🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و یکم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/722
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۱)
شب بعد باز حرکت کردیم اما از یک مسیر دیگر
نزدیک میدان مین حس کردم یک سیاهی قدم به قدم با ما حرکت میکند
وقتی میایستیم او هم میایستد
حرکت که میکنیم او هم حرکت میکند
ذهنم به هم ریخت
آیا عراقیها ما را دور زدهاند
مهدی جلو بود
باید به او میفهماندم یک سیاهی مشکوک دنبال ماست
اسلحه را از ضامن خارج کردم
میدانستم که این منطقه دیگر لو رفته و باید با دشمن درگیر شویم
یکباره سیاهی مثل برق و باد به سمت من آمد
از هیبت و صدای آمدنش افتادم
یک گراز بزرگ و سیاه بود که از یک متریام با سرعت رد شد و رفت
یک روز در مقررات اطلاعات نشسته بودیم که چند جعبه میوه آوردند
میوه که میآمد همه چشمها به من خیره میشد که دست از پا خطا نکنم
دور جعبهها چرخیدم
من با یکی دوتا سیر نمیشدم
جعبهها پر بود از انگور و گلابی و انار
دستم به جعبه انار که رفت خمپارهای زوزه کشید و روی یکی از چادرهای بچهها فرود آمد
عزیز امراللهی همانجا شهید شد
بچهها به سمت او که رفتند شرایط برای خوردن میوهها فراهم بود
از ۵ جعبه، دو جعبه را نصفه نیمه خوردم
نمیدانم از غصه بود یا برای روحیه دادن به بچهها
عزیز امراللهی را که سوار آمبولانس کردند، عدهای با پوتین و دمپایی به جان من افتادند
روز بعد حاج آقا رضا فاضلیان امام جمعه ملایر آمد
بچهها پشت سرش نماز خواندند
روضه و سینهزنی جانانهای به یاد شهدا برپا شد
وقت ناهار دیدم حاج آقا رضا دستمالی باز کرد
نان و پنیر بود که با خودش از همدان آورده بود
پرسیدم: "حاج آقا غذای جبهه خدای نکرده شبهه دارد که میل نمیکنید."
گفت: "نه! آن سهمیه شماست که میجنگید. نه سهم من که برای دیدن شما آمدهام."
شاید تلنگری بود به من که دو جعبه میوه را روز قبل خورده بودم
گفتم: "حاج آقا! از سهمیه من میشود میل کنید؟"
گفت: "چرا نمیشود، عزیزم! اگر شکر داری از سهمیه شکرت بده."
علی آقا که شاهد گفتگوی من و حاج آقا بود، یواشکی به پهلوی من زد و گفت: "حاج آقا هم میداند که تو بار شکر هستی!"
آن روز حاج آقا صیغه عقد اخوت را یکی یکی با بچهها خواند و چند روز بعد عملیات عاشورا شروع شد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/731
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست ویکم
بسم اللهی گفتم و شروع کردم ورق زدن ...
خیالم راحت بود که امیر رضا مواظب بچه ها هست نمی دانم چقدر طول کشید تا کتاب را تمام کردم! خیلی وقت بود یک کتاب را یک جا نخوانده بودم!
وقتی در کتاب را بستم تازه متوجه شدم شب شده و امیر رضا با بچه ها خوابیدن!
روی برگه ای مطلبی نوشتم برای امیر رضا و با خیال راحت خوابیدم...
صبح طبق معمول برای نماز بیدار شدم امیر رضا زودتر بیدار شده بود نگاهم که به نگاهش افتاد لبخند رضایتمندانه ی زد.
حق داشت در نبرد احساس و عقل و اعتقاد اون پیروز شده بود و چقدر راحت میانبر زد برای گرفتن رضایت من!
اما من هم خوشحال بودم...
خوشحال بودم از اینکه تا نفس می کشیم بتوانیم کاری کنیم...
آمدم صبحانه را آماده کنم که گفت: نه دیگه امروز نوبت منه آخر ساله می خوام بگم یک سال من توی خونه کار کردم!
می شناختمش این شیرین کاری هایش طبیعی بود...
اما از دیشب هنوز نوشته های کتاب با من حرف می زد وحرفهای محمد حسین توی ذهنم رژه می رفت...
اتفاقاتی که حاج قاسم روایت می کرد و هر کدامش راهی را نشان میداد...
نگاه شهدا نه تنها با حضور که حتی با روایت خاطراتشان هم راهگشا بود...
مثل همیشه! مثل روز اولی که من رفتم غسالخانه...
صدای زنگ گوشی که بلند شد به سمت در رفتم امیر رضا که تا آن لحظه حرفی از رفتن نزده بود من من کنان گفت: سمیه جان پس دیگه اسمم رو بنویسم؟!
بین چارچوب در و چار چوب قلبم گیر کردم اما توانستم رد شوم و گفتم: توکل بر خدا...و این شروع اتفاقاتی جدیدی بود که بی خبر از آن بودم!
