eitaa logo
سالن مطالعه
192 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
978 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/105 ✒قسمت یازدهم رنگ صورت فرزانه عین گچ سفید شده بود... ازصدای پاها معلوم بود چند نفر دارن بالا میان... در اتاق پذیرایی باز بود اولین مرد از جلوی در رد شد ... دومی... سومی.... فرزانه گفت چه خاکی تو سرمون کنیم؟؟ من هم مستاصل گفتم الان زنگ میزنم جلالی... فرزانه گفت تا جلالی بیاد... اشک از گوشه چشمش سرازیر شد روی گونه هاش... توی دلم گفتم خدایا ما دختریم... خدایا تورو به حضرت زهرا ... به اون لحظه توی کوچه.... خدایا بلایی سرمون نیاد... اشک روی صورتم چکید روی کاغذها... تو اون لحظات زجر آور که داشتیم به تمام هویتمون فکر میکردیم از استرس و ترس فقط نگاه های خیس بود که بین من و فرزانه رد و بدل می شد... بعد از چند لحظه فرزانه چاقو را از توی کیفش در آورد بیرون... گفت: به مولا بیان داخل با همین چاقو میکشمشون!!! بعد گریه اش شدت گرفت و گفت اگه نتونم خودمو میکشم... منم در حالی که اشک میریختم با سر کارش رو تأیید کردم... با این حرف فرزانه یاد شهیده معصومه آرامش افتادم... دختری که سال ۶۹ برای حفظ عفت و حیا حاضر شد بدنش تکه تکه بشه ولی عفت و تقواش را نفروشه ... خدایا...خودت مواظب ما باش... با توجه به مکانی که بودیم و افرادی که اونجا بودن همه چی توی اون شرایط طوری بود که خطر و کامل احساس می کردیم... گاهی زمان فقط چند دقیقه است ولی انگار قرار نیست تموم بشه چه لحظات سختی برای من و فرزانه می گذشت... بعد از چنددقیقه خانم مائده اومد داخل اتاق، نفس نفس میزد... بریده بریده گفت:ببخشید معطل شدید... فرزانه در حالی که اشک‌های صورتش رو پاک میکرد گفت: خانم اینجا چه خبر؟! خانم مائده که تازه متوجه چهره های ما شده بود گفت: مشکلی پیش اومده؟ اتفاقی افتاده؟؟ فرزانه گفت ما از شما باید بپرسیم! این آقایون اینجا چکار میکنن؟؟ من ادامه دادم گفتم :خانم ما مثلاً اومدیم برای مصاحبه این چه وضعیه؟! خانم مائده در حالی که داشت در اتاق رو می بست گفت: الان براتون توضیح میدم.... در اتاق که بسته شد فرزانه همون‌طور که لبش رو می گزید نگاه ملتمسانه ایی به من کرد... معترضانه به سمت خانم مائده رفتم و گفتم: چرا در رو می بندید؟؟! داشتم میرفتم در رو باز کنم که یک دفعه صدای یک چیز مهیبی اومد...خانم مائده محکم دستش رو زد به صورتش و گفت یا حضرت محمد... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/107
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/106 ✒قسمت دوازدهم سه نفری از در اتاق پریدیم بیرون... اوه... اوه....چه وضعیتی!!! یخچال افتاده بود زمین و پاهای یکی از آقاها زیر یخچال مونده بود دو نفر دیگه داشتن تلاش میکردن بکشنش بیرون... خانم مائده هم مرتب میزد تو سرو صورت خودش می گفت رسول خوبی رسول... به هر بیچارگی بود یخچال رو از روی پای همون که رسول صداش میزدن برداشتن... داغون شده بود... فرزانه یه نگاهی به پای رسول کرد یه نگاهی به خانم مائده با شتاب گفت: خوب زنگ بزنید اورژانس و دوید سمت رسول رو کرد به خانم مائده گفت: من دوره کمک های اولیه رو گذروندم جعبه ی کمک های اولیه دارید؟ خانم مائده که کاملا هول کرده بود و پهنای صورت اشک می‌ریخت. رفت جعبه کمک های اولیه بیار ... فرزانه اومد پای رسول رو بررسی کنه که رسول چنان خودش رو عقب کشید نزدیک بود سرش بخوره به دیوار! در حالی که درد زیادی می کشید و تو خودش می پیچید گفت نیازی نیست دست نزنید الان اورژانس میرسه... فرزانه یه نگاه عصبانی بهش کرد و بلند شد اومد سمت من... دیدم اوضاع خیلی خرابه و نمی تونیم مصاحبه رو ادامه بدیم به خانم مائده گفتم پس با این وضعیت مصاحبه رو بذاریم برا یه وقته دیگه... با هق هق گفت: ببخشید من به داداشم گفتم امروز مهمون داریم نمی خواد این یخچال رو ببری تعمیر گاه! گفت: من کاری به مهمونا ندارم با دوستام اومدم یه لحظه می بریمش تموم ... همون‌طور اشک‌ می ریخت گفت اومد ثواب کنه کباب شد .... خدا حافظی کردیم و داشتیم بیرون میومدیم اورژانس هم همون موقع رسید...رسول رو گذاشتن رو برانکارد قبل از اینکه سوار ماشین بشه با همون حال خرابش گفت: ببخشید خانمها برنامه ی امروزتون خراب شد ... سوار ماشین شدیم فرزانه سرش رو گذاشت رو فرمون گفت عجب روزی بود ها... تر کیدیم... گفتم فرزانه :صحنه هایی امروز دیدم که هیچ وقت یادم نمیره !چه زجر روحی توی اتاق کشیدیم... واقعا چه جوری بعضی ها تونستن تن به جهاد نکاح بدن !!! فرزانه گفت:آره واقعا خیلی بد بود دفعه ی دیگه توی خونشون قرار مصاحبه نذاریا نصف عمر شدیم... بعد هم ادامه داد پسره رو دیدی عه!عه! یکی نیست بهش بگه تو که اینقد متعصبی جلو خواهرت رو می‌گرفتی که.... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/108
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/107 ✒قسمت سیزدهم گفتم ولش کن فرزانه این حرفها رو. بگو ببینم از کجا اسپری گاز فلفل آوردی؟ یکدفعه زد پشت دستش گفت وااای اینقد هول کرده بودم یادم رفت برشون دارم بذارمشون تو کیف!!! گفتم جدی داری میگی فرزانه ؟ عه... عه ...چقدر زشت حالا نمیگن این دخترا اسپری گاز فلفل برا چی همراشون بوده ؟ فرزانه چپ چپ یه نگاه بهم انداخت و گفت ببخشیدا یادت رفته زنهای داعشی کمربند انتحاری می‌ساختن و جا به جا میکردن خوب این خانمه هم یکی از همونا! جرات داره یه چیزی راجع به اسپری گاز فلفل بگه والا!!! گفتم: باشه قبول حالا کجا انداختیش؟ گفت: همون جایی که رفتم پای این آقا رسولشون رو ببینم... اَه... بیا و خوبی کن... گفتم: در هر صورت چاره‌ای نیست باید بی‌خیالش بشیم... فرزانه گفت نمیشه دوباره بریم خونه‌شون مصاحبه؟! گفتم: فرزانه نگاه اسپری گاز فلفل که هیچ! اسلحه ژ۳ هم جا می‌ذاشتی! من دیگه تحت هیچ شرایطی پامو تو اون خونه نمیذارم... فرزانه اخمهاشو کرد تو هم و گفت: نمی‌دونی چقدر التماس داداشم رو کردم تا برام جور کرد‌. بفهمه خیلی بد میشه... گفتم در هر صورت تو که توقع نداری بخاطر یه اسپری فلفل برگردیم تو اون خراب شده ! فرزانه عینکش رو جالبه جا کرد و گفت: باش. بعدشم شروع کرد با خودش غرغر کردن... گفتم: خانم امجد عزیز غر نزن. فعلا هم نمی‌خواد چیزی به داداشت بگی تا ببینیم خانم مائده چیزی میگه یا نه.... حالا هم راه بیفت سمت دفتر که الان باید بریم گزارش کار بدیم به جلالی... رسیدیم دفتر آقای جلالی. توی اتاقش نشسته بود و یه عالمه کاغذ هم جلوش، در زدیم و رفتیم داخل ... با دیدن ما از جاش بلند شد و گفت : چه خبر ؟! مصاحبه خوب بود؟ اتفاقاتی رو که افتاده بود رو گفتم. البته با سانسور استرسی که خودمون کشیدیم.... گفت خوب پس باید یه بار دیگه برید برا مصاحبه. همین فردا خوبه! گفتم: فردا خوبه ولی بگید ایشون بیان اینجا، ما تو خونه‌شون معذب بودیم... آقای جلالی گفت معذب! چرا؟ چیزی شده؟ گفتم نه! نه! چیزی نشده ولی اینجوری مسلط تر می تونیم مصاحبه بگیریم ... گفت باشه پس بذارید هماهنگ کنم باهاشون... با فرزانه رفتیم تو اتاق و شروع کردیم به بررسی دوران نوجوانی خانم مائده... یک ساعتی گذشت آقای جلالی در زد و اومد داخل اتاق گفت: هماهنگ کردم برای فردا ولی ظاهراً چون پای داداششون آسیب دیده نمی تونن بیان. ناچارا شما باید مجدد برید پیششون... گفتم آقای جلالی ما نمی‌ریم. صبر می‌کنیم پای داداششون خوب شد بعد بیان برا مصاحبه! یه نگاه با جدیت کرد گفت: خانم نمی‌تونید کار کنید بگید من یه فکر دیگه بکنم... فرزانه گفت: نه آقای جلالی مشکلی نیست می‌ریم... من یه نگاه با حرص به فرزانه کردم. اونم یه چشمک که آقای جلالی متوجه نشه زد... آقای جلالی یه نگاه به من کرد و گفت: بالاخره چکار می‌کنید؟؟؟ گفتم: ساعت چند هماهنگ کردید؟ با تایید سرش رو تکون داد و گفت: همون ساعت ده ... ◀️ ادامه دارد ..‌. قسمت بعدی در: https://eitaa.com/salonemotalee/121
