی بعد از مجروحیت آمد
به محض اینکه رسید هلش دادیم وسط آب و سرش را زیر آب کردیم
این کارها بیشتر به اشاره و اقدام مستقیم علیآقا شروع میشد
وقتی همه را جو میگرفت، خودش را کنار میکشید و با ژست آمرانه میگفت: "بچهها، چکار میکنید!؟ این بنده خدا تازه از راه رسیده. حتماً تشنه است! گفته بودم آب بهش بدهید! نه اینجوری!!!"
ما میدانستیم که علیآقا خودش را به آن راه زده،
با این حال، حاج حمید تشنه بود
رفتم تا از کلمن آب بیاورم که دیدم یک موش روی دو پا ایستاده
دهانش را زیر کلمن گذاشته تا از آبی که چکهچکه میافتاد، بخورد
منصرف شدم و برگشتم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/714
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت یازدهم
با بچهها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود...
یکدفعه مرضیه منقلب شد و گوشه ای نشست از یک طرف می خواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت!
بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم: می شناختیش؟
با بغض گفت: آره
گفتم: از آشناهایت هست؟
سرش را تکان داد و گفت: نه!
ادامه داد: من عصرها از اینجا می رفتم بیمارستان برای کمک...
چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمی دانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی می ترسید...
کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست می شود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینه ای دارند...
حق دادم به مرضیه...
بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد...
دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم...
کنار مادرش تمام تلاشش را می کرد!
هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود...
یکی از خانواده ی متوفی می پرسید: برای دفن رویشان آهک می ریزید!؟
با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه می دانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را می گرفتم با حالت خاصی گفتم: فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟ تنها به این جمله اکتفا کرد: روی جنازه که نمی ریزند بعد از سنگ لحد می ریزند تا مورچه هایی که در قبرها رفت و آمد می کنند آلودگی را جا به جا نکنند!
مورچه ها...
مورچه ها...
و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کردِ
ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶)
نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست...
تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیز تر می شود!
هرچند زینب تمام تلاشش را می کرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچه ها ذکر و عاشورا می خوانند...
کار که تمام می شود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه می شویم داخل ماشین که می نشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد!
پیاده می شویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را می رساند دیگر تقریبا همه ی بچه ها رفته اند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است...
آقای جوانی بود و سر به زیر هر چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد!
با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچ کس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلی ها هم می ترسیدند!
مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من می دانستم بیشتر ناراحتی اش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا می داند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهر حال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد!
بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود!
آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی می کرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/715
1_598125872.mp3
8.48M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و هشتم
🌷لاکپشت کوچولو و مار🌷
قرائت: سوره عادیات
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/707
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/710
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۸)
از ماندن در عقب و شناسایی نرفتن خسته شدم
برای چندمین بار با نیروهایی که شبانه با قایق علزم کمین بودند، حرکت کردم
اوضاع خط بدتر از قبل بود
بچهها تا کمر و حتی در جاهایی تا سینه در گل و لجن بودند
نصف شب بود که بمباران شروع شد
نه جایی برای چپ و راست شدن بود و نه حتی عقب رفتن
محکوم بودیم که بمانیم و تحمل کنیم
یک خمپاره ۶۰ کنارم خورد
موج پرتابم کرد
دستم به ورقهی آهنی سنگری گرفت و از مچ شکافت
تا آفتاب نزده باید برمیگشتم و گرنه جابجایی در روز امری محال بود
مدتی در اورژانس و بیمارستان بودم
بعد از بهبودی نسبی دوباره به مقر اطلاعات در جزیره جنوبی رفتم که نامهای به دستم رسید:
"حال برادرت امیر وخیم است! خودت را به بیمارستان سجاد در تهران برسان"
وقتی از جزیره مجنون و جاده سیدالشهدا به عقب برمیگشتم یاد امیر افتادم و اینکه شاید مزد تلاشش را در ساخت این جاده از سید الشهدا گرفته است
از اندیمشک با قطار به تهران رفتم
فقط به اندازه کرایه تاکسی پول توی جیب داشتم
وقتی به بیمارستان رسیدم پدر و مادرم بالای سر امیر بودند
مادرم مرا که دید آسمان گرفته دلش ترکید و مثل باران به گریه افتاد
با آن لباسهای خاکی و سروصورت نامرتب دو سه روز کنار تخت امیر ماندم
میدانستم که دیگر امیر را نمیبینم
دلم هوای ماندن کنار او را داشت و پایم هوس برگشتن به جبهه
در میان راهروی بیمارستان قدم می.زدم که کامل مردی با تندی و عتاب گفت:
"تو چه جور بسیجی هستی که آبروی بسیجیها را میبری!؟"
قاطی کردم
جا خوردم
مات و منگ پرسیدم: "مگر چه کار کردهام؟!"
گفت: "یک نگاه به پشتت بیانداز! تا دیگر اینقدر راحت در این بیمارستان قدم نزنی!؟"
راست میگفت؛ لباس پوسیده و خاکی جبهه به قدری پاره شده بود که لباس زیر مامان دوزم پیدا بود
سرخ و برافروخته شدم
رفتم چسبیدم به تخت امیر و دیگر جنب نخوردم
چشمان امیر، از فرط درد، به سختی باز میشد
با همان چشمان نیمه باز و مظلوم نگرانی را در چهره من خواند
با صدای گرفته گفت: "علی جان! اگر منتظرت هستند برو."
دیگر نتوانست صحبت کند
با دست به زیر تختش اشاره کرد
خواست چیزی را از آنجا بردارم
زیر تشک ۳۰۰۰ تومان پول بود
با ناله گفت: "برای تو!"
حالا باور کردم که او نه تنها دل و ضمیر مرا میخواند بلکه از جیب خالی و شلوار پارهام هم خبر دارد
ذوقزده پول را گرفتم
پیشانیاش را بوسیدم
با او و پدر و مادر خداحافظی کردم
اول یک شلوار خاکی خریدم و سپس عازم اندیمشک و جنوب شدم
چند روز در جزیره بودیم که گفتند دوباره باید به سومار برگردیم
همدان سر راه جنوب به غرب کشور بود
اقتضا میکرد که سری به خانه بزنم
نصفه شب بود
خجالت کشیدم داخل بروم
برگشتم و به مسجد رفتم
تا صبح با گریه برای امیر نماز خواندم
امیر داشت جان میداد و دایی هم بیخ گوشش شهادتین میگفت که به خانه رسیدم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/718
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت دوازدهم
در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم: با این سرعت دوباره بر می گردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی!
من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی!
مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ...
فردا ماجرا را که برای زینب تعریف می کردم خنده اش گرفته بود می گفت: بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی می کرد!
مرضیه با زبان تند و تیزی گفت:زینب خانم چرا طرف این آقا را می گیری! چرا نمی گویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم!
زینب با چشمکی رو به من گفت: فوقش می آمدید زیر دست من درست و حسابی می شستم تان...
هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند با مزه ای گفت: خواهرم شما که هر روز ما را می شوری می اندازی روی بند!
زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمی دهد زودتر تسلیم شد!
جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی می کردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا...
یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه می رفتیم و بر می گشتیم حالات روحیم خیلی تغییر کرده بود! احساس می کردم خدا را بیشتر حس می کنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از برکات جمعی که در بین آنها بودم می دیدم...
هوا بهاری بود و بوی عید نوروز دلها را نوازش می داد و در میان گیر و دار سختی این ویروس مرضیه با یک خبر خوب حالمان را عوض کرد! البته قبل از اینکه مرضیه چیزی بگویید زینب متوجه شد و ماجرا هم از این قرار بود که یک روز آقای فاطمی آمد در غسالخانه و خانم صادقی را صدا زد...
خانم صادقی همان زینب خودمان است من همراه مرضیه و نرگس و دخترش مشغول بودیم و دو سه نفر از خانم های دیگر هم همینطور!
بچه ها خیلی کنجکاو شده بودند که آقای فاطمی چه کار دارد آخر اصلا سابقه نداشت بیاید در غسالخانه!
خیلی رعایت می کرد و بچه ها اگر وسیله ای کم بود و مجبور بودند به او می گفتند و خلاصه اینکه حضور آقایان که کلا منتفی بود و حضور آقای فاطمی هم محدود!
اما فکر کنم مرضیه اصلا فکرش را هم نمی کرد که وقتی زینب بیاید چه چیزی خواهد گفت که بیشتر از همه او را شوکه کند!
