eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نهم 🇮🇷 سه، چهار نظامی عراقی از سنگر بالا آمدند . . . از نگاهشان فهمیدم از این طرف سنگر، یعنی جایی که من بودم، می‌ترسیدند. چند نارنجک در فاصله‌ی ده، دوازده متری‌ام پرتاب کردند. ترکش یکی از نارنجک‌ها به دست راستم خورد. یکی از آن‌ها چشمش به من افتاد، تیربارش را به طرفم نشانه رفت و با صدای بلند گفت : لاتتحرک! تکان نخور! نگاهم به نگاهش بود که ادامه داد: ارفع یدیک، دست‌هاتو ببر بالا! دست‌هایم را بالا بردم با صدای بلند گفت: ارمی سلاحک، سلاحتو بنذاز. دیگر نظامی کنارش پرچم عراق را روی نوک سنگر به زمین کوبید. تصویری از اولین نظامی عراقی که اسیرم کرد، در ذهنم نقش بسته است، آدم لاغراندام با چشمان ریز و صورت سبزه که لباس پلنگی پوشیده بود و خال سیاهی روی پیشانی‌اش بود. وقتی دست‌هایم را بالای سرم بردم، سخت‌ترین لحظه برای هر سربازی در هر گوشه‌ای از جهان است. در آن لحظه بدجوری پیش خودم و عراقی‌ها شکستم. به دلیل خونریزی، عطش و شدت گرمای سوزان ضعف شدیدی پیدا کرده بودم. شرجی هوا اذیتم می‌کرد. تنگی نفس و خفگی بهم دست داده بود. پشه‌ها و مورچه‌ها دور زخم پایم جمع شده بودند و خونم را می‌مکیدند. دیگر در هیچ نقطه‌ای صدای تیراندازی به گوش نمی‌رسید. یکی از عراقی‌ها نزدیکم شد و با اسلحه به سینه‌ام کوبید. از پشت به زمین افتادم. همه‌ی حواسم به پایم بود که ضربه نبیند. یکی‌شان دستم را با سیم تلفن صحرایی از پشت بست. سی، چهل نظامی دور تا دورم ایستاده بودند. آن‌ها ساعت مچی، انگشتر، تسبیح، پول، و سایل شخصی شهدا را بر‌می‌داشتند. دو نفرشان سر تقسیم وسایل شهدا دعوایشان شده بود. تعدادی از آن‌ها وسایل شهدا را که برمی‌داشتند، به جنازه مطهرشان گلوله می‌زدند. سرم گیج می‌رفت. ضعف شدیدی داشتم. یکی از آن‌ها که جثه‌ی لاغر و قد نسبتا کوتاهی داشت، گلنگدن کشید و در حالی که به طرفم نشانه رفته بود، گفت: اقتلک؟ بکشمت؟! ترجیح دادم نگاهم به طرف نیزار‌های جزیره باشد تا چشمم به صورتشان نیفتد. موهایم را می‌کشیدند تا بهشان نگاه کنم. آرنجم از ضربه پوتین یکی از عراقی‌ها بدجوری درد می‌کرد. یکی‌شان به طرفم اسلحه کشید. فکر کردم جدی جدی قصد کُشتنم را دارد. به عربی فحش ‌میداد. چشمانم را به انتظار تیر خلاص بستم و شهادتین را گفتم. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت دهم 🇮🇷 چشمانم را به انتظار تیر خلاص او بستم و شهادتین را گفتم. فکر می‌کنم متوجه شده بود که از مرگ نمی‌ترسم. به رنج‌ها، دردها و تحقیرهای اسارت که فکر می‌کردم، دلی به زنده ماندن نداشتم. در حالی که سرم پایین بود، کنارم نشست، موهایم را گرفت و سرم را بالا آورد، چنان به صورتم زُل زده بود، احساس کردم اولین بار است ایرانی می‌بیند. چند نظامی جدید آمدند. یکی از آنها با پوتین به صورتم خاک پاشید، چشمانم پُر از خاک شد. دلم می‌‌خواست دست‌هایم باز بود تا چشم‌هایم را بمالم. ساعت مچی‌ام توجه یکی از نظامیان را جلب کرد. سیم تلفن صحرایی را از دستم باز کرد، نفس راحتی کشیدم.از بس دست‌هایم را محکم بسته بودند، جای سیم‌ها روی دستم کبود شده بود. نظامی‌ای که جوان‌تر بود، دستم را گرفت تا ساعتم را درآورد. با اشاره دستم بهش فهماندم که درش می‌آورم و بهت می‌دهم ! دستش به طرفم دراز بود تا ساعتم را بگیرد. ساعت را که درآوردم، انداختمش توی آب! بعد از شهادت برادرم تصمیم گرفته بودم ساعت او را برای یادگاری نگه دارم ! برایم سخت بود ساعت مچی برادر شهیدم روی دست کسانی باشد که قاتلان او بودند. برایم مهم نبود به خاطر این کارم چه برخوردی با من می‌کند.