خیلی خوشحال شد شادی توی چشمهایش برقی زد! آمدم بیرون تا رسیدن به ماشین با خودم زمزمه می کردم: من مست و تو دیوانه! مارا که برد خانه...
نشستم داخل ماشین مرضیه که روحیات من را می دانست از حالتم متوجه شد سر حالم ...
چپ چپ نگاهم کرد گفت: نه به دیروز که با حال زار رفتی خونه! نه به امروز که اینقدر سر حالی!
انرژی زا زدی دختر!
لبخندی زدم از داخل کیف کتاب را آوردم بیرون گفتم: دیروز که داشتم بر می گشتم خیلی ناراحت بودم دو سه روز دیگه ماموریت جهادیم تموم میشه!
اما دیشب ماموریت جدیدی بهم محول شد به قول آقا حسینِ حاج قاسم: تکلیف برای من نه زمان می شناسند نه مکان!
یادت باشه برگشتن شماره ی فاطمه عابدی را بهم بدی!
کتاب را گرفت و مثل سکانس های یک فیلم هیجانی سری تکان داد و با تمام احساسش گفت: مسیر روشنه سمیه و نفس عمیقی زیر ماسکش کشید که شیشه های عینکش بخار زد!
رسیدیم غسالخانه...
روزهای آخر سال اینجا غریبتر می شود!
همه به امید شروعی سال نو در تکاپو هستند جز مردمان راهی این دیار!
لباسهایم را تعویض کردم دوست داشتم ریز جزئیات این لحظاتم را که داشت به پایان در این مکان نزدیک می شد با حس خاصی بسر ببرم...
دیدن خانواده هایی که مادری از دست داده اند...
یا خواهری... یا دختری... ذهن و دل انسان را یکی می کرد که وقتی مسیر انسان از اینجا می گذرد پس دلبستگی چرااااا؟! وارستگی را باید آموخت که هم عاشق بود و زندگی کرد هم آماده!
دوباره کاوری آمد و مسافری آورد!
زیپی باز شد و کفنی بسته...
چقدر خوشحالیم که حداقل می توانند کفنی ببرند چقدر غربت آن روزهای اول درد آور بود که جنازه ای فقط با تیمم و کاور راهی سفری ابدی می شد!
اصلا شاید همین سفیدی کفن چشم دل انسان را روشن می کند میان تاریکی قبر...
درمیان گذر از دالان پر پیچ و خم افکارم نا آگاه روضه خواندن زینب رسید به بی کفن کربلا...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/732
1_615373537.mp3
6.35M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و یکم
🌷شغال و ماهی🌷
قرائت: سوره عصر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/719
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/728
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۲)
یک بار با بچههای واحد راهی مشهد شدیم
به نیشابور که رسیدیم علیآقا بچهها را وسط بیابان پیاده کرد
خودش ماند و راننده و من
گفت: "چرا پیاده نمیشوی؟!"
بیتعارف و محکم گفتم: "اول خودت پیاده شو!"
میدانستم که نقشهای دارد
نهیب زد: "پیاده شو!"
گفتم: "پیاده نمیشوم تا خودت پیاده نشوی"
مشتی حوالهام کرد و گفت: "ای ناقلا! دست مرا خواندهای!؟"
سرش را از آینه ماشین بیرون برد و گفت: "بچهها! الان ساعت ۱۱ شب است. تا ساعت ۴ صبح خودتان برگردید نیشابور. فکر کنید پشت عراقیها هستید و راه را گم کردهاید. از ستارهها کمک بگیرید و از امام رضا."
وقتی داشتیم دور میشدیم ماشین را نگه داشت و گفت: "بچهها! یادتان باشد اینجا قدمگاه امام رضاست!"
ساعت سه و نیم شب بچه ها برگشتند
خسته و کوفته کیلومترها راه آمده بودند
یکی داخل رودخانه افتاده و تمام لباسهایش خیس آب بود
یکی دیگر با پای مجروح و زخمی آمده بود
یکی دیگر همراهش را کیلومترها کول کرده بود تا به نیشابور برسد
اما هیچکس غر نمیزد و اعتراضی نداشت
بعد از رفتن به حرم و زیارت، خدمت حاج آقا جواد تهرانی رسیدیم
بچهها خواستند که حاج آقا سفارشی داشته باشد.
فرمود: "بچههای اطلاعات عملیات! اول تزکیه. آخر هم تزکیه کنید. رستگاری شما در پاکدلی است."