صحبتشان خیلی طول کشید و وقتی زینب هم آمد کاملا به شیوه ی مرضیه عمل کرد و اصلا به روی خودش نیاورد! مرضیه گفت: چه خبر؟
آقای فاطمی چکار داشت؟!
زینب با یک حالت خاص ابروهایش را داد بالا وگفت: مرضیه خانم من باید بگویم چکار داشت یا شما باید توضیح بدهی!
ما که متعجب مانده بودیم زینب چه می گوید! مرضیه خیلی جدی گفت: من از کجا باید بدانم که شما با آقای فاطمی راجع به چی حرف می زدید زینب خانم!
زینب گردنش را کج کرد و رو به من و گفت: سمیه جان مرضیه که در جریان نیست ولی تو در جریان باش لباس خوشگلهایت را آماده کن که بیست و هفتم ماه رجب عقد کنان داریم!
مرضیه چنان محکم با دست به صورتش زد که بیشتر از اینکه از خجالت سرخ شود از شدت زدن سرخ شد و متحیر نگاه زینب کرد...
زینب با حالت طلبکارانه نگاهی به مرضیه کرد و ادامه داد: باشد تو نمیدانی نه!
رفیق هم رفیق های قدیم! یک خواستگار هم برایشان می آمد می گفتند آن وقت این خانم(با دست اشاره کرد به مرضیه) قرارعقد می گذارد و به روی خودش نمی آورد! بعد دستهایش را با حالت دعایی و با حرصی از شوق گفت: الهی شهید شی نشورمت!
مرضیه که حسابی شوکه شده بود با همان حالت تحیر مِن مِن کنان گفت: نه بچه ها باور کنید این خبر ها هم نیست.
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/716
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت سیزدهم
بعد هم نگاهی کرد به زینب و همان طور هاج واج گفت: زینب آقای فاطمی از کجا می دانست!
زینب لبخندی زد و گفت: خواستگار حضرت عالی یکی از دوستان آقای فاطمی هستند که وقتی فهمیدن شما هم با خواهرهای جهادی فعالیت دارید برای تحقیق از ایشون سوال کردند
این بنده خدا هم چون شناختی نسبت به هیچ کدام از بچه ها ندارد از من پرسید!
نگاهی کردم به مرضیه گفتم: آخ، آخ! چقدر حیف شد مرضیه و بعد با حالت سوالی ادامه دادم خواستگارت پسر خوبی بود؟!
با آن دعوایی شما با آقای فاطمی کردی خواستگار که هیچ! بنده خدا می ترسد میت هم به دست تو بدهد! مرضیه دستش را که نمی توانست بکوبد به پیشانیش با حالت اشاره این حرکت را انجام داد و گفت: آخر این همه معرف که می تواند تحقیق کند چرا باید بیاید پیش آقای فاطمی!
زینب گفت: خوب حالا خیلی خودت را ناراحت نکن هر چه لازم بود من گفتم!
خندم گرفت با چشمکی رو به مرضیه گفتم: چقدر نصیحتت کردم با زینب کل کل نکن بیا حالا خوب شد!؟
زینب لبخندی زد و گفت: نه سمیه جان نگران نباش چه فرصتی بهتر از این که اینطوری از دست مرضیه خلاص بشویم!
مرضیه مشغول بحث با زینب شد و بقیه هم هر کدام چیزی می گفتند کمی از بچه ها فاصله گرفتم...
همینطور که بچه ها صحبت می کردند در دلم خدا خدا می کردم کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم...
از صبح خبری نبود و این حس خیلی خوبی بود شاید تنها شغلی که دوست دارند مشتری نداشته باشند و از نبود کسی خوشحال می شوند!
تعداد نیروها زیاد بود و فعلا خبری هم نبود تصمیم گرفتم کمی بیرون قدم بزنم
چادرم را سر کردم از محیط غسالخانه آمدم بیرون...
چقدر سکوت اینجا با همه جای دنیا فرق می کند پر از انسان است اما از هیچ کس صدایی بلند نمی شود...
قدم زدن میان کاج های بلندی که آسمانش خالی از نفس های انسانهای زیر پایت هست حس غریبیست!
و اینکه حس کنی چندی پیش بوده اند و چندی بعد تو هم به آنها خواهی پیوست این غربت را بیشتر می کند!
یک لحظه ایستادم نگاه کردم دیدم دقیقا همان جایی هستم که آن شب در خواب دیدم همان جایی که از ترس قدم از قدم نمی توانستم بردارم!
یاد حاج قاسم افتادم چقدر نبودنش در این موقعیت حس می شود هر چند که برای کمک کردن دستش باز تر شده ...
با صدای آژیر آمبولانسی که از کنارم رد شد و مسافری که برای سفری ابدی همراه داشت حالم منقلب شد! آمدم برگردم سمت غسالخانه اما همین که چرخیدم با مرضیه چهره به چهره شدیم که نزدیک بود از شوک سکته کنم!
گفتم: معلوم هست اینجا چه می کنی؟ ترسیدم!
لبخندی زد و گفت: نترس عزیزم این سوالی بود که من می خواستم از شما بپرسم! یک ساعت دارم دنبالت می گردم جواب زینب را بدهی بعد آمدی بیرون قدم می زنی دختر!
چشمهایم را درشت کردم گفتم: مرضیه من ده دقیقه هست آمده ام بیرون! بعد هم ماشاالله زبان خودت کفافش را میدهد دیگر به من نیازی نیست عروس خانم! حالا برویم کمک...
در حالی که لبش را می گزید گفت: بچه ها هستند بیا اینجا بنشین کار مهمی دارم...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/717
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت چهاردهم
ابروهایم را دادم بالا و گفتم: کارمهم!
زیر یک درخت کاج کنار قبری که معلوم بود سالها پیش مسافرش را در خود جای داده نشستیم لحظاتی ساکت بود و چشمهایش به همان قبر ترک خورده مانده بودو مدام دستهایش را با همان دستکش های که دستش بود بهم گره می زد و باز می کرد!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خوب منتظرم مرضیه بگو ببینم چی مهم تر از عقدت هست که به من نگفتی و زینب گفت!
یک نگاه مستأصل به من کرد و گفت: نمی دونم بگم! نگم!
یک خورده چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: مرضیه خوبی! سر کارم گذاشتی خواهر!
از حالاتش مشخص بود نگران است با همان حال گفت توکل بر خدا، بالاخره دو تا عقل بهتر از یکی است! فقط باید قول بدهی بین خودمان بماند!
لبخندی زدم و به شوخی گفتم: خدارا شکر من را در زمره ی عقلا حساب کردی!
نیش خندی زد و ادامه داد: راستش سمیه هفتهی قبل که آقای فاطمی خودمان را رساند یادت هست؟خیلی عادی گفتم: آره خوب چرا؟
گفت: بعد از اینکه تو پیاده شدی آقای فاطمی گوشی اش زنگ خورد و با یکی از دوستانش صحبت می کرد خوب من هم که طبیعتا ناشنوا نبودم!
از حرفهایشان متوجه شدم خانواده ایی اخیرا به خاطر کرونا پدر را از دست داده اند و الان نه تنها از غم رفتن پدرشان که در وضعیت بد اقتصادی هم به سر می برند.
حقیقتا آمدم از آقای فاطمی سوال کنم خجالت کشیدم!
این یک هفته دیوانه شدم از بس به این موضوع فکر کردم! بغض گلویش را گرفت...
گفت: سمیه غم از دست دادن پدر خیلی سخت است! حالا فکر کن مثل این خانواده با سه بچه در وضعیت بد اقتصادی هم باشی!
راستش می خواستم با تو مشورت کنم با توجه به وضعیت کرونا ما مراسم عقد آنچنانی که نداریم به نظرت به نامزدم پیشنهاد بدهم خرج عقدمان را به این خانواده بدهیم قبول می کند!؟
حقیقتا هنوز همدیگر را کامل نمی شناسیم و کمی نگرانم و اینکه حالا با حرفهای زینب فهمیدم نامزدم دوست آقای فاطمی هم هست کمی کار مشکل می شود!
مستأصل سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم فکر این خانواده ذهنم را درگیر کرده از آن طرف هم...
چشمانش را به بلندی درخت کاج دوخت و نفس عمیقی کشید و دیگر حرفش را ادامه نداد!
در دلم کلی بهش غبطه خوردم! خوش به حالش! چقدر این دختر رفتارش شبیه شهداست...
یاد حرف آن روزش افتادم که اگر می خواهیم شهید شویم باید مثل شهدا زندگی کنیم و من این را دقیقا از حالات و رفتارش می دیدم!