اینکار آن‌قدر او را عصبانی کرد که با لگد به چانه‌ام کوبید و با قنداق اسلحه‌اش به کتفم زد. آن لحظه، در خیالم به برادرم فکر می‌کردم که بهم می‌گفت : ناصر! ساعت من دست عراقی‌ها چه می‌کنه ؟! یکی از نظامی‌ها دوباره دست‌ هایم را بست ! یکی از نظامیان کنارم ایستاد و گفت :«سب الخمینی؛ به خمینی فحش بده!» دیگر نظامی همراهش لوله اسلحه‌اش را روی ‌پیشانی‌ام گذاشت و این حرف افسر را تکرار کرد. ستوان ازینکه حاضر نبودم به امام توهین کنم، عصبانی شده بود. یکی‌شان کمپوت و دیگری پوست میوه‌اش را به طرفم پرت کرد. یکی از نظامی‌ها با لگد به پهلویم کوبید، نفسم گرفت! خدا خدا می‌کردم به پایم نزنند. نظامی دیگری زیر چانه‌ام را گرفت، سرم را بالا آورد، کشیده‌ی محکمی زد! یکی از آن‌ها که آدم چاق و هیکلی بود، با پوتین به پای مجروحم کوبید.از شدت درد فریادم بلند شد. تشنگی امانم را بریده بود. از شدت ضعف روی طرف راست بدنم در کانال دراز کشیدم. دو نظامی که یکی از آن‌ها سرگرد بود کنارم ایستادند. سرگرد به قیافه و زخم‌هایم خیره شد و گفت : «عطشان، تشنه‌ای؟!» گفتم: «نعم، بله.» با اشاره‌اش، سربازی از فانسقه‌اش قمقمه‌اش را در آورد و به سرگرد داد. سرگرد درِ قمقمه را باز کرد، مقدار کمی آب ریخت روی سرم، طوری که سردی آب را حس کردم. نگاهم به دستش بود که آب قمقمه را در مقابل زبان عطش‌زده‌ام به زمین ریخت ! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعدی: https://eitaa.com/salonemotalee/123
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/108 ✒قسمت چهاردهم بعد از رفتن جلالی گفتم: فرزانه یعنی چی مشکلی نیست؟ ماجرا رو یادت رفته؟ گفت: دیدی که اومده بودن یخچالشون روببرن با ما کاری نداشتن! گفتم ساده ایی دختر ساده! اگه یخچال نیفتاده بود چی ؟شاید یه برنامه دیگه داشتن ؟ تو فک می کنی تفکر یه داعشی به همین راحتی تغییر می‌کنه اینا شستشوی مغزی داده‌شدن اینطوریم که می بینی رفتار می کنن فقط بخاطر اینکه کسی بهشون مشکوک نشه.... فرزانه شونه هاشو انداخت بالا گفت:بهر حال قرار شد فردا دوباره بریم دیگه... گفتم: بله قرار شد بریم ولی بخاطر اصرار بی خود شما! اخمهاش رو کشید تو هم گفت: ندیدی جلالی چی گفت برم یه فکر دیگه کنم! گفتم: فرزانه جان تو بهتر از من جلالی رو میشناسی الان یه خورده ژست میاد بعدش کوتاه میومد ولی با خودشیرینی شما دیگه الان هیچ کار نمیشه کرد خودکارم رو پرت کردم روی میز گفتم: اَه از این پروژه مسخره!!! فرزانه که دید اوضاع خیلی مناسب نیست ترجیح داد سکوت کنه البته می دونست نیم ساعتی بگذره همه چی آرومه میشه... نیم ساعتی گذشت با یه لیوان قهوه اومد پیشم قهوه رو گذاشت رو میزم بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: واقعا چه جوری میشه آدم تفکراتش و رفتارش تک بعدی شکل بگیره؟! بعد ادامه داد جالبه که خانم مائده خودش هم این قضیه رو مطرح کرد! یه نگاهی بهش کردم گفتم: خانم امجد فردا که رفتیم خونشون علتش رو حتما می پرسیم! فرزانه ابروهاشو گره زد بهم گفت: میخوای اذیتم کنی؟؟؟ گفتم من ! اذیت! تو آینه یه نگاه به خودت بنداز! لبخندی زدم و گفتم بیا بیشتر بررسیش کنیم... فرزانه گفت: چیو اذیت کردنو! !! گفتم: نه خانم تفکرات یک بعدی رو... من فکر می کنم وقتی انسان بیشتر به یک بعدش بپردازه خوب طبیعتاً فقط همون یک بعدش رشد می‌کنه مثل بعضی از همین داعشی ها که حتی توی سرمای زمستون پتو میندازن رو سرشون نماز شب میخونن! خوب یکی نیست بهشون بگه اینقد خودتو زجر می دیدین آخرش چی؟ فرزانه گفت: خوب معلومه دیگه آخرش رو خانم مائده گفت رسیدن به بهشت!!! سری تکون دادم و گفتم: رسیدن به بهشت! یکی نیست بهشون بگه با این همه تجاوز و خون ریخته شده بوی بهشت هم به مشامتون نمی خوره چه برسه به رفتن به بهشت... فرزانه نیش خندی زد و گفت: خون ریخته شده! بابا این داعشی ها در جواب اون خانمی که پرسیده بود چرا سر خبر نگار رو بریدین؟! گفتن: هیچ انقلابی بدون خونریزی صورت نمی گیره، اما در نهایت کسانی که برای هدف مقدس مبارزه کنن،با اسلام خالص زندگی خواهند کرد. ببین چه ایدئولوژی!! خدایش به تو هم اینجوری بگن قانع نمیشی؟؟؟ ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعدی: https://eitaa.com/salonemotalee/129
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت یازدهم 🇮🇷 سرگرد سلاح کمری‌اش را به طرفم نشانه رفت و گفت: «اجم، اگله الموت للخمینی، گوسفند بی‌شاخ! بگو مرگ بر خمینی!» سرگرد با تکرار واحد، اثنین، ثلاث،(یک، دو، سه) برای اینکه به امام توهین کنم، برایم مهلت تعیین کرد. وقتی گلنگدن را کشید، احساس کردم تعادل روحی ندارد. ناگهان شلیک کرد! در یک لحظه جا‌خوردم، می‌توانستم تصور کنم می‌خواهد مرا بکشد، اما چون هر دو پایم مجروح بود، تصور نمی‌کردم به پای مجروحم شلیک کند! دو گلوله به هر دو پایم شلیک کرد ! در عین ناباوری خیره نگاهش کردم. می‌ خواستم قیافه‌اش را برای همیشه به ذهن بسپارم. سرگرد دوباره تکرار کرد : «سِب الخمینی؛ به خمینی فحش بده» دیگر حرف‌هایش برایم اهمیتی نداشت. چند دقیقه بعد جای سوزش و درد گلوله‌ها شروع شد. کلافه و عصبی شدم، می‌خواستم داد بکشم، اما احساس کردم کسی گلویم را گرفته و صدایم در نمی‌آید ! دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقی‌ها با ماشین‌های خودمان جنازه‌ها را زیر می‌گرفتند! با دیدن این صحنه آنچه از عاشورا در روضه‌ها شنیده بودم برایم مجسم می‌شد. در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازه‌ها تاختند و اینجا بعثی‌ها با ماشین‌‌ها و تانک تی‌۷۲ ! هر عراقی که مرا با آن جراحت در میان جنازه‌ها می‌دید، تفاوت من با دیگر جنازه‌ها را تشخیص نمی‌داد! عراقی‌ها مشغول پاکسازی جاده بودند و به جنازه مطهر شهدا تیر خلاص ‌می‌زدند. بعثی‌ها شهدایی را که ریش داشتند از روی نی‌ها و چولان‌ها، توی آبراه جزیره می‌انداختند. یکی از بعثی‌ها که پرچم عراق دستش بود کنار یکی از شهدا که وسط جاده بود ایستاد، جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامی سیاه سوخته‌ی عراقی یک‌ دفعه پرچم عراق را به پایین جناق سینه‌ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت! آرزو می‌کردم بمیرم و زنده نباشم ! همه‌ی آنچه در جاده می‌دیدم، به عقده تبدیل شده بود. هیچ صحنه‌ای به اندازه نصب پرچم عراق روی شکم این شهید زجرم نمی‌داد. در اثر ضربه‌ی پوتین یکی از نظامیان به صورتم، لخته‌های خون توی دهان و حلقم جمع شده بود. با تکرار صلاة از آن‌ها خواستم اجازه دهند نماز ظهر و عصرم را بخوانم، همان‌جا تیمم کردم و اولین نماز اسارتم را خواندم. یاد ندارم در تمام طول عمرم نمازی به آن دلچسبی خوانده باشم ! احساس می‌کردم از همیشه به خدا نزدیکترم. یک سرهنگ دوم آنجا حاضر شد. وضعیتم را که دید دستور داد مرا از آنجا ببرند. برانکاردی نبود مرا روی آن حمل کنند. وقتی از روی زمین بلندم کردند، برای اینکه درد کمتری را تحمل کنم، زیر لب قرآن می‌خواندم. پاشنه‌ی پایم را توی دست‌هایم گرفتم و مرا سوار قایق کردند. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت دوازدهم 🇮🇷 قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل‌های خیبری، پهلو گرفت. دونظامی که بالای خاک‌ریز کنار سنگر ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاک‌ریز بالا کشیدند. روی زمین که می‌کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می‌شد. از شدت درد آسمان دور سرم می‌چرخید. چشمم که به محوطه‌ی پد افتاد، بچه‌های گروهان قاسم‌بن‌الحسن را دیدم. اسیر شده بودند. بغضم گرفت، ناخودآگاه اشک توی چشم‌هایم جمع شد. بیشتر بچه‌ها را می‌شناختم. باور نمی‌کردم زنده باشند. توی دلم مقاومت امروزشان را تحسین می‌کردم. بچه‌ها با تکان دادن سرشان به حالت سلام مرا مورد محبت قرار دادند. به اتفاق دیگر مجروحان در یک طرف محوطه پد در فاصله هفت، هشت متری اسرای سالم نشسته بودیم. هیچکس اجازه نداشت با بغل دستی‌اش صحبت کند. دست بچه‌ها را با بند پوتین‌هایشان بسته بودند و بعضی‌ها را با طناب و سیم تلفن صحرایی. عراقی‌ها بچه‌ها را بخاطر مقاومت امروزشان کابل باران کردند، صورت بعضی‌شان کبود و بینی و دهانشان خون‌آلود بود. تعدادی از عُمال سازمان مجاهدین خلق، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند، نیروهای گروهگ منافقان نقش مترجمی و جاسوسی داشتند. سرهنگ عراقی به سکاندار یکی از قا‌یق‌ها دستور داد یک گالن بنزین بیاورد. سرهنگ دستور داد بنزین را روی جنازه‌ی فرمانده و جانشین گروهان قاسم‌بن‌الحسن بریزند. باور نمی‌کردم عراقی‌ها با جنازه‌ این دو شهید این‌چنین کنند. به دستور این سرهنگ، عراقی‌ها جنازه این دو شهید را جلوی چشم ما آتش زدند! پل‌های شناور که نصب شد، عراقی‌ها اسرا را به ستون یک از روی پل‌ها عبور دادند و به آن سوی پد بردند. عراقی‌ها از ترس اینکه مبادا بعضی از اسرا توی آب جزیره شیرجه بروند و فرار کنند، پای بچه‌ها را با طناب بستند. عراقی‌ها با بیل لودر بچه‌ها را با دست‌ها و پاهای بسته درون کمپرسی ، خالی کردند! یکی از افسران عراقی‌ با صدای بلند داد کشید : «المعوقین اهنا، مجروحان اینجا میمونن». نگرانی را در چهره بچه‌ها میدیدم ،از اینکه عراقی‌ها اجازه ندادند ما را ببرند ناراحت بودند. خیلی تنها شده بودیم. دلمان می‌خواست کنار بچه‌ها باشیم. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت سیزدهم 🇮🇷 ما را به یکی از سنگرهای بتونی بردند. سنگری که شب قبل، محل استراحت شهید جان محمد کریمی، ابراهیم نویدی‌ پور و تعدادی از بچه‌های گروهان قاسم‌ بن‌الحسن بود. اکنون، استخوان‌ های سوخته‌ی آن‌ها در فاصله ده، دوازده‌ متری‌مان مهمان خاک‌های پد خندق بودند و ما با دست‌های بسته در اسارت بعثی‌ها. شش نفر مانده بودیم. تعدادی ازنیروهای گروهک منافقین در پد خندق بودند. از خود عراقی‌ها فهمیدم یکی از گروهان‌های سازمان منافقان در پاتک امروز، عراقی‌ها را همراهی می‌کردند. زمانی خستگی و دردم کمتر شد که افسر عراقی گفت : «من حقیقت رو می‌پذیرم حتی اگر بر خلاف میلم باشه، ما در شناخت قدرت واقعی شما بسیجی‌ها زیاد اشتباه کردیم، ما اطلاعات دقیقی از امکانات و تجهیزات نظامی‌تون داشتیم، اما از روحیاتتون شناخت کافی نداشتیم». دلم گرفته بود. خاطره‌ای برایم تداعی شد. خاطره‌ای که وقتی به آن فکر می‌کردم، حرصم در می‌آمد و دلم می‌خواست تفاوت برخورد ما و عراقی‌ها با اسرای جنگی را به آن‌ها