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96
🌺🌺 🌺🌺 🇮🇷 قسمت یکم 🇮🇷 «مقدمــه» «تقدیم به گروهبان عراقی ولید‌فرحان سرنگهبان اردوگاه ۱۶ تکریت. نمی‌دانم شاید در جنگ اول خلیج فارس توسط بوش پدر کشته شده باشد. شاید هم در جنگ دوم خلیج فارس، توسط بوش پسر کشته شده باشد، شاید هم زنده باشد. مردی که اعمال حاکمانش باعث نفرین ابدی سرزمینش شد.مردی که سالها مرا در همسایگی حرم مطهر جدم شکنجه کرد. مردی که هر وقت اذیتم می‌کرد نگهبان شیعه عراقی علی جارالله اهل نینوا در گوشه ای می‌نگریست و می‌گریست. شاید اکنون شرمنده باشد. با عشق فراوان این کتاب رابه او تقدیم می‌کنم. به خاطر آن همه زیبایی هایی که با اعمالش آفرید و آنچه بر من گذشت جز زیبایی نبود «و ما رایت الا جمیلا» 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/112 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
🌺🌺 🌺🌺 🇮🇷 قسمت دوم 🇮🇷 جنگ آن‌قدر طول کشید تا بزرگ شدم چهارده‌ ساله بودم که به جبهه رفتم ! حالا شانزده ساله شده بودم و در واحد اطلاعات دیده بان بودم، کارم رصد کردن خطوط دشمن بود. از چند روز قبل شایعه شده بود دشمن قصد دارد در جزیره مجنون پاتک بزند. موقع برگشتن از دیده بانی علی یوسفی سوره را دیدم. در پادگان قدس همدان دوره تخصصی انفجارات را باهم گذراندیم.فکر نمی‌کردم علی را در جزیره مجنون ببینم. با هم خاطرات گذشته را مرور می‌کردیم . علی می‌گفت : بعد از فتح خرمشهر قبل ازینکه بروم مسجد جامع،رفتم خانه، عراقی ها دو خرمشهری را در باغچه‌‌ی خانه‌مان خاک کرده بودند ! بعد می‌گفت : «با دوستات بیش از حد قاطی نشو، اینجا رفاقت‌ها با رفاقت‌های توی شهر فرق میکنه ،عُمر دوستی‌ها کوتاهه، دوستات شهید میشن خیلی زجر میکشی، ماها باهم بودنمون کوتاه و دست خودمون نیس، دست تیر و ترکش‌های دشمنه !» بعد از گفتگویی از علی جدا شدم. شب از نیمه گذشته بود. بیش از حد خسته بودم. ساعت سه و ربع بامداد در یک چشم به‌هم‌زدن آسمان جزیره صحنه‌ی آتش و انفجار شد.خمپارانداز‌ها ، کاتیوشاها و توپ‌های دوربرد دشمن مثل باران بهاری روی جزیره‌ی شمالی و جنوبی مجنون جاده و پدخندق آتش می‌ریخت.به خاطر تحریم‌هایی که شده بودیم از نظر مهمات ، امکانات و ادوات نظامی کمبودهای زیادی داشتیم.ساعت چهار و نیم بامداد عراقی‌ها سوار بر قایق به سمت جاده خندق پیشروی کردند.باید دکل را ترک می‌کردم، تویوتا لندکروز «خسرو مرتب فرمانده‌ی تیپ» ، بر اثر انفجار‌های پی‌در‌پی آبکش شده بود. شیشه‌هایش خرد شده بود و یک لاستیک هم سوارخ شده بود. تعدادی از بچه‌ها شهید و مجروح کنار جاده افتاده بودند. خسرو گفت : شهدا را کاری نداشته باشید فعلا مجروحان را سوار کنید. از کف ماشین خون و خونابه جاری بود.در مدتی که جبهه بودم حجم آتش به این سنگینی ندیده بودم ! ساعت حدود شش صبح بود که دشمن از چند محور حمله را آغاز کرد. یکی از گروهان‌های گردان ویژه شهدا در حال اعزام به پد خندق بود. ولی‌پور دودل بود مرا به عنوان بلدچی جلو بفرستد، فهمیدم چرا دودل و مردد است. به خاطر برادرم که هشت ماه قبل شهید شده بود، دلش نمیخواست جلو بروم. میترسید شهید شوم. با اصرارم قانع شد مرا جلو بفرستد و من عازم شدم . . 👣 ◀️ ادامه دارد . . . 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سوم 🇮🇷 قبل از طلوع خورشید بچه‌ها نماز صبحشان را خواندند. این آخرین نماز خیلی از آن‌ها بود. حدود ساعت شش عازم فلکه چراغچی شدیم. از بس آتش دشمن شدید بود که پشت وانت دست‌هایمان را دور گردن هم زنجیر کردیم، سرها را به شکم چسباندیم تا اگر خمپاره‌ای وسط ماشین خورد، نفهمیم چه می‌شود ! چراغچی پیاده شدیم. عبور و مرور خودروها از آنجا به جلوتر غیرممکن بود. باید از چراغچی عبور می‌کردیم و میرفتیم جلو. دو سه نفر از بچه‌ها در همان ده، پانزده دقیقه‌ای که توجیه می‌شدند، کارتن خرمایی را پاره کردند و روی آن چند خطی وصیت‌ نوشتند. تیربارچی‌ها و تک‌تیراندازهای دشمن خودشان را به بخش‌هایی از جاده رسانده بودند و جاده را زیر آتش گرفته بودند. دود و گرد و خاک و باروت خفه‌مان کرده بود. نقطه‌ای در جاده نبود که دشمن آتش نریزد. برای رسیدن به پد جلویی باید از کانال کم‌ عمق سمت چپ جاده عبور می‌کردیم. هرکس صد متر جلوتر از چراغچی شهید می‌شد جنازه‌اش همان‌جا می‌ماند. راه افتاديم ... در همان چند قدم اول خمپاره‌ای توی کانال کنار بچه‌ها خورد. سه، چهار نفر از بچه‌ها شهید شدند. ترکش پهلوی یکی از آنها را درید و امعا و احشایش بیرون ریخت. ناله‌ی حزینش دل را به درد می‌آورد. یکی از بچه‌ها به نام هدایت‌الله رکنی خم شد پیشانی‌اش را بوسید او را در قسمتی از کانال، که عمق بیشتری داشت دراز کرد. بچه‌هایی که در لحظات آخر به ما پیوستند، گفتند از پشت محاصره شده‌ایم. پشت سرمان ماشین لندکروز مهمات با راننده‌اش آتش گرفته بود ! عراقی‌ها چراغچی را تصرف کرده بودند. با این محاصره دیگر نه نیرویی به ما می‌رسید، نه مهماتی! عراقی‌ها سعی می‌کردند از داخل نیزارهای دو طرفمان وارد جاده شوند، درگیری شدید و در جاهایی چهره به چهره و تن به تن شده بود . . 😰 ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهارم 🇮🇷 خیلی از بچه‌ها حین دویدن در کانال سمت چپ نقش زمین ‌می‌شدند. نمی‌دانستیم از کجای نیزارها هدف قرار می‌گیریم. در چراغچی بچه‌های گردان امام علی علیه‌السلام بعد از یک درگیری سخت و نفس گیر، چراغچی را از دشمن پس گرفتند. چراغچی که آزاد شد،خیالمان از پشت سرمان راحت شد . چهار هلی‌کوپتر عراقی در سمت چپ جاده در آسمان سروکله‌شان پیدا شد. درگیری شدید شده بود قرار بود دو گردان از بچه‌های لشکر ۸ نجف به کمکمان بیایند که زیر آتش شدید دشمن نتوانستند به ما ملحق شوند. میزان آتش ما در مقابل دشمن، مثل مقایسه‌ی یک قایق در برابر یک ناو جنگی هواپیمابر بود. به همراه‌ بچه‌ها به طرف سنگر بزرگی که در صد متری روبه‌ رویمان قرار داشت، دویدیم. رکنی با صدای بلند می‌گفت: مواظب پشت سرمان باشیم، حواسمان به نیزارهای کناری باشد و از پشت سر غافل‌گیر نشویم. تصورم این بود که یگان‌های دیگر به کمکمان بیایند. باورم نمی‌شد تنها بمانیم.