خواستم کمی حالش را عوض کنم به شوخی گفتم: مرضیه تو یک کتاب از خودت به من نمی دهی آن وقت می خواهی هزینه ی مراسم عقدت را خرج این کار کنی!
نگاهم کرد و اصلا نخندید با حالت خاصی گفت: سمیه یتیمی سخته...
و ادامه داد بحث آن کتاب هم فرق می کنه جهت اطلاعت تمام شد و وقف در گردشش کردم نفر اول هم امروز برای تو!
ذوق کردم گفتم: خوب این شد حرف حساب! به نظرم با نامزدت هم مستقیم صحبت کن بالاخره باید تو را بشناسه! اینطوری تو هم بهتر او را می شناسی و اینکه اصلا نیازی نیست پول را مستقیم بدهی به آقای فاطمی پس زینب اینجا چکاره است!
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/719
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و نهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/714
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۹)
شب هفت امیر که تمام شد با محسن جامه بزرگ همراه شدم و به سومار برگشتیم
مدتی که نبودیم همه چیز عوض شده بود
حتی جای مقر واحد
جای خالی چادرها نشان میداد که جابجا شدهاند
اما کجا؟
چرخیدیم تا چشممان به سید محسن فدایی افتاد که با موتور آنجا میچرخید
به دستور علیآقا تک و تنها آنجا مانده بود که به امثال ما آدرس مکان جدید را بدهد
جایی در میمک
هنوز لباس سیاه به تن داشتم و و عزادار برادرم امیر
علیآقا تاکید داشت تا مدتی به گشت نروم
اما گوش من بدهکار نبود
با اصرار راضیش کردم
میمک حد فاصل جبهه سومار و جبهه مهران بود
سمت راست میمک ارتفاعات گیسکه در شمال قرار داشت
میمک از جهت شناسایی با سومار و گیسکه تفاوت داشت
گشت و عبور از خط اول عراقیها کار دشواری نبود
اما اینجا هم دست پیش در شناسایی با دشمن بود
ما برای عملیات پیش رو شناسایی میکردیم
عملیاتی به نام عاشورا
مرکز ثقل طراحی برای عبور گردانها در شب عملیات، ارتفاعات گلم زرد بود
دو تیم شناسایی روی آن کار میکرد
خط مقدم خودی طبق معمول دست نیروهای ارتش بود
تپههایی که بوی نفت و گوگرد میداد و پر بود از چاههای نفت که برای جلوگیری از تخریب یا اشتعال پلمپ شده بودند
برای رفتن به شناسایی باید از مسیر رودخانه عبور میکردیم
رودخانه هم بی بهره از چربی ناشی از نفت و گوگرد نبود
تا کمر که داخل آب میشدیم لباسهایمان چرب میشد و بوی بد میگرفت.
موقع شناسایی، این بو همراه ما بود تا برگردیم و فرصتی برای شستشوی لباس پیدا کنیم
یک شب دیدم یکی از بچهها یواشکی لباسهای خیس و نفتی را جمع میکند و میشوید
ردش را گرفتم تا جایی که پشت تانکر نشست و به جان لباسها افتاد
کنعانی بود
او نیز مزد اخلاصش را در فاو با شهادت گرفت
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/722
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت پانزدهم
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: درسته بالاخره باید روحیات من را بشناسه!
گفتم: مرضیه حالا پسر خوبی هست؟! بعد خودم جواب دادم این چه سوالیه من می پرسم! خوب اگر پسر بدی بود که تو اصلا انتخابش نمی کردی!
لبخند ملیحی زد...
گفت: تا اینجا که تحقیق کردیم پسر خوبیه! بقیه اش هم توکل بر خدا...
نگاهی کرد به خانواده ی متوفی که داشتند ضجه می زدند و گفت: سمیه اینکه آخرش چه جوری تموم بشه خیلی مهمه! اما آخر این قصه هم بستگی به طول مسیر داره که چه جوری طی کردیم! برام دعا کن که با هر تغییری در زندگیم مسیر درست را پیش برم!
احساس می کنم این یه تغییر بزرگه! درست مثل این (با دست اشاره کرد به سمت آمبولانس حمل میت!) ادامه داد با این تفاوت که قبل از رفتن و چنین تغییری خودمان مسیر را مشخص می کنیم!
ساکت بودم نمی دونستم چی بگم!
شاید یکی از بزرگترین توفیقات زندگی من حضورم اینجا بود هر چند روزهای تلخیست اما به من مثل مرضیه یادآوری می کند اینجا آخر راه نیست شروع یه تغییر که از قبل رقمش زدیم!
حال مرضیه یه جور خاص بود! و این حس و حال را به من هم منتقل کرد...
از اینکه چنین دوستی داشتم که برای مسیردرست در این دنیا کمک حالمه توی دلم خدا راشکر کردم...
مرضیه بلند شد گفت: بهتره همین الان این موضوع را با آقامهدی در میان بگذارم من برم زنگ بزنم!
گفتم: پس آقا زاده اسمش مهدی است!
لبخندی زد و دوباره شد همان مرضیه قبلی ادامه داد: بلند شو، بلند شو از زیر کار در نرو! بچه ها دست تنها هستن!
گفتم: چی شد! بچه ها تا چند دقیقه قبل زیاد بودن یکدفعه کمبود نیرو را احساس کردی! چشمکی زد و با هم راه افتادیم سمت بچه ها...
حال بچه ها داخل غسالخانه مثل همیشه بود شبیه یک حسینیه که ذکر از در و دیوارش می بارید...
داخل که رفتم با دیدن حال و هوای بچه ها با خودم گفتم کاش موقع رفتن من هم کسی باشد برایم عاشورا بخواند... از حسین بگوید با ذکر یا زهرا راهیم کنند و چه دوست داشتنی هایی!
و از این هم دوست داشتنی تر که خود ارباب بیاید به استقبال! و چه حس عجیبی...
مثل هر روز کار که تمام می شود راهی خانه می شویم و چقدر رفتن این مسیر هر روز متفاوت تر از روز قبل است!
داخل ماشین موقع برگشت نزدیک خانه بودیم که مرضیه کیفش را جابهجا و از داخلش کتابی بیرون آورد و داد سمت من! گفت: بیا سمیه جان این هم امانتی!
نگاهم به عکس روی جلد کتاب افتاد با حالت سوالی پرسیدم رفیق حاج قاسم!
لبخندی زد و گفت: بله رفیق حاج قاسم...
ادامه داد: بعد از شهادت شهید سلیمانی خیلی برایم جالب بود چرا گلزار شهدای تهران دفن نشد کنار خیلی از دوستان دیگرش!
و اینکه این آقا چه کسی بوده و چه ویژگی هایی داشته که حاج قاسم اینقدر برایش عزیز بود؟!
خلاصه اینکه خیلی از سوالهام را این کتاب جواب داد... هنوز داشت صحبت می کرد که رسیدیم جلوی خانه!
کتاب به دست پیاده شدم و خداحافظی کردم ماشین حرکت کرد و رفت اما من سر جایم مانده بودم!
حسین پسر غلامحسین....
نمی شناختمش و دوست داشتم زودتر شروع کنم به خواندن کتاب تا بدانم این حسین کیست!
ادامه دارد...
قسمت بعدی:https://eitaa.com/salonemotalee/721
1_600338992.mp3
7M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و نهم
🌷صاحب بزغاله🌷
قرائت: سوره ناس
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/707
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت شانزدهم
امیر رضا در را باز کرد می دانست و دیگر عادت کرده بود چون از غسالخانه می آیم قبل از هر چیزی تعویض لباس دارم و بساط شستشو!
کتاب را گذاشتم روی میز و تا رفتم لباسهایم را عوض کنم برگشتن دیدم امیر رضا کتاب را برداشته و محو خواندنش هست!
اصلا حواسش نبود دستم را آرام روی شانه اش گذاشتم یکدفعه برگشت گفت: آمدی...
لبخندی زدم...
گفتم: امروز عجله نداری! از کاروان جا نمونی! خندش گرفت و گفت :کاروان اینقدر پر شده دیگه جایی برای ما نگذاشته اند ! قرار شد ما با یکسری از بچه های هیئت برای محله ی خودمون طرح همدلی را برنامه ریزی کنیم شب مسجد جلسه داریم!
بعد همونطور که کتاب را ورق می زد گفت: رفیق حاج قاسم! گفتم: بععععععله! همون که شهیدسلیمانی می گفت اگر بدونم کسی بیشتر از من حسین را دوست دارد دق می کنم!
