eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
بر اساس واقعیت قسمت شانزدهم امیر رضا در را باز کرد می دانست و دیگر عادت کرده بود چون از غسالخانه می آیم قبل از هر چیزی تعویض لباس دارم و بساط شستشو! کتاب را گذاشتم روی میز و تا رفتم لباسهایم را عوض کنم برگشتن دیدم امیر رضا کتاب را برداشته و محو خواندنش هست! اصلا حواسش نبود دستم را آرام روی شانه اش گذاشتم یکدفعه برگشت گفت: آمدی... لبخندی زدم... گفتم: امروز عجله نداری! از کاروان جا نمونی! خندش گرفت و گفت :کاروان اینقدر پر شده دیگه جایی برای ما نگذاشته اند ! قرار شد ما با یکسری از بچه های هیئت برای محله ی خودمون طرح همدلی را برنامه ریزی کنیم شب مسجد جلسه داریم! بعد همون‌طور که کتاب را ورق می زد گفت: رفیق حاج قاسم! گفتم: بععععععله! همون که شهیدسلیمانی می گفت اگر بدونم کسی بیشتر از من حسین را دوست دارد دق می کنم! دوباره نگاهش برگشت به کتاب اما خیلی عمیق تر!!! همون طور که خیره به عکس روی جلد نگاه می کرد گفت: وقتی حاج قاسم یک مکتب است و اینکه یک مکتب اینقدر به یک فرد اهمیت می دهد حتما این فرد یک شخص خاصه! بعد ادامه داد: امروز دست من باشد تا شب، نفس خانم تمامش می کنم! کتاب را از دستش قاپیدم و گفتم: نُچ! نمی شود شرط دارد! متحیر نگاهم کرد و گفت: عه! اینجوریاست! حرفی نیست شرط قبوله! چشمهایم را درشت کردم و گفتم: نشنیده قبوله! لبخندی زد و با زیرکی گفت: بله دیگه خانمی شما باشی نشنیده قبوله! گفتم: پس بیا امروز خانه هستی وسایل خانه را جابه جا کنیم نزدیک عید است... با دستش زد روی میز و با حالت خاصی گفت: ملت دارن از ترس کرونا می میرند آن وقت خانم ما می گه بیا تغییر دکوراسیون بدهیم! خانمم وقت آدم ارزش داره حیف نیست وقت و جونمون رو بذاریم برا هیچی! گفتم: بهانه نیار قبول کردی! بخدا ثواب این هم کمتر نیست بچه ها بیشتر از بیست روز داخل خانه هستن خسته شده اند از یکنواختی! حال و هوایشان عوض بشه دلشون شاد میشه! اصلا چی از این ثوابش بیشتره دل مومن را شاد کنی اون هم توی این موقعیت! بلند شد و دستش را گذاشت رو چشمش و گفت: چشم ما که حریف زبان شما نمیشیم! حالا از کجا شروع کنیم؟ گفتم فعلا بشین، بشین! از کتاب شروع کن تا من کارهای بچه ها را راه بیندازم صدایت می کنم... لبخند معنی داری نقش بست روی لبش و گفت: تو آن آشوبی که دلم همیشه می خواهدش ..... گفتم: من زبان می ریزنم یا شما آقاااااااا! با چشمکی از در اتاق آمدم بیرون... ساجده مشغول بازی بود و سجاد هم مشغول درست کردن ماشینش... خسته بودم ولی کارهای خانه را انجام دادم آمدم داخل اتاق دیدم امیررضا سخت مشغول خواندن است حقیقتا دلم نیامد بلندش کنم! می‌دانستم یک روزه کتاب را تمام می کند دلم می خواست من هم زودتر کتاب را شروع کنم اما انگار خواندن این کتاب برای من صبر می طلبید... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/723
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صدم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/718 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۰) روال شناسایی خوب بود همه چیز طبق برنامه پیش می‌رفت که اتفاقی برای یکی از تیم‌های شناسایی افتاد تیمی که دوست قدیمی‌ام بهرام عطاییان در آن بود از ارتفاع گلم زرد که رد می‌شوند و داخل میدان مین، پای بهرام روی مین گوجه‌ای می‌رود و از مچ قطع می‌شود با وجود این، عراقی‌ها از حضور آنها خبردار نمی‌شوند مصیب مجیدی بهرام را کول می‌کند در حین عبور از میدان مین دست محمد خانجانی هم روی مین می‌رود دست او نیز سرنوشت پای بهرام را پیدا می‌کند با انفجار دوم، عراقی‌ها هوشیار می‌شوند اما بچه‌ها فرصت پیدا می‌کنند از زیر تیر دشمن رهایی پیدا کنند دو مجروح را از معرکه دور کردند بعد از طی مسافت زیادی خسته می‌شوند و بهرام را کنار چاله‌ای می‌گذارند تا نیروهای کمکی تازه‌نفس بیاورند بهرام میگفت: "آنقدر تشنه و بی‌حال با پای قطع شده آنجا ماندم که از آمدن بچه‌ها ناامید شدم نه می‌توانستم به عقب برگردم و نه خبری از نیروهای کمکی بود از همه جا و همه کس