میفهماندم. خاطره‌ای از شهید عبدالله میثمی یادم آمد. حرف‌هایم را یکی از اعضای گروهک منافقان برای درجه‌دار عراقی ترجمه کرد. به درجه‌دار عراقی که با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد، گفتم : «روزی روحانی شهید عبدالله میثمی، دو بسیجی رو دیده بود که دو اسیر عراقی گرفته‌اند. اون دو اسیر عراقی پابرهنه بودند، وقتی دو اسیر شما می‌خواستند از روی پل‌های فلزی خیبری رد شوند، بسیحی‌های ما دلشون به حال اون دو اسیر سوخته بود و کفش‌هاشون رو به اون دو اسیر داده بودند، از بس پل‌های فلزی داغ بود که پاهای دو بسیجی ما سوخته و تاول زده بود!! بسیجی‌های ما کفش‌هاشون رو در می‌آوردند و می‌دادند به اسرای شما، اون وقت شما با اسرای ایرانی این‌طوری برخورد می‌کنید؟! واقعا بی‌رحمید! این را که گفتم، مات و مبهوت نگاهم می‌کرد و به فکر فرو رفته بود. فکر می‌کنم چون از ته دل این مطلب را گفته بودم خدا هم اثرش را به دل درجه‌دار عراقی گذاشت. از نگاهش فهمیدم که حرفم را باور کرده است. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت چهاردهم 🇮🇷 صبح زود، دست‌هایمان را باز کردند. از بس کلافه بودم، به سرباز عراقی گفتم :«قراره تا کی اینجا بمونیم. اگه می‌خواهید ما رو بکشید، زودتر خلاصمون کنید!» فکر می‌کنم فهمید چه می‌گویم. سرباز عراقی که آدم بدی به نظر نمی‌رسید، با تکرار الیوم العماره، امروز العماره، به ما فهماند امروز ما را به شهر العماره خواهند برد. زخم‌های پنج نفرمان بو گرفته بود. پای سید محمد را از قسمت ران، همان‌جایی که تیر خورده بود، نمی‌شد بست. استخوان پایش از قسمت ران خُرد شده بود. بچه‌ها پایش را از زانو و ساق پا با آتل بسته بودند. وضعیت من بدتر از دیگران بود. بچه‌ها پایم را از پاشنه به زانویم بستند، هرچند درد زیادی کشیدم. سید محمد گفت: «باید خودتو جمع و جور کنی، هر چقدر به بغداد و صدام نزدیک‌تر بشیم، بیشتر اذیت می‌شیم». غروب، یکی از فرماندهان عراقی دستور داد مارا به پشت خط منتقل کنند. ما را از سنگر بیرون آوردند. چهار نظامی عراقی که اسلحه کلاش دستشان بود، شوخی‌شان گرفته بود. شاید هم می‌خواستند ببینند چقدر از مرگ می‌ترسیم. چهار نفرشان رو‌به‌ رویمان ایستادند. یکی از آن‌ها فرمان داد: «مستعد:آماده.» گلنگدن کشیدند، درجه‌دار که سعی می‌کرد، دستورات و فرمانش را جدی صادر کند، گفت : «فلح، آماده شلیک»، اسلحه‌هاشان را به طرفمان نشانه رفتند. در مرحله آخر درجه‌دار گفت : «اطلق النار: آتش»! هر چهار نظامی با هم شروع به تیراندازی کردند. در یک لحظه احساس کردم کارمان تمام شد. گلوله‌ها به سمت راست و چپ و بالای ما اصابت کرد. یکی از بچه‌ها به نام خداخواست به عراقی‌ای که فرمان آتش می‌داد، گفت :«ما گرگ باران دیده‌ایم، مارو از مرگ نترسونید» سید محمد هم جوابشان را با جمله‌ای از شهید محراب آیت‌الله اشرفی اصفهانی داد: «ماهی را از آب می‌ترسانید و ما را از شهادت» شب شد. عراقی‌ها جشن گرفته بودند. آسمان صحنه شلیک تیرهای رسام و منور بود. صدای هلهله و شادی عراقی‌ها بلند بود. ساعت حدود نُه و یا ده شب بود، بچه‌ها ‌را سوار قایق کردند. آن‌ها بدون اینکه مراعات شرایط جسمی بچه‌ها را کنند، آن چهار نفر را سوار قایق کردند. دو نفرشان آمدند مرا سوار قایق کنند، چند متری مرا به طرف اسلکه و نوک خاک‌ریز روی زمین کشیدند، از شدت درد ناله‌ام درآمد. مرا با قایق دیگر بردند. ده دقیقه بعد از شروع حرکت، قایق کنار جاده‌ای که در دو طرف آن آب بود، پهلو گرفت. دو نظامی مرا از قایق پیاده کردند و برگشتند. در آن جاده خاکی به دنبال بچه‌ها بودم، آن‌ها را ندیدم، نمی‌دانم کجا بودند، تنهای تنها بودم. در شانه‌ی جاده نشسته بودم. از بین خودروهایی که کنارم رد می‌شدند، جیپ نظامی که سقف نداشت، ده متری سمت راستم توقف کرد. راننده جیپ به همراه یکی از سرنشینانش پیاده شدند و به طرفم آمدند.