دوباره نگاهش برگشت به کتاب اما خیلی عمیق تر!!! همون طور که خیره به عکس روی جلد نگاه می کرد گفت: وقتی حاج قاسم یک مکتب است و اینکه یک مکتب اینقدر به یک فرد اهمیت می دهد حتما این فرد یک شخص خاصه!
بعد ادامه داد: امروز دست من باشد تا شب، نفس خانم تمامش می کنم!
کتاب را از دستش قاپیدم و گفتم: نُچ! نمی شود شرط دارد!
متحیر نگاهم کرد و گفت: عه! اینجوریاست! حرفی نیست شرط قبوله!
چشمهایم را درشت کردم و گفتم: نشنیده قبوله!
لبخندی زد و با زیرکی گفت: بله دیگه خانمی شما باشی نشنیده قبوله!
گفتم: پس بیا امروز خانه هستی وسایل خانه را جابه جا کنیم نزدیک عید است...
با دستش زد روی میز و با حالت خاصی گفت: ملت دارن از ترس کرونا می میرند آن وقت خانم ما می گه بیا تغییر دکوراسیون بدهیم! خانمم وقت آدم ارزش داره حیف نیست وقت و جونمون رو بذاریم برا هیچی!
گفتم: بهانه نیار قبول کردی! بخدا ثواب این هم کمتر نیست بچه ها بیشتر از بیست روز داخل خانه هستن خسته شده اند از یکنواختی!
حال و هوایشان عوض بشه دلشون شاد میشه!
اصلا چی از این ثوابش بیشتره دل مومن را شاد کنی اون هم توی این موقعیت!
بلند شد و دستش را گذاشت رو چشمش و گفت: چشم ما که حریف زبان شما نمیشیم!
حالا از کجا شروع کنیم؟
گفتم فعلا بشین، بشین! از کتاب شروع کن تا من کارهای بچه ها را راه بیندازم صدایت می کنم...
لبخند معنی داری نقش بست روی لبش و گفت: تو آن آشوبی که دلم همیشه می خواهدش .....
گفتم: من زبان می ریزنم یا شما آقاااااااا!
با چشمکی از در اتاق آمدم بیرون...
ساجده مشغول بازی بود و سجاد هم مشغول درست کردن ماشینش...
خسته بودم ولی کارهای خانه را انجام دادم آمدم داخل اتاق دیدم امیررضا سخت مشغول خواندن است حقیقتا دلم نیامد بلندش کنم!
میدانستم یک روزه کتاب را تمام می کند دلم می خواست من هم زودتر کتاب را شروع کنم اما انگار خواندن این کتاب برای من صبر می طلبید...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/723
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صدم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/718
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۰)
روال شناسایی خوب بود
همه چیز طبق برنامه پیش میرفت که اتفاقی برای یکی از تیمهای شناسایی افتاد
تیمی که دوست قدیمیام بهرام عطاییان در آن بود
از ارتفاع گلم زرد که رد میشوند و داخل میدان مین، پای بهرام روی مین گوجهای میرود و از مچ قطع میشود
با وجود این، عراقیها از حضور آنها خبردار نمیشوند
مصیب مجیدی بهرام را کول میکند
در حین عبور از میدان مین دست محمد خانجانی هم روی مین میرود
دست او نیز سرنوشت پای بهرام را پیدا میکند
با انفجار دوم، عراقیها هوشیار میشوند
اما بچهها فرصت پیدا میکنند از زیر تیر دشمن رهایی پیدا کنند
دو مجروح را از معرکه دور کردند
بعد از طی مسافت زیادی خسته میشوند و بهرام را کنار چالهای میگذارند تا نیروهای کمکی تازهنفس بیاورند
بهرام میگفت:
"آنقدر تشنه و بیحال با پای قطع شده آنجا ماندم که از آمدن بچهها ناامید شدم
نه میتوانستم به عقب برگردم و نه خبری از نیروهای کمکی بود
از همه جا و همه کس قطع امید کردم
یاد غریبی آقا اباالفضل افتادم
برای خودم روضه غریبی آقا را خواندم
یکباره مصیب مجیدی را بالای سرم دیدم
مسافت زیادی را مرا روی دوشش انداخت و با کمک نیروهای عقبتر مرا به خط خودی برگرداند."
قاعده این بود که وقتی حادثهای در گشت اتفاق میافتاد، رفتن به آن مسیر به دلیل هوشیاری دشمن دشوار میشد
با این حال علیآقا تاکید کرد: "بنا به درخواست فرمانده تیپ "حسینهمدانی" حتماً باید از ارتفاع گلم زرد راهکاری پیدا شود."
نوبت تیم ما شد
مهدی قراگوزلو جلو افتاد و من با سه نفر پشت سرش
از گلم زرد و میدان مین آن عبور کردیم
رسیدیم زیر سنگرهای دشمن
ناگهان یک عراقی بیرون آمد و بالای سر ما ایستاد
مهدی چسبید به یک کپه خاک
من هم چسبیدم به او
هردو بی حرکت ماندیم
مهتاب درآمده بود
نمیتوانستیم قدم از قدم برداریم
سرباز عراقی اگر یک لحظه به زیر سنگرش نگاه میکرد، ما را میدید
بقیه بچهها عقبتر مانده بودند
صدای قلبم را میشنیدم
حتی بلندتر از صدای سرباز عراقی که رفیقش را صدا میکرد
تردید داشتم که ما را دیده یا نه
آنقدر با مهدی به هم چسبیده بودیم که اگر یکی پلک میزد آن دیگری میفهمید
هر دو لبهایمان میجنبید و "وجعلنا..." میخواندیم
ناگهان ابری جلوی مهتاب ایستاد
همه جا تاریک شد
به سرعت دویدیم
هنوز صد متر از سنگر عراقی دور نشده بودیم که مهتاب در آمد
دوباره روی زمین به هم چسبیدیم و در هم مچاله شدیم
باید منتظر یک تکه ابر میماندیم
دشمن شک کرده بود
صدای پا را شنیده بود اما ما را نمیدید
این را وقتی که به سمتمان آمدند، مطمئن شدیم
صدای پای آنها که نزدیکتر شد منتظر حرکت ابر و تاریکی نشدیم
مثل دونده ها شروع به دویدن کردیم
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/728
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت هفدهم
دو ساعتی گذشت حوصله ام سر رفته بود! بچه ها مشغول بازی بودند هر کاری فکر می کردم انجام دادم دیگر طاقت نیاوردم رفتم داخل اتاق...
امیررضا سرش را گذاشته بود روی میز و دستهایش دو طرف سرش بود تعجب کردم رفتم جلو، بی هوا دستهایم را کشیدم روی سرش مثل جن زده ها بلند شد! نگاهم که به نگاهش افتاد خجالت کشیدم کاش نیامده بودم داخل اتاق !
چشمهایش سرخ شده بود...
قشنگ معلوم بود دوباره هوایی شده...
در دلم یکدفعه ترسیدم!
حس از دست دادنش دلم را آشوب کرد!
امیررضا دیوانه ی شهادت و من دیوانه ی او!
حس می کردم عشق شهادت آخر می بردش...
با صدایش به خودم آمدم سمیه جان! عزیزم! خبری... دری... صدایی... ندایی....
سکته کردم خانم!
لبم را گزیدم گفتم:ببخشیدا، ولی من دیگه حوصله ام سر رفته بود...
لبخند که به لبش آمد چهره اش دیدنی تر شد...
اصلا به روی خودش نیاورد و گفت: بریم...! بریم! که شاد کردن دل مومن ثواب زیادی داره حیفه وقتمون را از دست بدیم!
لبخندی زدم و از ته دلم به خدا گفتم: خدایا من امیر رضا رو خیلی دوست دارم از اون دوست داشتنی هایی که همیشه می خواهم همراهم باشد...
یک لحظه یاد غسالخانه افتادم و نمی دانم چرا اشک در چشمهایم حلقه زد... شاید...
در میان گیر و دار حس و حال خودم بودم که امیر رضا با یک حرکت مجالی به فکرم نداد و با تمام قوایش بلندم کرد و با داد و فریاد به بچه ها گفت: بیاین کمکِ بابا! قلقلک بازی داریم! قلقلک...
و این لحظات از آن لحظه های بود که شادی عجیبی به بچه ها تزریق می کرد...
دادم رفته بود هوا اما فاید ای نداشت...
وقتی با بچه ها دست به یکی می کردند من وسط شون هیچ کاری نمی تونستم بکنم!