شب در حسینیه همدانیها نزدیک حرم مجلس روضه و دعا داشتیم
همه ضجه می زدند
اما جعفر منتقمی مثل شمع میسوخت
او از طلبههای محله کمال آباد بود که سیمای نورانیاش از نور باطن و خلوصش خبر میداد
همیشه خودم را فرسنگها دورتر از او میدیدم
وقتی که به جبهه می آمد برایش مهم نبود که چه کاری به او بدهند
هر کاری برایش ابزار خدمت بود
آن شب وسطهای دعا و با همان پای لنگان از جمع دور شد
نیمنگاهی به او داشتم
به پشت بام حسینیه رفت و آنجا نشست
از آنجا هم صدای گریههاش به پایین میرسید
نمیدانم چه دیده بود
فردا هر چه پرسیدم نگفت
بغض میکرد و سرش را پایین میانداخت
می دانستم که این موضوع با شفای او بیارتباط نیست
در آستانه عملیات شهید رجائی، در اثر بمباران دشمن در پادگان ابوذر سرپل ذهاب، از ناحیه گردن قطع نخاع شد.
مثل یک تکه گوشت روی تخت بیحرکت مانده بود.
دکترها از ادامه حیات او ناامید بودند و جوابش کردند.
خانوادهاش او را به مشهدالرضا بردند.
پدرش تعریف میکرد: "شب هنگام در عالم خواب، آقایی را میبیند که به او میگوید: "پسرم برخیز! راه برو!"
جعفر با گریه میگوید: "نمیتوانم!"
امام میفرماید: "چرا نمیتوانی!؟ دستت را به من بده و بلند شو!"
جعفر که از خواب برمیخیزد، راه میرود
شفا پیدا کرده بود و مردم تمام لباسهای او را برای تبرک تکهتکه کردند
جعفر در عملیات والفجر ۸ به محبوبش پیوست
از مشهد به همدان برگشتیم
پدرم گفت: "رفیقت که هر روز برای ما نان سنگک میگیرد آمده بود و سراغت را میگرفت"
شصتم خبر داد که علی محمدی آمده است
تعجب کردم چون خبری از عملیات نبود
بعد از نماز مغرب در مسجد محل دیدمش
گفتم: "مگر مشغول درس در قم نیستی!؟"
گفت: "درس همیشه هست، اما فرصت جهاد همیشه نیست"
گفتم: "فعلا که عملیاتی در پیش نیست. برو! نزدیک عملیات صدایت میکنیم."
گفت: "مهم نیست که عملیات باشد یا نباشد مهم لبیک به پیام امام است.
برای دومین بار بود که با علی محمدی عازم جبهه میشدیم
حالا همه بچههای واحد او را میشناختند
اما من بیشتر از همه در خلوت او بودم
وقتی مثل نادر فتحی از جمع جدا میشد و گوشهای میرفت
برای خودش قبری کنده بود
نیمه شب داخل قبر آرام میگرفت و در آن تاریکی گریه میکرد.
من هم بیرون قبر مینشستم و به گریه او میگریستم
به حالش غبطه میخوردم
هیچ وقت متوجه نشد که غریبهای نزدیک آن قبر نشسته است وگرنه ساکت میشد یا جایش را عوض میکرد.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/735
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست ودوم
اینجای روضه اشک است که روانه می شود و چقدر طعم اشک برای حسین (ع) زیر ماسک حس عجیبی دارد...
مطمئنم دلم برای روضه های اینجا تنگ می شود...
یاد حرف مادرم می افتم که همیشه می گوید: بنی آدم بنی عادت است! گمان می کنم طبیعت انسان چنین است که پس از مدتی با هر مکانی انس می گیرد و ترک آن مکان برایش سخت است!
شاید عجیب به نظر بیاید اما حس رفتن از غسالخانه اندوهی به دلم انداخته بود! هیچ گاه فکر هم نمی کردم روزی دلتنگ غسالخانه شوم!
من زندگی کردن را دوست دارم و زنده بودن را اما آنچه مرا به اینجا انس داد همان شرف المکان بالمکین است نه محیطش!
انسانهای اینجا جنسشان فرق می کند با آدم های بیرون! اینها از جان گذشته اند برای خدا!
و تمام تفاوت انسانها از همین جا شروع می شود!
الان خوب می فهمم چرا رزمنده ها از تمام شدن جنگ غصه داشتند! در واقع آنها دلتنگ جنگ نه!
که دلتنگ معنویت و زنده بودن بین چنین آدم های بودند!
مثل همیشه با احتیاط آب می ریزم روی جنازه و با خود می اندیشم آنچه انسان را زنده نگه می دارد همین تکاپوست اگر نه تفاوت من با این جنازه ی روی سنگ چیست؟!
دهانی که برای دفاع از دینش حرف نزند و دستی که کاری نکند و پایی که در مسیرش حرکت نکند براستی چه فرقی با این جنازه دارد؟!
نفس عمیقی می کشم احساس می کنم چقدر من قبل از آمدن به غسالخانه مرده بودم و با آمدن به اینجا نبض زنده بودنم برگشت...
به خود می گویم اگر اینجا کارم تمام شود امثال حاج قاسم نشان داد جهاد ادامه دارد و با تمام شدن در یک مکان در مکانی دیگر شروع می شود...
روز سختی بود...