قطع امید کردم یاد غریبی آقا اباالفضل افتادم برای خودم روضه غریبی آقا را خواندم یکباره مصیب مجیدی را بالای سرم دیدم مسافت زیادی را مرا روی دوشش انداخت و با کمک نیروهای عقب‌تر مرا به خط خودی برگرداند." قاعده این بود که وقتی حادثه‌ای در گشت اتفاق می‌افتاد، رفتن به آن مسیر به دلیل هوشیاری دشمن دشوار می‌شد با این حال علی‌آقا تاکید کرد: "بنا به درخواست فرمانده تیپ "حسین‌همدانی" حتماً باید از ارتفاع گلم زرد راهکاری پیدا شود." نوبت تیم ما شد مهدی قراگوزلو جلو افتاد و من با سه نفر پشت سرش از گلم زرد و میدان مین آن عبور کردیم رسیدیم زیر سنگرهای دشمن ناگهان یک عراقی بیرون آمد و بالای سر ما ایستاد مهدی چسبید به یک کپه خاک من هم چسبیدم به او هردو بی حرکت ماندیم مهتاب درآمده بود نمی‌توانستیم قدم از قدم برداریم سرباز عراقی اگر یک لحظه به زیر سنگرش نگاه می‌کرد، ما را می‌دید بقیه بچه‌ها عقب‌تر مانده بودند صدای قلبم را می‌شنیدم حتی بلندتر از صدای سرباز عراقی که رفیقش را صدا می‌کرد تردید داشتم که ما را دیده یا نه آن‌قدر با مهدی به هم چسبیده بودیم که اگر یکی پلک می‌زد آن دیگری می‌فهمید هر دو لب‌هایمان می‌جنبید و "وجعلنا..." می‌خواندیم ناگهان ابری جلوی مهتاب ایستاد همه جا تاریک شد به سرعت دویدیم هنوز صد متر از سنگر عراقی دور نشده بودیم که مهتاب در آمد دوباره روی زمین به هم چسبیدیم و در هم مچاله شدیم باید منتظر یک تکه ابر می‌ماندیم دشمن شک کرده بود صدای پا را شنیده بود اما ما را نمی‌دید این را وقتی که به سمت‌مان آمدند، مطمئن شدیم صدای پای آنها که نزدیک‌تر شد منتظر حرکت ابر و تاریکی نشدیم مثل دونده ها شروع به دویدن کردیم ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/728
بر اساس واقعیت قسمت هفدهم دو ساعتی گذشت حوصله ام سر رفته بود! بچه ها مشغول بازی بودند هر کاری فکر می کردم انجام دادم دیگر طاقت نیاوردم رفتم داخل اتاق... امیررضا سرش را گذاشته بود روی میز و دستهایش دو طرف سرش بود تعجب کردم رفتم جلو، بی هوا دستهایم را کشیدم روی سرش مثل جن زده ها بلند شد! نگاهم که به نگاهش افتاد خجالت کشیدم کاش نیامده بودم داخل اتاق ! چشمهایش سرخ شده بود... قشنگ معلوم بود دوباره هوایی شده... در دلم یکدفعه ترسیدم! حس از دست دادنش دلم را آشوب کرد! امیررضا دیوانه ی شهادت و من دیوانه ی او! حس می کردم عشق شهادت آخر می بردش... با صدایش به خودم آمدم سمیه جان! عزیزم! خبری... دری... صدایی... ندایی.... سکته کردم خانم! لبم را گزیدم گفتم:ببخشیدا، ولی من دیگه حوصله ام سر رفته بود... لبخند که به لبش آمد چهره اش دیدنی تر شد... اصلا به روی خودش نیاورد و گفت: بریم...! بریم! که شاد کردن دل مومن ثواب زیادی داره حیفه وقتمون را از دست بدیم! لبخندی زدم و از ته دلم به خدا گفتم: خدایا من امیر رضا رو خیلی دوست دارم از اون دوست داشتنی هایی که همیشه می خواهم همراهم باشد... یک لحظه یاد غسالخانه افتادم و نمی دانم چرا اشک در چشمهایم حلقه زد... شاید... در میان گیر و دار حس و حال خودم بودم که امیر رضا با یک حرکت مجالی به فکرم نداد و با تمام قوایش بلندم کرد و با داد و فریاد به بچه ها گفت: بیاین کمکِ بابا! قلقلک بازی داریم! قلقلک... و این لحظات از آن لحظه های بود که شادی عجیبی به بچه ها تزریق می کرد... دادم رفته بود هوا اما فاید ای نداشت... وقتی با بچه ها دست به یکی می کردند من وسط شون هیچ کاری نمی تونستم بکنم! می دونستن من به قلقلک حساسم و با کوچکترین اشاره ای نابود میشم اینقدر خندوندنم و خندیدن که دیگه نفسم بالا نمی اومد و حسابی اشک از چشمهامون جاری شد... ولی اشک من طعمش فرق می کرد... حس از دست دادنشون یا رفتنم ترسی به جانم انداخته بود.... اتفاقی که دیر یا زود برای همه می افتد! اما این روزها بیشتر می بینم و بیشتر حسش می کنم... سرعت عمل امیر رضا برای جا به جایی وسائل من را هم مشغول کرد در حین کار کردن پرسیدم: راستی چطور بود؟ در حال جابه‌جایی مبل نفس زنان گفت: چی؟! گفتم: کتاب! مبل را گذاشت همانجا که گفته بودم... نشست روی مبل یه لیوان آب دادم دستش تا نفسش جا بیاید... دوباره بلند شد و مبل بعدی را برداشت و گفت: اینجا خوبه بذارمش! گفتم: آره خوبه بعد گردنم را کج کردم و گفتم نگفتیا! مبل را سر جایش گذاشت، دو تا دستش را محکم به مبل تکیه داد و سرش را تکان داد و با حسرتی گفت: نمی دونم! واقعا نمی دونم! سمیه بعضی ها چطوری اینطوری میشن! من بلند نه! ولی توی دلم گفتم: شاید مثل تو! بعد بدون اینکه من چیزی بگم با یک حالتی ادامه داد: مــن مــســت و تــو دیــوانــه مــا را کــه بــرد خــانــه صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی  جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه... با تعجب گفتم: به!به! آقامون شاعرم بودن من خبر نداشتم! لبخندی زد و گفت: این شعری که آقا محمدحسین زیاد می خوندن با یک حس و حال عجیب! چشمهای از حدقه بیرون زده ام را که دید گفت: داخل کتاب نوشته بود ببین حاج قاسم چه رفقای اهل دلی داشته! گفتم: حاج قاسم که بله! ولی به این سرعت چطوری حفظش کردی! گفت: حرف دل خانم! خود به خود میره تو‌حافظه! دیگه دم دم های غروب بود و نزدیک اذان امیر رضا بدون اینکه ادامه بده و حرفی بزنه کارها را تمام کرد که زودتر به جلسشون برسه! ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/725
1_605700367.mp3
4.61M
قسمت هشتادم 🌷مرد یخ‌فروش🌷 قرائت: سوره همزه قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/719
بر اساس واقعیت قسمت هجدهم صبح زود بود مثل هر روز صدای زنگ گوشی که بلند شد رفتم سمت در از بچه ها و امیر رضا خدا حافظی کردم و رفتم سمت ماشین... مرضیه مثل همیشه منتظرم بود تا نشستم بعد از حال و احوالپرسی گفت: کتاب چطور بود به کجاش رسیدی؟ لبهام را به حالت لوس جمع کردم و گفتم فعلا توی نوبتم! همسر جان دارن می خوننش البته امروز دیگه می رسه به من ان شاالله! خندش گرفت گفت: عجب ولی از من می شنوی این کتابها را نده به همسر جانت بخونه! متعجب نگاهش کردم گفتم: عه وا! چرا مرضیه! این چه حرفیه می زنی! گفت: از من گفتن ببخشیدا هوا برش میداره، میره شهید میشه! اونوقت تو می مونی رو دست ما! ما هم حیرون میشیم! با اخم نگاهش کردم و گفتم: دیوانه... اون که همین جوری هم شهادت آرزوش هست! نگاهم کرد و گفت: این را که می دونم گفتم تو حیرون میشی و بعد آروم زد زیر خنده... با کنایه گفتم: بسلامتی کی مراسم عقد تون هست با آقا مهدی! اخم هاش را کشید تو هم و نگاهم کرد! قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: چیزی که عوض داره گله نداره خانم! رسیدیم غسالخانه..‌. تعدادمان خیلی بیشتر از روزهای قبل بود... وقت تعویض لباس زینب به من و چند تا از بچه های دیگر گفت: کم کم وقتشه شما نفسی تازه کنید برید پشت جبهه خدمت کنید نیروهای تازه نفس دارن بال بال می زنن! خیلی جدی و بدون اعتنا به حرفش گفتم: من که هستم هیج جا هم نمی رم گفته باشم زینبی! زد به شونه ی مرضیه گفت: نگاه این سمیه از اون تک خور هاست! وقتی یه چیزی بهش میدن تنهایی فیض می بره! بابا خوش انصاف بذار دو نفر دیگه هم طعم غسالخانه را بچشن! با خنده گفتم: خدا نکنه خواهر! ولی جدی بی خیال من شو که فدایی داری... به سرعت رفتم سمت غسالخانه که دیگه چیزی راجع به این موضوع به من نگه! چند تایی از بچه ها داخل بودن بعضی هاشون که اولین بارشون بود حس و حالشون قشنگ دیدنی بود... و دعای هر روز من کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم! اما بود! متاسفانه بود... وسط انجام غسل یک میت بودیم که نرگس مامان همان دختر نوجوان دست از کار کشید و رفت بیرون! فکر کردم حالش بد شده رفتم که به دادش برسم دیدم لپ و تاپ همراهش آورده و رفت بیرون! کنجکاو رفتم بپرسم وسط کفن و دفن با لپ تاپ چکار دارد! سر یکی از قبرها نشست لپ و تاپش را باز کرد و مشغول شد. رفتم جلو گفتم: نرگس خانم خوبی! چرا اومدید اینجا؟ کمکی! مددی! چیزی نمی‌خواهید! لبخندی زد و گفت کمک که می خوام ولی نباید بگیرم! امتحان آنلاین دانشگاهمه! متعجب نگاهش کردم و گفتم امتحان دانشگاه! مگه تعطیل نیستین! گفت: نه! بعد با لبخندی گفت بالاخره این هم تکلیفه خواهر... و چه حس عجیبی وجودم را پر کرد! گفتم: پس موفق باشی مشغول باش... همینطور که از بین قبرها رد میشدم تا به غسالخانه برسم یاد این جمله ی شهید آوینی افتادم! چه می جویی؟ عشق؟ همین جاست... چه می جویی؟ انسان؟ اینجاست... همه تاریخ اینجا حاضر است... بدر و حنین و عاشورا اینجاست... و شاید آن یار، او هم اینجا باشد... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/726