امروز هیچ‌کس نتوانست به کمکمان بیاید، تنها بودیم، نه نیروی کمکی، نه زرهی ، نه آتش تهیه‌ای، بدون عقبه، آب غذا و . . . امروز فقط ایمان و اراده‌ی بچه‌ها می‌جنگید. بچه‌ها در استفاده از مهماتشان با تدبیر و قناعت عمل ‌می‌کردند. چون مهماتمان کم بود، به جای رگبار از تک تیر استفاده ‌می‌کردیم. با اینکه آقای محسن رضایی دستور عقب نشینی داده بود و سمت چپ ما تخلیه شده بود، بچه‌ها ترجیح دادند تا بمانند و مردانه مقاومت کنند تا منطقه سقوط نکند. هیچ‌کس حاضر نبود برگردد عقب، حتی محمد حسین حق‌جو که پنج دختر داشت. عبدالرضا دیرباز در چراغچی از او خواهش کرده بود بماند و جلو نیاید. اما حق‌جو به او گفته بود ما تا گلوله آخر می‌جنگیم. حق‌جو بهمان گفت : می‌دانم چرا شما دلتون نمی‌خواد من برم جلو، نمیخواد نگران دخترای من باشید، دخترامو به فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها سپرده‌ام. 😔 ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پنجم 🇮🇷 بعضی از شهدا بین ما وضعیت خانوادگی خاصی داشتند. شهید "اکبر آخش" فقط بیست روز می‌شد که ازدواج کرده بود. شهید "حنیفه خلیلی" هجده روز قبل تنها فرزندش به دنیا آمده بود. شهید عبدالرضا دیرباز قرار بود این بار که برگردد ازدواج کند. به او قول داده بودم در عروسی‌اش شرکت کنم! دولا دولا از توی کانال کم‌عمق سمت چپ جاده داشتیم جلو می‌رفتیم که با انفجار خمپاره‌ای نقش زمین شدم. نفهمیدم چه شد، احساس کردم قسمت جلوی ران پای چپم داغ و خیس شده، ترکش خورده بودم. ترکش بخشی از گوشت رانم را برده بود. خونریزی‌ام شدید بود. صفرعلی کردلو با چفیه‌اش پایم را بست. ترکش گودی‌ای به اندازه کف دستم ایجاد کرده بود. به خاطر قطع شدن رگ‌ها و مویرگ‌هایم پایم حس نداشت اما توان حرکت داشتم. عراقی‌ها برای بار دوم چراغچی را گرفتند. این بار با تمام قدرت حمله کردند. هدایت الله به بچه‌هایی که با چنگ و دندان جلوی رخنه‌ی عراقی‌ها را گرفته بودند گفت : هر کس فرمانده‌ی خودشه، هر جوری می‌دونید بهتره بجنگید، منتظر دستور کسی نمونید. هیچ کدوممون زنده برنمی‌گردیم، ما تو محاصره‌ایم، یا شهید می‌شیم یا اسیر. حالا که قراره سرنوشتمون این باشه، به دشمن رحم نکنید، انتقام بچه‌ها را بگیرید. بیشتر همراهانم شهید شده بودند. به دلیل محاصره امکان انتقال هیچ شهید و مجروحی به عقب وجود نداشت. محمد اسلام‌پناه، سینه و صورتش بر اثر اصابت ترکش خمپاره آبکش شده بود. استخوان‌های دست راستش از آرنج خُرد شده بود و از تشنگی و ضعف نای حرف زدن نداشت. وقتی زخم‌هایش را بستیم، گفت :‌ جان ما فدای یه تار موی امام! تا لحظه‌ای که جان داد، قرآن می‌خواند. درگیری شدت گرفته بود. دشمن برای تصرف جاده کوتاه نمی‌آمد. شک نداشتم کارمان تمام است. بین شهادت و اسارت باید یکی را انتخاب میکردیم. نسبت به اسارت احساس بدی داشتم. همیشه در جنگ آرزو می‌کردم تقدیرم به اسارت ختم نشود. آز آن جمع حدود هشتاد نفری فقط ده، دوازده نفرمان زنده مانده بودیم. نمی‌توانستم به خودم بقبولانم جاده خندق سقوط کند. فکر کردن به سرنوشت جزیره‌ی مجنون عذابم می‌داد. توی کانال با بچه‌ها لحظه‌ای دور هم نشستیم که در لحظات آخر چه کنیم ؟! نظر بچه‌ها بر ماندن بود. هم پیمان شدیم تا گلوله‌ی آخر بایستیم حتی اگر مقاومتمان تاثیری در حفظ جاده خندق نداشته باشد. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت ششم 🇮🇷 مهماتمان رو به اتمام بود. تنها بی‌سیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود، با عقبه در تماس بود. فرماندهان مدام به ما روحیه می‌دادند اما واحدهای توپخانه و ادوات هیچ گلوله‌ای نداشتند تا بچه‌ها را پشتیبانی کنند. بی‌سیمچی‌مان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمی‌کرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگ‌تر می‌شد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود. سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او می‌رفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونه‌ی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون می‌ریخت حاضر نبود دراز بکشد! صدای عراقی‌ها شنیده ‌می‌شد، نمی‌توانستم از او جدا شوم. نگاهم به چهره‌اش بود که با آرامش خاصی گفت : السلام علیک یا اباعبدلله . . . اشک و خونابه از چشمانش سرازیر شد. دو دستش را پشت سرش روی زمین قرار داده بود تا تکیه‌گاهش باشد. در لحظات آخر با کلاه آهنی از آبراه کناری‌ام برایش آب آوردم، نخورد!حتی حاضر نشد لب‌هایش خیس شود!سرانجام سید تشنه شهید شد! صدای هلهله و شادی عراقی‌‌ها به گوش می‌رسید. آفتاب سوزان تیرماه بر جنازه شهدا می‌تابید. گرما امانمان را بریده بود. جنازه یکی از شهدا از پشت روی نیزارها افتاده بود. از سینه به پایینش درون آب و سر و سینه‌اش روی نی‌ها بود.تا زنده بود، نی‌ها را چنگ می‌زد که غرق نشود ! شش نفر مانده بودیم ! عراقی‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. دو نفرشان که پرچم عراق دستشان بود، جلوتر از بقیه حرکت می‌کردند! فاصله ما با دشمن کمتر از سی‌متر شده بود ! ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفتم 🇮🇷 دونفرشان که پرچم عراق دستشان بود، جلوتراز بقیه حرکت می کردند. آن ها پرچم عراق را در قسمت های مختلف جاده که ارتفاع بیشتری از زمین داشت، نصب می کردند. شش نفر بودیم. من، سالار شفیع زاده، جمشید کرم زاده و سه بسیجی دیگر. ساعتم راکه نگاه کردم، یک ربع به دوازده بود. هیچ نیرویی سمت راست جاده پر نمی زد. قرارشد دو نفرمان سمت راست جاده برویم وسه نفر دیگر سمت چپ جاده باشند. به تعدادشهدای کنار جاده، اسلحه به زمین افتاده بود. خیلی ازکلاش های بدون خشاب، تیربارگرینف های بدون تیر وارپی جی های بدون گلوله را درون اب های جزیره انداختیم. نوار تیرباری که روی تیربارگرینف یکی ازشهدا سمت راست جاده بود، حدود یک متری طول داشت. عراقی ها از روبه روی سنگر، جرئت نداشتند جلو بیایند. چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست می گذاشتیم و عراقی ها جلو بیایند و اسیرمان کنند؛ یادر دو طرف جاده باهمان مقدارگلوله ای‌ که داشتیم می جنگیدیم و یا خودمان را درون اب های کنارجاده انداخته وشانسمان رابرای زنده ماندن امتحان می کردیم. بعدازظهر جزیره مجنون دیگر زنده ماندن ارزشی نداشت. باچه دلی می توانستیم برگردیم. همه ان هایی که شهید شدند می توانستند برگردند وزندگی خوبی داشته باشند. دشمن درکانال روبه رو دنبال فرصتی بود تاسنگر ما را تصرف کند. در قسمت راست جاده راحت تر می شد به عراقی ها که از کانال روبرو جلو می آمدند، تیراندازی کرد. سزاوار، گلوله هایش را شلیک کرد. سه بسیجی دیگر حدود بیست مترعقب تر با دشمن درگیر بودند. یکی ازآن ها خدارحم رضوی بود. امکان استفاده ازسنگر تیربار برایمان وجود نداشت. قناسه چی ها وتک تیراندازهای دشمن مجال هر حرکتی را از تیر بارچی داخل سنگر گرفته بودند. از راست جاده برای تیراندازی قدرت مانور بیشتری داشتیم. به سالار گفتم: «می رم اون ور جاده. از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش!» -توجاده می زننت! -ازسنگر بلند نشو. بین سنگر و نی ها تیراندازی کن. ثانیه چی هاشون میزننت! برای اینکه به راست جاده بروم، چند متری سینه خیز رفتم، می خواستم خودم را به تیربارگرینف برسانم وهمان سمت راست جاده سنگر بگیرم وقایق هایی که وارد جاده می شوند را بزنم. دشمن