جنازه پشت جنازه...
پیر و جوان...
آخرین مسافر را که مهیا کردیم مرضیه هم نشست گوشه ای! از صدای گرفته اش معلوم بود با روضه ی زینب حسابی گریه کرده...
بچه ها از شدت خستگی هر کدام گوشه ای افتاده بودند! آخر هر آدم که می میرد تنش سنگین می شود و جابهجا ایش سخت است!
و من در این فکرم روح که بمیرد چه به سر جان می آید!؟ و حالا خوب در می یابم علت خستگی بسیاری از انسانهای قرن بیست و یک را!
مرضیه برای اینکه خستگی بچه ها را از تن بدر کند جمله ی عجیبی گفت: بچه ها نفسی که از خستگی کار برای خدا بند می آید بند بند وجود انسان را پر از هوای خدا می کند...
در حال تعویض لباسهایمان و مشغول ضدعفونی کردن شدیم که دوباره مرضیه گفت: بچه ها چی می شد هر وقت توی محیط آلوده قرار گرفتیم حواسمون باشه خودمون رو ضدعفونی کنیم!
و دوباره فکر من درگیر همین یک جمله ی به ظاهر ساده شد!
محیط آلوده! ضدعفونی!
زینب نگاهی به مرضیه انداخت و به شوخی گفت: مرضیه امروز عرفانی می زنی!
مرضیه با یه جملهی تامل برانگیزتری جوابش را داد و گفت: زینبی فردا روز آخر ساله فکر آخر کارمم!
زینب کم نیاورد و گفت: خواهرم پس فردا هم روز اول ساله، از من گفتن عروس خانم تو ویژه فکر یک شروع تازه باش!
مرضیه لبخندی زد و کمی به زینب نزدیک شد و آرام چیزی به او گفت که هردو فقط با حرکت مردمک چشم به آن واکنش نشان دادند!
هر چه که گفتند جدال زینب با مرضیه برای من فکر داشت و فکر داشت و فکر...
موقع برگشت همراه مرضیه سوار ماشین شدیم مرضیه ساکت بود من هم همینطور!
در طول مسیر با خودم مرور میکردم چقدر امروز به این فضا و آدم هایش فکر کردم شاید این هم از ویژگی های انسان است که وقتی به پایان کار نزدیک و نزدیکتر می شود بیشتر به آنچه مشغولش کرده فکر می کند...
و براستی چقدر فضا و آدم های اطرافِ انسان در مشغولیتش سهم بسزایی دارند!
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/737
1_616475562.mp3
4.04M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و دوم
🌷دو موش و یک گربه🌷
قرائت: سوره فیل
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/730
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/731
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۳)
علیآقا بیشتر بچه ها را فرستاد سومار و من و چند نفر را فرستاد جوانرود
جوانرود جبهه آرام و بیتحرکی بود اما وقتی شنیدم علی محمدی قبل از من به آنجا رفته است آرام شدم
جوانرود که رسیدم ردش را گرفتم
بالاخره پیدایش کردم
گوشهای نشسته بود و آرام قرآن میخواند
آنجا در خط هم خطر عراقیها بود و هم خطر ضد انقلاب داخلی
قبل از اینکه او مرا ببیند اسلحه را برداشتم
سینهخیز تا نزدیکش رفتم
جوری که فکر کند دشمنم
گلنگدن کشیدم
سعی کردم مرا نبیند اما صدا را بشنود
هیچ عکسالعملی نداشت
دوباره گلنگدن کشیدم طوری که اگر برای خودم این صحنه پیش میآمد حتماً میترسیدم اما باز هم عکسالعملی نشان نداد
با طمأنینه قرآن میخواند
بلند شدم
بی آنکه سلام کنم با تندی گفتم: "فکر نمیکنی دشمن تا دمِ گوشّت بیاید!؟"
لبخندی زد
سلام کرد و گفت: "تویی علیآقا!؟ نه، علی جان. دشمن نمیآید. اینجا هیچ اتفاقی نمیافتد."
وقتی این را گفت به فکر رفتم؛ "یعنی کجا برای علی اتفاقی خواهد افتاد که اینقدر مطمئن است!؟"
۲۰ روز در جبهه جوانرود بودیم
به سمت دریاچه دربندیخان در خاک عراق به گشت میرفتیم
در تمام مدت محو آرامش علی محمدی بودم
تک پسر خانواده بود
با این سن کم روح بزرگی در کالبد نحیف خود داشت
اهل محاسبه نفس و مراقبه بود
حتی مدت خوابیدن و زمان خوابیدن او مثل ساعت دقیق و از روی حساب و کتاب بود
اگر بعد از ظهر میخوابید، نیم ساعت خواب مستحب میکرد
شبها بیش از ۲ ساعت نمیخوابید
با این حال روز بسیار سرحال و بشاش نشان میداد
هیچ کلمهای از زبان او بیدلیل صادر نمیشد
کم حرف و بدون هرگونه کنایه و عاری از غیبت
یقین داشتم که او در تمام عمرش هیچ دروغی نگفته
هیچ گامی جز برای رضای خدا برنداشته است
با اینکه با علی هم سن و سال بودیم، در عین رفاقت و صمیمیت، لحظه به لحظه مصاحبت با او برای من درس بود
وقتی میگفت علیجان احساس میکردم تمام دوستان شهیدم از حبیب مظاهری گرفته تا رضا نوروزی و نادر فتحی مرا صدا میکنند
برای من علی محمدی خلاصهی شهدا بود
حس پنهانی به من میگفت: "لذت همراهی با علی محمدی را از دست نده! خیلی زود خواهد رفت!!!"