بر اساس واقعیت قسمت نوزدهم مرضیه آمد پیشم گفت: کجا رفته بودی دختر! گفتم: رفتم ببینم نرگس چی شده بود؟ گفت: خوب چطور بود حالش بد شده! گفتم: نه بابا امتحان داشت رفت سرجلسه ی امتحان! حالت چشمهایش مثل همان موقع که من شنیدم شد گفت: امتحان! سرم را تکان دادم گفتم: مادر و دختر ستودنی اند و دیگر حرفی برای زدن نداشتم! رفتم پیش بچه ها... اینکه اینقدر بچه هایمان وظیفه شناسند جلوه های بود که اینجا خوب دیده می شد... کارهایمان که تمام شد زینب دوباره آمد نشست کنارم گفت: ببین سمیه جان من حداکثر بتونم به شما تا اول فروردین فرصت بدم دیگه واقعا بیشتر نمیشه! خیلی های دیگه داوطلب شدن خوب بالاخره اون بندگان خدا هم دوست دارن خدمتی کنند! الان دارم باهات اتمام حجت می کنم حله! لبهام را جمع کردم و با حالت خاصی گفتم: زینب این رسمش نیست رفیق نیم راه... گفت: من تسلیمم ولی واقعا چاره ای نیست! نفس عمیقی کشیدم و گفتم توکل بر خدا! هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی به خاطر ماندن در غسالخانه چانه بزنم! مرضیه از آن طرف که حواسش به ما بود گفت: همین که این سه چهار روز را هم گفتند بمونیم شکر داره تا بعدش ببینیم چی میشه... یاد روز های اول افتادم که اینجا آمدم تعدادمان از انگشت های یک دست هم گاهی کمتر می شد اما کم کم بچه ها ی جهادی میدان دار شدند مثل همیشه... سوار ماشین که شدیم ساکت بودم مرضیه متوجه شد حالم گرفته است گفت: سمیه، فاطمه عابدی که از بچه های بسیج بود یادت هست ! با حالت سر گفتم: آره گفت: با بچه هایشان کارگاه ماسک دوزی راه انداخته اند نیرو کم دارند کسی سراغ نداری بیاد کمکشون کنه؟! نگاهش کردم و گفتم: کسی توی ذهنم نیست حالا فکر می کنم اگر کسی بود حتما می گم. لبخندی رضایت بخشی زد ادامه داد: دو سه روز دیگه سال تحویله! چه سالی بشه امسال! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ان شا الله پر خیر و برکت! مرضیه هم ان شااللهی گفت و ساکت شد! رسیدم خانه... امیر رضا سنگ تمام گذاشته بود فضای خانه اینقدر عوض شده بود که با ورود به خانه حس و حالم یادم رفت! تمام ریزه کاری ها را انجام داده بود... خیلی خوشحال شدم و کلی تشکر کردم. نشست کنارم و گفت چه خبر خانمم؟ یکدفعه یادحرف زینب افتادم خیلی ناراحت گفتم: هیچی! گفتن بعد از این سه، چهار روز از اول عید نیروی جدید میاد دیگه نمی تونم برم! امیر رضا چنان خوشحال شد و ذوق کرد که من فقط متعجب نگاهش می کردم! ناراحت گفتم: امیر رضاااااااا اصلا فکر نمی کردم! خوب نمی خواستی برم می گفتی! میدونی که من... نگذاشت حرفم تموم بشه دستش را گذاشت روی صورتم گفت: خانمم من که خوشحال نشدم تو نمی تونی بری! حقیقتا امروز یه اتفاقی افتاد که نمی دونستم چطوری بهت بگم اما خدا حواسش به همه هست... بعد با حالت کشیده گفت: سمیییبیییه.... این سمیه گفتنش من را یاد اربعین ها انداخت! وقتی که می خواست دلم را بدست بیاورد و چند وقت برود کربلا خادمی! ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/727
بر اساس واقعیت قسمت بیستم دوزاریم افتاد که چی می خواد بگه! خیره نگاهش کردم و گفتم: نه امیررضا! اصلا و ابدا فکرش را هم نکن! تو ناراحتی قلبی داری! مردمک چشمش را جا به جا کرد و گفت: سمیه جان عزیز من! مرگ دست خداست مگر آیه ی قرآن نداریم زمان مرگ هر کسی برسه یک لحظه هم بالا و پایین نداره! پس چرا بیخود نگرانی! ضمن اینکه من فقط همین چهارده روز عید تعطیلم! دوباره باید چه حضوری چه آنلاین سرکار باشم! می دونی تا راضیت نکنم نمیرم! ولی یادت باشه مانع بشی جواب خدا را خودت باید بدی! با لحن کمی تند گفتم: امیررضا مگر ضدعفونی شهر کار برای خدا نیست! مگر