می دونستن من به قلقلک حساسم و با کوچکترین اشاره ای نابود میشم اینقدر خندوندنم و خندیدن که دیگه نفسم بالا نمی اومد و حسابی اشک از چشمهامون جاری شد...
ولی اشک من طعمش فرق می کرد...
حس از دست دادنشون یا رفتنم ترسی به جانم انداخته بود....
اتفاقی که دیر یا زود برای همه می افتد!
اما این روزها بیشتر می بینم و بیشتر حسش می کنم...
سرعت عمل امیر رضا برای جا به جایی وسائل من را هم مشغول کرد در حین کار کردن پرسیدم: راستی چطور بود؟
در حال جابهجایی مبل نفس زنان گفت: چی؟!
گفتم: کتاب!
مبل را گذاشت همانجا که گفته بودم...
نشست روی مبل یه لیوان آب دادم دستش تا نفسش جا بیاید...
دوباره بلند شد و مبل بعدی را برداشت و گفت: اینجا خوبه بذارمش!
گفتم: آره خوبه بعد گردنم را کج کردم و گفتم نگفتیا!
مبل را سر جایش گذاشت، دو تا دستش را محکم به مبل تکیه داد و سرش را تکان داد و با حسرتی گفت: نمی دونم! واقعا نمی دونم!
سمیه بعضی ها چطوری اینطوری میشن!
من بلند نه! ولی توی دلم گفتم: شاید مثل تو!
بعد بدون اینکه من چیزی بگم با یک حالتی ادامه داد: مــن مــســت و تــو دیــوانــه مــا را کــه بــرد خــانــه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه...
با تعجب گفتم: به!به! آقامون شاعرم بودن من خبر نداشتم!
لبخندی زد و گفت: این شعری که آقا محمدحسین زیاد می خوندن با یک حس و حال عجیب!
چشمهای از حدقه بیرون زده ام را که دید گفت: داخل کتاب نوشته بود ببین حاج قاسم چه رفقای اهل دلی داشته!
گفتم: حاج قاسم که بله! ولی به این سرعت چطوری حفظش کردی!
گفت: حرف دل خانم! خود به خود میره توحافظه!
دیگه دم دم های غروب بود و نزدیک اذان امیر رضا بدون اینکه ادامه بده و حرفی بزنه کارها را تمام کرد که زودتر به جلسشون برسه!
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/725
1_605700367.mp3
4.61M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتادم
🌷مرد یخفروش🌷
قرائت: سوره همزه
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/719
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت هجدهم
صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حافظی کردم و رفتم سمت ماشین...
مرضیه مثل همیشه منتظرم بود
تا نشستم بعد از حال و احوالپرسی گفت: کتاب چطور بود به کجاش رسیدی؟ لبهام را به حالت لوس جمع کردم و گفتم فعلا توی نوبتم!
همسر جان دارن می خوننش البته امروز دیگه می رسه به من ان شاالله!
خندش گرفت گفت: عجب ولی از من می شنوی این کتابها را نده به همسر جانت بخونه!
متعجب نگاهش کردم گفتم: عه وا! چرا مرضیه! این چه حرفیه می زنی!
گفت: از من گفتن ببخشیدا هوا برش میداره، میره شهید میشه! اونوقت تو می مونی رو دست ما! ما هم حیرون میشیم!
با اخم نگاهش کردم و گفتم: دیوانه...
اون که همین جوری هم شهادت آرزوش هست!
نگاهم کرد و گفت: این را که می دونم گفتم تو حیرون میشی و بعد آروم زد زیر خنده...
با کنایه گفتم: بسلامتی کی مراسم عقد تون هست با آقا مهدی!
اخم هاش را کشید تو هم و نگاهم کرد!
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: چیزی که عوض داره گله نداره خانم!
رسیدیم غسالخانه...
تعدادمان خیلی بیشتر از روزهای قبل بود...
وقت تعویض لباس زینب به من و چند تا از بچه های دیگر گفت: کم کم وقتشه شما نفسی تازه کنید برید پشت جبهه خدمت کنید نیروهای تازه نفس دارن بال بال می زنن!
خیلی جدی و بدون اعتنا به حرفش گفتم: من که هستم هیج جا هم نمی رم گفته باشم زینبی!
زد به شونه ی مرضیه گفت: نگاه این سمیه از اون تک خور هاست! وقتی یه چیزی بهش میدن تنهایی فیض می بره! بابا خوش انصاف بذار دو نفر دیگه هم طعم غسالخانه را بچشن!
با خنده گفتم: خدا نکنه خواهر! ولی جدی بی خیال من شو که فدایی داری...
به سرعت رفتم سمت غسالخانه که دیگه چیزی راجع به این موضوع به من نگه! چند تایی از بچه ها داخل بودن بعضی هاشون که اولین بارشون بود حس و حالشون قشنگ دیدنی بود...
و دعای هر روز من کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم!
اما بود! متاسفانه بود...
وسط انجام غسل یک میت بودیم که نرگس مامان همان دختر نوجوان دست از کار کشید و رفت بیرون!
فکر کردم حالش بد شده رفتم که به دادش برسم دیدم لپ و تاپ همراهش آورده و رفت بیرون!
کنجکاو رفتم بپرسم وسط کفن و دفن با لپ تاپ چکار دارد!
سر یکی از قبرها نشست لپ و تاپش را باز کرد و مشغول شد.
رفتم جلو گفتم: نرگس خانم خوبی!
چرا اومدید اینجا؟ کمکی! مددی! چیزی نمیخواهید!
لبخندی زد و گفت کمک که می خوام ولی نباید بگیرم! امتحان آنلاین دانشگاهمه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم امتحان دانشگاه! مگه تعطیل نیستین! گفت: نه! بعد با لبخندی گفت بالاخره این هم تکلیفه خواهر...
و چه حس عجیبی وجودم را پر کرد!
گفتم: پس موفق باشی مشغول باش...
همینطور که از بین قبرها رد میشدم تا به غسالخانه برسم یاد این جمله ی شهید آوینی افتادم!
چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست...
چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست...
همه تاریخ اینجا حاضر است...
بدر و حنین و عاشورا اینجاست...
و شاید آن یار، او هم اینجا باشد...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/726
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت نوزدهم
مرضیه آمد پیشم گفت: کجا رفته بودی دختر!
گفتم: رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟
گفت: خوب چطور بود حالش بد شده!
گفتم: نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان!
حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت: امتحان!
سرم را تکان دادم گفتم: مادر و دختر ستودنی اند و دیگر حرفی برای زدن نداشتم!
رفتم پیش بچه ها...
اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوه های بود که اینجا خوب دیده می شد...
کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت: ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلی های دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت می کنم حله!
لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم: زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه...
گفت: من تسلیمم ولی واقعا چاره ای نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم توکل بر خدا!
هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم!
مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت: همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه...
یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر می شد اما کم کم بچه ها ی جهادی میدان دار شدند مثل همیشه...
سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت: سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست !
با حالت سر گفتم: آره
گفت: با بچه هایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟!
نگاهش کردم و گفتم: کسی توی ذهنم نیست حالا فکر می کنم اگر کسی بود حتما می گم.
لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد: دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ان شا الله پر خیر و برکت!
مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد!
رسیدم خانه...
امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت!
تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود...
خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت چه خبر خانمم؟ یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم: هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمی تونم برم!
امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش می کردم!
ناراحت گفتم: امیر رضاااااااا اصلا فکر نمی کردم! خوب نمی خواستی برم می گفتی! میدونی که من...
نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت: خانمم من که خوشحال نشدم تو نمی تونی بری!
حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمی دونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست...
بعد با حالت کشیده گفت: سمیییبیییه....
این سمیه گفتنش من را یاد اربعین ها انداخت! وقتی که می خواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی!
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/727
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیستم
دوزاریم افتاد که چی می خواد بگه!
خیره نگاهش کردم و گفتم: نه امیررضا!
اصلا و ابدا فکرش را هم نکن! تو ناراحتی قلبی داری!
مردمک چشمش را جا به جا کرد و گفت: سمیه جان عزیز من! مرگ دست خداست مگر آیه ی قرآن نداریم زمان مرگ هر کسی برسه یک لحظه هم بالا و پایین نداره!
پس چرا بیخود نگرانی!
ضمن اینکه من فقط همین چهارده روز عید تعطیلم! دوباره باید چه حضوری چه آنلاین سرکار باشم! می دونی تا راضیت نکنم نمیرم!