بعد از مدتی با او به بخشداری سرپل ذهاب برگشتم
همه جمع بودند
زمزمه بود که جلسه معارفه مسئول جدید اطلاعات عملیات است
فرمانده تیپ تصمیم گرفته علی چیتساز را به عنوان مسئول طرح عملیات معرفی کند و رضا مستجیری را که فرمانده گردان حضرت علی اکبر بود به جای علیآقا بگذارد.
همه بچههای اطلاعات از این موضوع ناراحت بودند
علی آقا فقط فرمانده آنها نبود
رفیق و همراه دائمی آنها بود
با آنها به گشت میرفت
با آنها میخندید و گریه میکرد
اصلاً علی آقا شناسنامه اطلاعات عملیات بود
پیدا بود که او هم از دور شدن از بچههای واحد چندان راضی نیست
ولی صلاحدید فرماندهان اقتضا میکرد که به دلیل شایستگیهایش از او در کار خطیر دیگری استفاده شود
علیآقا در آن جلسه خیلی بزرگ منشانه رفتار کرد
از همه خواست تا با آقا رضا مستجیری همکاری کنند
چند نفری بعد از تودیع و معارفه، نبودن علی آقا را تاب نیاوردند و از واحد رفتند
رضا مستجیری فرد بی تجربهای در کار رزم نبود
او را از فتح خرمشهر میشناختم
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/736
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/735
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۴)
رضا مستجیری فرد بی تجربهای در کار رزم نبود
او را از فتح خرمشهر میشناختم
من مسئول یک تیم شناسایی شدم
علی به عنوان معاون محسن جامهبزرگ در تیم او سازماندهی شد
همه تیم ها عازم سومار شدیم
منطقه هدف ما برای شناسایی، ارتفاعی در سمت چپ کوه گیسکه و کانیشیخ بود
علی شاه حسینی آن را ارتفاع ساندویچی نامگذاری کرده بود
کار روی ساندویچی با سه تیم آغاز شد
تیم من از راست
هر ۳ تیم همزمان رها میشدیم
در یکی از گشتها، تیم ما با گشتیهای عراقی برخورد کرد
روبرو که شدیم همدیگر را در سیاهی دیدیم اما هیچ کدام دست به اسلحه نبردیم
هر دو طرف برگشتیم
مفهوم این عدم برخورد برای حریف این بود که هیچ طرفی حاضر نیست برای دیگری لو برود
اما در عین حال هر دو طرف برای همدیگر نقشههایی دارند
هفته دوم، بعد از چهار گشت، راهکار من قفل شد
راهکاری که از میدان مین و کمین عراقیها در سمت راست ساندویچی رد میشد و به شیاری میرسید
رضا مستجیری برای اطمینان از قفل شدن راهکار، با تیم من آمد و خطاب به من و معاونم گفت: "از این راهکار خاطرم آسوده است. تا شب عملیات دیگر به گشت نروید."