یکی از آن‌ها خطاب به افسری که سوار ماشین بود و او را سرهنگ صدا می‌زد، گفت: «سیدی!هذا اسیر ایرانی، معوق. قربان این اسیر ایرانیه، مجروحه». نور ماشین روی صورتم می‌تابید. نگاهم به جیپ بود،در یک لحظه جیپ فرماندهی با بکس و باد و گرد و خاک زیاد سرعت گرفت.به طرفم که آمد فهمیدم قصد دارد مرا زیر بگیرد. باورم نمی‌شد، همه چیز برایم غیر منتظره بود، جیپ به سرعت به من نزدیک می‌شد. ◀️ ادامه دارد . . .
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت پانزدهم 🇮🇷 جیپ به سرعت به من نزدیک می‌شد، وقتی دیدم می‌خواهند زیرم بگیرند، خودم را از کنار جاده پایین انداختم. نی‌های کنار جاده مانع از افتادنم به باتلاق شد. دست‌هایم از پشت بسته بود. در میان نیزارها، باتلاق‌ها و چولان‌های تیز و بُرنده جزیره با دست بسته و آن پای مجروح فقط و فقط از ائمه‌ اطهار و آقا اباالفضل‌العباس علیه‌السلام کمک خواستم. سمت چپ بدنم در باتلاق و گِل‌های حاشیه جاده فرو رفته بود. شاید اگر دستم باز بود می‌توانستم گِل‌ها را چنگ بزنم و کم کم خودم را روی جاده بکشانم. هوا تاریک شده بود، دو نظامی که مامور بودند مرا به پشت خط انتقال دهند، سر و کله‌شان پیدا شد. از جاده پایین آمدند، کتفم را گرفتند و از میان گل‌و‌لای و نی بیرونم کشیدند. بدن و لباس‌هایم خیس و گِلی بود. مرا از بالای درِ عقب آیفا (کامیون عراقی) به کف ماشین پرت کردند، دست‌هایم را به میله‌های آیفا بستند و ماشین حرکت کرد. ماشین حدود دویست متر جلوتر کنار پل‌های شناور اسکله بود، توقف کرد. قایق، سیدمحمد، هجیر، خداخواست و احمد را در آن قسمت جاده پیاده کرده بود. از دیدن بچه‌ها خوشحال شدم. حدود دویست متر جلوتر، هفت اسیر دیگر به جمعمان اضافه شد. اجازه نداشتیم با آن‌ها هم صحبت شویم. دو، سه نفرشان که ریش داشتند سر و صورتشان کبود بود. صحنه‌های تلخ و جانگداز شهادت دوستان و همقطارانم در جاده خندق از ذهنم دور نمی‌شد. آیفا در ورودی شهر العماره توقف کوتاهی کرد تا اینکه وارد یک پادگان نظامی شدیم. نورافکن‌ها، قسمت‌های مختلف پادگان را روشن کرده بود. آیفای نظامی که وارد پادگان شد، سر و کله‌ی ده، پانزده دژبان پیدا شد. دژبان‌ها کنار در عقب آیفا با کابل و باتوم منتظرمان بودند. با صدای قِرد، عجل، یالا بسرعه(میمونها، زود باشید یا الله، سریع) اسرای سالم از آیفا پیاده شدند. دژبان‌ها پس از ضرب و شتم آن‌ها سراغ ما آمدند. آمدند بالا و با کابل به جانمان افتادند. منتظر بودیم کمکمان کنند پیاده شویم. با آن جراحت‌ها نمی‌توانستیم پیاده شویم. یکی یکی خودمان را به لبه‌ی در کشاندیم. یکی‌شان از پایین دستش را به طرفم دراز کرد. با خودم گفتم: «این چه‌جور کمک کردن است، این دست چطوری می‌خواهد وزن مرا تحمل کند». دستم را به طرف او کشیدم، فکر می‌کردم وقتی از آیفا پایین بیایم، نمی‌گذارد زمین بیفتم. از بالای ماشین وزن بدنم را روی دستش انداختم، موقع پایین آمدن رهایم کرد و نقش زمین شدم. از شدت درد پا به خودم پیچیدم. یکی‌شان با لگد به جانم افتاد و با پوتین به پهلویم کوبید. آن‌ها بدون برانکارد مرا روی زمین کشیدند و به راهروی توالت‌های پادگان بردند. چند مجروح که آن‌ها را نمیشناختم آنجا بودند. خستگی و رنج در چهره بچه‌ها موج می‌زد. در راهروی توالت روده‌های یکی از بچه‌ها از شکمش بیرون ریخته بود و با دو دستش آن‌ها را گرفته بود. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعدی: https://eitaa.com/salonemotalee/130