ولی یادت باشه مانع بشی جواب خدا را خودت باید بدی!
با لحن کمی تند گفتم: امیررضا مگر ضدعفونی شهر کار برای خدا نیست!
مگر طرح همدلی کار برای خدا نیست ! مهم اینه هر کسی به اندازه ی خودش بتونه قدمی برداره! تو هم که از همان روز اول بیکار نبودی!
مستأصل سرش را تکان داد و گفت: تو از چی می ترسی؟! اینکه من درگیر بیماری بشم!
خوب عزیز من این احتمال وقتی خودت هم رفتی غسالخانه برای من بود مگر غیر از اینه!
لبم را گزیدم و اشک در چشمهایم حلقه زد حرفی برای گفتن نداشتم ...
ترس از دست دادن امیر رضا حتما مرا نابود می کند!
کمی بهم نزدیک تر شد دستش را از روی صورتم برداشت و از میان موهای شانه کرده ام عبور داد...
سرم روی قفسه ی سینه اش جا گرفت گوشم صدای تپش های قلبش را می شنید...
وعقلم می گفت: نباید احساسی بشوم نه نباید بگذارم امیر رضا برود! یکدفعه یاد حرفه های مهناز افتادم که عقل هم چیز خوبی ست! و من گفتم ما برای اعتقادات می رویم...
اشکهایم روانه شد...
امیر رضا ساکت شده بود و با هر بار دست کشیدن توی موهام خوب بلد بود با دستهای مردانه اش قلب مرا بدست بیاورد...
مثل همیشه کم کم وارد شد وقتی دید حالم خیلی خراب است گفت: اصلا فعلا ولش کن! توکل بر خدا کووووووو تا اول فروردین!
بریم الان بچه ها بیان بینن این وضع را اینجوری خوب نیست!
نفس عمیقی کشیدم بلند شدم بدون اینکه با چشمهای خیسم نگاه امیر رضا کنم آمدم بروم سمت آشپز خانه که دستم را گرفت! خیلی قاطع گفت: مطمئن باش تا تو راضی نباشی نمیرم خیالت راحت!
حرفی به زبان نیاوردم اما توی دلم گفتم: این نامردیه امیر رضا!!! من رو خوب شناختی!
می دونی نمی تونم در مقابل درخواستت مقاومت کنم...
بغضم رو فرو خوردم و درست حس کردم چقدر درد نامحسوس گلو از شدت بغض، نفس گیر و سخت است!
هر چه سعی کردم خودم را مشغول کنم نمی شد! فکر امیر رضا با تصمیمی که گرفته بود نمی گذاشت آرام باشم! رفتن به غسالخانه داشت دیوانه ام می کرد دست و دلم به کار نمی رفت!
امیر رضا که خوب حال مرا می فهمید همانطور که مثلا داشت با بچه ها بازی می کرد انگار که نه انگار تصمیمی گرفته و مثلا همه چیز مثل قبل است خیلی عادی گفت: راستی سمیه بیکاری!
نگاهش کردم و با تمام ذهن پر آشوبم سعی کردم حرف زدنم عادی باشد تا بچه ها متوجه حالم نشوند گفتم: چرا؟
گفت: خواستم بگم اگر کاری نداری من کتاب را تمام کردم می تونی بری بخونیش! کتاب داخل اتاق روی میز...
کلا فراموش کرده بودم...
با خودم گفتم چقدر خوب خواندن کتاب در این موقعیت حداقل من را از این افکار آشوب بیرون می آورد! لبخندی نشست روی لبهام بلند شدم رفتم داخل اتاق، کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندن...
تا قبل از خواندن، حکمت طول کشیدن رسیدن این کتاب به دستم را نمیدانستم اما گویا هر چیزی زمان و حکمت مشخصی دارد حتی خواندن یک کتاب! و هرگز فکر نمی کردم و در باورم نمی گنجید با خواندن این کتاب چه اتفاقاتی برای زندگی من خواهد افتاد...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/729
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و یکم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/722
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۱)
شب بعد باز حرکت کردیم اما از یک مسیر دیگر
نزدیک میدان مین حس کردم یک سیاهی قدم به قدم با ما حرکت میکند
وقتی میایستیم او هم میایستد
حرکت که میکنیم او هم حرکت میکند
ذهنم به هم ریخت
آیا عراقیها ما را دور زدهاند
مهدی جلو بود
باید به او میفهماندم یک سیاهی مشکوک دنبال ماست
اسلحه را از ضامن خارج کردم
میدانستم که این منطقه دیگر لو رفته و باید با دشمن درگیر شویم
یکباره سیاهی مثل برق و باد به سمت من آمد
از هیبت و صدای آمدنش افتادم
یک گراز بزرگ و سیاه بود که از یک متریام با سرعت رد شد و رفت
یک روز در مقررات اطلاعات نشسته بودیم که چند جعبه میوه آوردند
میوه که میآمد همه چشمها به من خیره میشد که دست از پا خطا نکنم
دور جعبهها چرخیدم
من با یکی دوتا سیر نمیشدم
جعبهها پر بود از انگور و گلابی و انار
دستم به جعبه انار که رفت خمپارهای زوزه کشید و روی یکی از چادرهای بچهها فرود آمد
عزیز امراللهی همانجا شهید شد
بچهها به سمت او که رفتند شرایط برای خوردن میوهها فراهم بود
از ۵ جعبه، دو جعبه را نصفه نیمه خوردم
نمیدانم از غصه بود یا برای روحیه دادن به بچهها
عزیز امراللهی را که سوار آمبولانس کردند، عدهای با پوتین و دمپایی به جان من افتادند
روز بعد حاج آقا رضا فاضلیان امام جمعه ملایر آمد
بچهها پشت سرش نماز خواندند
روضه و سینهزنی جانانهای به یاد شهدا برپا شد
وقت ناهار دیدم حاج آقا رضا دستمالی باز کرد
نان و پنیر بود که با خودش از همدان آورده بود
پرسیدم: "حاج آقا غذای جبهه خدای نکرده شبهه دارد که میل نمیکنید."
گفت: "نه! آن سهمیه شماست که میجنگید. نه سهم من که برای دیدن شما آمدهام."
شاید تلنگری بود به من که دو جعبه میوه را روز قبل خورده بودم
گفتم: "حاج آقا! از سهمیه من میشود میل کنید؟"
گفت: "چرا نمیشود، عزیزم! اگر شکر داری از سهمیه شکرت بده."
علی آقا که شاهد گفتگوی من و حاج آقا بود، یواشکی به پهلوی من زد و گفت: "حاج آقا هم میداند که تو بار شکر هستی!"
آن روز حاج آقا صیغه عقد اخوت را یکی یکی با بچهها خواند و چند روز بعد عملیات عاشورا شروع شد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/731
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست ویکم
بسم اللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ...
خیالم راحت بود که امیر رضا مواظب بچه ها هست نمی دانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم! خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم!
وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیر رضا با بچه ها خوابیدن!
روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیر رضا و با خیال راحت خوابیدم...
صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیر رضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانه ی زد.
حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من!
اما من هم خوشحال بودم...
خوشحال بودم از اینکه تا نفس می کشیم بتوانیم کاری کنیم...
آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت: نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله می خوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم!
می شناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود...
اما از دیشب هنوز نوشته های کتاب با من حرف می زد وحرفهای محمد حسین توی ذهنم رژه می رفت...
اتفاقاتی که حاج قاسم روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد...
نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود...
مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه...
صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت: سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟!
بین چارچوب در و چار چوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم: توکل بر خدا...و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بی خبر از آن بودم!
خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه می کردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه...
نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را می دانست از حالتم متوجه شد سر حالم ...
چپ چپ نگاهم کرد گفت: نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سر حالی!
انرژی زا زدی دختر!
لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم: دیروز که داشتم بر می گشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه!
اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: تکلیف برای من نه زمان می شناسند نه مکان!
یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی!
کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت: مسیر روشنه سمیه و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد!
رسیدیم غسالخانه...
روزهای آخر سال اینجا غریبتر می شود!
همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار!
لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک می شد با حس خاصی بسر ببرم...
دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند...
یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی می کرد که وقتی مسیر انسان از اینجا می گذرد پس دلبستگی چرااااا؟! وارستگی را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده!
دوباره کاوری آمد و مسافری آورد!
زیپی باز شد و کفنی بسته...
چقدر خوشحالیم که حداقل می توانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی می شد!
اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن می کند میان تاریکی قبر...
درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/732
1_615373537.mp3
6.35M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و یکم
🌷شغال و ماهی🌷
قرائت: سوره عصر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/719
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/728
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۲)
یک بار با بچههای واحد راهی مشهد شدیم
به نیشابور که رسیدیم علیآقا بچهها را وسط بیابان پیاده کرد
خودش ماند و راننده و من
گفت: "چرا پیاده نمیشوی؟!"
بیتعارف و محکم گفتم: "اول خودت پیاده شو!"
میدانستم که نقشهای دارد
نهیب زد: "پیاده شو!"
گفتم: "پیاده نمیشوم تا خودت پیاده نشوی"
مشتی حوالهام کرد و گفت: "ای ناقلا! دست مرا خواندهای!؟"
سرش را از آینه ماشین بیرون برد و گفت: "بچهها! الان ساعت ۱۱ شب است. تا ساعت ۴ صبح خودتان برگردید نیشابور. فکر کنید پشت عراقیها هستید و راه را گم کردهاید. از ستارهها کمک بگیرید و از امام رضا."
وقتی داشتیم دور میشدیم ماشین را نگه داشت و گفت: "بچهها! یادتان باشد اینجا قدمگاه امام رضاست!"
ساعت سه و نیم شب بچه ها برگشتند
خسته و کوفته کیلومترها راه آمده بودند
یکی داخل رودخانه افتاده و تمام لباسهایش خیس آب بود
یکی دیگر با پای مجروح و زخمی آمده بود
یکی دیگر همراهش را کیلومترها کول کرده بود تا به نیشابور برسد
اما هیچکس غر نمیزد و اعتراضی نداشت
بعد از رفتن به حرم و زیارت، خدمت حاج آقا جواد تهرانی رسیدیم
بچهها خواستند که حاج آقا سفارشی داشته باشد.
فرمود: "بچههای اطلاعات عملیات! اول تزکیه. آخر هم تزکیه کنید. رستگاری شما در پاکدلی است."
شب در حسینیه همدانیها نزدیک حرم مجلس روضه و دعا داشتیم
همه ضجه می زدند
اما جعفر منتقمی مثل شمع میسوخت
او از طلبههای محله کمال آباد بود که سیمای نورانیاش از نور باطن و خلوصش خبر میداد
همیشه خودم را فرسنگها دورتر از او میدیدم
وقتی که به جبهه می آمد برایش مهم نبود که چه کاری به او بدهند
هر کاری برایش ابزار خدمت بود
آن شب وسطهای دعا و با همان پای لنگان از جمع دور شد
نیمنگاهی به او داشتم
به پشت بام حسینیه رفت و آنجا نشست
از آنجا هم صدای گریههاش به پایین میرسید
نمیدانم چه دیده بود
فردا هر چه پرسیدم نگفت
بغض میکرد و سرش را پایین میانداخت
می دانستم که این موضوع با شفای او بیارتباط نیست
در آستانه عملیات شهید رجائی، در اثر بمباران دشمن در پادگان ابوذر سرپل ذهاب، از ناحیه گردن قطع نخاع شد.
مثل یک تکه گوشت روی تخت بیحرکت مانده بود.
دکترها از ادامه حیات او ناامید بودند و جوابش کردند.
خانوادهاش او را به مشهدالرضا بردند.
پدرش تعریف میکرد: "شب هنگام در عالم خواب، آقایی را میبیند که به او میگوید: "پسرم برخیز! راه برو!"
جعفر با گریه میگوید: "نمیتوانم!"
امام میفرماید: "چرا نمیتوانی!؟ دستت را به من بده و بلند شو!"
جعفر که از خواب برمیخیزد، راه میرود
شفا پیدا کرده بود و مردم تمام لباسهای او را برای تبرک تکهتکه کردند
جعفر در عملیات والفجر ۸ به محبوبش پیوست
از مشهد به همدان برگشتیم
پدرم گفت: "رفیقت که هر روز برای ما نان سنگک میگیرد آمده بود و سراغت را میگرفت"
شصتم خبر داد که علی محمدی آمده است
تعجب کردم چون خبری از عملیات نبود
بعد از نماز مغرب در مسجد محل دیدمش
گفتم: "مگر مشغول درس در قم نیستی!؟"
گفت: "درس همیشه هست، اما فرصت جهاد همیشه نیست"
گفتم: "فعلا که عملیاتی در پیش نیست. برو! نزدیک عملیات صدایت میکنیم."
گفت: "مهم نیست که عملیات باشد یا نباشد مهم لبیک به پیام امام است.
برای دومین بار بود که با علی محمدی عازم جبهه میشدیم
حالا همه بچههای واحد او را میشناختند
اما من بیشتر از همه در خلوت او بودم
وقتی مثل نادر فتحی از جمع جدا میشد و گوشهای میرفت
برای خودش قبری کنده بود
نیمه شب داخل قبر آرام میگرفت و در آن تاریکی گریه میکرد.
من هم بیرون قبر مینشستم و به گریه او میگریستم
به حالش غبطه میخوردم
هیچ وقت متوجه نشد که غریبهای نزدیک آن قبر نشسته است وگرنه ساکت میشد یا جایش را عوض میکرد.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/735
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست ودوم
اینجای روضه اشک است که روانه می شود و چقدر طعم اشک برای حسین (ع) زیر ماسک حس عجیبی دارد...
مطمئنم دلم برای روضه های اینجا تنگ می شود...
یاد حرف مادرم می افتم که همیشه می گوید: بنی آدم بنی عادت است! گمان می کنم طبیعت انسان چنین است که پس از مدتی با هر مکانی انس می گیرد و ترک آن مکان برایش سخت است!
شاید عجیب به نظر بیاید اما حس رفتن از غسالخانه اندوهی به دلم انداخته بود! هیچ گاه فکر هم نمی کردم روزی دلتنگ غسالخانه شوم!
من زندگی کردن را دوست دارم و زنده بودن را اما آنچه مرا به اینجا انس داد همان شرف المکان بالمکین است نه محیطش!
انسانهای اینجا جنسشان فرق می کند با آدم های بیرون! اینها از جان گذشته اند برای خدا!
و تمام تفاوت انسانها از همین جا شروع می شود!
الان خوب می فهمم چرا رزمنده ها از تمام شدن جنگ غصه داشتند! در واقع آنها دلتنگ جنگ نه!
که دلتنگ معنویت و زنده بودن بین چنین آدم های بودند!
مثل همیشه با احتیاط آب می ریزم روی جنازه و با خود می اندیشم آنچه انسان را زنده نگه می دارد همین تکاپوست اگر نه تفاوت من با این جنازه ی روی سنگ چیست؟!
دهانی که برای دفاع از دینش حرف نزند و دستی که کاری نکند و پایی که در مسیرش حرکت نکند براستی چه فرقی با این جنازه دارد؟!
نفس عمیقی می کشم احساس می کنم چقدر من قبل از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت...
به خود می گویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد جهاد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود...
روز سختی بود...
جنازه پشت جنازه...
پیر و جوان...
آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده...
بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که می میرد تنش سنگین می شود و جابهجا ایش سخت است!
و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان می آید!؟ و حالا خوب در می یابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را!
مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جمله ی عجیبی گفت: بچه ها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند می آید بند بند وجود انسان را پر از هوای خدا می کند...
در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت: بچه ها چی می شد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم!
و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد!
محیط آلوده! ضدعفونی!
زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت: مرضیه امروز عرفانی می زنی!
مرضیه با یه جملهی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت: زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم!
زینب کم نیاورد و گفت: خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش!
مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند!
هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر...
موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور!
در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر می شود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر می کند...
و براستی چقدر فضا و آدم های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند!
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/737
1_616475562.mp3
4.04M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و دوم
🌷دو موش و یک گربه🌷
قرائت: سوره فیل
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/730
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/731
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۳)
علیآقا بیشتر بچه ها را فرستاد سومار و من و چند نفر را فرستاد جوانرود
جوانرود جبهه آرام و بیتحرکی بود اما وقتی شنیدم علی محمدی قبل از من به آنجا رفته است آرام شدم
جوانرود که رسیدم ردش را گرفتم
بالاخره پیدایش کردم
گوشهای نشسته بود و آرام قرآن میخواند
آنجا در خط هم خطر عراقیها بود و هم خطر ضد انقلاب داخلی
قبل از اینکه او مرا ببیند اسلحه را برداشتم
سینهخیز تا نزدیکش رفتم
جوری که فکر کند دشمنم
گلنگدن کشیدم
سعی کردم مرا نبیند اما صدا را بشنود
هیچ عکسالعملی نداشت
دوباره گلنگدن کشیدم طوری که اگر برای خودم این صحنه پیش میآمد حتماً میترسیدم اما باز هم عکسالعملی نشان نداد
با طمأنینه قرآن میخواند
بلند شدم
بی آنکه سلام کنم با تندی گفتم: "فکر نمیکنی دشمن تا دمِ گوشّت بیاید!؟"
لبخندی زد
سلام کرد و گفت: "تویی علیآقا!؟ نه، علی جان. دشمن نمیآید. اینجا هیچ اتفاقی نمیافتد."