حالا باید منتظر شب حمله میشدم
اما تا آن وقت با موتور به تپههای پشت خط و گاهی جلوی خط سرکشی میکردم
یکبار پایم به محلی متروکه رسید که بسیار مشکوک نشان میداد
با دیدن من، عدهای از نیروهای محلی از آنجا گریختند
نمیدانستم خودی یا ستون پنجم دشمن هستند
تعقیبشان کردم
اما آب شده بودند و رفته بودند توی زمین
دو تیم شناسایی از مسئولان تیپ برای کنترل نهایی دو راهکار دیگر به شناسایی رفته بودند
همراه آنها چهار نیروی زبده اطلاعاتی هم بودند
این تیم از سه طرف به محاصره دشمن در میآید
با شروع درگیری هر کدام به سمتی میگریزند
در همان آغاز درگیری، محمد عرب و حسین جعفریان و حاج حسن تاجوک به شدت مجروح می شوند
دشمن بالای سرشان میآید
هر سه را به رگبار میبندد
حتی تیر خلاص هم میزند
نفرات بعدی مجال مییابند که از معرکه بگریزند
از این میان فقط رضا مستجیری است که به عقب برنمیگردد
ما در مقر بودیم که خبر این حادثه را دادند
من و کریم مطهری و چند نفر دیگر عازم محل درگیری شدیم
دشمن به عقب رفته بود
پیکر غرق به خون حسین جعفریان و محمد عرب هر کدام به گوشه ای افتاده و اثر تیر خلاص روی سرشان پیدا بود
دنبال بقیه گشتیم
ناگهان چشمم به حاج حسن تاجوک افتاد
تکان میخورد
تمام تنش آثار گلوله بود
از پا تا شکم سوراخ سوراخ بود و از سوراخها خون مثل چشمه میجوشید
حتی رد تیر خلاص روی استخوان جمجمهاش پیدا بود
با این حال، نفس میکشید
کشانکشان به عقب بردیمش
به دنبال رضا مستجیری تمام شیارها و لابلای بوتهها و سنگها را کاویدیم
اما هیچ اثری از او نبود
با استفاده از ۴ اسلحه و فانسخه یک برانکارد ابتکاری ساختیم
محمد عرب را روی آن گذاشتیم
به عقب که برمیگشتیم خون سر محمد عرب روی پایم میریخت
او همان لحظه اول با تیر خلاص دشمن شهید شده بود اما نمیتوانستیم پیکر او را وسط بیابان رها کنیم
اصلاً فراموش نمیکردیم که او چطور مردانه، شهید هانی تکلو را کیلومترها از میدان مین به عقب آورده بود
حالا دستهای شل شده و سر افتادهاش با هر گام برداشتن ما بالا و پایین میشد
گاهی از روی برانکارد ابتکاری ما به روی خاک میافتاد و دلم را آتش میزد
تمام غربت و مظلومیت یک آدم بیکس در سیمای متلاشی شده او پیدا بود
از عراق آمده بود و اینجا کسی را نداشت
حتی اگر او را تا همدان میبردیم، چه کسی برای تشییع میآمد و برایش گریه میکرد؟
وقتی بعد از ۷-۸ کیلومتر به عقب رسیدیم، بچهها بالای سر او و حسین جعفریان حلقه زدند و روضه خواندند
آن جا بود که آسمان دلم باز شد
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/739
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست وسوم
رسیدم خانه...
امیر رضا با بچه ها حسابی سرگرم بودند سبزه ای که کاشته بودند سبز شده بود و برای سفره ی هفت سین در حال درست کردن ماهی پلاستیکی و مشغول رنگ کردن تخم مرغ ها ...
با همین اخلاق خوبش مرا مجذوب خودش کرده بود! تا آنها مشغول بودند من پروژه ی استریل سازی را انجام دادم تا با خیال راحت به جمعشان بپیوندم...
نشستیم و کلی برنامه ریزی کردیم که حالا با چنین شرایطی روبه رو شدیم و بخاطر کرونا خبری از خانه ی مامان بزرگ و بابا بزرگ و بزرگترها نیست حداقل بچه ها خوشحال باشند!
چقدر امسال سال متفاوتی خواهد شد در تمام طول عمرم!
سجاد نگاه باباش کرد و گفت: بابا امسال اهواز میریم راهیان نور!
امیررضا دستی کشید به سرش و گفت: نه سجاد جان خودت که می بینی اوضاع چه جوریه!
من گفتم: آقازاده فعلا که خبری از مسافرت نیست تا ان شاالله این ویروس منحوس تموم بشه!
طلبکار نگاهم کرد و گفت: پس چرا بابا می خواد بره مسافرت! خوب هممون با هم بریم! ابروهام بهم گره خورد و نگاهی به امیر رضا کردم وگفتم: بابا! مسافرت!
بعد سرم را در حالی که نمی فهمیدم منظور سجاد چیه تکان دادم و گفتم: نه مامان جان، بابا که مسافرت نمیره مثل من هر روز میره کمک کنه و میاد!
سجاد یه حالت مردونه به خودش گرفت و گفت: نخیر مامان خانوم بابا صبحی خودش گفت چهارده روز نیست و من مرد خونه ام!
نگاهم متمرکز امیر رضا شد...
امیررضا شروع کرد سرفه زدن یکدفعه بچه ها چنان از جاشون پریدن و فاصله گرفتن و داد و بیداد که بابا سرفه زد! بابا کرونایی! بابا سرفه زد!
من که منظور امیر رضا را از نوع سرفه زدنش فهمیدم که خواست بحث را عوض کند گفتم: امیررضا سجاد چی می گه!
با خنده گفت: اول فاصله ی اجتماعیت را با من رعایت کن بعد برات توضیح میدم!
گفتم من که می دونم سرفه زدنت الکی بود بگو ببینم قضیه چیه؟
گفت: بخاطر همین میگم فاصله رو رعایت کن یه وقت لنگه دمپایی نخورم!
گفتم: خیلی بدجنسی من اصلا زدن بلدم!