ازکنارنیزارها وکانال روبه رویم هرجنبنده ای را هدف قرار می داد. به وسط جاده که رسیدم، بلند شدم وبه طرف تیرباری که ده، دوازده متر جلوترم بود، لنگان دویدم. عراقی ها به طرفم تیراندازی کردند. وقتی به طرف تیربارمی دویدم، برای اینکه تیر نخورم، سالار از کنار نی ها به عراقی ها که توی کانال بودند، تیراندازی می کرد. دریک لحظه، احساس کردم ازسمت راست بدنم کوتاه ترشده ام. به زمین افتادم. نگاه کردم ببینم چه شده. از اتفاقی که برایم افتاده بود، شوکه شدم. استخوان ساق پای راستم خرد شده بود. گلوله به قوزک پای راستم اصابت کرده بود. پاشنه ومفصل مچ پایم سالم بود، اماگوشت های ساق پایم تکه تکه شده بود. حدود هفت، هشت سانتی متر از بالای مفصل مچ پایم استخوان هایش خرد شده بود. پاشنه پا بر پوست و رگ آویزان بود. استخوان های ساق پایم جوانمرد شده بود که پاشنه پایم به هر طرفی می چرخید. خونم بند نمی امد. فکرمی کنم وقتی به زمین افتادم، عراقی ها خیال کردند، کشته شده ام؛ به همین دلیل، کمتر به طرفم تیراندازی کردند. خودم را روی زمین کشیدم و به پهلوی سمت چپ جاده رساندم. سالار انگار تیر خوردن مرا را دیده بود،کمکم کرد. باورم نمی شد در چین شرایطی پایم را از دست داده باشم. امروز بیشتراز هرزمان دیگر به پایم نیاز داشتم. درهمان لحظه اول که تیر خوردم، خون آرزوهایم فواره زد. باوضعی که پیش آمده دوستانم را چه کار کنم. افکار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه می رفت پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخه ام! دلم نمی خواست بدون پا و با این وضعیت به دست دشمن بیفتم. هیچ راهی نبود بتوانم خودم راازاین معرکه نجات دهم. دراین فکر بودم که چند لحظه دیگر عراقی ها سرمی رسند و با چند گلوله کارم را تمام می‌کنند. شهید شدن به این شکل برایم دلچسب نبود. دلم می خواست اگر قرار بود سرنوشتم، تیر خلاص باشد، کنار دیگر دوستان همرزم و حین مقاومت کشته شوم .دلم مثل سیروسرکه می جوشید.سالار نگرانم بود... ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتم 🇮🇷 دیگر نه گلوله‌ای مانده بود و نه رمقی. سالار بهم گفت : چه کارت کنم، عقب که نمی‌تونم ببرمت ؟! - می‌دونم کاری ازت بر نمی‌آد همه جارو عراقی‌ها گرفتن. - همین جوری که نمی‌تونم بزارمت برم. - الان عراقی‌ها سر می‌رسن، نری اسیر می‌شی. - تو با این وضعیت چی به روزت می‌آد؟! - گلوله ندارم، جَدم رو که دارم. - وجدانم قبول نمی‌کنه ولت کنم. صدای عراقی‌ها را از پشت سنگر می‌شنیدم. صدای هلهه و شادی عراقی‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد. به سالار گفتم : اینجا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو ! سالار خودش می‌دانست که راهی جز رفتن ندارد. سالار کنار نیزار می رفت و برمی‌گشت. نگاهم می‌کرد، دو دل و مردد بود که بماند یا برود. این نرفتن او خیلی حرصم می‌داد. خودش را که از میان نیزارها به درون آبراه انداخت، نفس راحتی کشیدم! تنها نبودم، شهدا کنارم بودند. نمی‌دانم چرا با بودن کنار شهدا آن‌همه احساس آرامش داشتم! صدای فرمانده‌ای که از پشت خط با بی‌سیم ما را صدا می‌زد و کسی نبود جوابش را بدهد، شنيده می‌شد. بعضی از صحبت‌های او توی بی‌سیم در ذهنم مانده : «چرا جواب نمیدی، حرف بزن قاسم، تو جاده چی شده ؟! قاسم، قاسم، طالب! بعد با صدای بغض‌آلودی از پشت بی‌سیم می‌گفت : یعنی همه شهید شدن... کسی صدای منو می‌شنوه...خاک بر سر ما که زنده‌ایم. برگردیم بگیم همه شهید شدند و ما زنده برگشتیم...قاسم... !» لحظات آخر فقط صدای گریه‌اش را از پشت بی‌سیم شنیدم و دیگر آن ارتباط یک‌طرفه قطع شد. باید به خودم می‌قبولاندم دارم اسیر می‌شوم. سعی کردم همان لحظه، از تمام دلبستگی‌ها‌یم دل بکنم. دل بریدن از خانواده و تعلقات دنیایی سخت بود. نگاهم بالای سنگر و جاده بود ببینم کی سر می‌رسند. لباس‌هایم خون‌آلود و خاکی بود. از بس لباس‌هایم خونی بود که رنگ تیره گرفته و مثل چوب خشک شده بود. شدت درد کلافه‌ام کرده بود و انتظار اینکه بالاخر چه خواهد شد، عذابم می‌داد. از تشنگی نا نداشتم، دهانم خشک شده بود، نم دهانم را به زور قورت می‌دادم. از بس تشنه بودم سعی کردم از آبراه کناری آب بخورم. درد پایم را تحمل کردم و سینه‌خیز خودم را روی زمین کشیدم، پای مجروحم که از ساق به هیچ استخوانی وصل نبود، دنبالم کشیده می‌شد. کلاه آهنی یکی از شهدا را از لا‌به‌لای نی‌ها توی آب جزیره فرو بردم، دستم به آب نرسید. با سختی دور گرفتم و برگشتم. عراقی‌ها چند متری پشت سنگر روبه‌رویم بودند. چشمانم رو‌به‌رو را می‌پاییدند. دو دستم را از پشت روی زمین قرار دادم تا تکیه‌گاهم باشند.چشمم به نوک سنگر بود که ناگهان سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . . ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نهم 🇮🇷 سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . . . از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر، یعنی جایی که من بودم، می‌ترسیدند. چند نارنجک در فاصله‌ی ده، دوازده متری‌ام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجک‌ها به دست راستم خورد. یکی از آن‌ها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت : لاتتحرک! تکان نخور! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد: ارفع یدیک، دست‌هاتو ببر بالا! دست‌هایم را بالا بردم با صدای بلند گفت: ارمی سلاحک، سلاحتو بنذاز. دیگر نظامی کنارش پرچم عراق را روی نوک سنگر به زمین کوبید. تصویری از اولین نظامی عراقی که اسیرم کرد، در ذهنم نقش بسته است، آدم لاغراندام با چشمان ریز و صورت سبزه که لباس پلنگی پوشیده بود و خال سیاهی روی پیشانی‌اش بود. وقتی دست‌هایم را بالای سرم بردم، سخت‌ترین لحظه برای هر سربازی در هر گوشه‌ای از جهان است. در آن لحظه بدجوری پیش خودم و عراقی‌ها شکستم. به دلیل خونریزی، عطش و شدت گرمای سوزان ضعف شدیدی پیدا کرده بودم. شرجی هوا اذیتم می‌کرد. تنگی نفس و خفگی بهم دست داده بود. پشه‌ها و مورچه‌ها دور زخم پایم جمع شده بودند و خونم را می‌مکیدند. دیگر در هیچ نقطه‌ای صدای تیراندازی به گوش نمی‌رسید. یکی از عراقی‌ها نزدیکم شد و با اسلحه به سینه‌ام کوبید. از پشت به زمین افتادم. همه‌ی حواسم به پایم بود که ضربه نبیند. یکی‌شان دستم را با سیم تلفن صحرایی از پشت بست. سی، چهل نظامی دور تا دورم ایستاده بودند. آن‌ها ساعت مچی، انگشتر، تسبیح، پول، و سایل شخصی شهدا را بر‌می‌داشتند. دو نفرشان سر تقسیم وسایل شهدا دعوایشان شده بود. تعدادی از آن‌ها وسایل شهدا را که برمی‌داشتند، به جنازه مطهرشان گلوله می‌زدند. سرم گیج می‌رفت. ضعف شدیدی داشتم. یکی از آن‌ها که جثه‌ی لاغر و قد نسبتا کوتاهی داشت، گلنگدن کشید و در حالی که به طرفم نشانه رفته بود، گفت: اقتلک؟ بکشمت؟! ترجیح دادم نگاهم به طرف نیزار‌های جزیره باشد تا چشمم به صورتشان نیفتد. موهایم را می‌کشیدند تا بهشان نگاه کنم. آرنجم از ضربه پوتین یکی از عراقی‌ها بدجوری درد می‌کرد. یکی‌شان به طرفم اسلحه کشید. فکر کردم جدی جدی قصد کُشتنم را دارد. به عربی فحش ‌میداد. چشمانم را به انتظار تیر خلاص بستم و شهادتین را گفتم. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت دهم 🇮🇷 چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم. فکر می‌کنم متوجه شده بود که از مرگ نمی‌ترسم. به رنج‌ها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر می‌کردم، دلی به زنده ماندن نداشتم. در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید، چشمانم پُر از خاک شد. دلم می‌‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم‌هایم را بمالم. ساعت مچی‌ام توجه یکی از نظامیان را جلب کرد. سیم تلفن صحرایی را از دستم باز کرد، نفس راحتی کشیدم.از بس دست‌هایم را محکم بسته بودند، جای سیم‌ها روی دستم کبود شده بود. نظامی‌ای که جوان‌تر بود، دستم را گرفت تا ساعتم را درآورد. با اشاره دستم بهش فهماندم که درش می‌آورم و بهت می‌دهم ! دستش به طرفم دراز بود تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! بعد از شهادت برادرم تصمیم گرفته بودم ساعت او را برای یادگاری نگه دارم ! برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند. برایم مهم نبود به خاطر این کارم چه برخوردی با من می‌کند.اینکار آن‌قدر او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. آن لحظه، در خیالم به برادرم فکر می‌کردم که بهم می‌گفت : ناصر! ساعت من دست عراقی‌ها چه می‌کنه ؟! یکی از نظامی‌ها دوباره دست‌ هایم را بست ! یکی از نظامیان کنارم ایستاد و گفت :«سب الخمینی؛ به خمینی فحش بده!» دیگر نظامی همراهش لوله اسلحه‌اش را روی ‌پیشانی‌ام گذاشت و این حرف افسر را تکرار کرد. ستوان ازینکه حاضر نبودم به امام توهین کنم، عصبانی شده بود. یکی‌شان کمپوت و دیگری پوست میوه‌اش را به طرفم پرت کرد. یکی از نظامی‌ها با لگد به پهلویم کوبید، نفسم گرفت! خدا خدا می‌کردم به پایم نزنند. نظامی دیگری زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را بالا آورد، کشیده‌ی محکمی زد! یکی از آن‌ها که آدم چاق و هیکلی بود، با پوتین به پای مجروحم کوبید.از شدت درد فریادم بلند شد. تشنگی امانم را بریده بود. از شدت ضعف روی طرف راست بدنم در کانال دراز کشیدم. دو نظامی که یکی از آن‌ها سرگرد بود کنارم ایستادند. سرگرد به قیافه و زخم‌هایم خیره شد و گفت : «عطشان، تشنه‌ای؟!» گفتم: «نعم، بله.» با اشاره‌اش، سربازی از فانسقه‌اش قمقمه‌اش را در آورد و به سرگرد داد. سرگرد درِ قمقمه را باز کرد، مقدار کمی آب ریخت روی سرم، طوری که سردی آب را حس کردم. نگاهم به دستش بود که آب قمقمه را در مقابل زبان عطش‌زده‌ام به زمین ریخت ! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعدی: https://eitaa.com/salonemotalee/123
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/108 ✒قسمت چهاردهم بعد از رفتن جلالی گفتم: فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟ گفت: دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن! گفتم ساده ایی دختر ساده! اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن ؟ تو فک می کنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر می‌کنه اینا شستشوی مغزی داده‌شدن اینطوریم که می بینی رفتار می کنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه.... فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت:بهر حال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه... گفتم: بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بی خود شما! اخمهاش رو کشید تو هم گفت: ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم! گفتم: فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم: اَه از این پروژه مسخره!!! فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته می دونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه... نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟! بعد ادامه داد جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد! یه نگاهی بهش کردم گفتم: خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم! فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت: میخوای اذیتم کنی؟؟؟ گفتم من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز! لبخندی زدم و گفتم بیا بیشتر بررسیش کنیم... فرزانه گفت: چیو اذیت کردنو! !! گفتم: نه خانم تفکرات یک بعدی رو... من فکر می کنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد می‌کنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن! خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر می دیدین آخرش چی؟ فرزانه گفت: خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!! سری تکون دادم و گفتم: رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمی خوره چه برسه به رفتن به بهشت... فرزانه نیش خندی زد و گفت: خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبر نگار رو بریدین؟! گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمی گیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد. ببین چه ایدئولوژی!! خدایش به تو هم اینجوری بگن قانع نمیشی؟؟؟ ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعدی: https://eitaa.com/salonemotalee/129
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت یازدهم 🇮🇷 سرگرد سلاح کمری‌اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: «اجم، اگله الموت للخمینی، گوسفند بی‌شاخ! بگو مرگ بر خمینی!» سرگرد با تکرار واحد، اثنین، ثلاث،(یک، دو، سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد. وقتی گلنگدن را کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد. ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جا‌خوردم، می‌توانستم تصور کنم می‌خواهد مرا بکشد، اما چون هر دو پایم مجروح بود، تصور نمی‌کردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد ! در عین ناباوری خیره نگاهش کردم. می‌ خواستم قیافه‌اش را برای همیشه به ذهن بسپارم. سرگرد دوباره تکرار کرد : «سِب الخمینی؛ به خمینی فحش بده» دیگر حرف‌هایش برایم اهمیتی نداشت. چند دقیقه بعد جای سوزش و درد گلوله‌ها شروع شد. کلافه و عصبی شدم، می‌خواستم داد بکشم، اما احساس کردم کسی گلویم را گرفته و صدایم در نمی‌آید ! دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقی‌ها با ماشین‌های خودمان جنازه‌ها را زیر می‌گرفتند! با دیدن این صحنه آنچه از عاشورا در روضه‌ها شنیده بودم برایم مجسم می‌شد. در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازه‌ها تاختند و اینجا بعثی‌ها با ماشین‌‌ها و تانک تی‌۷۲ ! هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازه‌ها می‌دید، تفاوت من با دیگر جنازه‌ها را تشخیص نمی‌داد! عراقی‌ها مشغول پاکسازی جاده بودند و به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص ‌می‌زدند. بعثی‌ها شهدایی را که ریش داشتند از روی نی‌ها و چولان‌ها، توی آبراه جزیره می‌انداختند. یکی از بعثی‌ها که پرچم عراق دستش بود کنار یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد، جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته‌ی عراقی یک‌ دفعه پرچم عراق را به پایین جناق سینه‌ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت! آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم ! همه‌ی آنچه در جاده می‌دیدم، به عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه‌ای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی‌داد. در اثر ضربه‌ی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لخته‌های خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. با تکرار صلاة از آن‌ها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم، همان‌جا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم ! احساس می‌کردم از همیشه به خدا نزدیکترم. یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد. وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای اینکه درد کمتری را تحمل کنم، زیر لب قرآن می‌خواندم. پاشنه‌ی پایم را توی دست‌هایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت دوازدهم 🇮🇷 قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل‌های خیبری، پهلو گرفت. دونظامی که بالای خاک‌ریز کنار سنگر ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاک‌ریز بالا کشیدند. روی زمین که می‌کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می‌شد. از شدت درد آسمان دور سرم می‌چرخید. چشمم که به محوطه‌ی پد افتاد، بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن را دیدم. اسیر شده بودند. بغضم گرفت، ناخودآگاه اشک توی چشم‌هایم جمع شد. بیشتر بچه‌ها را می‌شناختم. باور نمی‌کردم زنده باشند. توی دلم مقاومت امروزشان را تحسین می‌کردم. بچه‌ها با تکان دادن سرشان به حالت سلام مرا مورد محبت قرار دادند. به اتفاق دیگر مجروحان در یک طرف محوطه پد در فاصله هفت، هشت متری اسرای سالم نشسته بودیم. هیچکس اجازه نداشت با بغل دستی‌اش صحبت کند. دست بچه‌ها را با بند پوتین‌هایشان بسته بودند و بعضی‌ها را با طناب و سیم تلفن صحرایی. عراقی‌ها بچه‌ها را بخاطر مقاومت امروزشان کابل باران کردند، صورت بعضی‌شان کبود و بینی و دهانشان خون‌آلود بود. تعدادی از عُمال سازمان مجاهدین خلق، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند، نیروهای گروهگ منافقان نقش مترجمی و جاسوسی داشتند. سرهنگ عراقی به سکاندار یکی از قا‌یق‌ها دستور داد یک گالن بنزین بیاورد. سرهنگ دستور داد بنزین را روی جنازه‌ی فرمانده و جانشین گروهان قاسم‌بن‌الحسن بریزند. باور نمی‌کردم عراقی‌ها با جنازه‌ این دو شهید این‌چنین کنند. به دستور این سرهنگ، عراقی‌ها جنازه این دو شهید را جلوی چشم ما آتش زدند! پل‌های شناور که نصب شد، عراقی‌ها اسرا را به ستون یک از روی پل‌ها عبور دادند و به آن سوی پد بردند. عراقی‌ها از ترس اینکه مبادا بعضی از اسرا توی آب جزیره شیرجه بروند و فرار کنند، پای بچه‌ها را با طناب بستند. عراقی‌ها با بیل لودر بچه‌ها را با دست‌ها و پاهای بسته درون کمپرسی ، خالی کردند! یکی از افسران عراقی‌ با صدای بلند داد کشید : «المعوقین اهنا، مجروحان اینجا میمونن». نگرانی را در چهره بچه‌ها میدیدم ،از اینکه عراقی‌ها اجازه ندادند ما را ببرند ناراحت بودند. خیلی تنها شده بودیم. دلمان می‌خواست کنار بچه‌ها باشیم. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سیزدهم 🇮🇷 ما را به یکی از سنگرهای بتونی بردند. سنگری که شب قبل، محل استراحت شهید جان محمد کریمی، ابراهیم نویدی‌ پور و تعدادی از بچه‌های گروهان قاسم‌ بن‌الحسن بود. اکنون، استخوان‌ های سوخته‌ی آن‌ها در فاصله ده، دوازده‌ متری‌مان مهمان خاک‌های پد خندق بودند و ما با دست‌های بسته در اسارت بعثی‌ها. شش نفر مانده بودیم. تعدادی ازنیروهای گروهک منافقین در پد خندق بودند. از خود عراقی‌ها فهمیدم یکی از گروهان‌های سازمان منافقان در پاتک امروز، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند. زمانی خستگی و دردم کمتر شد که افسر عراقی گفت : «من حقیقت رو می‌پذیرم حتی اگر بر خلاف میلم باشه، ما در شناخت قدرت واقعی شما بسیجی‌ها زیاد اشتباه کردیم، ما اطلاعات دقیقی از امکانات و تجهیزات نظامی‌تون داشتیم، اما از روحیاتتون شناخت کافی نداشتیم». دلم گرفته بود. خاطره‌ای برایم تداعی شد. خاطره‌ای که وقتی به آن فکر می‌کردم، حرصم در می‌آمد و دلم می‌خواست تفاوت برخورد ما و عراقی‌ها با اسرای جنگی را به آن‌ها میفهماندم. خاطره‌ای از شهید عبدالله میثمی یادم آمد. حرف‌هایم را یکی از اعضای گروهک منافقان برای درجه‌دار عراقی ترجمه کرد. به درجه‌دار عراقی که با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد، گفتم : «روزی روحانی شهید عبدالله میثمی، دو بسیجی رو دیده بود که دو اسیر عراقی گرفته‌اند. اون دو اسیر عراقی پابرهنه بودند، وقتی دو اسیر شما می‌خواستند از روی پل‌های فلزی خیبری رد شوند، بسیحی‌های ما دلشون به حال اون دو اسیر سوخته بود و کفش‌هاشون رو به اون دو اسیر داده بودند، از بس پل‌های فلزی داغ بود که پاهای دو بسیجی ما سوخته و تاول زده بود!! بسیجی‌های ما کفش‌هاشون رو در می‌آوردند و می‌دادند به اسرای شما، اون وقت شما با اسرای ایرانی این‌طوری برخورد می‌کنید؟! واقعا بی‌رحمید! این را که گفتم، مات و مبهوت نگاهم می‌کرد و به فکر فرو رفته بود. فکر می‌کنم چون از ته دل این مطلب را گفته بودم خدا هم اثرش را به دل درجه‌دار عراقی گذاشت. از نگاهش فهمیدم که حرفم را باور کرده است. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهاردهم 🇮🇷 صبح زود، دست‌هایمان را باز کردند. از بس کلافه بودم، به سرباز عراقی گفتم :«قراره تا کی اینجا بمونیم. اگه می‌خواهید ما رو بکشید، زودتر خلاصمون کنید!» فکر می‌کنم فهمید چه می‌گویم. سرباز عراقی که آدم بدی به نظر نمی‌رسید، با تکرار الیوم العماره، امروز العماره، به ما فهماند امروز ما را به شهر العماره خواهند برد. زخم‌های پنج نفرمان بو گرفته بود. پای سید محمد را از قسمت ران، همان‌جایی که تیر خورده بود، نمی‌شد بست. استخوان پایش از قسمت ران خُرد شده بود. بچه‌ها پایش را از زانو و ساق پا با آتل بسته بودند. وضعیت من بدتر از دیگران بود. بچه‌ها پایم را از پاشنه به زانویم بستند، هرچند درد زیادی کشیدم. سید محمد گفت: «باید خودتو جمع و جور کنی، هر چقدر به بغداد و صدام نزدیک‌تر بشیم، بیشتر اذیت می‌شیم». غروب، یکی از فرماندهان عراقی دستور داد مارا به پشت خط منتقل کنند. ما را از سنگر بیرون آوردند. چهار نظامی عراقی که اسلحه کلاش دستشان بود، شوخی‌شان گرفته بود. شاید هم می‌خواستند ببینند چقدر از مرگ می‌ترسیم. چهار نفرشان رو‌به‌ رویمان ایستادند. یکی از آن‌ها فرمان داد: «مستعد:آماده.» گلنگدن کشیدند، درجه‌دار که سعی می‌کرد، دستورات و فرمانش را جدی صادر کند، گفت : «فلح، آماده شلیک»، اسلحه‌هاشان را به طرفمان نشانه رفتند. در مرحله آخر درجه‌دار گفت : «اطلق النار: آتش»! هر چهار نظامی با هم شروع به تیراندازی کردند. در یک لحظه احساس کردم کارمان تمام شد. گلوله‌ها