وقتی این را گفت به فکر رفتم؛ "یعنی کجا برای علی اتفاقی خواهد افتاد که اینقدر مطمئن است!؟"
۲۰ روز در جبهه جوانرود بودیم
به سمت دریاچه دربندیخان در خاک عراق به گشت میرفتیم
در تمام مدت محو آرامش علی محمدی بودم
تک پسر خانواده بود
با این سن کم روح بزرگی در کالبد نحیف خود داشت
اهل محاسبه نفس و مراقبه بود
حتی مدت خوابیدن و زمان خوابیدن او مثل ساعت دقیق و از روی حساب و کتاب بود
اگر بعد از ظهر میخوابید، نیم ساعت خواب مستحب میکرد
شبها بیش از ۲ ساعت نمیخوابید
با این حال روز بسیار سرحال و بشاش نشان میداد
هیچ کلمهای از زبان او بیدلیل صادر نمیشد
کم حرف و بدون هرگونه کنایه و عاری از غیبت
یقین داشتم که او در تمام عمرش هیچ دروغی نگفته
هیچ گامی جز برای رضای خدا برنداشته است
با اینکه با علی هم سن و سال بودیم، در عین رفاقت و صمیمیت، لحظه به لحظه مصاحبت با او برای من درس بود
وقتی میگفت علیجان احساس میکردم تمام دوستان شهیدم از حبیب مظاهری گرفته تا رضا نوروزی و نادر فتحی مرا صدا میکنند
برای من علی محمدی خلاصهی شهدا بود
حس پنهانی به من میگفت: "لذت همراهی با علی محمدی را از دست نده! خیلی زود خواهد رفت!!!"
بعد از مدتی با او به بخشداری سرپل ذهاب برگشتم
همه جمع بودند
زمزمه بود که جلسه معارفه مسئول جدید اطلاعات عملیات است
فرمانده تیپ تصمیم گرفته علی چیتساز را به عنوان مسئول طرح عملیات معرفی کند و رضا مستجیری را که فرمانده گردان حضرت علی اکبر بود به جای علیآقا بگذارد.
همه بچههای اطلاعات از این موضوع ناراحت بودند
علی آقا فقط فرمانده آنها نبود
رفیق و همراه دائمی آنها بود
با آنها به گشت میرفت
با آنها میخندید و گریه میکرد
اصلاً علی آقا شناسنامه اطلاعات عملیات بود
پیدا بود که او هم از دور شدن از بچههای واحد چندان راضی نیست
ولی صلاحدید فرماندهان اقتضا میکرد که به دلیل شایستگیهایش از او در کار خطیر دیگری استفاده شود
علیآقا در آن جلسه خیلی بزرگ منشانه رفتار کرد
از همه خواست تا با آقا رضا مستجیری همکاری کنند
چند نفری بعد از تودیع و معارفه، نبودن علی آقا را تاب نیاوردند و از واحد رفتند
رضا مستجیری فرد بی تجربهای در کار رزم نبود
او را از فتح خرمشهر میشناختم
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/736
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/735
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۴)
رضا مستجیری فرد بی تجربهای در کار رزم نبود
او را از فتح خرمشهر میشناختم
من مسئول یک تیم شناسایی شدم
علی به عنوان معاون محسن جامهبزرگ در تیم او سازماندهی شد
همه تیم ها عازم سومار شدیم
منطقه هدف ما برای شناسایی، ارتفاعی در سمت چپ کوه گیسکه و کانیشیخ بود
علی شاه حسینی آن را ارتفاع ساندویچی نامگذاری کرده بود
کار روی ساندویچی با سه تیم آغاز شد
تیم من از راست
هر ۳ تیم همزمان رها میشدیم
در یکی از گشتها، تیم ما با گشتیهای عراقی برخورد کرد
روبرو که شدیم همدیگر را در سیاهی دیدیم اما هیچ کدام دست به اسلحه نبردیم
هر دو طرف برگشتیم
مفهوم این عدم برخورد برای حریف این بود که هیچ طرفی حاضر نیست برای دیگری لو برود
اما در عین حال هر دو طرف برای همدیگر نقشههایی دارند
هفته دوم، بعد از چهار گشت، راهکار من قفل شد
راهکاری که از میدان مین و کمین عراقیها در سمت راست ساندویچی رد میشد و به شیاری میرسید
رضا مستجیری برای اطمینان از قفل شدن راهکار، با تیم من آمد و خطاب به من و معاونم گفت: "از این راهکار خاطرم آسوده است. تا شب عملیات دیگر به گشت نروید."
حالا باید منتظر شب حمله میشدم
اما تا آن وقت با موتور به تپههای پشت خط و گاهی جلوی خط سرکشی میکردم
یکبار پایم به محلی متروکه رسید که بسیار مشکوک نشان میداد
با دیدن من، عدهای از نیروهای محلی از آنجا گریختند
نمیدانستم خودی یا ستون پنجم دشمن هستند
تعقیبشان کردم
اما آب شده بودند و رفته بودند توی زمین
دو تیم شناسایی از مسئولان تیپ برای کنترل نهایی دو راهکار دیگر به شناسایی رفته بودند
همراه آنها چهار نیروی زبده اطلاعاتی هم بودند
این تیم از سه طرف به محاصره دشمن در میآید
با شروع درگیری هر کدام به سمتی میگریزند
در همان آغاز درگیری، محمد عرب و حسین جعفریان و حاج حسن تاجوک به شدت مجروح می شوند
دشمن بالای سرشان میآید
هر سه را به رگبار میبندد
حتی تیر خلاص هم میزند
نفرات بعدی مجال مییابند که از معرکه بگریزند
از این میان فقط رضا مستجیری است که به عقب برنمیگردد
ما در مقر بودیم که خبر این حادثه را دادند
من و کریم مطهری و چند نفر دیگر عازم محل درگیری شدیم
دشمن به عقب رفته بود
پیکر غرق به خون حسین جعفریان و محمد عرب هر کدام به گوشه ای افتاده و اثر تیر خلاص روی سرشان پیدا بود
دنبال بقیه گشتیم
ناگهان چشمم به حاج حسن تاجوک افتاد
تکان میخورد
تمام تنش آثار گلوله بود
از پا تا شکم سوراخ سوراخ بود و از سوراخها خون مثل چشمه میجوشید
حتی رد تیر خلاص روی استخوان جمجمهاش پیدا بود
با این حال، نفس میکشید
کشانکشان به عقب بردیمش
به دنبال رضا مستجیری تمام شیارها و لابلای بوتهها و سنگها را کاویدیم
اما هیچ اثری از او نبود
با استفاده از ۴ اسلحه و فانسخه یک برانکارد ابتکاری ساختیم
محمد عرب را روی آن گذاشتیم
به عقب که برمیگشتیم خون سر محمد عرب روی پایم میریخت
او همان لحظه اول با تیر خلاص دشمن شهید شده بود اما نمیتوانستیم پیکر او را وسط بیابان رها کنیم
اصلاً فراموش نمیکردیم که او چطور مردانه، شهید هانی تکلو را کیلومترها از میدان مین به عقب آورده بود
حالا دستهای شل شده و سر افتادهاش با هر گام برداشتن ما بالا و پایین میشد
گاهی از روی برانکارد ابتکاری ما به روی خاک میافتاد و دلم را آتش میزد
تمام غربت و مظلومیت یک آدم بیکس در سیمای متلاشی شده او پیدا بود
از عراق آمده بود و اینجا کسی را نداشت
حتی اگر او را تا همدان میبردیم، چه کسی برای تشییع میآمد و برایش گریه میکرد؟
وقتی بعد از ۷-۸ کیلومتر به عقب رسیدیم، بچهها بالای سر او و حسین جعفریان حلقه زدند و روضه خواندند
آن جا بود که آسمان دلم باز شد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/739