بچه ها داشتن نگاه میکردن و وقتی دیدن باباشون داشته شوخی میکرده کم کم اومدن جلو و یکدفعه با صدای امیر رضا که نقطه ضعف من را خوب می دونست بلند گفت: بچه ها حمله... و هجوم به سمت من از دست جواب دادن فرار کرد و فرصتی به من نداد...
زیر دست و پای بچه ها هر چی من بال بال میزدم خفه شدم رحم کنید انگار نه انگار! ساجده که آویزان سرو گردنم بود امیررضا و سجاد هم با انگشتهاشون مثل دریل پهلوهام را سوراخ میکردن!
من هم نخواستم لحظات شادی بچه ها خراب بشه حداقل اینجوری نبودم توی خونه در این موقعیت کمی جبران می شد...
امیر رضا هر جوری بود تا شب با حربه ی بچه ها از زیر جواب دادن تفره رفت! و من هم ترجیح دادم تا خودش چیزی نگفته سوالی نپرسم.
شب که بچه ها خوابیدن من مشغول تایپ کردن خاطرات این روزهایم شدم که اومد نشست کنارم...
نگاهم به لپ تاپ بود...
گفت: سمیه!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: جانم!
می دونستم اینجوری راحت تر می تونه حرفش را بزنه! هر چند که حرفش را سجاد گفته بود فقط اومده بود درستش کنه!
ادامه داد: امروز اسمم رو نوشتم فقط اینکه... ولحظاتی ساکت شد...
نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد: فقط اینکه گفتن بخاطر خانواده هاتون این چهارده روز را بهتره خونه نیایم همانجا برامون کانکس گرفتن!
دست از تایپ کردن برداشتم، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم گفتم: امیررضا این حرف برای خانواده هایی که هیچ جا نمیرن! نه امثال من که بیست روزه دارم میرم غسالخونه و میام!
گفت:...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/740
1_621314080.mp3
5.19M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هشتاد و سوم
🌷صندوق شیشه🌷
قرائت: سوره همزه
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/733
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/736
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۵)
علیآقا بلافاصله به اطلاعات عملیات برگشت بود؛
گفت: "باید هر طور شده، پیکر حاج رضا مستجیری را هم پیدا کنیم."
خودش جلو افتاد
چند تیم را در چند مسیر سازماندهی کرد
به حالت دشتبان تا آنجا که ممکن بود جلو رفتیم
هیچ ردی از حاج رضا نیافتیم
بعد از مدتی فهمیدیم که آنها به کمین ضد انقلاب داخلی و ستون پنجم افتادهاند
بعد از مدتی به ما گفتند که دوباره روی ارتفاع گلمزرد کار کنیم
آقای کوهستانی هم از اطلاعات قرارگاه با ما همراه شد
تا زیر ارتفاع عراقیها رفتیم
وضعیت سنگرها، میدان مین و سایر ویژگیهای خط عراق را روی کاغذ نوشتیم
نماز ظهر را خواندیم
نان خشک و کنسرو ماهی را روی یک تکه پلاستیک آماده کردیم
داشتیم میخوردیم که صدای هلیکوپتر آمد
چشممان به آسمان بود
روی هلیکوپتر خیره ماندیم
نزدیک و نزدیک تر شد
تا جایی که دقیق بالای سر ما قرار گرفت
چرخش پروانههای هلیکوپتر گرد و خاکی ساخت که فکر کردیم پایین می آید
در اوج ناامیدی ما، دوباره بالا کشید و در ۲۰ متری بالای سر ما ایستاد
داخل هلیکوپتر یک ژنرال عراقی در کنار خلبان به خوبی دیده میشد
دستهای همه ما روی ماشه بود
نباید تا آنها عکس العمل نشان میدادند، شلیک میکردیم
نه جلو میرفت و نه عقب
مثل اجل معلق بالای سرمان بود
ناگهان صدای دیگری آمد
یک هلیکوپتر توپدار از دوردست به سمت هلیکوپتر فرماندهی نزدیک شد
کمی عقب تر، بالای آسمان ایستاد
منتظر بودیم که یک راکت به سمت ما بیاید
چشمانمان به سمت کابین خلبان بود و دستهایمان روی ماشه که هلیکوپتر ژنرال بالا رفت و چرخید و برگشت
هلیکوپتر توپدار هم پشت سر او از منطقه خارج شد
نفس راحتی کشیدیم و با دست پر برگشتیم
سربلند و خوشحال به علیآقا گزارش دادیم
علی محمدی نشسته بود و چیزی مینوشت
گفتم حتماً گزارش شناسایی مینویسند
همینطور که در حال نوشتن بود، خوابش برد
نزدیک شدم
کاغذ را برداشتم
وصیتنامه بود
کلماتش مثل نماز و دعا بود
وقتی میخواندم، حظ معنوی قرائت قران و گریههای شبانه او را در لابلای کلماتش حس میکردم
چشم باز کرد
کاغذ را انداختم روی سینهاش و عقب کشیدم
طوری که نفهمید وصیت نامه را خواندهام
پرسیدم: "چه مینوشتی!؟"
یقین داشتم که دروغ نمیگوید
لبخند زنان گفت: "نامهای خطاب به خانوادهام!"