سلام قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111
💣 اعترافات یک زن از جهاد نکاح قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/121 ✒قسمت پانزدهم گفتم دقت کنی ما توی انقلاب خودمون هم کسایی که همچین تفکراتی داشتن که با ریختن خون دیگران و مبارزه مسلحانه دنبال اسلام بودن سر از مجاهدین خلق در آوردن! اصلا چرا جای دوری بریم نمونه‌اش رو تو اسلام داریم خوارج! اینقدر داغ شدن اینقدر دایه دار خدا و اسلام شدن که با پیشونی های پینه بسته از خوندن نماز شب، حضرت علی رو کشتن.... فرزانه ادامه داد آره راست میگی توی کتابی یه نکته جالب خوندم اینکه: یک وقت می‌گیم علی(ع) را "که" کُشت؟ و یک وقت می‌گیم "چه" کُشت؟ اگه بگیم علی را "که" کُشت؟! البته ابن ملجم، و اگه بگیم علی را "چه" کُشت؟ باید بگیم "جمود"، "خشک مغزی" ، همین هایی که آمده بودند علی را بکشند، از سر شب تا صبح عبادت می‏ کردند، واقعاً خیلی تأثّرآور است... نوشته بود ابن ابی الحدید می‌گه: اگه می‌خواهید بفهمید که جمود و جهالت چیست؟ به این نکته توجه کنید که این ها وقتی که قرار گذاشتند این کار را بکنند، مخصوصاً شب‏ نوزدهم رمضان را انتخاب کردند و گفتند: "ما می‌خواهیم خدا را عبادت بکنیم و چون می‌خواهیم امر خیری را انجام بدهیم، پس بهتر این است که این کار را در یکی از شب های عزیز قرار بدهیم که اجر بیشتری ببریم... الحق که هر چی فک می کنم این داعشی ها از نسل امثال ابن ملجم ها و خوارج‌اند.... یک مشت خشک مغز، خون آشام.... نگاهش کردم و گفتم بله فرزانه خانم بخاطر همین اصرار داشتین فردا دوباره بریم خونه‌شون!!! خوب این خانومه هم که همون اول کار گفت دیگه هوای بهشت در سر داشته اینم یکی از همون خشک مغزها والا! فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت ببین شاید این خانمه مائده تفکراتش مثل نم مغزها باشه!! چشمامو گرد کردم و گفتم: نَم مغز!! این دیگه چیه؟! گفت کلمه‌اش اختراع خودمه مثل این خانم جلسه‌ای هایی که از اسلام فقط همین جلساتش رو فهمیدن، حقیقتا دلم نیومد با داعشی ها یکیشون کنم بگم خشک مغز! گفتم: فرزانه موضوع مصاحبه‌مون جهاده اونم نکاح! بعد تو این آدم رو با خانم های ساده‌ای که دلشون رو فقط به جلساتشون خوش کردن مقایسه میکنی!! اینا یه سری افراد خشک مقدس‌ان نه خشک مغز مثل داعشی ها.... فرزانه در حالی که ته قهوه‌اش رو میخورد گفت: حالا چه فرقی می‌کنه خشک مغز یا خشکه مقدس ! جفتش یه معنی میده! گفتم: اتفاقا با هم فرق می کنن خشکه مقدش، خودشه و جانمازش کاری به کسی نداره فقط دنبال عبادتشه! در واقع کاری به جامعه و اتفاقاتش نداره مثل یک سیب زمینی بی‌رگ !!! ولی خشک مغز دقیقا مثل این داعشی ها و خوارج‌اند. ظلم می‌کنن. خون و خونریزی راه می‌اندازن! از اسلام سوئ استفاده می کنن، و به اسم اسلام هر جنایتی دلشون خواست می‌کنن... اشتباهه فکرکنیم این دو گروه یکی هستن....این کجا و آن کجا... یکی بی فایده. یکی ظالم و قاتل و خونریز و .... فرزانه گفت: چه نکته‌ی ظریفی. اصلا تا حالا دقت نکرده بودم. هر چند جفتش بده ولی خطر خشک مغزها خیلی وحشتناک‌تره ... نگاهش کردم ودر حالی که خودکارم رو روی میز میزدم ادامه دادم اینها رو که گفتم فرزانه خانم برای اینه که بدونی اشتباهه فکر کنی خانم مائده یه خشکه مقدسه .... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعدی: https://eitaa.com/salonemotalee/136