طرح همدلی کار برای خدا نیست ! مهم اینه هر کسی به اندازه ی خودش بتونه قدمی برداره! تو هم که از همان روز اول بیکار نبودی! مستأصل سرش را تکان داد و گفت: تو از چی می ترسی؟! اینکه من درگیر بیماری بشم! خوب عزیز من این احتمال وقتی خودت هم رفتی غسالخانه برای من بود مگر غیر از اینه! لبم را گزیدم و اشک در چشمهایم حلقه زد حرفی برای گفتن نداشتم ... ترس از دست دادن امیر رضا حتما مرا نابود می کند! کمی بهم نزدیک تر شد دستش را از روی صورتم برداشت و از میان موهای شانه کرده ام عبور داد... سرم روی قفسه ی سینه اش جا گرفت گوشم صدای تپش های قلبش را می شنید... وعقلم می گفت: نباید احساسی بشوم نه نباید بگذارم امیر رضا برود! یکدفعه یاد حرفه های مهناز افتادم که عقل هم چیز خوبی ست! و من گفتم ما برای اعتقادات می رویم... اشکهایم روانه شد... امیر رضا ساکت شده بود و با هر بار دست کشیدن توی موهام خوب بلد بود با دستهای مردانه اش قلب مرا بدست بیاورد... مثل همیشه کم کم وارد شد وقتی دید حالم خیلی خراب است گفت: اصلا فعلا ولش کن! توکل بر خدا کووووووو تا اول فروردین! بریم الان بچه ها بیان بینن این وضع را اینجوری خوب نیست! نفس عمیقی کشیدم بلند شدم بدون اینکه با چشمهای خیسم نگاه امیر رضا کنم آمدم بروم سمت آشپز خانه که دستم را گرفت! خیلی قاطع گفت: مطمئن باش تا تو راضی نباشی نمیرم خیالت راحت! حرفی به زبان نیاوردم اما توی دلم گفتم: این نامردیه امیر رضا!!! من رو خوب شناختی! می دونی نمی تونم در مقابل درخواستت مقاومت کنم... بغضم رو فرو خوردم و درست حس کردم چقدر درد نامحسوس گلو از شدت بغض، نفس گیر و سخت است! هر چه سعی کردم خودم را مشغول کنم نمی شد! فکر امیر رضا با تصمیمی که گرفته بود نمی گذاشت آرام باشم! رفتن به غسالخانه داشت دیوانه ام می کرد دست و دلم به کار نمی رفت! امیر رضا که خوب حال مرا می فهمید همانطور که مثلا داشت با بچه ها بازی می کرد انگار که نه انگار تصمیمی گرفته و مثلا همه چیز مثل قبل است خیلی عادی گفت: راستی سمیه بیکاری! نگاهش کردم و با تمام ذهن پر آشوبم سعی کردم حرف زدنم عادی باشد تا بچه ها متوجه حالم نشوند گفتم: چرا؟ گفت: خواستم بگم اگر کاری نداری من کتاب را تمام کردم می تونی بری بخونیش! کتاب داخل اتاق روی میز... کلا فراموش کرده بودم... با خودم گفتم چقدر خوب خواندن کتاب در این موقعیت حداقل من را از این افکار آشوب بیرون می آورد! لبخندی نشست روی لبهام بلند شدم رفتم داخل اتاق، کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندن... تا قبل از خواندن، حکمت طول کشیدن رسیدن این کتاب به دستم را نمیدانستم اما گویا هر چیزی زمان و حکمت مشخصی دارد حتی خواندن یک کتاب! و هرگز فکر نمی کردم و در باورم نمی گنجید با خواندن این کتاب چه اتفاقاتی برای زندگی من خواهد افتاد... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/729
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و یکم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/722 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۱) شب بعد باز حرکت کردیم اما از یک مسیر دیگر نزدیک میدان مین حس کردم یک سیاهی قدم به قدم با ما حرکت می‌کند وقتی می‌ایستیم او هم می‌ایستد حرکت که می‌کنیم او هم حرکت می‌کند ذهنم به هم ریخت آیا عراقی‌ها ما را دور زده‌اند مهدی جلو بود باید به او می‌فهماندم یک سیاهی مشکوک دنبال ماست اسلحه را از ضامن خارج کردم می‌دانستم که این منطقه دیگر لو رفته و باید با دشمن درگیر شویم یکباره سیاهی مثل برق و باد به سمت من آمد از هیبت و صدای آمدنش افتادم یک گراز بزرگ و سیاه بود که از یک متری‌ام با سرعت رد شد و رفت یک روز در مقررات اطلاعات نشسته بودیم که چند جعبه میوه آوردند میوه که می‌آمد همه چشمها به من خیره می‌شد که دست از پا خطا نکنم دور جعبه‌ها چرخیدم من با یکی دوتا سیر نمی‌شدم جعبه‌ها پر بود از انگور و گلابی و انار دستم به جعبه انار که رفت خمپاره‌ای زوزه کشید و روی یکی از چادرهای بچه‌ها فرود آمد عزیز امراللهی همانجا شهید شد بچه‌ها به سمت او