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/743
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت بیست و چهارم
گفت: خانمم شما هم اگر برات مقدور بود همونجا می موندی خیلی از نظر فکری راحت تر بودی که خدای نکرده ناقل نباشی منتها شرایط شما با وجود بچه ها فرق می کرد خوب طبیعتا اجرتون هم بیشتره دیگه با این همه استرس میای و میری!
نگاهش کردم وگفتم: امیررضا سخته چهارده روز اون هم ایام عید!
دستش را گذاشت روی شونم و گفت: می دونم ولی مطمئنم تو می تونی!
گفتم: هر روز بیای خونه من خیالم راحت تره همین که ببینمت خودش خیلیه!
گفت: می دونم ولی اینجوری من معذب میشم سمیه! خانم خوشگلم قبول کن دیگه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم فقط به شرط اینکه خیلی مراقب باشی مرتب ضد عفونی و الکل استفاده کنی..
خندید و گفت: چشم حتما اصلا می خوای روزی یه شیشه الکل بخورم قشنگ ضدعفونی بشم وبلند زد زیر خنده...
گفتم: لازم نیست آقااااا همینجوریشم تو مست و من دیوانه! ما را که برد خانه...
ولی جدی میگم امیررضا می دونم که بهتر از من می دونی اما برا تاکید میگم باور کن با سهل انگاری چیزیت بشه شهید حساب نمی شیا!
زد روی پام وگفت اصلا نگران نباش بادمجون بم آفت نداره خانوم!! خیالت راحت!!
بعد با لبخند پیشونیم روبوسید و با ریتم شعر من مست و تو دیوانه...
از کنارم بلند شد...
تا دیر وقت بیدار بودم اما تایپ نمی کردم با خودم فکر می کردم...
چه چیزی باعث میشه با اینکه امیررضا ممکن درگیر بیماری بشه باز دست نمیشه! آیا زندگی کردن را دوست نداره یا من و بچه هایش را! نه اصلا این نبود از رفتارش معلومه زندگیش براش مهمه پس چی...
شاید هم عاشق کسی هست که بیشتر از زندگی و زن و بچه اش دوستش دارد!
و همین درست بود! همان دوست داشتنی تمام نشدی!
صبح خواب آلود بیدار شدم خسته بودم انگار خستگی تمام یکسال جمع شده بود در همین یک روز آخر سال من!
بعد از کارهای همیشگی منتظر مرضیه موندم تا گوشی زنگ خورد از امیررضا خداحافظی کردم و رفتم...
مرضیه مثل همیشه نبود خسته به نظر می رسید! گفتم: نکنه تو هم مثل من دیشب دیر خوابیدی! چرا اینقدر قیافت زار و خسته است!
لبخندی زد که از زیر ماسک فقط حالت چشمهایش حس لبخند را به من منتقل کرد و گفت: نمی دونم از دیروز خیلی بی حالم فک کنم ضعف کردم!
گفتم: یه خورده به خودت برس مثلا چند وقت دیگه عقدت هست! شوهرت اینجوری ببینتت جان به جان آفرین تسلیم می کنه! گفت ای خواهر کو شوهر ! شوهر پی عشق و حالشه!
متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی چی مرضیه!
فهمید نگران شدم آروم خندید طوری که صداش را راننده متوجه نشه وگفت: نه فکر بد نکن! من بی شوهر نمی مونم آقا مهدی مون گفتن چهارده روز عید میخوان نیروی جهادی برن کمک کفن و دفن!
متعجب تر نگاهش کردم و گفتم: جدی میگی!
نگاه خاصی بهم انداخت و گفت: تو چرا اینجوری میگی! چرا مگه! خوب خانم جونشم مشغول همین کاره دیگه!
گفتم: آخه امیررضا هم می خواد این چهارده روز بره کمک...
چشمهایش چهارتا شد و گفت: نه! مرضیه آخه آقات....و بقیه ی حرفش را خورد!
هوای درون سینه ام را دادم بیرون و نه از روی ناراحتی که با نگرانی گفتم: حرفش اینه که آدم با هر شرایطی برای خدا قدم برداره هیچ وقت ضرر نمی کنه!
مرضیه ساکت شد بعد برای اینکه حال من را عوض کنه گفت: کاش می پرسیدی با بچه های کدوم تیم هستن شاید با شوهر من همراه باشه!
گفتم: خجالت بکش دختر بذار عقد کنین بعد بگو شوهرم... شوهرم ...
ولی راست می گی اگه آقات باشه حداقل اینجوری خیالم راحت تره!
چشمکی زد و گفت چکار کنیم که خراب رفیقیم! بعد با هیجان ادامه داد اگه با هم باشن لحظه به لحظه آمار وضعیت را برات رد می کنم...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/744