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت شانزدهم 🇮🇷 دو ساعتی به اذان صبح مانده بود. کم‌کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم. نزدیک صبح بود که با صدای اذان یکی از اسرا بیدار شدم. با دندان، دست‌های یکدیگر را باز کردیم. نماز صبحمان را بدون تیمم و مهر، نشسته توی راهروی توالت خواندیم!! دژبان‌ها اسرا را در دریف‌های منظم نشاندند و برای بازجویی آماده کردند. عراقی‌ها جسم نیمه‌جان اسیری را که به بازجو اطلاعات نمی‌داد، بیرون آوردند. بعضی از اسرا بر اثر شوک الکتریکی و ضربات باتوم بیهوش بودند. بچه‌ها در بازجویی‌ها با قدرت حرف می‌زدند. معتقد بودم در اسارت، یک اسیر هیچ سلاحی به جز زبان ندارد. کارکرد این سلاح در کربلا را زینب کبری سلام‌ الله‌ علیها به خوبی نشان داد. بعد از سید محمد نوبت من شد. دو دژبان روی برانکارد قرارم دادند و به اتاق بازجویی بردند. وارد اتاق که شدم، چهار افسر عراقی پشت میز نشسته بودند. روی میز بازجوها، پارچ شربت پرتقال خودنمایی می‌کرد. در طول بازجویی بیشتر حواسم به پارچ شربت بود، دلم می‌خواست تا آن پارچ شربت را سر بکشم. برداشتم این بود که گذاشتن شربت در مقابل دیدگان یک اسیر تشنه، آن هم در گرمای تیرماه عراق، بخشی از شکنجه‌های روحی آن‌ها بود. یکی از افرادی که برای بازجویی در اتاق حضور داشت یکی از اعضای گروهک منافقان بود که کار ترجمه را انجام می‌داد. سرهنگ پرسید : «چند سال داری؟» - شانزده سال ! - بسیجی هستی؟ داوطلب اومدی جبهه؟! - بله، بسیجی‌ام ! سربازجوی مسن‌تر پرسید : «چرا اومدی جبهه»؟ گفتم : خداوند در آیه صد و نود سوره بقره می‌فرماید که با کسانی که دست به خون می‌آلایند نبرد کنید و متجاوزگر نباشید که خدا تجاوزگران را دوست ندارد! سرهنگ خیلی عصبانی شد و گفت : «آخوندها این حرف‌ها رو یادتون دادند». بعد از بگو مگوها سربازجو پرسید : «چه آرزویی داری، آرزو داری آزاد بشی؟» زیباترین حدیثی را که از تقویم جیبی سال ۱۳۶۶ حفظ بودم ، گفتم : «امیرالمومنین علی علیه‌السلام می‌فرماید برترین توانگری و بی‌نیازی به دل راه ندادن آرزوهاست؛ زیرا آرزو انسان را نیازمند می‌سازد». ساکت شدند و دست از سرم برداشتند. دو دژبانی که مرا آورده بودند، بیرون بردند. حوالی ظهر، افسر عراقی به اتفاق یک ایرانی که از عُمال سازمان منافقان بود، وارد بازداشتگاه شد و اسم چهار نفر را خواند : « علی‌هاشمی، علی‌اصغر گرجی‌زاده، هوشنگ جووند و تقی ایمانی». افسر گفت : این چهارنفر اگه بین شما هستن، بیان بیرون ! بچه‌ها ساکت بودند، هر کس به بغل دستی‌اش نگاه می‌کرد. بعدازظهر، افسر دیگری که آدم جدی‌ و مرموزی به نظر می‌رسید سراغمان آمد و گفت : «اسرایی که خارج از پد خندق در جزیره مجنون اسیر شدن، دستان خود رو ببرن بالا». من و چند نفر از کسانی که خارج از پد خندق اسیر شده بودیم، دست‌هایمان را بالا گرفتیم. نمی‌دانستیم چرا عراقی‌ها دنبال کسانی‌اند که خارج از پد اسیر شده‌اند. کنار دیوار ساختمان کناری به ردیف نشستیم. عکس صدام روی دیوار خودنمایی می‌کرد. صبح، بازجو اطلاعات نظامی‌ام را ثبت کرده بودو تنها دروغی که دربازجویی صبح گفته بودم، رسته‌ی نظامی‌ام بود. اگر به عراقی‌ها می‌گفتم، نیروی واحد اطلاعاتم، کارم ساخته بود. ◀️ ادامه دارد . . .