که رفتند شرایط برای خوردن میوه‌ها فراهم بود از ۵ جعبه، دو جعبه را نصفه نیمه خوردم نمی‌دانم از غصه بود یا برای روحیه دادن به بچه‌ها عزیز امراللهی را که سوار آمبولانس کردند، عده‌ای با پوتین و دمپایی به جان من افتادند روز بعد حاج آقا رضا فاضلیان امام جمعه ملایر آمد بچه‌ها پشت سرش نماز خواندند روضه و سینه‌زنی جانانه‌ای به یاد شهدا برپا شد وقت ناهار دیدم حاج آقا رضا دستمالی باز کرد نان و پنیر بود که با خودش از همدان آورده بود پرسیدم: "حاج آقا غذای جبهه خدای نکرده شبهه دارد که میل نمی‌کنید." گفت: "نه! آن سهمیه شماست که می‌جنگید. نه سهم من که برای دیدن شما آمده‌ام." شاید تلنگری بود به من که دو جعبه میوه را روز قبل خورده بودم گفتم: "حاج آقا! از سهمیه من می‌شود میل کنید؟" گفت: "چرا نمی‌شود، عزیزم! اگر شکر داری از سهمیه شکرت بده." علی آقا که شاهد گفتگوی من و حاج آقا بود، یواشکی به پهلوی من زد و گفت: "حاج آقا هم می‌داند که تو بار شکر هستی!" آن روز حاج آقا صیغه عقد اخوت را یکی یکی با بچه‌ها خواند و چند روز بعد عملیات عاشورا شروع شد ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/731
بر اساس واقعیت قسمت بیست ویکم بسم اللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ... خیالم راحت بود که امیر رضا مواظب بچه ها هست نمی دانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم! خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم! وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیر رضا با بچه ها خوابیدن! روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیر رضا و با خیال راحت خوابیدم... صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیر رضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانه ی زد. حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من! اما من هم خوشحال بودم... خوشحال بودم از اینکه تا نفس می کشیم بتوانیم کاری کنیم... آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت: نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله می خوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم! می شناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود... اما از دیشب هنوز نوشته های کتاب با من حرف می زد وحرفهای محمد حسین توی ذهنم رژه می رفت... اتفاقاتی که حاج قاسم روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد... نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود... مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه... صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت: سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟! بین چارچوب در و چار چوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم: توکل بر خدا...و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بی خبر از آن بودم! خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه می کردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه... نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را می دانست از حالتم متوجه شد سر حالم ... چپ چپ نگاهم کرد گفت: نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سر حالی! انرژی زا زدی دختر! لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم: دیروز که داشتم بر می گشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه! اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: تکلیف برای من نه زمان می شناسند نه مکان! یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی! کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت: مسیر روشنه سمیه و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد! رسیدیم غسالخانه... روزهای آخر سال اینجا غریبتر می شود! همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار! لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک می شد با حس خاصی بسر