به سمت راست و چپ و بالای ما اصابت کرد. یکی از بچه‌ها به نام خداخواست به عراقی‌ای که فرمان آتش می‌داد، گفت :«ما گرگ باران دیده‌ایم، مارو از مرگ نترسونید» سید محمد هم جوابشان را با جمله‌ای از شهید محراب آیت‌الله اشرفی اصفهانی داد: «ماهی را از آب می‌ترسانید و ما را از شهادت» شب شد. عراقی‌ها جشن گرفته بودند. آسمان صحنه شلیک تیرهای رسام و منور بود. صدای هلهله و شادی عراقی‌ها بلند بود. ساعت حدود نُه و یا ده شب بود، بچه‌ها ‌را سوار قایق کردند. آن‌ها بدون اینکه مراعات شرایط جسمی بچه‌ها را کنند، آن چهار نفر را سوار قایق کردند. دو نفرشان آمدند مرا سوار قایق کنند، چند متری مرا به طرف اسلکه و نوک خاک‌ریز روی زمین کشیدند، از شدت درد ناله‌ام درآمد. مرا با قایق دیگر بردند. ده دقیقه بعد از شروع حرکت، قایق کنار جاده‌ای که در دو طرف آن آب بود، پهلو گرفت. دو نظامی مرا از قایق پیاده کردند و برگشتند. در آن جاده خاکی به دنبال بچه‌ها بودم، آن‌ها را ندیدم، نمی‌دانم کجا بودند، تنهای تنها بودم. در شانه‌ی جاده نشسته بودم. از بین خودروهایی که کنارم رد می‌شدند، جیپ نظامی که سقف نداشت، ده متری سمت راستم توقف کرد. راننده جیپ به همراه یکی از سرنشینانش پیاده شدند و به طرفم آمدند.یکی از آن‌ها خطاب به افسری که سوار ماشین بود و او را سرهنگ صدا می‌زد، گفت: «سیدی!هذا اسیر ایرانی، معوق. قربان این اسیر ایرانیه، مجروحه». نور ماشین روی صورتم می‌تابید. نگاهم به جیپ بود،در یک لحظه جیپ فرماندهی با بکس و باد و گرد و خاک زیاد سرعت گرفت.به طرفم که آمد فهمیدم قصد دارد مرا زیر بگیرد. باورم نمی‌شد، همه چیز برایم غیر منتظره بود، جیپ به سرعت به من نزدیک می‌شد. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پانزدهم 🇮🇷 جیپ به سرعت به من نزدیک می‌شد، وقتی دیدم می‌خواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم. نی‌های کنار جاده مانع از افتادنم به باتلاق شد. دست‌هایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاق‌ها و چولان‌های تیز و بُرنده جزیره با دست بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه‌ اطهار و آقا اباالفضل‌العباس علیه‌السلام کمک خواستم. سمت چپ بدنم در باتلاق و گِل‌های حاشیه جاده فرو رفته بود. شاید اگر دستم باز بود می‌توانستم گِل‌ها را چنگ بزنم و کم کم خودم را روی جاده بکشانم. هوا تاریک شده بود، دو نظامی که مامور بودند مرا به پشت خط انتقال دهند، سر و کله‌شان پیدا شد. از جاده پایین آمدند، کتفم را گرفتند و از میان گل‌و‌لای و نی بیرونم کشیدند. بدن و لباس‌هایم خیس و گِلی بود. مرا از بالای درِ عقب آیفا (کامیون عراقی) به کف ماشین پرت کردند، دست‌هایم را به میله‌های آیفا بستند و ماشین حرکت کرد. ماشین حدود دویست متر جلوتر کنار پل‌های شناور اسکله بود، توقف کرد. قایق، سیدمحمد، هجیر، خداخواست و احمد را در آن قسمت جاده پیاده کرده بود. از دیدن بچه‌ها خوشحال شدم. حدود دویست متر جلوتر، هفت اسیر دیگر به جمعمان اضافه شد. اجازه نداشتیم با آن‌ها هم صحبت شویم. دو، سه نفرشان که ریش داشتند سر و صورتشان کبود بود. صحنه‌های تلخ و جانگداز شهادت دوستان و همقطارانم در جاده خندق از ذهنم دور نمی‌شد. آیفا در ورودی شهر العماره توقف کوتاهی کرد تا اینکه وارد یک پادگان نظامی شدیم. نورافکن‌ها، قسمت‌های مختلف پادگان را روشن کرده بود. آیفای نظامی که وارد پادگان شد، سر و کله‌ی ده، پانزده دژبان پیدا شد. دژبان‌ها کنار در عقب آیفا با کابل و باتوم منتظرمان بودند. با صدای قِرد، عجل، یالا بسرعه(میمونها، زود باشید یا الله، سریع) اسرای سالم از آیفا پیاده شدند. دژبان‌ها پس از ضرب و شتم آن‌ها سراغ ما آمدند. آمدند بالا و با کابل به جانمان افتادند. منتظر بودیم کمکمان کنند پیاده شویم. با آن جراحت‌ها نمی‌توانستیم پیاده شویم. یکی یکی خودمان را به لبه‌ی در کشاندیم. یکی‌شان از پایین دستش را به طرفم دراز کرد. با خودم گفتم: «این چه‌جور کمک کردن است، این دست چطوری می‌خواهد وزن مرا تحمل کند». دستم را به طرف او کشیدم، فکر می‌کردم وقتی از آیفا پایین بیایم، نمی‌گذارد زمین بیفتم. از بالای ماشین وزن بدنم را روی دستش انداختم، موقع پایین آمدن رهایم کرد و نقش زمین شدم. از شدت درد پا به خودم پیچیدم. یکی‌شان با لگد به جانم افتاد و با پوتین به پهلویم کوبید. آن‌ها بدون برانکارد مرا روی زمین کشیدند و به راهروی توالت‌های پادگان بردند. چند مجروح که آن‌ها را نمیشناختم آنجا بودند. خستگی و رنج در چهره بچه‌ها موج می‌زد. در راهروی توالت روده‌های یکی از بچه‌ها از شکمش بیرون ریخته بود و با دو دستش آن‌ها را گرفته بود. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعدی: https://eitaa.com/salonemotalee/130
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/121 ✒قسمت پانزدهم گفتم دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن سر از مجاهدین خلق در آوردن! اصلا چرا جای دوری بریم نمونه‌اش رو تو اسلام داریم خوارج! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب، حضرت علی رو کشتن.... فرزانه ادامه داد آره راست میگی توی کتابی یه نکته جالب خوندم اینکه: یک وقت می‌گیم علی(ع) را "که" کُشت؟ و یک وقت می‌گیم "چه" کُشت؟ اگه بگیم علی را "که" کُشت؟! البته ابن ملجم، و اگه بگیم علی را "چه" کُشت؟ باید بگیم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می‏ کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور است... نوشته بود ابن ابی الحدید می‌گه: اگه می‌خواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست؟ به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب‏ نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما می‌خواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون می‌خواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم... الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارج‌اند.... یک مشت خشک مغز، خون آشام.... نگاهش کردم و گفتم بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونه‌شون!!! خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه هوای بهشت در سر داشته اینم یکی از همون خشک مغزها والا! فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!! چشمامو گرد کردم و گفتم: نَم مغز!! این دیگه چیه؟! گفت کلمه‌اش اختراع خودمه مثل این خانم جلسه‌ای هایی که از اسلام فقط همین جلساتش رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز! گفتم: فرزانه موضوع مصاحبه‌مون جهاده اونم نکاح! بعد تو این آدم رو با خانم های ساده‌ای که دلشون رو فقط به جلساتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدس‌ان نه خشک مغز مثل داعشی ها.... فرزانه در حالی که ته قهوه‌اش رو میخورد گفت: حالا چه فرقی می‌کنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده! گفتم: اتفاقا با هم فرق می کنن خشکه مقدش، خودشه و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتشه! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بی‌رگ !!! ولی خشک مغز دقیقا مثل این داعشی ها و خوارج‌اند. ظلم می‌کنن. خون و خونریزی راه می‌اندازن! از اسلام سوئ استفاده می کنن، و به اسم اسلام هر جنایتی دلشون خواست می‌کنن... اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن....این کجا و آن کجا... یکی بی فایده. یکی ظالم و قاتل و خونریز و .... فرزانه گفت: چه نکته‌ی ظریفی. اصلا تا حالا دقت نکرده بودم. هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناک‌تره ... نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم اینها رو که گفتم فرزانه خانم برای اینه که بدونی اشتباهه فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسه .... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعدی: https://eitaa.com/salonemotalee/136