ببرم... دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند... یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی می کرد که وقتی مسیر انسان از اینجا می گذرد پس دلبستگی چرااااا؟! وارستگی را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده! دوباره کاوری آمد و مسافری آورد! زیپی باز شد و کفنی بسته... چقدر خوشحالیم که حداقل می توانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی می شد! اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن می کند میان تاریکی قبر... درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا... ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/732
1_615373537.mp3
6.35M
قسمت هشتاد و یکم 🌷شغال و ماهی🌷 قرائت: سوره عصر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/719
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت صد و دوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/728 فصل نهم من، مهتاب، مین(۱۲) یک بار با بچه‌های واحد راهی مشهد شدیم به نیشابور که رسیدیم علی‌آقا بچه‌ها را وسط بیابان پیاده کرد خودش ماند و راننده و من گفت: "چرا پیاده نمی‌شوی؟!" بی‌تعارف و محکم گفتم: "اول خودت پیاده شو!" می‌دانستم که نقشه‌ای دارد نهیب زد: "پیاده شو!" گفتم: "پیاده نمی‌شوم تا خودت پیاده نشوی" مشتی حواله‌ام کرد و گفت: "ای ناقلا! دست مرا خوانده‌ای!؟" سرش را از آینه ماشین بیرون برد و گفت: "بچه‌ها! الان ساعت ۱۱ شب است. تا ساعت ۴ صبح خودتان برگردید نیشابور. فکر کنید پشت عراقی‌ها هستید و راه را گم کرده‌اید. از ستاره‌ها کمک بگیرید و از امام رضا." وقتی داشتیم دور می‌شدیم ماشین را نگه داشت و گفت: "بچه‌ها! یادتان باشد اینجا قدمگاه امام رضاست!" ساعت سه و نیم شب بچه ها برگشتند خسته و کوفته کیلومترها راه آمده بودند یکی داخل رودخانه افتاده و تمام لباس‌هایش خیس آب بود یکی دیگر با پای مجروح و زخمی آمده بود یکی دیگر همراهش را کیلومترها کول کرده بود تا به نیشابور برسد اما هیچ‌کس غر نمی‌زد و اعتراضی نداشت بعد از رفتن به حرم و زیارت، خدمت حاج آقا جواد تهرانی رسیدیم بچه‌ها خواستند که حاج آقا سفارشی داشته باشد. فرمود: "بچه‌های اطلاعات عملیات! اول تزکیه. آخر هم تزکیه کنید. رستگاری شما در پاکدلی است." شب در حسینیه همدانیها نزدیک حرم مجلس روضه و دعا داشتیم همه ضجه می زدند اما جعفر منتقمی مثل شمع می‌سوخت او از طلبه‌های محله کمال آباد بود که سیمای نورانی‌اش از نور باطن و خلوصش خبر می‌داد همیشه خودم را فرسنگ‌ها دورتر از او می‌دیدم وقتی که به جبهه می آمد برایش مهم نبود که چه کاری به او بدهند هر کاری برایش ابزار خدمت بود آن شب وسط‌های دعا و با همان پای لنگان از جمع دور شد نیم‌نگاهی به او داشتم به پشت بام حسینیه رفت و آنجا نشست از آنجا هم صدای گریه‌هاش به پایین می‌رسید نمی‌دانم چه دیده بود فردا هر چه پرسیدم نگفت بغض می‌کرد و سرش را پایین می‌انداخت می دانستم که این موضوع با شفای او بی‌ارتباط نیست در آستانه عملیات شهید رجائی، در اثر بمباران دشمن در پادگان ابوذر سرپل ذهاب، از ناحیه گردن قطع نخاع شد. مثل یک تکه گوشت روی تخت بی‌حرکت مانده بود. دکترها از ادامه حیات او ناامید بودند و جوابش کردند. خانواده‌اش او را به مشهدالرضا بردند. پدرش تعریف می‌کرد: "شب هنگام در عالم خواب، آقایی را می‌بیند که به او می‌گوید: "پسرم برخیز! راه برو!" جعفر با گریه می‌گوید: "نمی‌توانم!" امام می‌فرماید: "چرا نمی‌توانی!؟ دستت را به من بده و بلند شو!" جعفر که از خواب برمی‌خیزد، راه می‌رود شفا پیدا کرده بود و مردم تمام لباس‌های او را برای تبرک تکه‌تکه کردند جعفر در عملیات والفجر ۸ به محبوبش پیوست از مشهد به همدان برگشتیم پدرم گفت: "رفیقت که هر روز برای ما نان سنگک می‌گیرد آمده بود و سراغت را می‌گرفت" شصتم خبر داد که علی محمدی آمده است تعجب کردم چون خبری از عملیات نبود بعد از نماز مغرب در مسجد محل دیدمش گفتم: "مگر مشغول درس در قم نیستی!؟" گفت: "درس همیشه هست، اما فرصت جهاد همیشه نیست" گفتم: "فعلا که عملیاتی در پیش نیست. برو! نزدیک عملیات صدایت می‌کنیم." گفت: "مهم نیست که عملیات باشد یا نباشد مهم لبیک به پیام امام است. برای دومین بار بود که با علی محمدی عازم جبهه می‌شدیم حالا همه بچه‌های واحد او را می‌شناختند اما من بیشتر از همه در خلوت او بودم وقتی مثل نادر فتحی از جمع جدا می‌شد و گوشه‌ای می‌رفت برای خودش قبری کنده بود نیمه شب داخل قبر آرام می‌گرفت و در آن تاریکی گریه می‌کرد. من هم بیرون قبر می‌نشستم و به گریه او می‌گریستم به حالش غبطه می‌خوردم هیچ وقت متوجه نشد که غریبه‌ای نزدیک آن قبر نشسته است وگرنه ساکت می‌شد یا جایش را عوض می‌کرد. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/735
بر اساس واقعیت قسمت بیست ودوم اینجای روضه اشک است که روانه می شود و چقدر طعم اشک برای حسین (ع) زیر ماسک حس عجیبی دارد... مطمئنم دلم برای روضه های اینجا تنگ می شود... یاد حرف مادرم می افتم که همیشه می گوید: بنی آدم بنی عادت است! گمان می کنم طبیعت انسان چنین است که پس از مدتی با هر مکانی انس می گیرد و ترک آن مکان برایش سخت است! شاید عجیب به نظر بیاید اما حس رفتن از غسالخانه اندوهی به دلم انداخته بود! هیچ گاه فکر هم نمی کردم روزی دلتنگ غسالخانه شوم! من زندگی کردن را دوست دارم و زنده بودن را اما آنچه مرا به اینجا انس داد همان شرف المکان بالمکین است نه محیطش! انسانهای اینجا جنسشان فرق می کند با آدم های بیرون! اینها از جان گذشته اند برای خدا! و تمام تفاوت انسانها از همین جا شروع می شود! الان خوب می فهمم چرا رزمنده ها از تمام شدن جنگ غصه داشتند! در واقع آنها دلتنگ جنگ نه! که دلتنگ معنویت و زنده بودن بین چنین آدم های بودند! مثل همیشه با احتیاط آب می ریزم روی جنازه و با خود می اندیشم آنچه انسان را زنده نگه می دارد همین تکاپوست اگر نه تفاوت من با این جنازه ی روی سنگ چیست؟! دهانی که برای دفاع از دینش حرف نزند و دستی که کاری نکند و پایی که در مسیرش حرکت نکند براستی چه فرقی با این جنازه دارد؟! نفس عمیقی می کشم احساس می کنم چقدر من قبل از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت... به خود می گویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد جهاد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود... روز سختی بود... جنازه پشت جنازه... پیر و جوان... آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده... بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که می میرد تنش سنگین می شود و جابه‌جا ایش سخت است! و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان می آید!؟ و حالا خوب در می یابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را! مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جمله ی عجیبی گفت: بچه ها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند می آید بند بند وجود انسان را پر از هوای خدا می کند... در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت: بچه ها چی می شد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم! و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد! محیط آلوده! ضدعفونی! زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت: مرضیه امروز عرفانی می زنی! مرضیه با یه جمله‌ی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت: زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم! زینب کم نیاورد و گفت: خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش! مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند! هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر... موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور! در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر می شود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر می کند... و براستی چقدر فضا و آدم های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند! ادامه دارد... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/737