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شانزدهم 🇮🇷 دو ساعتی به اذان صبح مانده بود. کم‌کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم. نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دست‌های یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم!! دژبان‌ها اسرا را در دریف‌های منظم نشاندند و برای بازجویی آماده کردند. عراقی‌ها جسم نیمه‌جان اسیری را که به بازجو اطلاعات نمی‌داد، بیرون آوردند. بعضی از اسرا بر اثر شوک الکتریکی و ضربات باتوم بیهوش بودند. بچه‌ها در بازجویی‌ها با قدرت حرف می‌زدند. معتقد بودم در اسارت، یک اسیر هیچ سلاحی به جز زبان ندارد. کارکرد این سلاح در کربلا را زینب کبری سلام‌ الله‌ علیها به خوبی نشان داد. بعد از سید محمد نوبت من شد. دو دژبان روی برانکارد قرارم دادند و به اتاق بازجویی بردند. وارد اتاق که شدم، چهار افسر عراقی پشت میز نشسته بودند. روی میز بازجوها، پارچ شربت پرتقال خودنمایی می‌کرد. در طول بازجویی بیشتر حواسم به پارچ شربت بود، دلم می‌خواست تا آن پارچ شربت را سر بکشم. برداشتم این بود که گذاشتن شربت در مقابل دیدگان یک اسیر تشنه، آن هم در گرمای تیرماه عراق، بخشی از شکنجه‌های روحی آن‌ها بود. یکی از افرادی که برای بازجویی در اتاق حضور داشت یکی از اعضای گروهک منافقان بود که کار ترجمه را انجام می‌داد. سرهنگ پرسید : «چند سال داری؟» - شانزده سال ! - بسیجی هستی؟ داوطلب اومدی جبهه؟! - بله، بسیجی‌ام ! سربازجوی مسن‌تر پرسید : «چرا اومدی جبهه»؟ گفتم : خداوند در آیه صد و نود سوره بقره می‌فرماید که با کسانی که دست به خون می‌آلایند نبرد کنید و متجاوزگر نباشید که خدا تجاوزگران را دوست ندارد! سرهنگ خیلی عصبانی شد و گفت : «آخوندها این حرف‌ها رو یادتون دادند». بعد از بگو مگوها سربازجو پرسید : «چه آرزویی داری، آرزو داری آزاد بشی؟» زیباترین حدیثی را که از تقویم جیبی سال ۱۳۶۶ حفظ بودم ، گفتم : «امیرالمومنین علی علیه‌السلام می‌فرماید برترین توانگری و بی‌نیازی به دل راه ندادن آرزوهاست؛ زیرا آرزو انسان را نیازمند می‌سازد». ساکت شدند و دست از سرم برداشتند. دو دژبانی که مرا آورده بودند، بیرون بردند. حوالی ظهر، افسر عراقی به اتفاق یک ایرانی که از عُمال سازمان منافقان بود، وارد بازداشتگاه شد و اسم چهار نفر را خواند : « علی‌هاشمی، علی‌اصغر گرجی‌زاده، هوشنگ جووند و تقی ایمانی». افسر گفت : این چهارنفر اگه بین شما هستن، بیان بیرون ! بچه‌ها ساکت بودند، هر کس به بغل دستی‌اش نگاه می‌کرد. بعدازظهر، افسر دیگری که آدم جدی‌ و مرموزی به نظر می‌رسید سراغمان آمد و گفت : «اسرایی که خارج از پد خندق در جزیره مجنون اسیر شدن، دستان خود رو ببرن بالا». من و چند نفر از کسانی که خارج از پد خندق اسیر شده بودیم، دست‌هایمان را بالا گرفتیم. نمی‌دانستیم چرا عراقی‌ها دنبال کسانی‌اند که خارج از پد اسیر شده‌اند. کنار دیوار ساختمان کناری به ردیف نشستیم. عکس صدام روی دیوار خودنمایی می‌کرد. صبح، بازجو اطلاعات نظامی‌ام را ثبت کرده بودو تنها دروغی که دربازجویی صبح گفته بودم، رسته‌ی نظامی‌ام بود. اگر به عراقی‌ها می‌گفتم، نیروی واحد اطلاعاتم، کارم ساخته بود. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هفدهم 🇮🇷 کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آن‌ها اسیر و عرب‌زبان بود. صورتش پُر بود از جوش‌های چرکین. لباس‌هایش خاکی و شلخته بود. اسیر بود. بچه‌ها را یکی‌یکی از نظر گذراند، نمی‌دانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم «علی هاشمی (فرمانده سپاه ششم امام‌ جعفرصادق ‌علیه‌السلام)، به افسر گفت : «سیدی!هذا، قربان!‌ اینه!». نفهمیدم منظورش از «سیدی!هذا» چه بود؟! همان لحظه دو دژبان مرا روی برانکارد گذاشتند و بردند. وارد اتاقی که شدم، جای قبلی نبود و بازجوها افراد جدیدی بودند. سرهنگ بازجو پرسید: «فرمانده سپاه ششم ایران را می‌شناسی؟!» - فقط دو روز قبل از حمله شما به جزیره مجنون، اونو تو جاده خندق دیدم. - اونو در حمله‌ی روز بیست و پنجم ژوئیه تو جزیره مجنون دیدی؟! - اونو تو روز حمله‌ی شما ندیدم. - دروغگوی مجوس، تو پیک علی هاشمی هستی؟ - نه، من پیک علی هاشمی نیستم ! بازجو عصبانی شد، چوبدستی‌اش را به صورتم پرت کرد. - تو پیک علی هاشمی هستی، علی هاشمی کجا رفت ؟ افسر بازجو ادامه داد: «گفتند پیک علی هاشمی یه بچه پانزده، شانزده ساله بوده که تو پاش تیر خورده و اسیر شده». عصبانی‌تر شد، از جایش بلند شد، به طرفم آمد، لگد محکمی به پهلویم زد، یک لگد هم به کتفم کوبید. - چرا دروغ می‌گی، تو کدوم گردان بودی؟! شک نداشتم جرم پیک علی هاشمی بودن، به مراتب سخت‌تر و بدتر از نیروی اطلاعات بودن است. تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم. بر خلاف میل باطنی‌ام به او گفتم : «من پیک علی‌هاشمی نیستم، نیروی واحد اطلاعات و عملیاتم»! بازجو با شنیدن نام اطلاعات و عملیات، شوکه شد. بازجو با تعجب پرسید :‌ «واقعا تو جوجه بسیجیِ خمینی، تو اطلاعات کار می‌کردی»؟! - بله هیچ‌وقت ناراحت نیستم که به خاطر علی‌هاشمی مجبور شدم هویت اصلی خودم را برملا کنم. اگر عراقی‌ها علی‌هاشمی را گیر ‌می‌آوردند، برای اولین بار، عالی‌ترین و ارشدترین فرمانده نظامی سپاه را به اسارت گرفته بودند. بازجو به دژبان‌ها دستور داد مرا ببرند. همان‌جا مترجم ایرانی بهم گفت: «سرهنگ می‌گه، تو نمیخوای از علی هاشمی چیزی بگی. خودت خواستی که اذیب بشی، حالا برو چند ساعت خورشید رو نگاه کن!» دو دژبان مرا به محوطه صبحگاه بردند. فکر می‌کنم ساعت حدود سه، سه و نیم عصر بود. شدت گرما تحمل‌ ناپذیر بود، تشنگی کلافه‌ام کرده بود، مجبور بودم به خورشید نگاه کنم. برای لحظه‌ای که سرم را چرخاندم، دژبانی که مامور من بود، با کابل به سرم کوبید که خورشید را نگاه کنم. چند سرباز آشپزخانه از همان فاصله سی، چهل متری درباره من از دژبان سوال کردند و او در جوابشان گفت:«هذا حرس الخمینی، پاسدار خمینیه». سربازها در حالی که هرکدام چند تخم مرغ دستشان بود، به طرفم آمدند. تخم‌مرغ‌ها را یکی پس از دیگری به طرفم پرت کردند. دستم بسته بود، سرم را پایین آوردم، تا به صورتم نخورد. وقتی تخم‌مرغ‌ها را به طرفم می‌ انداخت، با به کاربردن کلماتی چون مجوس، جیش‌الخمینی و . . خودش را تخلیه ‌می‌کرد. ◀️ ادامه دارد . . .